فصل ۱۴:قسمت دوم

روز مرخص شدنم از بیمارستان را هرگز فراموش نمیکنم.مدتها میشد که مرتضی را ندیده بودم.آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که تا نیامد جلو نشناختمش.خجالت میکشید توی چشمهایم نگاه کند.رفتارش با همیشه فرق داشت.گرم و صمیمی بود و پشیمان.حسی آزار دهنده در نگاهش وجود داشت که خوب درکش میکردم و همان احساس گناه بود.خوب که فکر میکردم میدیدم هیچ کینهیای از او به دل ندارم،زیرا که علت همه رفتارهایش را اختلالهای ژنتیکی میدانستم،به عکس تا سر حد مرگ از محمد متنفر شده بودم.او آدم با شعوری بود که در بحرانیترین لحاظت زندگی تنهایم گزسهته بود.
وارد خانه که شدیم اصلان باور نمیکردم این خانه همان خانه قبلی باشد.مرتضی زیر بغلم را گرفته بود که زمین نخورم،از وقتی کر شده بودم تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم و مجبور بودم به مرتضی تکیه کنم.مرتضی در کامل مهربانی زیر بغلم را گرفته بود و آرام آرام بردم به سمت پله ها.پیش خود فکر کردم،چه خوب میشد انسانها پیش از رخ دادن حوادث تلخ ،قدر همدیگر را بدانند و حرمت یکدیگر را نشکنند.حالا دیگر چه فرقی داشت مرتضی چگونه باشد و چطور رفتار کند!مهم دل من بود که شکسته بود.مبلمان و دکوراسیون خونه تغییر کرده بود.آن هم به شکلی باور نکردنی که هرگز در خواب هم نمیدیدم مرتضی چنین سلیقهای داشته باشد.کر چه کسی بود؟فکر کردم شاید کر زری باشد.
سیمین با کلیدی که سر خود از روی کلیدم ساخته بود روزی یک مرتبه میآمد به من سر میزد و میرفت.رفتار مرتضی صد و هشتاد درجه با گذشته فرق کرده بود.شده بود عدمی دیگر.با ترحم و دل سوزی نگاهم میکرد و من،بی اعتنا،گوشهای مینشستم و زًل میزدم به دور دستها.بیشتر کارهای خانه را او انجام میداد.لبخند میزد و تر و خشکم میکرد.در نگاهش احساس گناه موج میزد.دم به دم نوازشم میکرد و از تماس دستهایش با بدنم چندشم میشد.دستها همان دستهیی بود که دم به دم سیلی زده بود و نگاه همان نگاه که همیشه خشمگینانه تحقیرم کرده بود.
زندگی سرد و کسل کننده با طلوع آفتاب شروع میشد و تا تاریکی شب جان به لب میشودم که انگار هر روز هزار سال به درازا میکشید تا به پایان رسد.هر روز صبح،پس از رفتن مرتضی،تصمیم میگرفتم از نوع آغازی دوباره داشته باشم،قدرتمند و بخشنده باشم،گذشته را فراموش کنم و هزاران تصمیم دیگر که عمل کردن به هیچکدامشان آسان نبود.خود را فنا شده و از دست رفته میدانستم.خرت و پرتهای خانه را هزار بر زیر و رو کرده و گرد گیری کردم.دانههای تسبیح پاره شده و منگولش آاش پیچیده در دستمال بر روی میز توالت بود.بدون اینکه بازش کنم گذاشتمش توی صندوقچهای که یادگاریهای دوران نوجوانی را نگاه میداشتم.جمعه شب کابوس وحشتناکی دیدم.هرچه جیغ کشیدم صدایم در نیامد.انقدر تکان خوردم که از تخت پرت شدم زمین.بدنم خیس عرق بود.وقتی مرتضی بیدار شد و مرا آنطور وحشت زده دید،سر و صورتم را غرق بوسه کرد.کاری که هرگز نکرده بود.بعد بغلم کرد و برگرداندم سر جایم تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح وقتی داشت میرفت بازار مخفیانه لباس مشکی برداشت و گذاشت توی راهرو.پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم.حرکات مشکوکش آزارم میداد.دقت کردم دیدم چیزی در صندوق عقب گذاشت.به دیوار آشپزخانه تخته وایت برد بزرگی نصب کرده بود.پا برهنه دویدم سمت حیاط.دستش را گرفتم و کشیدمش به سمت آشپزخانه.با روی تخته نوشتم:دیشب خواب بدی دیدم.راستشو بگو چه بالایی سر بابا اومده.
لبخند زد و نوشت:پدر یکی از دوستم فوت کرده،عصر باید برم ختم.
دلم گواهی میداد اتفاق بدی افتاده که این همه مدت پدرم نیامده بود به دیدنم.از مهدی و مهرداد هم خبری نبود.مادر هم آنقدر بی فکر نبود که پانزده روز از من بی خبر بماند.هیچ کاری از دستم بر نمیآمد به جز سیمین هیچ کس را در دسترس نداشتم.دو روز بعد،به طور اتفاقی اطلاعیه فوت پدرم را توی جیب مرتضی پیدا کردم.مرتضی نبود.در حالی که کلمات غم انگیز را چندین بار خواندم و از شدت بغض و ناراحتی داشتم خودم را به در و دیوار میکوبیدم،جیغ بلندی از ته دل کشیدم که انگار همهٔ وجودم به همراهش از گوشهایم زد بیرون.گردبادی توی سرم پیچید و فریادم چندین برابر پژواک ایجاد کرد که مانند بوق ماشینهای سنگین بیابانی داشت پرده گوشم را پاره میکرد.
از حال رفتم.نفهمیدم چه مدت گذشت.نزدیکیهای عصر بود که از سر و صدا بلند شدم.آگهی ترحیم پدرم مچاله شده توی دستم بود.نخستین نتیجه ناشی از هیجان آن حادثه تلخ و تحمل ناپذیر بازگشت شنواییم بود که هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر میشد.در حالی که روی زمین پهن شده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم،سعی کردم زبانم را تکان دهم و چیزی بگویم،که نشد.تا عصر در همان نقطه اتاق افتادم و غریبانه اشک ریختم.
مرتضی بر عکس گذشته شبها زود میآمد خانه.وضع آشفتهام را که دید فریادی بلند کشید که بعد از مدتها صدایش در گوشم طنین انداخت.آگهی ترحیم را به زور از مشتم بیرون کشید و پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.از سر سوز دل نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و در آغوشم گرفت.تا آن روز هرگز گریه مردی را به آن شدت ندیده بودم.رفت آشپزخانه و با یک لیوان آب و گلاب برگشت.کمک کرد بلند شدم و دست و صورتم را شستم.را دو رفتیم آشپزخانه.بر روی تخته سیاه نوشت:تسلیت میگم پریا،نباید میفهمیدی.دکتر قدغن کرده بود.
بر روی سندلی آشپزخانه نشستم و زًل زدم به پنجره.حس و حال حرف زدن نداشتم،تصمیم گرفتم تا آخر عمر سکوت کنم و کلمهای بر روی تخته ننویسم.سرم منگ بود.مرتضی داشت ظرف میشست.وقتی ظرفها تمام شد رفت و از بیرون غذا گرفت.اشتها نداشتم.مثل بچه شب و روز از من پرستاری میکرد.و آن شب بیشتر از شبهای دیگر مراقبم بود.قرصهای اعصابم را نخوردم،باید بیدار میماندم و برای پدرم قرآن میخواندم.هنوز چهلم نشده بود.نیمههای شب که برای نماز خواندن بیدار شدم،صدایی شنیدم.مرتضی توی رختخواب نبود.صدایش از یکی از اتاقها میآمد.پشت در ایستادم و به نجویش گوش دادم.انگار سر سجاده نشاسته بود.صدای به هم خوردن دانههای تسبیح چون پتک توی سرم میکوبید.شنواییام هر لحظه که میگذشت فعال تر میشد.هر صدایی چندین برابر توی گوشم میپیچید.مرتضی زار زار گریه میکرد و فریاد میکشید.:خدایا یعنی ممکنه پریا منو ببخشه؟خدایا تو از سر تقصیراتم بگذار و به دل پریا بنداز منو عفو کنه.خدایا طاقت دیدنشو ندارم.یا اونو شفا بده و یا منو بکش.خدایا غلط کردم تا آخر عمر غلامشم!
از شنیدن حرفهایش که صادقانه با خداوند نجوا میکرد و اشک میریخت،موهای بدنم راست شد.هم دلم میسوخت و هم خنک میشد.حال خودم را نمیفهمیدم.گاه دستخوش تنش شدید عصبی،جنون میگرفتم و قصد کشتنش را داشتم و گاه دلم به حال سیه روزیش میسوخت.