فصل ۱۵:قسمت اول

هنوز با مشکلات کنار نیامده بودم و از مرتضی،به بهانههای گوناگون،کناره میگرفتم که چهلمین روز درگذشت پدرم رسید.مرتضی تخته وایت برد را با سخنرانی دست و پا شکستهای که معلوم نبود از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه پر کرد.از حرفهایش فهمیدم دلواپس من است و نمیخواهد به من فشار بیاید.اما من مدتها بود برادران و مادرم را ندیده بودم.آماده گریستن از ته دل،فقط منتظر دیدن اتاق خالی پدرم بودم.ورود به مجتمع دوزخی آقا بزرگ ،داغ دلم را تزه کرد،به توری که پیش از پیاده شدن از ماشین سیل اشک صورتم را پوشاند و به حق حق افتادم.زبانم سنگین بود و صدایم در نمیآمد،صدا هایی در هم و بر هم و شیون افراد خانواده که مدتها بود ندیده بودمشن،غم درونم را چندین برابر کرد.
مرتضی دست و پایش را گم کرده بود و پشت سر هم به افراد خانواده دستور میداد که گریه نکنند که هیچ کس به حرفاش اهمیت نمیداد.همین که قدم به حیاط گذشتم ،دویدم به طرف ساختمان و یک راست رفتم به اتاق پدرم.مهدی و مهرداد به محض دیدنم،امدند لب ایوان و زیر بغلم را گرفتند.ایوان پر از جمعیت بود و همه سیاهپوش،زًل زده بودند به صورت من.
چانه مادر داشت از ناراحتی میلرزید.سعی میکرد گریه نکند.در آغوشم گرفت.افراد خانواده،برای لحظهای کوتاه سکوت کردند.مادر به چشمهایم خیره شد و گفت:خدایا راهم کن.سلامتی بچمو از تو میخوام.
دلم میخواست زبان داشتم و همان لحظه به مادر میگفتم شنواییم برگشته.مهرداد آهسته گفت:مادر بس کن!
مرتضی،از روزی که بالا به سرم آورد و مریضم کرد،روی نگاه کردن به مهرداد و مهدی و مادرم را نداشت.زیاد آفتابی نمیشد و خود را میان جمعیت گم میکرد.آن روز هم غیبش زد که من با خیال راحت رفتم به اتاق پدرم.بوی او هنوز در فضا شناور بود.هنوز هم باورم نمیشد باعث مرگ پدرم من باشم.روح و روانم آشفته بود.بر روی تخت دراز کشیدم و زًل زدم به سقف.وقت رفتن سر خاک،افراد خانواده،چون اشباح سرگردان ناشناس،از جولوی چشمم عبور کردند.عکس پدرم وسعت تاج گول نصب شده بر شیشه اتوبوس تنها تصویری بود که با شفافیت از مردمک چشمم عبور کرد و تنم را لرزاند.انگار داشت نگاهم میکرد.زانوهایم بی اختیار خم شدند.داشتم زمین میخوردم که مهدی زیر بغلم را گرفت.در کنار مادر ،اولین ردیف صندلی اتوبوس وا رفتم.به جز گرمی دستهای مادرم که پهلو به پهلویم نشاسته بود و سرم سور خورده بود روی شانه آاش،هیچ کس آن لحظه به یادم نمیآید.
اتوبوس کنار قطعه خاک آلوده توقف کرد.به کمک مهدی و مهرداد پیاده شدم.صورت قدمهای مادر هر لحظه بیشتر میشد که به سمت کپهای از خاک پیش رفت و خودش را پرت کرد بر روی آن.جیغ و فریدش قبرستان را میلرزند.حالتی شبیه جنون پیدا کردم و به طرف مادر دویدم.تمام قدرتم به پاهایم منتقل شده بود که به محض رسیدن به قبر پدرم،به دهانم منتقل شد.فریادی از اعماق سینه بیرون دادم که بیشتر شبیه نعره بود و بعد...از حال رفتم.پلکهایم باز شدند.در آغوش مهدی بودم.زبانم به همراه لبهایم به حرکت در آمدند و گفتم:مهدی!
چشمهای مهدی از شدت شگفتی،یک مرتبه گشاد شد.ناباورانه به چشمهایم زًل زده بود که قطره اشکی به طور ناگهانی از گوشه چشمش چکید بر روی صورتم افتاد.
با دستپاچگی گفت:جانم...جانم پریا...جانم.و بعد فریاد کشید:خدایا شکرت.
خسته بودم.به اندازه یک کوه سنگینی به زبانم داده بود که دوباره از حال رفتم.این بار وقتی چشم باز کردم،توی اتاق خودم بودم.چشم باز کردم.آهسته مادر را صدا زدم.چراغ اتاق روشن شد و مهدی و مهرداد صورتم را غرق بوسه کردند.نگاهم از لا به لای عزلت پیچیده دو برادر راه باز کرد و پیش رفت تا رسید به مادر که در کنار اتاق نشاسته بود و زمین را سجده میکرد.به خودم جرات دادم و فریاد کشیدم:مامان بیا اینجا...دلم برات تنگ شده.
مادر سر از پا نمیشناخت.تا آمد به تخت برسد،چند بار نزدیک بود به زمین بخورد.در آغوش هم ساعتها با صدای بلند گریه کردیم.مهرداد در حالی که اشک میریخت فریاد زد:فردا گوسفند قربانی میکنم.خودم نذرت کردم پریا.
بی اختیار پرسیدم:زری سر خاک بود؟
مهدی گفت:وقتی فهمید شفا پیدا کردی از خوشحالی غش کرد.
_حالا کجاست؟
_محمد بردش خونه آاش.اگه شوهرش میفهمید اومده سر خاک اوقاتش تلخ میشد.
آن شب را آنجا مندم.پیش از طلوع کامل آفتاب از چهره خواب آلوده مادر وداع کردم و همراه مهدی راهی منزل شدم.نگران نبودن مرتضی نبودام که میدانستم شب گذشته در کنار یاسمین بوده است.مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت:پریا مطمئنی که تو این خونه خطری تهدیدت نمیکنه؟میخوای پیشت بمونم؟
_نه داداش،برو به کارت برس.مرتضی آزرش به مورچه هم نمیرسه.
آرام و بی دغدغه رفتم به سمت آشپزخانه.مرتضی از رخدادهای بیست و چهار ساعت پیش خبر نداشت.با انرج کامل خانه و اتاقها را جمع و جور کردم و خورشت غورمه سبزی پختم که مرتضی دوست داشت
.نزدیک عصر بود که آمد و آرام وارد اتاق شد.دراز کشده بودم بر روی تخت و داشتم مطالعه میکردم.پیشانیام را بوسید و لبخندی گرم زد.پس از مدتها به چشمهایش خیره شدم.دستم را گرفت کشید و با هم رفتیم آشپزخانه.روی تخته نوشت:سلام عزیزم.چه بوی خوبی!دستت درد نکنه!
آهسته گفتم:مرتضی من خوب شده ام.
برگشت سمت من.صورتش از شدت هیجان سرخ شد و فریاد کشی:پریا،خوب شودی؟خدا رو شکر.
زانوهایش تاق شد.نشست روی زمین و سیل اشک بر پهنای صورتش جاری شد.رفتم بالای سرش وگفتم:اگر چه این گریهها روح تو رو شفاف میکنه،اما من دلم نمیخواد اشکتو ببینم.
بلند شد،سر و صورتم را غرق بوسه کرد و بابت بی مهریهایش بارها و بارها پوزش خواست.بی اختیار از او فاصله گرفتم.هیجان زده نگاهم کرد و پرسید:تو منو بخشیدی پریا؟
پاسخش نه بود.هنوز گوشه دلم چرکین بود،اما نمیخواستام دلش را بشکنم ،گفتم:هر چه بود گذشت.من کینهیای نیستم.
ذوق زده دستهایم را گرفت و گفت:فردا میریم پا بوس امام، رضا.نذرت کرده بودم.میدونستم خدا جوابمو میده.
آهسته گفتم:من با تو هیچ جا نمیام.
پرسید:چرا؟ما باید از نو شروع کنیم.
_مرتضی،در تمام مدتی که با تو زندگی کردم آرزو داشتم با من روراست باشی.
_گذشتهها گذشته،از حالا میدونم چه جوری خوشبختت کنم.
_مطمئنم که راه من و تو از هم جداست.
_پریا چی میگی؟حالا وقت این حرفها نیست.
_مرتضی تو نباید دل یاسمین رو میشکستی.
همچون برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و گفت:فرهاد بی معرفت چرت و پرت گفته!
خونسرد پاسخ دادم:من خودم همه چیز رو شنیدم.روزی که با فرهاد حرفت شد گوشهای من شنوییش رو به دست آورده بود اما قدرت تکلم نداشتم.که خدا خواست و دیروز وقتی که رفتم سر خاک بابا از شدت ناراحتی زبونم باز شد.من میدونم با چه نیتی با من ازدواج کردی!
صورتش سرخ و بر افروخته شد،سرش به این سؤ و آن سؤ میرفت و میلرزید:چی میگی پریا؟من دوستت دارم.
_متنفرم از آدمهای دروغ گو.حالا دیگه این کابوس وحشتناک تموم شده،تو مجبور نیستی به این بازی احمقانه ادامه بعدی...برو دنبال زندگی خودت و من رو آزاد کن.