فصل ۲۳:
مرگ آقا بزرگ شروعی دیگر بود برای همه کسانی که در مجتمع زندگی میکردند.برای من،تنها دغدغه امتحانات ناخوشایند بود و دلم را میلرزاند.یک روز که نم نم باران بهاری میبرید،هوس پشه بندم را کردم.از وقتی رفته بودم به خانه شوهر مادرم آن را نفتالین زده بود و گذشته بود کنار.وقتی از لا به لای تشکهای قدیمی بیرون اوردمش بوی نفتالین اتاق را پر کرد.هیچ کس آن موقع سال نمیرفت پشت بام به جز آنکه دلش هوای باران داشت.رفتم توی پشه بند و غرق در رویهی دور و درازم شدم.روزی را به یاد آوردم که در زیر باران داشتم قدم میزدم و محمد آمد بلوز بافتنی خود را انداخت روی شانههایم و گفت:سرما نخوری پریا!
آن روز تصورش را هم نمیکردم که زمانی چنان عاشقش شوم که بی قراری دل و جانم را به آتیش بکشد.باران بند آمد و نسیمی وزیدن گرفت و هوا سرد شد.
مادر از پلهها بالا آمد و پرسید:اینجا چه کار میکنی؟پشه بندت خیس آب شد.نمیخوای بیایی پایین؟
_نه مامان،میخوام نفس بکشم.
کفگیر به دست رفت پایین.وقت غذا مهرداد آمد دنبالم.دلم نمیآمد از پشت بام بیایم پایین.بوی گذشته را میدادا.بعد از شم ظرفها را جمع کردم و دوباره پریدم روی پشت بام.نفسی عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم.
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای تار به گوشم خرد.تصور میکردم خواب میبینم.بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و رفتم زیر زمین،صدا قطع شده بود.چند بار توی تاریکی صدا زدم:محمد تو اینجایی؟
منتظر پاسخ بودم.اما صدایی نمیآمد.وهم برام ادشت،انگار داشتم دیوانه میشودم.برگشتم پشت بام.صدای نفس زدنی از پشت سرم شنیدم.هنوز وارد پشه بند نشده بودم که برگشتم،دیدم مهدی در فاصلهای نزدیکم ایستاده.آهسته گفت:نترس منم.
یاد روزگار گذشته مرا در خود غرق کرده بود که مهدی چانهام را بالا گرفت و گفت:پریا،تو فکر چی هستی؟
_هیچ داداش.
_نمیخوای برای برادرت درد دل کنی؟حرف بزن.
_از چی حرف بزنم؟
_حالا که خیالت از آقا بزرگ و خونواده و طلاق و مرتضی راحت شده و چند روز دیگه هم به سلامتی امتحان میدی و خیالت کاملا راحت میشه،بگو ببینم بعدش میخوای چی کار کنی؟
_خوب معلومه،باید درس بخونم.
_پریا ،رفته بودی زیر زمین؟
از اینکه دائم دنبالم بود لجم گرفت و فریاد زدم:مهدی،تو کار و زندگی نداری که همش دنبال منی؟بابا اینجا دیگه خون بابامه،هیچ خطری تهدیم نمیکنه،بذار تو حال خودم باشم.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:حالا چرا انقدر عصبی هستی؟
زیر لب گفتم:این نصفه شبی هم نمیذاری به حال خودم باشم.
باور نداشت آن تور بی رحمانه حرف بزنم...آرام بلند شد و گفت:دیگه باهات کار ندارم،به حال خودت باش!
وقتی رفت از پشت نگاهش کردم.هم چنان که دور میشد و میرفت،حس کردم فرسنگها از من فاصله میگیرد.مهدی،مهدی گذشته نبود که هر وقت صدایش میکردم،در کنار دستم بود و نوازشم میکرد.روحش از دست کارهای من آزرده شده بود که همان شب فهمیدم از من دل کنده است.
از شبی که دل مهدی را شکستم،هیچ حرفی با هم نزدیم،تا وقتی رفت اصفهان و دوباره تنها شدم.روژیم بدون هیچ کاری و هیجنی میگذشت.انگار هیچ کاری نداشتم جز اینکه بنشینم و منتظر بمانم.منتظر بودم که محمد بیاید و به پایم بیفتد و التماسم کند کاری که هرگز از او بر نمیآمد.
دلم هوای آپارتمانم را کرده بود.بلند شدم،بهانه آوردم و به راه افتادم.در را که باز کردم بوی خاک و گرد و غبار زد توی دماغم.رفتا، عدم پنجره آشپزخانه.دله و دماغ هیچ کاری را نداشتم.تا چند سال میتوانستم به این سر گردنی ادامه بدهم؟محمد تا کی منتظرم میماند؟فکر اینکه بازوهای مهربانش برای آغوش گرفتن زن دیگری باز شود،قلبم را میسوزند.با خودم عهد کرده بودم فکرش را از سرم بیرون کنم،اما نمیشد.
احتیاج به سکوت داشتم.تصمیم گرفتم به مادر زنگ بزنم و بگویم امشب نمیآیم.بد تر دلش شور افتاد و تا شب نشده چند بار زنگ زد.سیم تلفن را از پریز کشیدم ا افتادم بر روی تخت.چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱ صبح است.هنوز تلفن قطع بود.به محض اینکه دو شاخه را به برق زدم زنگ خرد.فکر کردم مهدی به یادم افتاده،لبخند زدم.گوشی را برداشتم فرهاد بود.
_تلفونتون خراب بود؟
به جای پاسخ دادن به سولش گفتم:آگاه فرهاد خواهش میکنم چند روزی مزاحم من نشید.نزدیک امتحانات حال و حوصله حرف زدن ندارم.
_ببخشید میشه بپرسم چرا شمشیرتونو برا من از رو بستین؟
_منظورتون چیه؟
_آخه من حرف نزده،دعوام کردید!
_میدونم حرفتون چیه آقا فرهاد،من قصد ازدواج ندارم.
_باشه،دیگه مزاحمتون نمیشم.خداحافظ.
از خداحافظیش فهمیدم خیلی عصبانی شده.انگار این روزها همه را رنجانده بودم.بهتر بود مدتی با خودم خلوت میکردم و با همه قطع رابطه تا سر فرصت تکلیفم با خودم روشن شود.
پایان فصل ۲۳
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)