فصل ۲۱:قسمت سوم

مهرداد یک ریز داشت حرف میزد و من حواسم پرت الهه خانم شده بود.بی دلیل دلم میخواست ببینمش.گودهه دلم کسی فریاد میکشی:به تو مربوط نیست.و گوشه دیگر قلبم که هنوز از عشق محمد پر پر میزد،به حسادتی کشنده نهیب میزد که:اون قدر دست روی دست گذاشتی که عشقت رفت سراغ یه دختر دیگه!
چهره محمد از لحظهای که با آن حال بیمار دیدمش پیش چشمم مجسم بود.بی دلیل دست و پا میزدم که از فکرم خرجش کنم.اما انگار هنوز هم قسمتی از وجودم متعلق به او بود.محمد دوباره آماده بود توی ذهنم و همه سلولهای مغزم را آذر میداد و هر چه میگریختم،باز به من نزدیک میشد.
مهرداد چند شب تنهایم گذاشت و فقط برای لباس عوض کردن به خانه میامد و هر بار دلم میخواست اطلاعاتی از شکل و قیافه الهه خانم بگیرم،اما او حتی کلمهای از الهه حرف نمیزد.هفته سر نیامده بود که سر و کله مهدی پیدا شد.وقتی آمد و ساک پر از رخت چرکش را سور داد توی آشپزخانه خیال کردم تازه از راه رسیده،اما خودش گفت که شب قبل پیش محمد بوده.عصر بود که مهرداد هم آمد و جمعمان جمع شد.
وقتی با مهدی تنها شدم حرف محمد را پیش کشید و گفت:محمد حال و روز خوبی نداره.در حدود یک ماهه دانشگاه نرفته و کلی از دسرهایش عقب افتاده.خدا پدر همسایشو بیامرزه که انقدر خانم و مهربونه.
در حالی که سعی میکردم خودم رو بی اعتنا نشان دهم،خیره شدم به دور دست.
مهدی ادامه داد:چه دختر نازنینی!به خاطره محمد،چند روزه از کار و زندگی افتاده.محمد هم که مثل از دنیا برگشتهها نه آدرسی داره و نه دفتر تلفنی.دختر بیچاره حتی به دانشگاه سر زده شاید آدرسی از خونواده آاش پیدا کند.آخرش خودش دست به کار میشه دکتر میاره بالای سرش.یل هفته توی بیمارستان بستری بوده و بعد از مرخص شدن هم مراقبش بوده.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم که بی اراده فریاد کشیدم:مهدی،این حرفها به من چه مربوطه؟هر بالایی سرش بیاد حقشه!الهی بمیره تا از دستش راحت بشم!
او عصبانی شد و پرسید:معلوم هست چته پریا؟دیوونه شودی؟داری شورشو در میاری.
بلند شد راهش راه کشید و رفت.حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا آنقدر عصبی هستم.از او متنفر بودم یا حسادت داشت درونم را آتیش میزد؟
زهر گذشته بود که مهدی آمد.مادر پرسید:کجا بودی که با این همه اخم و تخم آمدی؟
جواب مادر را نداده و یکراست رفت اتاق عقبی.رفتم پشت در و از لایه در نگاهش کردم.آهسته گفت:بیا تو پریا.
در را بستم و نشستم لب تخت.همان تور که چشمش به سقف دوخته شده بود پرسید:میگی چته یا مثل همیشه میخوای سکوت کنی؟
هزاران حرف برای گفتن داشتم که حتی یکی از آنها هم گفتنی نبود.قلت زد سمت من و گفت:از این وضع خسته شدم.آخرش میخوای چیکار کنی؟
_منظورت چیه؟من هیچ کار نمیخوام بکنم.راحتم بذارین.
_محمد...
_مهدی،خواهش میکنم حرفشو نزن.به خاطر تو رفتم سراغش،فقط همین.
_خیال میکنی من خلم و نمیفهمم کلافه ای.
داشتم حسابی عصبانی میشودم.کاملا فکرم را خنده بود و مچم را داشت میگرفت که داغ کردم و پرسیدم_به نظرت از چی کلافه ام؟وقتی زن مرتضی بودم یه درد داشتم،و حالا هزار تا گرفتاری دارم و دائم باید جواب گوی شما باشم.
با عصبانیت فریاد کشید:خوب برگرد سر خونه زندگیت و خیال همه رو راحت کن.
مادر سراسیمه آمد توی اتاق.در حالی که بغض کرده بودم و داشتم منفجر میشودم فریاد زدم:نمیتونم،وگرنه برمیگشتم تو همون جهنم و میسوختم.
مادر پرسید:چه خبرتونه؟چرا به جون هم میپرین؟
مهدی بلند شد،رفت سمت مادر و گفت:شما برو بیرون و دو تا پنبه بذار تو گوشت.من با پریا خیلی حرفها دارم که بهتره نشنوی.
مادر یک چشم به من داشت و یک چشم به مهدی که آرام آرام داشت از اتاقش بیرونش میکرد.وقتی در را بست،در کنارم نشست ،دست دور گردانم انداخت و گفت:میدونم که این روزها آتیش تو دلت به پا شده.حرف بزن شاید کاری از دستم بر بیاد.من حق دارم بدونم چرا انقدر ناراحتی!
آغوش مهدی ،مثل همیشه آرامم کرد.سرم را گذاشتم روی سینه آاش و آه کشیدم.او نوازشم میکرد و من اشک میریختم.اعتماد به احساسم نداشتم،گفتم چیزی که آزارم میداد آسان نبود.مهدی موهایم را نوازش کرد و گفت:پریا،تو فقط بگو چی میخوای،اگه مرغ هوا باشه برات تهیه میکنم.
_آزادی میخوام داداش!مادر از وقتی فهمیده طلاق گرفتم،مثل زندانبان نشسته و منو میپاد.انگار مردم هیچ کاری ندران به جز ایجاد مزاحمت برای من.توی این خونه دارم دق میکنم.
دست به زیر چانهام گذاشت ،سرم را بالا آورد،توی چشمهایم خیره شد و پرسید:دردت همینه؟مطمئنی؟
بلند شد و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:چشمات دروغ نمیگه.ولی زبونت جرات گفتن حقیقت رو نداره!پریا من بهتر از خودت با روحیه آات آشنام.چرا حرف دلتو به برادرت نمیزنی؟
از اتاق که رفت بیرون بر روی تخت افتادم و زدم زیر گریه.مهدی هیچ کدام از حرفهایم را باور نکرده بود.وقتی از اتاق رفتم بیرون،هیچ کس خانه نبود.مهدی روی در یخچال برایم پیغام چسبنده بود:مادر را میبرم خونش،شاید تنهایی فکرت به کار بیفته.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبر که تلفن زنگ زد.صدای فرهاد توی گوشی پیچید.کم کم داشت یادم میرفت که او هم میتواند مرد آینده زندگی من باشد.گرم و صمیمانه حالم را پرسید و گفت:اگه اجازه بدین،نیم ساعت حضورا مزاحمتون بشم!
دلم فرو ریخت.خودم را گول زدم که حتما برای کارهای بانکی کارم دارد،گفتم:یه وقت دیگه تشریف بیارید که مهدی هم خونه باشه.امشب خونه نیست.
_چه بهتر.اتفاقا این موضوع به خودم و شما مربوط میشه.
فرهاد سکوت کرده بود و فکرم دنبال وژهای مناسب میگشت که گفت:شاید بهتر باشه که بیرون از منزلتون با هم ملاقات کنیم.خانم پریا،یه وقت خیال نکنید که پرو هستم،چارهای ندارم کسی به فریادم نمیرسه و مجبورم با شما حرف بزنم.
_میشه بپرسم با من چی کار دارین؟
_باید در مورد ازدواج با شما حرف بزنم.خانم پریا،منو ببخشین،هر چه سعی کردم،نتونستم فراموشتون کنم.اصلا چرا باید فراموشتن کنم!من شما رو دوست دارم!
از هیجان جملات زیبایش بدنم لرزید.مدتها میشد که کسی آنقدر مهربانانه با من نجوا نکرده بود.آه کشیدم و گفتم:یادتون رفته که من هووی خواهر شما بودم؟
_این موضوع هیچ ربطی به ازدواج من و شما نداره،شما هم بهتره خیال کنید که ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم.خانم طلا چی،من جا نمیزنم.شما باید با من ازدواج کنید.هر شرطی داشته باشین،من میپذیرم.
سکوتم باعث شد دوباره حرف بزند:خانم پریا،خواهش میکنم دست ازلجبزی بردارین.من چه هیزم تاری به شما فروختم که حاضر نیستین حتی به پیشنهاد من فکر کنید؟ میدونم که ملاحظه خواهرم و مرتضی را میکنید،ولی بدونین اون دو تا زندگی راحتی دارن.یه کم به فکر خودتن و من باشید.
_شما متوجه نیستین.من آمادگی ازدواج ندارم.
_میدونم که زندگی با مرتضی صدمه خوردین،اما من سعی خودمو میکنم که خوشبختتون کنم.
_شما بهتره بیشتر فکر کنید و من هم باید الان قطع کنم.
خداحافظی کردیم.تا گوشی رو گذاشتم،هزاران فکر و خیال به سرم ریخت.آن شب مهدی آمد و بدون اینکه حرفی باهم بزنیم غذا خرد و رفت خوابید.صبح که بیدار شد،خونسرد صبحانه خرد و رفت به اتاقش و ساک به دست بیرون آمد.هنگام خداحافظی بود و من طبق معمول داشت گریهام میگرفت.مهدی گفت:دیروز وقتی مادر رو گذاشتم خونه،یه چیزی گفت که تصمیم داشتم بی خیالش بشم،اما...
دلم شور افتاد و گفتم:چی گفت؟چرا انقدر این دست و اون دست میکنی؟
_مثل اینکه خانم اعتمادی برای پسرش خواستگاریت کرده!
سرم را با شرم پایین انداخت.سکش را روی زمین گذاشت و بغلم کرد.زدم زیر گریه و گفتم:کی بر میگردی؟
_معلوم نیست.تا چند روز پشت سر هم تعطیلی نداشته باشم،نمیتونم بیام تهران.نگفتی جوابت چیه!
اصرار مهدی برای پاسخ گفتن به این معنی بود که با ازدواج من و امیر موافق است.این فکر بدنم را کرخت کرد.یک لحظه یاد الهه خانم پرستار افتادم که به تور حتم با محمد سر و سری پیدا کرده و مهدی با خبر شده بود،وگرنه مهدی آدمی نبود که حرف از ازدواج من با کسی غیر از محمد بزند.او سکش را برداشت و من گفتم:هروقت تونستی زنگ بزن.
_تو هم درباره امیر فکر کن.پیشنهاد بعدی نیست.
بعد از رفتنش به روی مبل ولو شدم و به فکر فرو رفتم.برای مهدی،قضیه من و محمد تمام شده بود،پس برای من هم باید تمام میشد.این چند روز دوباره فکر و خیالش آماده بود به سراغم و آزارم میداد.دلواپسی بی دلیلی به روحم فشار میآورد.در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم.امیر اعتمادی بود که پس از سلام و احوال پرسی اجازه ملاقات میخواست.پرسیدم:ببخشید،کی� �� شماره تلفن منو به شما داده؟
_یادتون رفته که ساختمونو خودم ساختم؟
_او بله.یادم رفته بود،امرتون چیه؟
_مادر اصرار داشت با مادرتون صحبت کنم،اما من ترجیح دادم پیش از اون که رسما بیام خواستگاری،چند تا نکته مبهم رو که خیلی کنجکاوم کرده با شما در میون بگذارم.
_نکته مبهم؟کنجکاو چی هستین؟
_مادر من از کنار خیلی مسائل راحت میگذره،اما من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:نمیدونم مادر شما به مادر من چی گفته،اما بهتره زود برین سر اصل مطلب،چون من کلاس دارم.
_خانم طلا چی،من خواستگار شما هستم!یه کم وقت گذاشتن برای مسعله به این مهمی کار سختی نیست.
_آقای اعتمادی من به مادرتون گفته بودم که قصد ازدواج ندارم.
_به نظرتون از وقتش نمیگذرد؟
_این موضوع به خودم مربوطه.
_به هر جهت اگه قرار باشه اتفاقی بیفته،من باید بدونم علت طلاق گرفتن شما چی بوده!متوجه هستین؟
از شدت عصبانیت گوشی داشت از دستم میافتاد.صدایم نزدیک بود که به فریاد تبدیل شود.گفتم:مطمئن نباشین که اتفاقی میافته،شما هنوز از من جواب مثبت نگرفتین که انتظار دارین از گذشته با شما حرف بزنم.بهتره دیگه مزاحم نشین آقا که اصلا حوصله تونو ندارم.
گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه،انگار حرفهای امیر پرتم کرده بود توی چاهی بی انتها.مهرداد به سفارش مهدی،تنها شبها میآمد میخوابید و صبح زود میزد بیرون.مادر چند روز یک بار میآمد سر میزد و میرفت.مهدی سفارش کرده بود که هیچ کس مزاحمم نشود و حرف اضافی نزند که خوب فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.او خبر نداشت که امیر اعتمادی برای من مرده.