صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۳:قسمت دوم

    پریشانی خود مادر کم بود که مال من هم اضافه شده بود.پرسیدم:زری نیومده؟
    _پیش پای شما اومد و رفت.
    _حالش خوب بود؟
    _انگار حامله است.شوهرش اجازه نداد بیاد بالا سر جنازه.خیلی بی تابی کرد.
    _سراغ منو نگرفت؟
    _انگار ارث پدرشو از من میخواد.نمیدونم چه کار کردم که به همشون بدهکار شدم؟
    _زهره خانم هم منو تحویل نگرفت.
    صدای مرتضی توی سرسرا پیچید .مادر سراسیمه از روی تخت بلند شد.مضطرب بود.انگار بیشتر از من از مرتضی میترسید.نگاهی غمگین به صورتم کرد و پرسید:کتکت میزانه؟راستشو بگو.
    لبخند زدم.چه فاییده داشت از سیاه بختی من با خبر شود.گفتم:نه مامان اینجوری نگاش نکن،دوستم داره.
    نگاه ناباور مادر چند لحظه به صورتم خشکید و بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون.وقتی جنازه عزیز را بر میداشتند همه در زیر تابوتش بودند به جز محمد.لبخند شیطانی پروانه از لحظه ورودم همچون خنجر توی قلبم فرو رفته بود و آزارم میداد،که باید تحمل میکردم تا مراسم تمام شود.مرگ عزیز باعث دیدار مجدد محمد و مرتضی شده بود که مرتضی را بی اندازه خشمگین کرده بود.وقتی از سر خاک برگشتیم ،هر چه زن عمو زهره اصرار کرد،وارد خانه نشد و بارها زیر لب غر زد:نباید میاومدیم...از سگ پشیمون ترم.عزیز مرد که مرد،خدا بیامرزش.
    آقا بزرگ در حال و هوای خودش بود و به کسی تعارف نکرد،اما همه وارد خانه شدند به جز من و مرتضی.وقتی بر میگشتیم با عصبانیت رانندگی میکرد به طوری که چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.برای عزیز یک قطره اشک هم نریختم.میدانستم از جهنم وارد بهشت شده.
    سر سجاده بودم،منتظر اذان مغرب.دلم پر بود و شکی نریخته بودم.یاد خدا اشکم را همچون سیلی جاری کرد.صدای قدمهای تند و بدون وقفه مرتضی که از لحظه ورود به منزل قطع نشده بود کلافهام کرده بود.داشتم سلوات میفرستدم که آمد توی اتاق تسبیح را با عصبانیت از دستم کشید که پاره شد و دانههایش پخش شد کاف اتاق.فریاد کشید:تسبیح خودت کجاست؟
    _کدوم تسبیح؟
    _همون تسبیح عقیق که عزیز بهت داده بود.
    با خونسردی جواب دادم:نمیدونم.گمش کردم.چرا تسبیح رو پاره کردی؟ زورت به یه نخ نازک میرسه؟
    کلافه بود و از درون میسوخت،هر لحظه عصبانی تر میشد.مشت محکمی به سرم کوبید و فریاد کشید:زنیکه بی همه چیز!همین امشب میکشمت و جنازتو میندازم تو رودخونه.
    روی سجاده پهن شدم.درد تا نوک پاهام پخش شد.چشمهایم سیاهی رفت به طوری که برای لحظهای کوتاه نه میدیدم و نه میشنیدم.نفهمیدم چه مدت بیهوش افتاده بودم.
    وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای تلویزیون میآمد.با رخوت بلند شدم.سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.مرتضی روی مبل تشسته بود و کنترل تلویزیون دستش بود.پرسید:بیدار شودی؟تازگیها خوب میخوابی و ما رو بی شم میزاری!
    عصبانیتش فرو کش کرده بود.خشم و نفرت همچون خوره به مغزم افتاده بود.سکوتم باعث شد برگردد و نگاهم کند.پرسید:چیه؟چرا نمیائ بیرون؟نمازتو خوندی؟
    انگار هیچ اتفاقی نیفتده بود.به خودم جرات دادم که در اتاق را قفل کنم.این حرکت ناگهانی به منزله صدور حکم قتلم به دست خودم بود.مثل همیشه پشت در بسته عصابی شد.با مشت به در میکوبید و فریاد کشید:معنی این کارها چیه؟باز کن دیونه بازی در نیار که من از تو دیونه ترم.
    صدای فریادهای مرتضی را چند لحظه بیشتر نشنیدم،و بعد سکوت.
    وقتی چشم باز کردم به روی تخت بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود و تنم درد میکرد.لبها تکان میخورد اما من چیزی نمیشنیدم.شبح هولناک مرتضی در میان افراد خانواده نبود.چشمهای مادرم پر از اشک بود.خام شد صورتم را بوسید.سرش را بالا برد و چیزی گفت که نشنیدم.پدرم بر روی سندلی کنار در نشسته بود که بلند شد آمد کنارم.نگاهش به نگاهم گره خورد.هزاران حرف داشت و سوز دلش آشکار بود.زبانم انگار بعد کرده بود و هیچ تکانی نمیخورد.چشمهایم اشک نداشت.نه کلامی،نه صدایی،فقط سکوت بود.
    نیم ساعت نگذشته بود که مرتضی با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد.چشمهایم را بستم.بوی بدنش را احساس کردم که آمده بود بالای سرم.از لایه پلکهایم انگاهش کردم.بر خلاف چن لحظه پیش که با خنده وارد شده بود صورتش آکنده از غم و اندوه بود.راضی بودم بقیه عمرم ناآ شنوا باشم اما نیش و کنایههایش را نشنوم.هرچه فکر کردم یادم نیامد پیش از بی هوش شدنم چه بالایی بر سرم آورده بود.
    .
    .
    پایان فصل ۱۳


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۱۴:قسمت اول

    آزمیشهای پی در پی،سییتی اسکن از مغز و ادیومتری و ملاقات افراد خانواده که به جز اشک ریختن کاری از دستشان بر نمیآمد،پاک خستهام کرد به توری که بر روی کاغذ برای پزشکم نوشتم:از وضع خودم ناراضی نیستم.بگذارید به حال خودم باشم.تاق به سرم نزده ملاقات ممنوعم کنید.
    دکتر با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.عصر همان روز یک روان پزشک آمد به اتاقم.لبخندش را با لبخند جواب دادم چرا که آرامش عجیبی از سکوت اطرافم داشتم.تخته وایت برد کنار دستم بود .نوشتم:به خدا من دیوونه نیستم.دست از سرم بر دارید.خسته شدم انقدر بالای سرم گریه و زاری کردند.
    روانپزشک لبخند زد و گفت:حق با توست.هر طور راحتی.تابلوی ملاقات ممنوع تا حدودی اتاقم را خلوت کرد.قرار شد پیش از ورود هر کسی پرستار بپرسد دوست دارم کسی را ببینم یا نه.این کار باعث شد تا مدتها از شر دیدن مرتضی در امان بمانم و واقعا استراحت مطلق داشته باشم.
    عصر روز هشتم بستری شدنم که مهدی و مهرداد آمدند ملاقاتم،مهدی تخته وایت برد را برداشت و نوشت:یک پدری از مرتضی در میآریم که مرگههای هوا به حالش گریه کنند.زود پاکش کردم و نوشتم:مرتضی کاری نکرده،بی خود پاپیچش نشید.حق ندارید اذیتش کنید.
    مهرداد خداحافظی کرد و بیرون رفت.مهدی داشت از اتاق بیرون میرفت که پشیمان شد ،برگشت و روی تخته نوشت:محمد بیرون در وایساده.دیشب تا صبح از غصه تو خوابش نبرد.
    نوشتم:حالم از خودش و همه خونواده آاش به هم میخوره.خواهش میکنم اسمشو جلوی من نیار.
    چهره مهدی در هم فرو رفت و با اخم از اتاق رفت بیرون،چشمهایم را بستم که سایه محمد را هم از لایه در نبینم.انزجاری از او در دلم ریشه دوانده بود که قدرتش از عشقی که به او داشتم کمتر نبود.دلم پر میزد برای دیدن پدر که نمیدام چرا از روز دوم به هوش آمدنم نیامده بود بیمارستان!از هر کس میپرسیدم پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم.چهرههای غمگین برادرها و مادرم آنها به دلیل بیماری من نبود.بعدها فهمیدم که همان روز وال به هوش آمدنم که پدر متوجه کار و لال شدنم شده بود از شدت ناراحتی سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود.در حالی که از وضعیت خود راضی بودم پدرم در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان قلب بستری بود.
    دو روز بعد پرستار روی تخته نوشت:دوستتون برای ملاقات اجازه میخواد.
    تنها کسی که تصورش را هم نمیکردم پشت در ایستاده بود.وارد که شد برای لحظهای کوتاه سکوت کرد.چشمهایش پر از اشک شد.قلبم از هیجان درون سینهام پر پر میزد.اگر زبان داشتم همان لحظه فریاد میکشیدم:زری،چه عجب یاد من کردی!
    زری که باور نمیکرد در سکوت مطلق مجبور به هم صحبتی با من باشد به پهنای صورتش اشک میریخت.به روی تخت نیم خیز شدم.مانند گذشته آغوشمان پر از یکدیگر شد.تخته وایت برد بالای سرم بود،بر داشتم و نوشتم:زری دوستت دارم.صورتش را با دو دست پوشاند.در زیر جمله من نوشت:باید به من بگی چه بالایی سرت آماده.و من نوشتم:از همون کاسههای زیر نیم کاسه است که خودت باید کشفش کنی.
    با آنکه تا حد مرگ از مرتضی تنفر داشتم،تصمیم گرفتم موضوع کتک خوردنم را به کسی نگویم.تصور میکردم هر چه کمتر حرف بزنم راحت ترم.
    آن روز با آنکه بیشتر از روزهای دیگر اشک ریختم،بهترین روز زندگیم بود.دیدار با زری روح تازهای به جانم بخشید.تا زمان تمام شدن وقت ملاقات همه پشت در اتاق معطل شده بودند.زری زندگی زناشویی موفقی داشت که با حمله شدنش خوشبختیش کامل شده بود.وقتی ازش پرسیدم از کجا فهمیده که در بیمارستان هستم، جواب داد:مرتضی اومد دنبالم.
    بی اندازه شگفت زده شدم.باور نمیکردم ذرهای احساس در وجودش باشد.روز بعد با تلفنی که به زری داده بودم،سیمین آمد ملاقاتم.
    روز مرخص شدن از بیمارستان پزشک دست به سرم کشید و به روی تخته نوشت:آزمایشها نشون میده کاملا سالمی و هیچ مشکلی ندری.فقط یک ضربه شدید باعث به وجود آمدن این وضعیت شده،خودت باید به خودت کمک کنی تا معالجه بشی.
    بر روی تخته نوشتم:بلد نیستم اینجوری زندگی کنم.دکتر لبخند زد و نوشت:ایمانت قویه.معلومه خیلی رنج کشیدی.اما اگه دلت میخواد شکایت کنی،من کمکت میکنم.
    نزدیک بود بغضم بترکه.سکوت کردم.دکتر نوشت:لعنت به کسی که دست روی تو بلند کرد.توی پرونده اعت نوشتم که آثار ضرب جرح روی سرت بوده.پدر و مادرت میدونن که شوهرت دست بزن داره؟
    فقط نگاهش کردم.دکتر نفسی عمیق کشید و پایین پروندهام نوشت:مرخص.
    از سکوتم عصبانی شده بود.روی تخته نوشت:بعضی آدمها حقشونه کتک بخورن.و از اتاق رفت بیرون.
    آخرین جمله دکتر دلم را به شدت به درد آورد.بلویی در وجودم به پا شد که تا چند ساعت به حالت طبیعی بر نگشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۱۴:قسمت دوم

    روز مرخص شدنم از بیمارستان را هرگز فراموش نمیکنم.مدتها میشد که مرتضی را ندیده بودم.آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که تا نیامد جلو نشناختمش.خجالت میکشید توی چشمهایم نگاه کند.رفتارش با همیشه فرق داشت.گرم و صمیمی بود و پشیمان.حسی آزار دهنده در نگاهش وجود داشت که خوب درکش میکردم و همان احساس گناه بود.خوب که فکر میکردم میدیدم هیچ کینهیای از او به دل ندارم،زیرا که علت همه رفتارهایش را اختلالهای ژنتیکی میدانستم،به عکس تا سر حد مرگ از محمد متنفر شده بودم.او آدم با شعوری بود که در بحرانیترین لحاظت زندگی تنهایم گزسهته بود.
    وارد خانه که شدیم اصلان باور نمیکردم این خانه همان خانه قبلی باشد.مرتضی زیر بغلم را گرفته بود که زمین نخورم،از وقتی کر شده بودم تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم و مجبور بودم به مرتضی تکیه کنم.مرتضی در کامل مهربانی زیر بغلم را گرفته بود و آرام آرام بردم به سمت پله ها.پیش خود فکر کردم،چه خوب میشد انسانها پیش از رخ دادن حوادث تلخ ،قدر همدیگر را بدانند و حرمت یکدیگر را نشکنند.حالا دیگر چه فرقی داشت مرتضی چگونه باشد و چطور رفتار کند!مهم دل من بود که شکسته بود.مبلمان و دکوراسیون خونه تغییر کرده بود.آن هم به شکلی باور نکردنی که هرگز در خواب هم نمیدیدم مرتضی چنین سلیقهای داشته باشد.کر چه کسی بود؟فکر کردم شاید کر زری باشد.
    سیمین با کلیدی که سر خود از روی کلیدم ساخته بود روزی یک مرتبه میآمد به من سر میزد و میرفت.رفتار مرتضی صد و هشتاد درجه با گذشته فرق کرده بود.شده بود عدمی دیگر.با ترحم و دل سوزی نگاهم میکرد و من،بی اعتنا،گوشهای مینشستم و زًل میزدم به دور دستها.بیشتر کارهای خانه را او انجام میداد.لبخند میزد و تر و خشکم میکرد.در نگاهش احساس گناه موج میزد.دم به دم نوازشم میکرد و از تماس دستهایش با بدنم چندشم میشد.دستها همان دستهیی بود که دم به دم سیلی زده بود و نگاه همان نگاه که همیشه خشمگینانه تحقیرم کرده بود.
    زندگی سرد و کسل کننده با طلوع آفتاب شروع میشد و تا تاریکی شب جان به لب میشودم که انگار هر روز هزار سال به درازا میکشید تا به پایان رسد.هر روز صبح،پس از رفتن مرتضی،تصمیم میگرفتم از نوع آغازی دوباره داشته باشم،قدرتمند و بخشنده باشم،گذشته را فراموش کنم و هزاران تصمیم دیگر که عمل کردن به هیچکدامشان آسان نبود.خود را فنا شده و از دست رفته میدانستم.خرت و پرتهای خانه را هزار بر زیر و رو کرده و گرد گیری کردم.دانههای تسبیح پاره شده و منگولش آاش پیچیده در دستمال بر روی میز توالت بود.بدون اینکه بازش کنم گذاشتمش توی صندوقچهای که یادگاریهای دوران نوجوانی را نگاه میداشتم.جمعه شب کابوس وحشتناکی دیدم.هرچه جیغ کشیدم صدایم در نیامد.انقدر تکان خوردم که از تخت پرت شدم زمین.بدنم خیس عرق بود.وقتی مرتضی بیدار شد و مرا آنطور وحشت زده دید،سر و صورتم را غرق بوسه کرد.کاری که هرگز نکرده بود.بعد بغلم کرد و برگرداندم سر جایم تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح وقتی داشت میرفت بازار مخفیانه لباس مشکی برداشت و گذاشت توی راهرو.پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم.حرکات مشکوکش آزارم میداد.دقت کردم دیدم چیزی در صندوق عقب گذاشت.به دیوار آشپزخانه تخته وایت برد بزرگی نصب کرده بود.پا برهنه دویدم سمت حیاط.دستش را گرفتم و کشیدمش به سمت آشپزخانه.با روی تخته نوشتم:دیشب خواب بدی دیدم.راستشو بگو چه بالایی سر بابا اومده.
    لبخند زد و نوشت:پدر یکی از دوستم فوت کرده،عصر باید برم ختم.
    دلم گواهی میداد اتفاق بدی افتاده که این همه مدت پدرم نیامده بود به دیدنم.از مهدی و مهرداد هم خبری نبود.مادر هم آنقدر بی فکر نبود که پانزده روز از من بی خبر بماند.هیچ کاری از دستم بر نمیآمد به جز سیمین هیچ کس را در دسترس نداشتم.دو روز بعد،به طور اتفاقی اطلاعیه فوت پدرم را توی جیب مرتضی پیدا کردم.مرتضی نبود.در حالی که کلمات غم انگیز را چندین بار خواندم و از شدت بغض و ناراحتی داشتم خودم را به در و دیوار میکوبیدم،جیغ بلندی از ته دل کشیدم که انگار همهٔ وجودم به همراهش از گوشهایم زد بیرون.گردبادی توی سرم پیچید و فریادم چندین برابر پژواک ایجاد کرد که مانند بوق ماشینهای سنگین بیابانی داشت پرده گوشم را پاره میکرد.
    از حال رفتم.نفهمیدم چه مدت گذشت.نزدیکیهای عصر بود که از سر و صدا بلند شدم.آگهی ترحیم پدرم مچاله شده توی دستم بود.نخستین نتیجه ناشی از هیجان آن حادثه تلخ و تحمل ناپذیر بازگشت شنواییم بود که هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر میشد.در حالی که روی زمین پهن شده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم،سعی کردم زبانم را تکان دهم و چیزی بگویم،که نشد.تا عصر در همان نقطه اتاق افتادم و غریبانه اشک ریختم.
    مرتضی بر عکس گذشته شبها زود میآمد خانه.وضع آشفتهام را که دید فریادی بلند کشید که بعد از مدتها صدایش در گوشم طنین انداخت.آگهی ترحیم را به زور از مشتم بیرون کشید و پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.از سر سوز دل نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و در آغوشم گرفت.تا آن روز هرگز گریه مردی را به آن شدت ندیده بودم.رفت آشپزخانه و با یک لیوان آب و گلاب برگشت.کمک کرد بلند شدم و دست و صورتم را شستم.را دو رفتیم آشپزخانه.بر روی تخته سیاه نوشت:تسلیت میگم پریا،نباید میفهمیدی.دکتر قدغن کرده بود.
    بر روی سندلی آشپزخانه نشستم و زًل زدم به پنجره.حس و حال حرف زدن نداشتم،تصمیم گرفتم تا آخر عمر سکوت کنم و کلمهای بر روی تخته ننویسم.سرم منگ بود.مرتضی داشت ظرف میشست.وقتی ظرفها تمام شد رفت و از بیرون غذا گرفت.اشتها نداشتم.مثل بچه شب و روز از من پرستاری میکرد.و آن شب بیشتر از شبهای دیگر مراقبم بود.قرصهای اعصابم را نخوردم،باید بیدار میماندم و برای پدرم قرآن میخواندم.هنوز چهلم نشده بود.نیمههای شب که برای نماز خواندن بیدار شدم،صدایی شنیدم.مرتضی توی رختخواب نبود.صدایش از یکی از اتاقها میآمد.پشت در ایستادم و به نجویش گوش دادم.انگار سر سجاده نشاسته بود.صدای به هم خوردن دانههای تسبیح چون پتک توی سرم میکوبید.شنواییام هر لحظه که میگذشت فعال تر میشد.هر صدایی چندین برابر توی گوشم میپیچید.مرتضی زار زار گریه میکرد و فریاد میکشید.:خدایا یعنی ممکنه پریا منو ببخشه؟خدایا تو از سر تقصیراتم بگذار و به دل پریا بنداز منو عفو کنه.خدایا طاقت دیدنشو ندارم.یا اونو شفا بده و یا منو بکش.خدایا غلط کردم تا آخر عمر غلامشم!
    از شنیدن حرفهایش که صادقانه با خداوند نجوا میکرد و اشک میریخت،موهای بدنم راست شد.هم دلم میسوخت و هم خنک میشد.حال خودم را نمیفهمیدم.گاه دستخوش تنش شدید عصبی،جنون میگرفتم و قصد کشتنش را داشتم و گاه دلم به حال سیه روزیش میسوخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۴:قسمت سوم

    دلم میخواست در کنار مادر بودم.عصر که مرتضی با یک سبد گل مریم آمد خانه،صدای قدمهایش همچون پتک به سرم کوبیده میشد،انگار جای دوتا گوش هزار تا گوش داشتم.لبخندش را جواب میدادم که بوسیدم.رفتم کنج آشپزخانه نشستم.مرتضی داشت جمع و جور میکرد که صدای زنگ در آمد.مرتضی رفت و در را باز کرد.از پشت شیشه آشپزخانه نگاه کردم،دیدم فرهاد وارد حیاط شد.مرتضی آمد توی آشپزخانه و روی تخته سیاه نوشت:عزیزم،من معهمون دارم.تو برو تو اطاقت استراحت کن.
    تغییر رفتارش آنقدر زیاد بود که نگران بودم آیا این روش بعد از خوب شدنم ادامه میابد یا نه!پشت در اتاقم صندلی گذشتم و نشستم.دلم میخواست گفتگوی آن دو را بشنوم.کنجکاو بودم بیش از گذشته مرتضی را بشناسم که مهربان شده بود و من باید برای یک عمر زندگی با او آماده میشودم.
    صدای فرهاد دوستانه نبود.معترظانه پرسید:عزاداریهات تموم شد؟حالا باید به قول و قراری که داشتیم عمل کنی!
    _کدوم قول و قرار!یه چیزی گفتم باورت شد؟
    فریاد فرهاد توی سالن پیچید:مرتیکه عوضی،تو مرد و مردونه قول دادی تکلیف خواهر منو روشن کنی.
    مرتضی فریاد زد:خواهرت زن من هست!هیچ اعتراضی هم به این وضع نداره،تو چرا بی خودی سنگ به سینه میزانی؟
    _خواهرم اگه شعور داشت که زن تو نمیشد!
    زانوهایم سست شد و شروع کرد به لرزیدن.به چیزی که میشنیدم،به گوش هایم،به حرفهای آن دو اعتماد نداشتم.بی اختیار گوشم چسبید به در اتاق آاه صدای فریاد مرتضی همچون خنجر به قلبم فرو رفت:من و یاسمین از هم جدا نمیشیم.این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.اگه چیزی گفتم واسه این بود که دست از سرم برداری.فرهاد درک کن.من این روزها خیلی گرفتارم!
    مطمئن شدم که اشتباه نشنیده ام.یاسمین زن مرتضی بود.قلب و روحم یک باره با هم پژمرده شد.احساس زن تحقیر شدهای را پیدا کردم که برای شوهرش هیچ ارزشی ندارد.
    صدای فرهاد تنم را لرزاند:آخه مرتیکه بی همه چیز،تو این روده زمونه آخه کی دو تا زن اداره میکنه که تو بتونی از عهده آاش بر بیایی،اونم زنی که از زن دیگه خبر داره.اصلا میدونی چیه؟از اول هم دروغ گفتی که به خاطره ثروت پدربزرگت رفتی سراغ دختر عموت.همش بازی بود که خواهر احمق من باور کرد و بازیچه دست تو شد که با دوز و کلک سرش هوو بیاری.
    مانند برق گرفتهها از جا پریدم.پاس یاسمین زن اول مرتضی بود.شنیدم که مرتضی میگفت:هر تور میخوای فکر کن.مهم یاسمین خواهرته که بدون من نمیتونه زندگی کنه.
    فرهاد با خشم فریاد کشید:حالا که فهمیده چه بالایی سر دختر عموت آوردی،چشم نداره ببینتت.
    _اونش به خودمون مربوطه.تو چکاره ای؟چرا تو زندگیمون دخالت میکنی که احترامت از بین بره؟
    _با این عوضی بعضیهات ارزش خودتو پایین آوردی.حالا باید تصمیم بگیری یا پریا،یا یاسمین.
    _من در حق پریا ظلم کردم.خدا منو ببخشه.با خدای خودم عهد کردم که تا آخر عمر قلامش باشم.اون علیل شده و بدون من از پس زندگیش بر نمیاد.
    _پس باید خواهرامو تعلق بعدی.یاسمین دیگه نمیخواد ریخت تو رو ببینه.
    _من زنمو طلاق نمیدم.حالا چی میگی؟راضی کردن یاسمین با من.
    _مرتضی کاری نکن که همه چیزو به دختر عموت بگم.
    _فرهاد اگه لب تر کنی میکشمت.این قدر با اعصب من بازی نکن.من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.اگه پریا بفهمه دق میکنه.
    _بد بخت بیچاره تو خیلی وقت دل دختر عموتو شکستی.یعنی اونقدر کاری که فکر میکنی اون هم تو رو بخشیده؟خیال میکنی یاسمین حرفتو به من منتقل نمیکنه؟بی وجدان تر از تو مرد تو دنیا پیدا نمیشه.
    بعد از شنیدن حقایق تلخ و رفتن فرهاد انقدر صورتم قرمز شده بود که مرتضی بعد از دیدنم حتما میفهمید.فکر کردم بهترین راه این است که خود را به خواب بزنم تا شاید ابتونم در خلوتی مرگ بر با این حوادث کنار بیایم.

    ....پایان فصل ۱۴


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۵:قسمت اول

    هنوز با مشکلات کنار نیامده بودم و از مرتضی،به بهانههای گوناگون،کناره میگرفتم که چهلمین روز درگذشت پدرم رسید.مرتضی تخته وایت برد را با سخنرانی دست و پا شکستهای که معلوم نبود از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه پر کرد.از حرفهایش فهمیدم دلواپس من است و نمیخواهد به من فشار بیاید.اما من مدتها بود برادران و مادرم را ندیده بودم.آماده گریستن از ته دل،فقط منتظر دیدن اتاق خالی پدرم بودم.ورود به مجتمع دوزخی آقا بزرگ ،داغ دلم را تزه کرد،به توری که پیش از پیاده شدن از ماشین سیل اشک صورتم را پوشاند و به حق حق افتادم.زبانم سنگین بود و صدایم در نمیآمد،صدا هایی در هم و بر هم و شیون افراد خانواده که مدتها بود ندیده بودمشن،غم درونم را چندین برابر کرد.
    مرتضی دست و پایش را گم کرده بود و پشت سر هم به افراد خانواده دستور میداد که گریه نکنند که هیچ کس به حرفاش اهمیت نمیداد.همین که قدم به حیاط گذشتم ،دویدم به طرف ساختمان و یک راست رفتم به اتاق پدرم.مهدی و مهرداد به محض دیدنم،امدند لب ایوان و زیر بغلم را گرفتند.ایوان پر از جمعیت بود و همه سیاهپوش،زًل زده بودند به صورت من.
    چانه مادر داشت از ناراحتی میلرزید.سعی میکرد گریه نکند.در آغوشم گرفت.افراد خانواده،برای لحظهای کوتاه سکوت کردند.مادر به چشمهایم خیره شد و گفت:خدایا راهم کن.سلامتی بچمو از تو میخوام.
    دلم میخواست زبان داشتم و همان لحظه به مادر میگفتم شنواییم برگشته.مهرداد آهسته گفت:مادر بس کن!
    مرتضی،از روزی که بالا به سرم آورد و مریضم کرد،روی نگاه کردن به مهرداد و مهدی و مادرم را نداشت.زیاد آفتابی نمیشد و خود را میان جمعیت گم میکرد.آن روز هم غیبش زد که من با خیال راحت رفتم به اتاق پدرم.بوی او هنوز در فضا شناور بود.هنوز هم باورم نمیشد باعث مرگ پدرم من باشم.روح و روانم آشفته بود.بر روی تخت دراز کشیدم و زًل زدم به سقف.وقت رفتن سر خاک،افراد خانواده،چون اشباح سرگردان ناشناس،از جولوی چشمم عبور کردند.عکس پدرم وسعت تاج گول نصب شده بر شیشه اتوبوس تنها تصویری بود که با شفافیت از مردمک چشمم عبور کرد و تنم را لرزاند.انگار داشت نگاهم میکرد.زانوهایم بی اختیار خم شدند.داشتم زمین میخوردم که مهدی زیر بغلم را گرفت.در کنار مادر ،اولین ردیف صندلی اتوبوس وا رفتم.به جز گرمی دستهای مادرم که پهلو به پهلویم نشاسته بود و سرم سور خورده بود روی شانه آاش،هیچ کس آن لحظه به یادم نمیآید.
    اتوبوس کنار قطعه خاک آلوده توقف کرد.به کمک مهدی و مهرداد پیاده شدم.صورت قدمهای مادر هر لحظه بیشتر میشد که به سمت کپهای از خاک پیش رفت و خودش را پرت کرد بر روی آن.جیغ و فریدش قبرستان را میلرزند.حالتی شبیه جنون پیدا کردم و به طرف مادر دویدم.تمام قدرتم به پاهایم منتقل شده بود که به محض رسیدن به قبر پدرم،به دهانم منتقل شد.فریادی از اعماق سینه بیرون دادم که بیشتر شبیه نعره بود و بعد...از حال رفتم.پلکهایم باز شدند.در آغوش مهدی بودم.زبانم به همراه لبهایم به حرکت در آمدند و گفتم:مهدی!
    چشمهای مهدی از شدت شگفتی،یک مرتبه گشاد شد.ناباورانه به چشمهایم زًل زده بود که قطره اشکی به طور ناگهانی از گوشه چشمش چکید بر روی صورتم افتاد.
    با دستپاچگی گفت:جانم...جانم پریا...جانم.و بعد فریاد کشید:خدایا شکرت.
    خسته بودم.به اندازه یک کوه سنگینی به زبانم داده بود که دوباره از حال رفتم.این بار وقتی چشم باز کردم،توی اتاق خودم بودم.چشم باز کردم.آهسته مادر را صدا زدم.چراغ اتاق روشن شد و مهدی و مهرداد صورتم را غرق بوسه کردند.نگاهم از لا به لای عزلت پیچیده دو برادر راه باز کرد و پیش رفت تا رسید به مادر که در کنار اتاق نشاسته بود و زمین را سجده میکرد.به خودم جرات دادم و فریاد کشیدم:مامان بیا اینجا...دلم برات تنگ شده.
    مادر سر از پا نمیشناخت.تا آمد به تخت برسد،چند بار نزدیک بود به زمین بخورد.در آغوش هم ساعتها با صدای بلند گریه کردیم.مهرداد در حالی که اشک میریخت فریاد زد:فردا گوسفند قربانی میکنم.خودم نذرت کردم پریا.
    بی اختیار پرسیدم:زری سر خاک بود؟
    مهدی گفت:وقتی فهمید شفا پیدا کردی از خوشحالی غش کرد.
    _حالا کجاست؟
    _محمد بردش خونه آاش.اگه شوهرش میفهمید اومده سر خاک اوقاتش تلخ میشد.
    آن شب را آنجا مندم.پیش از طلوع کامل آفتاب از چهره خواب آلوده مادر وداع کردم و همراه مهدی راهی منزل شدم.نگران نبودن مرتضی نبودام که میدانستم شب گذشته در کنار یاسمین بوده است.مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت:پریا مطمئنی که تو این خونه خطری تهدیدت نمیکنه؟میخوای پیشت بمونم؟
    _نه داداش،برو به کارت برس.مرتضی آزرش به مورچه هم نمیرسه.
    آرام و بی دغدغه رفتم به سمت آشپزخانه.مرتضی از رخدادهای بیست و چهار ساعت پیش خبر نداشت.با انرج کامل خانه و اتاقها را جمع و جور کردم و خورشت غورمه سبزی پختم که مرتضی دوست داشت
    .نزدیک عصر بود که آمد و آرام وارد اتاق شد.دراز کشده بودم بر روی تخت و داشتم مطالعه میکردم.پیشانیام را بوسید و لبخندی گرم زد.پس از مدتها به چشمهایش خیره شدم.دستم را گرفت کشید و با هم رفتیم آشپزخانه.روی تخته نوشت:سلام عزیزم.چه بوی خوبی!دستت درد نکنه!
    آهسته گفتم:مرتضی من خوب شده ام.
    برگشت سمت من.صورتش از شدت هیجان سرخ شد و فریاد کشی:پریا،خوب شودی؟خدا رو شکر.
    زانوهایش تاق شد.نشست روی زمین و سیل اشک بر پهنای صورتش جاری شد.رفتم بالای سرش وگفتم:اگر چه این گریهها روح تو رو شفاف میکنه،اما من دلم نمیخواد اشکتو ببینم.
    بلند شد،سر و صورتم را غرق بوسه کرد و بابت بی مهریهایش بارها و بارها پوزش خواست.بی اختیار از او فاصله گرفتم.هیجان زده نگاهم کرد و پرسید:تو منو بخشیدی پریا؟
    پاسخش نه بود.هنوز گوشه دلم چرکین بود،اما نمیخواستام دلش را بشکنم ،گفتم:هر چه بود گذشت.من کینهیای نیستم.
    ذوق زده دستهایم را گرفت و گفت:فردا میریم پا بوس امام، رضا.نذرت کرده بودم.میدونستم خدا جوابمو میده.
    آهسته گفتم:من با تو هیچ جا نمیام.
    پرسید:چرا؟ما باید از نو شروع کنیم.
    _مرتضی،در تمام مدتی که با تو زندگی کردم آرزو داشتم با من روراست باشی.
    _گذشتهها گذشته،از حالا میدونم چه جوری خوشبختت کنم.
    _مطمئنم که راه من و تو از هم جداست.
    _پریا چی میگی؟حالا وقت این حرفها نیست.
    _مرتضی تو نباید دل یاسمین رو میشکستی.
    همچون برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و گفت:فرهاد بی معرفت چرت و پرت گفته!
    خونسرد پاسخ دادم:من خودم همه چیز رو شنیدم.روزی که با فرهاد حرفت شد گوشهای من شنوییش رو به دست آورده بود اما قدرت تکلم نداشتم.که خدا خواست و دیروز وقتی که رفتم سر خاک بابا از شدت ناراحتی زبونم باز شد.من میدونم با چه نیتی با من ازدواج کردی!
    صورتش سرخ و بر افروخته شد،سرش به این سؤ و آن سؤ میرفت و میلرزید:چی میگی پریا؟من دوستت دارم.
    _متنفرم از آدمهای دروغ گو.حالا دیگه این کابوس وحشتناک تموم شده،تو مجبور نیستی به این بازی احمقانه ادامه بعدی...برو دنبال زندگی خودت و من رو آزاد کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۱۵:قسمت آخر

    بر آشفته شد،اما بر خلاف گذشته فریاد نمیکشیدوا آرام حرف میزد.
    _من از تو دست بر نمیدارم.تازه فهمیدم زندگی کردن چیه.اون روز جلوی فرهاد باید بهانه میآوردم.پریا،تقصیر تو بود که رفتم سراغ یاسمین.میخواستم فراموشت کنم که آخرش هم نشد.
    _مرتضی من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم.
    طاقتش تمام شد و فریاد کشید:من مستحق هم چین مجازاتی نیستم.یه کم رحم داشته باش!
    _واقعا خیال میکنی میخوام مجازاتت کنم؟مرتضی،من و تو به اندازه کافی مجازات شدیم.میدونم که به خاطره حکم آقا بزرگ مجبور شودی تان به این وصلت مسخره بعدی که جول و پلاستو نریزه وسط بازار در ضمن پدر و مادرت هم در خطر بودن.تو نااآ خسته زیر بار این تصمیم نااآ به جا رفتی و من هم حاضر نبودام زنت بشم.
    _پریا،من بیشتر از تو صدمه خوردم.هم دوستت داشتم و هم تو از من متنفر بودی.بعدش هم نمیخواستام در حق محمد نامردی کنم،که کردم.نمیدونی احساس گناه چیه!نمیتونی حس منو درک کنی!حالا زن معنی و دوستت دارم.بهتره گذشته رو فراموش کنی.من باید همه چیز رو جبران کنم.
    _چی رو میخوای جبران کنی؟من باید یه مدت تنها بمونم و استراحت کنم.تو انمیدونی چه پدری از من در آوردی!
    _قبول دارم که باید موضوع زن داشتنمو بهت میگفتم.
    کلامش را قطع کردم:اصلا موضوع سر یاسمین نیست.من نباید وسط شما دو تا قرار میگرفتم.حالا هم خودم هیچ لذتی از زندگی کردن با تو نمیبرم.بهتره تمومش کنی مرتضی.
    آه کشید و گفت:من طلاقت نمیدم پریا.میفهمی؟تو زن معنی و تا آبد با من میمونی.
    با مشت کوبیدم بر روی میز آشپزخانه:دیگه داری خستهام میکنی...کاری نکن که خودم مجبور بشم اقدام کنم.
    _دادگاه آزت دلیل منطقی میخواد.جرم من سنگین نیست.خیلی از مردها چند تا زن دارن.
    _یادت رفته کتکم زادی؟من میتونم آزت شکایت کنم.در این مورد دادگاه حق رو به من میده.نزار کار به دعوا مرفه بکشه.بذار بی سر و صدا از هم جدا بشیم.اگه ادا در بیاری برات درد سر درست میکنم.
    _مثلا چه درد سری؟چرا آزارم میدی!بابا غلط کردم.پشیمونم از کارهای گذشته ام.
    _مرتضی اصلا هیچ فکر کردی اگه به عباس خان بگم که بدون اجازش رفتی زن گرفتی چه بلایی به سرت میاره؟
    _گور پدر عباس خان و هفت جد و آبادش.کی از اون حساب میبره.
    زورش به تو نمیرسه،به پدر و مادرت که میرسه!
    فریاد کشید:تو داری از مهربونی من سؤ استفاده میکنی.کم زحمت کشیدم خوب بشی؟کم خرجت کردم!
    _وظیفه اعت بود.خودت کتکم زادی.باید خرج درمونم رو هم میدادی.تازه چرا منت رو سرم میزاری؟اگه خدا نمیخواست خوب نمیشدم.
    _جواب من همونیه که از اول گفتم.من طلاقت نمیدم.
    _مرتضی،میترسی آقا بزرگ بفهمه؟من دهانم چفت و بست داره.قول شرافتمندانه میدم تا وقتی که آقا بزرگ زنده است،هیچ کس نفهمه من و تو از هم جدا شدیم.
    _چرا چرت و پرت میگی؟موضوع رو برای خودت تموم شده ندون.حرف سر آقا بزرگ نیست.
    _آخه مگه تو زن نداری؟چرا دل اون بیچاره رو میشکنی!
    زیر لب گفت:از وقتی جریان بیمارستان رفتن تو رو فهمیده گذاشته طاقچه بالا.رو به من نشون نمیده.
    _من با یاسمین حرف میزنم.حتما ترسیده نکنه یه روزی کتکش بزنی!
    _پریا بذار زندگی مونو بکنیم.من حال و حوصله جار و جنجال ندارم.
    _کدوم زندگی؟مثل اینکه یادت رفته چه بالا هایی سرم آوردی؟من نمیتونم ادامه بدم.بهتره هرکدوم راه خودمونو بریم.
    در مدت یک هفتهای که به مرتضی فرصت فکر کردن داده بودم،هیچ رابطهای میان ما نبود ،غیر از پذیرایی ساده و مختصری که از او میکردم و او نیز بابتش تشکر میکرد.هر روز که میگذشت مصمم تر از تصمیمی که گرفته بودم لحظه شماری میکردم تا هفته تمام شود.شب آخرین روز هفته مرتضی با یک دسته گل مریم و جعبه شیرینی بزرگی وارد شد.لبخند زد و کادویی از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت:بازش کن،طرحش را خودم دادم.گرون قیمتترین جواهر مغازه است.
    _خونه تو عوضی گرفتی؟باید میرفتی دیدن یاسمین!
    لبهایش که تا آن لحظه خندان بود خود به خود جمع شد و گفت:پریا اذیت نکن،به اندازه کافی زجرم دادی.امشب من و تو آشتی میکنیم!
    _مثل اینکه زبون منو نمیفهمی.خوب طبق قرار قبلی من فردا میرم دادگاه.
    بلند شد،دستش رفت بالا،اما نزدیک صورتم بی حرکت ماند.شرمگین نگاهی به دستش کرد و آه کشید.دسته گل را برداشت پرت کرد توی سطل زباله و از آشپزخانه رفت بیرون.شب صدای نالههایش دلم را میلرزند.اما کوچکترین واکنشی نشان ندادم.صبح روز بعد در حال بیرون رفتن از خانه با التماس گفت:خواهش میکنم امروز از خونه بیرون نرو.من میرم و زود بر میگردم.
    _مرتضی انقدر اذیتم نکن.
    _به خدا زود بر میگردم.میرم مغازه رو بسپرم دست شریکم.چک دارم،گفتام،نمیدونی چقدر کار ریخته سرم.اگه واجب نبود از پهلوت تکون نمیخوردم.
    با آنکه اعتمادی به قول و قرارهایش نداشتم،قبول کردم.
    .
    .پایان فصل ۱۵


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۶:
    یک هفته جار و جنجال داشتیم تا مرتضی راضی شد با توافق از هم جدا شویم.به این شرط که تا زنده بودن آقا بزرگ سکوت کنم و قضیه طلاق گرفتنم را به کسی نگویم.خیالم راحت شده بود که پایم از زندگی مرتضی بیرون کشیده میشود.اما برخورد یاسمین چنگی به دل نمیزد به مرتضی بد بین شده بود و حاضر به ادامه زندگی با او نبود.تصمیم گرفتم با یاسمین صحبت کنم.روزی که مرتضی زودتر از روزهای دیگر رفت بازار،تاکسی گرفتم و به نشانی دست و پا شکستهای که در خاطرم مانده بود رفتم.از برخوردش دستگیرم شد که انتظار برخورد با هر کسی را داشت جز من.تعارف کرد رفتیم اتاق پذیرایی.کودکش که نمیدانستم پدرش مرتضی است یا کس دیگر پایش را گرفته بود و التماس میکرد بغلش کند.یاسمین گذشتنش توی صندلیش و رفت آشپزخانه چای آورد.پرسیدم:شما تنها زندگی میکنید؟
    آه کشید و گفت:از وقتی مادرم فوت کرد،خیلی تنها شدم.
    _خدا رحمتشون کنه.پدر من هم تازه فوت کرده.
    _باید برای تسلیت گویی خدمت میرسیدم.فرهاد گفت مریض احوال هستید و از فوت پدرتون خبر ندارید!
    بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم:همه خبر داشتند به جز من که باعث مرگش شده بودم.
    _چطور؟
    _مهم نیست.نیومدم ناراحتتون کنم.راستش،نمیدونم چرا اون شب مرتضی منو آورد اینجا!هیچوقت ازش نپرسیدم،اگر هم میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد.
    _اکثر مردها خود خواهان.البته همسر شما به نظر نمیرسه هم چین اخلاقی داشته باشه.
    دو پهلو حرف زدن وقت گذرانی بود.چای خوردم و رفتم سر اصل مطلب:خانم یاسمین،من همه چیز رو میدونم بهتره با هم روراست باشیم.
    شرمگین سرش را پایین انداخت.گفتم:من خبر نداشتم مرتضی زن داره.نمیدونم از اینکه من و مرتضی با میل خودمون با هم ازدواج نکردیم خبر داری یا نه،ولی این مدت هم به جز جنگ و دعوا که همیشه هم به مغلوب شدن من ختم میشد،کاری انجام ندادیم.حتما خودتون خبر دارید که به چه دلیل مرتضی با من ازدواج کرد؛وگرنه رضایت نمیدادید که زن بگیره.
    _اوه بعله..برای من ثروت مرتضی مهم نبود؛اما مشکل مرتضی پدر و مادرش بودن.
    _به هر جهت،خواستم خبر بدم که ما داریم از هم جدا میشیم.
    بدون اینکه اعتقادی به حرفاش داشته باشد،گفت:فرقی در اصل قضیه نداره،من دیگه حاضر نیستم با مرتضی زندگی کنم.
    _حد آقل با خودتون صادق باشید.شما دو تا همدیگر را دوست دارید.وگرنه ازدواج نمیکردین.
    _زمانی که من زن مرتضی شدم شرایط روحی مناسبی نداشتم.همسرم تازه فوت کرده بود و بی اندازه احساس تنهایی میکردم.فرهاد،با اینکه سالها بود خانواده شما را میشناخت،راضی نبود من زن مرتضی بشم.اما مرتضی آنقدر به رفت و آمدهاش ادامه داد تا عاقبت رضایت منو جلب کرد.خیال کردم که حتما میتونه برای بچهای که در شکم داشتم پدر مهربونی باشه.
    اشکش که سرازیر شد،دلم لرزید.پرسیدم:همسرتون چطور...
    حرفم تمام نشده بود که گفت:تصادف کرد.اولین بار توی مراسم ختمش مرتضی را دیدم.جوون خوبی به نظر میرسید.
    _الان هم هست.من روی ایمان قوی و چشم پاکی مرتضی قسم میخورم.مطمئنم که وجود من مانع خوشبختی شما دو تا شده که این مشکل هم به زودی حل میشه.
    _با بلایی که سر شما آورد دیگه دلم نمیخواد ببینمش.بچه من احتیاج به یک پدر مهربون داره.
    _چه بلایی؟منظورتون چیه؟
    یاسمین آنقدر نجیب و مهربان بود که دلش نمیآمد حرف از کتک خوردن من بزند.گفتم:مریض شدن من هیچ ربطی به مرتضی نداشت.البته با هم درگیر شدیم،اما نه به اون صورت که آسیبی به من برسونه.مرتضی گاهی خشن میشه،اما صدمه به کسی نمیزانه.راستش،باید خصوصی اعترف کنم که در تمام مدتی که در بیمارستان بودم،هم میشنیدم و هم میتونستم حرف بزنم.فقط برای تنبیه مرتضی خودمو به مریضی زدم.
    یاسمین حیرت زده داشت نگاهم میکرد که گفتم:خیال نکنید ظالم هستم.من به رفتار مشکوک مرتضی شک کرده بودم.این تنها راهی بود که میتونستم از کارهاش سر در بیرم.اگر شما جای من بودید،با شوهری که تلفنهای مشکوک میکرد و هر چند شب یک بار غیبش میزد و هیچ علاقهای به همصحبتی با شما نداشت،چه کار میکردید؟
    یاسمین همچنان مبهوت حرفهایم بود.اگاهش مرموز بود.پرسید :دارید فداکاری میکنید؟

    _کدوم فداکاری؟شما هیچ زنی را دیدید که به هووی خودش حسادت نکنه؟اگر شما همسر دوم مرتضی میشدید،وضع خیلی فرق میکرد و من تا انتقام نمیگرفتم راحت نمیشدم.
    اما حالا که من نخواسته و ندونسته در حق شما ظلم کردم،باید حقیقت رو بدونید و بی خود زندگیتونو خراب نکنید.
    سعی خودم را کرده بودم.بلند شدم،صورتش را بوسیدم.وقت خداحافظی لبخندی تلخ زد و گفت:به امید دیدار خانم طلا چی.ممنون که آمدید به من سر زدید.
    برگشتم خانه و داشتم وسایلمو جمع میکردم که مرتضی با یک جعبه جواهر وارد اتاقم شد.همه کتابهایم توی کارتون بسته بندی شده بود.ماتم زده نگاهم کرد و یکراست به اتاقش رفت.شم را در سکوت خوردیم.سینی چای را گذاشتم روی میز و پرسیدم:کی میریم دادگاه؟
    آه کشید و پرسید:برای چی وسایلتو جمع کردی؟خیال کردی طلاق گرفتن به این آسونیه؟خاطر جمع باش به این آسونیا همه چیز تموم نمیشه.
    _مرتضی من توی این خونه راحت نیستم.یه جای کوچیک برام اجاره کن.از کادو هم ممنونم.
    _اینجا خونه توست،کجا میخوای بری؟من که کاری به کارت ندارم.
    _مرتضی خواهش میکنم موضوع رو سخت تر نکن.من خاطره خوشی از این خونه ندارم.
    _پریا،تو به من قول دادی کسی از موضوع با خبر نشه.هنوز که نه به باره و نه به داره،کجا میخوای بری؟اگه دیدن من آزارت میده میرم یه خراب شده دیگه،قول میدم رنگ منو نبینی.
    _نترس،من بر نمیگردم خونمون.اگه یه جا رو برام اجاره کنی با مهدی اونجا زندگی میکنم.
    رنگ چهره آاعش سفید شد.لبهایش میلرزید و سعی میکرد آرام حرف بزند:مهدی چند روز دیگه میره سربازی.همین جا تنها بمون و فکر هتو بکن.با هم میریم دادگاه اقدام میکنیم،اما از الان میگم که ممکنه هر دوتامون تغییر عقیده بدیم.اگه کسی نفهمه بهتره!ان شالاه نظرت بر میگرده پریا.مثل روز برام روشنه که با من میمونی.
    _مرتضی،خواهش میکنم برنگرد سر جای اولت.تو باید با یاسمین زندگی کنی.مطمئن باش تنها نمیمونم.اگه مهدی بره سربازی،مهرداد تنهام نمیذاره.
    _یعنی تصمیم داری به مهدی بگی؟
    _گمان کنم خانوادهام حق دارن بدونن.
    _مهدی به محمد میگه و محمد به مامانم؛بعد هم آبروم پیش همه میره._این قدر بد بین نباش.ما همه به اخلاق آقا بزرگ اشنییم.میدونیم که پدر و مادرت توی اون خونه لعنتی اسیرن.من به تو قول دادم و سر حرفم باقی میمونم.
    بر روی کاناپه رو به رویم نشست و گفت:تو دادگاه میخوای چی بگی؟
    _وقتی قراره با توافق جدا بشیم،نیاز به حرف اضافی نیست.فقط کمک کن از این خونه برم.خاطرات گذشته تو در و دیوار این خونه مونده که مثل خوره روحمو آزار میده.
    _یه کم به من فرصت بعده.مثلا یه ماه.
    _که چی بشه.من آزت توقع هیچ کاری رو ندارم.مهرم حلال جونم آزاد.این قدر هم ماتم زده نگاهم نکن.پاشو یه زنگ به یاسمین بزن،حتما دلش هوتو کرده و روش نمیشه اینجا زنگ بزنه.
    تصور میکردم که کار طلاق گرفتن با یک امضا تمام میشود که تصوری کاملا اشتباه بود.در حدود یک ماه طول کشید تا پرونده کاملا تشکیل شد و تازه باید صبر میکردیم تا چهار ماه بگذارد.سر چهار ماه مراجعه کردیم که تاریخ رسیدگی به پرونده را چهار ماه دیگر تعیین کردند.مرتضی راضی به نظر میرسید و من کلافه بودم.
    هنوز رسما جدا نشده بودیم که مرتضی یک آپارتمان کوچک در محلهای خوش آب و هوا برایم خرید و گفت:این هدیه کوچک برای همسر مهربونم.خیال نکن به فکرت نیستم.اگه اراده کنی دنیا رو به پات میریزم.فقط باید قول بدی همینجا بمونی.
    _مرتضی شروع نکن،من از این خونه بدم میاد.اینجا منو یاد شکنجه گاه میندازه!
    _راستشو بگو،از این خونه بدت میاد یا از من؟من که نمیام خونه و ریختمو نمیبینی،دردت چیه؟
    _چند دفعه باید یه موضوع رو تکرار کنم؟تو بد بختم کردی و حالا هم داری عذابم میدی.
    آهسته گفت:تا وقتی زن قانونی من هستی اجازه نمیدم جایی بری.من نمیام خونه که راحت باشی.به مهرداد بگو شبها بید پهلوت.یه مقدار پول هم به حساب بانکیت ریختم.پریا،اگه اجازه بدی جبران میکنم.
    _میشه اپارتمانمو ببینم؟
    دست کرد جیبش،دسته کلیدی رو در آورد و داد دستم.نشانی را بر روی کاغذ نوشت و گفت:سندش توی کمده.بارش در،فقط برو ببینش و برگرد خونه اعت.
    _حالا که قراره اینجا زندگی کنم بهتره که اصلا این طرفها پیدات ناشعه.انقدر هم برام هدیه نیار.
    اشک در چشمانش جمع شده بود.به سرعت سوار ماشینش شد و رفت.نفس راحتی کشیدم.باید برای یک عمرم نقشه میکشیدم.هیجان زده تاکسی گرفتم و رفتم آپارتمان.وقتی خودم رو به سرایدر معرفی کردم گفت:مبارک باشه خانم طلا چی.بفرمایید طبقه چهارم.آپارتمان لوکس کوچکی بود که با شیکترین وسایل مبله شده بود.دلم بر نمیداشت دیگر به آن خانه لعنتی برگردم.اما مجبور بودم به دل مرتضی راه بیایم که لجبازی نکند.
    زمان کندتر از همیشه میگذشت.یک سال میشد که دنبال کار طلاق را پای میگرفتم اما هنوز نتیجه نگرفته بودم.حسرت زندگی کردن توی آپارتمان خودم توی دلم مانده بود.حتی مهدی هم خبر نداشت که دارم از مرتضی جدا میشوم.
    مهرداد اوایل برایش ممکن نبود شبها در کنارم بماند که مجبور شدم حقیقت را بگویم.مثل مردهای جا افتاده فکری کرد و گفت
    :پشیمون نمیشی که به من اعتماد کردی.

    ....پایان فصل ۱۶


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۷:قسمت اول

    فراموش نمیکنم اولین روزی را که مهدی پا گذاشت به خانهام و پرسید:چرا خونه به اون بزرگی رو فروختین،اومدین تو این قفس؟
    _خونه بزرگه هنوز سر جاشه!
    با بهت و نگرانی زًل زد به چشمهایم و گفت:بگو چه خبر شده پریا!مادر میگفت مهرداد شده پسر تو و دائم اینجاست!مرتضی کدوم گوری رفته؟
    موضوع را دست و پا شکسته برایش تعریف کردم.با دقت به حرفهایم گوش داد.بعد بلند شد رفت سر یخچال یک لیوان آب سرد نوشید و گفت:به همین راحتی دست از سرت برداشت؟کی اقدام کردی که من نفهمیدم؟حداقل یه مشورت خشک و خالی با من میکردی!
    حس کردم زیاد هم خوشحال نیست.برخوردش برایم خیلی عجیب بود،گفتم:میخواستم قطعی بشه بعد بهت خبر بدم.اونقدر دنگ و فنگ داره که حالا حالاها باید دوندگی کنیم.
    مهدی باور نمیکرد مرتضی طلاقم بدهد،چون از وجود یاسمین بی خبر بود.من هم تصمیم نداشتم موضوع ازدواج مرتضی را به کسی بگویم.گفتم:انگار زیاد خوشحال نشدی!
    _راستش یه کم برام عجیبه!
    شادی چهرهام لبهایش را خندان کرد و گفت:من که سر در نمیارم چطور این مرتیکه راضی شده طلاقت بعده،ولی مهم نیست،همون بهتر که از شرش راحت شدیم.
    _فقط یه مشکل بزرگ داریم.با هم قرار گذشتیم هیچ کس نفهمه از هم جدا شدیم.
    پوزخندی زد و گفت:مرتیکه ،با این سن و سال و این همه پول و پله هنوزم از پیرمرد میترسه!آقا بزرگ کمام داره باز نشسته میشه و بابای خودش جانشین گردن کلفتیه که خدا رو بنده نیست.
    _مهدی،مرتضی به خاطره پدر و مادرش به آقا بزرگ احترام میگذاره.
    به چهشمهایم خیره شد و گفت:خوب ازش دفاع میکنی!
    _یادت باشه،تحت هیچ شرایطی،هیچ کس نباید موضوع رو به گوش خونواده هامون برسونه،من به مرتضی قول دادم.میفهمی داداش؟
    _نکنه به خاطره محمد اینقدر سفارش میکنی؟
    _مهدی میتونی زبونتو نگاه داری؟دلم نمیخواد اون بفهمه دارم از مرتضی جدا میشم!
    صورتش سرخ و بر افروخته شد و گفت:که چی؟پریا تعجب میکنم انقدر نسبت به محمد بد بینی!
    _قرار نیست اسمشو بیاری داداش،دلم نمیخواد حرفش توی این خونه زده بشه!
    با تمسخر گفت:اجازه هست موضوع رو به مامان بگم؟گمان کنم حق داره بدونه.به مهرداد که حتما گفتی،تعجب میکنم چطور به من حرفی نزدین!
    _باید هر چه زودتر از اون جهنم بیرون بیان.دلم میخواد با من زندگی کنن.
    _نگران اون دو تا نباش،مرگ عزیز باعث شده کرک و پار آقا بزرگ ریخته.با این همه هنوز پشت پیرمرد به خاک نرسیده.چطوری میخوای اونارو بیاری اینجا؟یه روز مامان خونه نباشه آقا بزرگ خواب به چشمش راه پیدا نمیکنه.خیال میکنه حالا که بابا مرده،مامان زیر سرش بلند شده و میخواد شوهر کنه.اونوقت ته توی قضیه رو در میاره و دست آقا مرتضی رو میشه.حتما تا حالا خبر گذاری عمهها خبر شب خونه نیومدن مهردد رو به گوشش رسوندن.نمیدونم چطور سکوت کرده!کارهای این خونواده همه مشکوک به نظر میرسه.من به کار مرتضی شک دارم.نمیدونم چه فکری تو سرشه که انقدر به دل تو راه میاد!
    _این قدر بد بین نباش.من و مرتضی توافق کردیم که از هم جدا بشیم و امیدوارم دیگه ریختشو نبینم.در حال حاضر به هیچ کس احتیاج ندارم به جز تو برادر خوبم.
    پاس از مدتها سرم را گذاشتم روی سینه پهن و مردانه اش.احساس امنیت وجودم را گرم کرد.هیجان زده پرسیدم:کی وسایلتو میاری؟کدوم اتاقو دوست داری؟
    در حالی که موهایم را آرام نوازش میکرد گفت:اثاث زیادی ندارم یه مشت خرت و پرته و یه مقدار کتاب مشترک با همون که گفتی نباید اسمشو ببرم.راستش،نگران همون هستم که اسمشو نباید ببرم.بهتره یه لا قابا بیام پهلوت.حق نیست که تنهاش بذارم.همین الان هم طرف به اندازه کافی منزوی شده!
    سرم گیج رفت و فریاد کشیدم:بسه دیگه انقدر روده درازی نکن!یه کلمه حرف که انقدر پشت بند نداره!
    به چشمهایم زًل زد و گفت:اعصابت پاک به هم ریخته.توصیه میکنم بری پیش یه روانپزشک.میخوای ازش بپرسم کدوم دکتر اعصاب قابل اعتمده؟
    _جون همون که نمیخوام اسمشو بشنوم،انقدر سر به سرم نظر!
    از خنده داشت منفجر میشد.داشت از خانه بیرون میرفت که گفت:میرم با اون که نباید اسمشو ببرم مشورت کنم که امشب چه خاکی باید توی سرم بریزم.پیش تو باشم یا ور دل اون بد بخت بمونم!
    تشک مبل رو پرت کردم به سمتش.جا خالی داد و در را محکم بست که تشک خورد پشت در.تا شب طول کشید تا همهٔ وسایلم را جا به جا کردم.غذا پختم و منتظر مهدی شدم.خبر داشت مهرداد نمیآید،بنا بر این مطمئن بودم دلش آرام و قرار ندارد که برگردد و با هم غذا بخوریم.دیروقت بود که آمد.دسته کلید خانه را در جیبش گذاشتم و گفتم:به خونت خوش اومدی داداش!
    حال و حوصله حرف زدن نداشت.نگاهش با چند ساعت پیش که رفته بود تفاوت داشت.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
    _آاخ که تو خیلی سادهای خواهر؟
    _چطور؟
    _مهم نیست،آینده همه چیزو نشون میده...بهتره زودتر بخوابیم دارم از خستگی میمیرم.
    _مهدی از اینکه اومدی پیش من ناراحتی؟این خونه امنه.دلم نمیخواد خودتو مجبور کنی...
    با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت:پریا تو جون و عمر معنی،ولی محمد...ببخشید،قرار بود اسمشو توی این مکان مقدس نبرم.
    _مسخره بازی در نیار حرفتو بزن.محمد چی؟مخالف بود بیایی اینجا؟
    _بر عکس،وقتی جریانو فهمید،هیچ حرفی نزد،یک سر رفت اتاقش و تا وقتی میاومدم،تار میزد.رفتم تو اتاقش و دیدم تو یه عالمه دیگهای بود ،خواستم پهلوش بمونم،راضی نشد.با جنگ و دعوا انداختم بیرون.حال عجیبی داشت...معلوم نبود غمگینه یا خوشحال!امشب محمد بیشتر از تو به من احتیاج داشت.اگه تنها نبودی،نمیومدم.محمد خیلی تنهاست.با هیچ کس ارتباط نداره و از وقتی رفتم سربازی،تنهاتر شده و دو کلوم حرف هم با کسی نمیزانه.
    دلم از حرفهایش داشت به هم میخورد.بی اختیار فریاد کشیدم:بسه دیگه مهدی!اگه قراره اینقدر نگران حالش باشی،بهتره فردا نیایی اینجا.من تا حالا تنها بودم،بعد از این هم میتونم تنها باشم.این دو روز در هفته رو هم برو پیش پسر عموت که از غصه تار نزنه و دلش نپوسه!منم از فردا میرم دنبال کار.شبها هم مهرداد میاد و تنها نمیمونم.
    ناگهان دستم را محکم کشید و پرتم کرد روی کاناپه.تا بنا گوشش سرخ شده بود و اعضای صورتش میلرزید:گوش کن پریا،از حالا به بعدتو یه بیوه زن هستی که باید بیشتر از گذشته مواظب حیثیت و آبروت باشی!این کار و این جور مزخرفات هم حرف نزن که اصلا خوشم نمیاد.برادرت گردن کلفت کرده که کار کنه و تو راحت توی خونت زندگی کنی.چشمم کور ،کار میکنم خرجتو میدم.مهرداد هم خریدتو میکنه.از خونه پاتو بیرون نزار خواهر میفهمی؟
    _اجازه میدی خواهر بد بختت یه سرگرمی کوچیک برای خودش پیدا کنه آقای پر غرور رگ گردنی؟
    _مثلا چی؟
    _چه میدونم،مثلا یه کار هنری.
    _هر کاری میخوای بکنی،اول با من مشورت کن.
    _بدون مشورت تو آب نمیخورم گردن کلفت.
    یکباره چهرهاش خندان شد و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:این همه خوشگلی تو خطرناکه پریا،چشمهای قشنگت آدم کشه،موهات مثل آبشار میمونه .
    _خیلی شیرین زبون شودی،نکنه عاشقی.
    به چشمهایش که خیره شدم،دیدم نگاهش با گذشته فرق دارد.چشمهای نجیبش دوخته شد به زمین و گفت:فعلا باید به فکر دانشگاه رفتن باشم.چیزی نمونده سربازیم تموم بشه بریم بخوابیم که دارم از خستگی میمیرم.
    صبح آفتاب نزده بلند شدم و صبحانه را آماده کردم گذاشتم روی میز.
    بدون هیچ دغدغه و نگرانی چای خوردیم و مهدی،پس از حمام کردن رفت.لباسهایش را ریختم توی ماشین لباس شویی و کمی جمع و جور کردم و زدم به کوچه.احساس عجیبی داشتم.نزدیک زهر بود که نون سنگک گرفتم،داشتم برمیگشتم که چشمم افتاد به تابلوی اموزشگاه خیاطی سر کوچه.تصمیم گرفتم در اولین فرصت سر و گوش آب بدم و در صورت امکان ثبت نام کنم.
    شب چشم به راه مهدی بودم که تلفن زنگ زد.فریبرز خبر فرق شدن سیمین را با شادی فریاد میکشید و من هم داشتم قهقهه میزدم که مهدی کلید انداخت و وارد خانه شد.به سرعت نام بیمارستان را پرسیدم و خداحافظی کردم.چهره مهدی خسته تر از همیشه بود.بر روی کاناپه ولو شد .چشمهایش را بست و پرسید:کی بود؟
    در کنارش نشستم و گفتم:شوهر دوستم بود.سیمیمینو یادته؟بچه دار شده.
    سکوتش دلم را لرزاند.پرسیدم:چی شده مهدی؟
    _هیچی.خیلی خسته ام.
    چایی میخوری؟
    _اگه آماده است میخورم.
    یک فنجان چای داغ گذاشتم جلوش و شانههایش را کمی ماساژ دادم.پرسیدم:امسال تو امتحانات ورودی دانشگاه شرکت میکنی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۷:قسمت دوم

    _با این وضع `درس خوندن و حواس پرتی و وضع پادگان رفتن معلوم نیست بتونم قبول بشم.
    _یه خورده بیشتر تلاش کنی تهران قبول میشی.
    _خیلی ساخته پارسال که نتونستم قبول بشم.
    _امسال بیشتر درس خوندی ،حتما موفق میشی.راستی،یه مقدار پول مرتضی به حساب بانکین ریخته که سودشو هر ماه بگیرم خرج کنم.کسی رو داری بدی باهاش کار کنه؟پول خودتو به کی دادی؟
    ناگهان چشمهایش گشاد شد و گفت:گفتی مرتضی به حساب بانکیت پول ریخته؟این همه لطف و محبت از آدم خسیسی مثل مرتضی مشکوک به نظر میرسه.پریا،میترسم کاسهای زیر نیم کاسش باشه!یه وقت گول نخوری برگردی سر جای اولت!
    _بچه شودی؟اگه بمیرم هم بر نمیگردم.
    _این همه دست و دل بازی نشون میده که برگردی...من بهتر از تو میشناسمش.
    _روز اول که گفتم میخوام طلاق بگیرم حمصهین زیاد خوشحال نشدی.حالا میبینم همش میترسی نکنه پشیمون بشم برگردم سر خونه و زندگیم.
    نگاهی پر معنی به چشمهایم انداخت و گفت:اول که شنیدم یه کم ترس برم داشت.
    _از چی؟خیال کردی تنها زندگی کردن خیلی عجیب و غریبه؟
    _عجیب و قریب نیست.توی این شرایط که هیچ کس نباید بفهمه و تو تنها هستی ،یه کم نگران کننده است.
    _خیال میکنی وقتی زن مرتضی بودم،تو خونه تنها نمیموندم؟بعضی از شبها که نمیومد تا صبح از ترس خوابم نمیبرد.
    _کدوم گوری میرفت؟
    _اونش دیگه جزو اسراره.نگران من نباش خیلی صدمه خوردم،اما تجربه هم کسب کردم.اگر آسمون به زمین بیاد،طلاقمو میگیرم.برگ برنده دست منه.
    _خیلی مرموز حرف میزانی کوچولو.قرار بود برنامه هاتو به من بگی.کدوم برگ برنده دستته که من نمیدونم؟
    _مربوط میشه به زندگی خصوصی من و مرتضی.
    _یعنی به من مربوط نیست؟
    _هروقت زن گرفتی،معنی حرفمو میفهمی!خیلی چیزا هست که زن و شوهر باید تا زمان مرگ پیش خودشون بمونه.تا صدور حکم طلاق خیلی برنامه دارم.میخوام برم کلاس خیاطی.
    _مواظب باش چشمات ضعیف نشه.
    _از بیکاری دارم میپوسم.
    _بهتر نیست فکر ادامه تحصیل باشی؟
    _برای درس خوندن هم برنامه ریزی کردم.
    _خودم برات تست میارم.
    _مهدی خواهش میکنم،نه کتاب،نه جزوه،نه تست،هیچی از اون نگیر که اوقاتم تلخ میشه.
    از کوره در رفت و فریاد کشید:دیگه داری شورشو در میاری،یه جوری حرف میزنی انگار همه تقصیرها گردن مهمده.
    تنم از شنیدن اسمش لرزید.فریاد زدم:لابد تقصیر من بود که تک و تنها ولم کرد و داداشش هم مثل عقاب چنگ انداخت روم.
    _خودت خواستی که زنش بشی و حالا گردن نمیگیری!
    _این بحث هزار دفعه تکرار شده.خسته شدم از بس توضیح دادم و کسی حرفمو باور نکرد.بابای خدا بیامرز باعث این وصلت شده بود و شما دو تا قیبتون زد.اصلا،بگو ببینم برای تو من مهم ترم یا اون پسر عموی بی معرفتت!حالا بذار هی بشینه تو اتاقش تار بزنه،من ازش نمیگزرم.
    برای نخستین بار نگاهش چنان غضبناک شد که ترس برم داشت.گفت:احترام خودتو نگاه دار.محمد تنها کسیه که بهش اعتمد دارم.پاک ترین،نجیب ترین،با غیرتترین و بهترین مرد دنیاست.اگر تو خواهرمی و عزیزمی،اون هم بردرمه،دوستمه،همه کس و کارمه.هر دوتاتون مثل چشم هام عزیزین.آرزو داشتم ازدواج کنین که دست سرنوشت جداتون کرد.حالا تو داری آزاد میشی،اگر خیال میکنی که اینبار دخالت نمیکنم اشتباه کردی!وقتی طلاق گرفتی باید زن محمد بشی.فهمیدی؟
    از شدت ناراحتی قلبم توی سینهام پر پر میزد.مهدی هنوز هم داشت حرف میزد که دید حالم به هم خورده.رفت به آشپزخانه و یک لیوان آب سر آورد و داد به دستم.
    مهدی خونسرد نگاهم کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگیهات ننری!یعنی چی که تا دو کلمه حرف میزنم قش میکنی؟خیال نکن اون حرفی زده،من نظر خودمو گفتم.محمد بیچاره،بعد از شکستی که خورد گوشه گیر شده و حس و حال فکر کردن هم نداره چه برسه به زن گرفتن.
    نفهمیدم چطور،ولی کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:مهدی چرا مراعات حال منو نمیکنی؟من از اون متنفرم.خواهش میکنم درک کن،اون کاری کرد که تا آباد از هرچی مرده متنفر باشم به جز تو و مهرداد که بردرهام هستین.
    این قدر از صفات خوبش نگو،اون منو بد بخت کرد،وگرنه توی این سن و سال نباید بیوه میشودم.من هرگز نمیبخشمش.اون قدر که از اون متنفرم ،از مرزی بدم نمیاد.حداقل میدونم با مرتضی تفاهم نداشتم،اما هیچوقت نمیتونم دلیل قنع کنندهای برای بی مهری محمد پیدا کنم.
    _تو فرصت دادی قانعت کنه؟چند ساعت لب پنجره التماس کرد!یادته چطوری بی رحمانه تو ذوقش زدی؟
    در حالی که شرم داشتم بی پرده حرف بزنم،نگاهم را از نگاهش دزدیدم و سر بسته گفتم:حسی که اون وقت بهش داشتم،اجازه نمیداد منطقی فکر کنم.من فقط هیجده سالم بود،به قدری چشم و گوش بسته بودم که فرق رفتن موقت و دل کندن رو تشخیص نمیدادم.
    بلند شد رفت سمت پنجره.به آسمان تیره شب خیره شد و پرسید:حالا میخوای چی کار کنی؟تا آخر عمرت کینهی ندونستهها رو خر کش کنی و نزاری اون بیچاره هم راحت زندگی کنه؟پریا،تا وقتی که تو غمگین و ناراحت باشی،محمد هم گرفتاره.
    _من فقط میخوام تنها باشم،میفهمی داداش؟تو هم اگر زیاد نگران حال پسر عموت هستی برو پیشش.نگران من نباش،از عهده کارهام بر میام.
    با خشونت برگشت به سویم و فریاد کشید:مزخرف نگو!این قدر هم منم نزن.تا آخر عمرت به مراقبت نیاز داری!محمد منو از اون خونه بیرون کرد به خاطر تو.
    _نیاز به ترحم هیچ کس ندارم.اون قدر عقل دارم که بفهمم کدوم راه درسته و کدومش غلط.تعجب میکنم هنوز از اون جهنم بیرون نیومده فکر شوهر دادنم افتادی!تا عمر دارم از مردها فرار میکنم.
    _به خاطر رفتار مرتضی است که به زندگی و مردها بد بین شودی،اما همه یک جور نیستن.این پسره از اولش هم آدم حسابی نبود.
    _همتون سر و ته یه کرباسین!فقط منطق خودتونو قبول درین و به اسم محبت کردن صد تا بالا سر آدم میارین.
    همراه آخرین کلماتم بغضم ترکید.مهدی از حرفهایم دلخور شده بود که رفت به اتاقش و در را محکم بست و تا صبح تنهایم گذاشت.آخرین باری بود که در مورد این قضیه بحث کردیم.از روز بعد رفتار مهدی تغییر کرد.دو روز آخر هفته میآمد و شنبه صبح میرفت پادگان.بقیه شبهای تنهایی را با مهرداد سر میکردم.پولی را که قرار بود به دست دوستش بسپرم از بانک گرفتم.مهدی تلفنی گفت:آخر هفته برای بستن قرار داد قرار میگذارم که خودم هم باشم.
    پنج شنبه شب که آامد با کلید در را باز نکرد.زنگ زد و منتظر شد که در را باز کنم.فهمیدم با دوستش آماده.به محض باز کردن در خانه از دیدن فرهاد خشکم زد.مهدی نگاهی مشکو به فرهاد کرد و گفت:انگار همدیگرو میشناسین.
    تعادل فکری فرهاد لحظهای به هم خورد.از نگاه خشمگین مهدی گیج شده بود.گفتم:آقا فرهاد با مرتضی هم دوست هستند.
    فرهاد ادامه داد:مهدی خوب بلدی خودتو به کوچه علی چپ بزنی!یادت رفته جد اندر جد ما با هم سر یک سفره آبگوشت بز باش میخوردن؟
    نگاههای مشکوک مهدی کلافهام کرد.انگار هیچ مردی را امین نمیدانست به غیر از محمد.برای نجات فرهاد از نگاههای مرموز مهدی گفتم:من و خواهر آقا فرهاد با هم رفت و آمد داریم.
    مهدی گفت:خدا رحمت کنه شوهر خواهرتو،مرد نازنینی بود.
    رفتم آشپزخانه،شیرینی و میوه گذشتم توی ظرف و داشتم وارد سالن میشودم که مهدی، نفس نفس زنان آمد سینی را از دستم گرفت و گفت:نمیخواد بیائی تو اتاق،بعده من ببرم.
    بی اعتمادی او که نزدیکترین کس در زندگیم بود رنجم میداد.هنگام خداحافظی فرهاد آمد پشت در آشپزخانه و گفت:ببخشید خانم پریا،خداحافظ.
    صدای بسته شدن در خانه که آمد چادر را پرت کردم روی زمین و با حرص پرسیدم:اجازه هست بیام بیرون آقای غیرتی؟
    او تا بناگوش سرخ شده بود.نگاهی پر معنی به چشمهایم کرد و گفت:خیال نمیکردم شوهر بی همه چیزت بی غیرت هم باشه که یه مرد جوون عذب رو ور داره بیاره خونش!
    _مهدی تو که انقدر بد دل و شکاک نبودی!مگه خودت نگفتی فرهاد پسر قابل اعتمادیه؟لابد مرتضی هم به اون اعتماد داشته.
    _اونقدر خانم پریا،خانم پریا کرد که دلم میخواست بزنم توی ملاجش.
    _بی خود به مردن شک میکنی.
    _پریا،شب و روزم با هم یکی شده،نگرانتم،میگی چه کار کنم؟
    _این قدر خودتو اذیت نکن داداش!خیال میکنی چه اتفاقی ممکنه برای من بیفته؟
    _این پسره فرهاد،نمیدونه تو و مرتضی از هم جدا شودین؟
    _قراره هیچ کس ندونه.ولی گیرم که بدونه،مگه چی میشه؟
    _د همین دیگه.وقتی میگم بکهای و سرت نمیشه تو ناراحت میشی.
    از آن همه شک و تردید عاصی شدم به تور وحشتناکی فریاد کشیدم:آخرش نفهمیدم این آقا فرهاد گرگه یا گوسفند؟تو تکلیف من رو روشن کن تا ببینم از این به بعد با این بد دلی جنبعالی چطور باید زندگی کنم!
    _پریا بفهم من آبرو و غیرت دارم.
    _یعنی چی؟بعد از جهنمی که توش پر پر زدم حالا باید گیر تو بیفتم که یه جور دیگه آزارم بدی؟مهدی یه کار نکن سر از تیمارستان در بیارم.
    لحظهای خشمگین نگاهم کرد و با قدمهای بلند رفت به اتاقش.شب تا صبح خوابم نبرد،انگار در و دیوار اتاق به قلبم فشار میآورد.صبح وقتی بیدار شدم،مهدی صبحانه نخورده رفته بود.دلم گرفت.در دل گفتم:خدایا تحمل رفتار توهین آمیز کسی رو ندارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۸:قسمت اول

    مهمترین تاثیر کلاس خیاطی،پر کردن اوقات بی کاریم بود،به توری که از چرخ خیاطی دل نمیکندم.مهری خانم از پیشرفت چشمگیر و پشت کارم راضی بود و وقتی به عنوان شاگرد اول کلاس به رئیس اموزشگاه معرفیم کرد،چند قواره پارچه جایزه گرفتم.
    روزها تنها همدم تنهاییم ژورنال و الگو و کاغذ برش بود و شبها مطالعهٔ درس جدید خیاطی و پس دوزی پایین لباس ها.زندگی بی دغدغه دور از هیاهو اعصابم را آرام کرده بود.تنها غم بی خبری از زری رنجم میداد که میترسیدم با تماس تلفنیم از کار من و مرتضی مطلع شود.مادر چند روز یک بار میآمد به من سر میزد و هر بار هنگام بالا آمدن از پلهها ،خطاب به مهرداد میگفت:حیف اون خونه بزرگ و دلباز نبود اومدن توی این لونه زنبور؟مگه آقا مرتضی رو نبینم!
    وقتی میرفت،دلم میگرفت و آرزو داشتم پس از مرگ پدر با هم زندگی کنیم.از تنهایی خسته شده بودم.مهدی هم هر چه به امتحانات آزمون دانشگاه نزدیک تر میشد ،عصبی تر میشد و امکان دو کلمه حرف زدن با هم نیز وجود نداشت.از پادگان که میآمد یک سر میرفت به اتاقش و میخوابید.نیاز به هم صحبتی با محمد از یک سؤ و نگرانی امتحانات از سوی دیگر عسبش را به هم ریخته بود،که در هر دو مورد کاری از دست من بر نمیآمد جز اینکه در مقابل بهانه جوئیها و بد اخلاقیاش صبور باشم.هر بار که موردی برای تخلیه عصبیاش پیدا نمیکرد فریاد میکشید:این قدر صدای این چرخ لعنتی رو در نیر.اگه به جای سوزن زدن درس خونده بودی الان توی دانشگاه بودی.
    به چشمهایش که مهربانی در آن موج میزد نگاه میکردم و میگفتم:ببخشید عزیزم،اصلا به صدای این لعنتی فکر نکرده بودم.چرا زودتر نگفتی که از صداش اعصابت خورد میشه!
    _مهدی ما الان خیلی خوشبختیم.من که بیشتر از تو بالا و مصیبت کشیدم،قدر این زندگی راحتو میدونم ،اما تو...
    _من چی؟فکر میکنی من و محمد کم درد سر کشیدم تا کار پیدا کردیم و اون خونه خرابه رو اجاره کردیم؟به ما دو تا هم سخت گذشت.
    باز هم حرف محمد را پیش کشیده بود.به چشمهایش خیره شدم و گفتم:اگر خیال میکنی این شبها بهتره کنار محمد باشی برو خونش!
    _فاییده نداره،رام نمیده.قفل در رو عوض کرده.کلید هم ندارم.
    بی اراده خندهام گرفت.پرسیدم:چرا؟نکنه دیوونه شده؟
    _نمیدونم شاید خیال میکنه امنیت تو مهمتر از شکسته شدن دل منه.زیاد حرف نمیزنه.سر حال نیست.
    همین که حرفاش پیش میآمد آنقدر در بارهاش حرف میزد که کلافه میشودم و حرف توی حرف میآوردم که فکرش منحرف شود.طاقت نداشتم و میترسیدم که به گذشته برگردم.
    مهدی روی کاناپه خوابش برده بود و من غرق در افکار پریشان،گذشت زمان را فراموش کرده بودم.بالش زیر سرش گذاشتم و رفتم به اتاقم.به آیینه نگاه کردم و حالم از خودم به هم خورد.حرفهای مهدی آثاری نافذ بر من گذاشت.تصمیم جدی گرفتم در کلاس تقویتی ثبت نام کنم و درس خواندن را از سر بگیرم.تا صبح از نگرانی امتحانات بی خواب بودم و میترسیدم خوابم ببرد و مهدی خواب بماند.تا سحر بیدار مندم و مهدی را صدا کردم.بی حس و حال افتادم به روی تخت و تا زنگ در صدا نکرده بود خواب بودم.سیمین و سمانه دختر کوچکش بودند که وقتی آمدند بالا اتاقها حسابی ریخته و پاشیده بود.سیمین به قیافهام نگاه مشکوکی کرد و گفت:پریا مریضی؟
    _نه،دیشب نخوابیدم.یکی دو ساعت پیش خوابم برد.مهدی امروز امتحان داره.
    از زری پرسید که گفتم:ازش بی خبرم.نمیدونم از موضوع خبر داره یا نه.
    سیمین گفت:شاید بچه دار شده.
    خدایا چه قدر کم حواس بودم!یادم رفته بود زری حامله است.
    تلفن کردم به زری.از دستم آنقدر عصبانی بود که فحشم داد و گوشی رو قطع کرد.میدانستم وقتی عصبانیتش فروکش کند خودش با من تماس میگیرد،اما او که تلفن جدیدم را نداشت.هنوز شب نشده بود که زنگ زد و از اینکه گوشی رو گذاشته بود پوزش خستپرسیدم:تلفن جدیدمو از کی گرفتی؟گفت:از مرتضی.نمیدونستم خونتونو عوض کردین.لابد علت این یکی رو هم باید خودم کشف کنم.پرسیدم:چرا به من تلفن نکردی؟تو که میدونستی مریضم؟
    آه کشید و گفت:وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت شصتم خبر دار شد که مرتضی بالا سرت آورده!از روزی که زنش شودی از هر دوتون بدم اومد،اما دوستیمون همیشه سر جاشه!میدونی که احساس من نسبت به محمد...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم زری خواهش میکنم حرف اونو پیش نکش.
    زری متعجب بود.از سکوتش فهمیدم که داره فکر میکنه و به رفتار من مشکوک است.چند لحظه که گذشت گفت:بهتره که به جای فرار کردن با واقعیت رو به رو بشی!
    گفتم:حوصله فلسفه بافی تو یکی رو ندارم.
    از لحن حرف زدنم فهمید که دارم عصبانی میشوم.نفس عمیقی کشید و گفت:با اینکه مرتضی برادرمه هیچ وقت رغبت نمیکنم پا توی خونهاش بذارم.برای همین قید تو رو هم زدم!هروقت دلت واسه من تنگ شد بیا خونه من.
    _یه دوست وقعی در هیچ شرایطی دوستشو فراموش نمیکنه!
    از حرصم گوشی رو کوبیدم روی تلفن و رفتم سراغ کتابهای درسی قدیمی.با زنگ تلفن فرهاد از جا پریدم.هروقت پول به حسابم میریخت زنگ میزد و اطلاع میداد،اما این اواخر تلفنهایش طولانی تر شده بود.حالم را میپرسید و به بهانههای مختلف حرف را به موضوعات گوناگون میکشید که هیچ ربطی به من نداشت.بیشتر از خودش میگفت و برنامههای آینده اش.
    نزدیک شدن به روز اعلام نتایج مصادف بود با قطعی شدن طلاق من و مرتضی که در نتیجه،در روز مقرر تنها به دادسرا رفتم.مرتضی داشت از پلهها بالا میرفت که دیدمش.رنگ به رو نداشت و سر حال نبود.من خوشحال بودم که طلاق قطعی میگیرم و او پریشان احوال بود.مدتها بود به جز چند تا تلفن کوتاه ارتباطی با هم ندسهتیم.دیدن چهره زرد و لاغر شدن بدنش بدنم را بی جهت لرزاند.حس کردم اتفاق خاصی باعث پریشانی او شده.زمانی که روی سندلی مقابلم نشست و زًل زد به زمین روحم به آرامش رسید.قاضی پرونده را باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و گفت:تصمیمتون قطعیه؟تغییر عقیده ندادید؟
    نگاه مرتضی از سنگ فرش کنده شد و چسبید به چشمهای منتظر من.سرم را زیر انداختم و گفتم:من تغییر عقیده ندادم،ما به درد هم نمیخوریم.
    مرتضی شتاب زده گفت:آقای قاضی من تغییر عقیده دادم.
    از نگاه غضب الود من کلامش قطع شد و سرش را پایین انداخت.قاضی گفت:بهتره بازم فکر کنید خواهر.
    حالم داشت به هم میخورد.مرتضی شش دنگ حواسش به من بود.بلند شدم رفتم مقابل قاضی ایستادم و گفتم:عاقای قاضی لطفا تکلیف منو روشن کنید.این مرد با اعصب من بازی میکنه.دارم از دستش دیوونه میشم.این حق نیست،هر چند ماه یک بار بیام دادگاه،و به دلیل اینکه عقیده آقا عوض شده دست از پا درا تر برگردم.
    قاضی نگاهی مرموز به من کرد و پرسید:شما خیال میکنید که طلاق گرفتن الکیه که تا میل و اراده میکنید حکم طلاق صادر بشه؟این پروندهها مدت هست روی میز من افتاده،بارها و بارها زن و شوهرها مراجعه کردن و تاریخ چند ماه دیگر روی پروندشون خورده،بهتره عجله نکنید،من بهتر از شما میدونم چه کار باید بکنم.
    انگار آب جوش روی سرم ریختند.به طرز وحشتناکی عصبانی شدم.پرسیدم:مرتضی،چرا عقیده ات عوض شده؟امگه من و تو توافق نکردیم از هم جدا بشیم؟
    اشک مرتضی سرازیر شد.چنان گریه کرد که قاضی منقلب شد و گفت:خانم این بنده خدا رو این قدر زیر فشار نگذرید!میبینید که حالشون خوب نیست،یه کم رحم و شفقت داشته باشید.
    فریاد کشیدم:کجا بودید آقای قاضی که ببینید زیر دست و پاش لعه و لورده شدم و اونقدر کتکم زد که مدتها گوشه بیمارستان بودم و به کسی حرف نزدم که آبروم نریزه.حالا خودشو به موش مردگی میزنه و شما هم دلتون به حالش میسوزه!
    صورت قاضی قرمز شد.پرسید:جواب چی داری آقای طلا چی؟واقعا این وحشی گری از شما سر زده؟
    مرتضی از شرم سر به زیر انداخت.به صدای بلند گفتم:آقای قاضی،پرونده پزشکی من کاملا روشنه.میتونید از پزشکی قانونی پرس و جو کنید که بر اثر ضربههای شدیدی که به سرم زد،مدتی طولانی کر و لال بودم!در ضمن آقا قبل از من زن داشته و من خبر نداشتم.
    قاضی نگاهی به مرتضی کرد و گفت:خانم درست میگن؟
    مرتضی سکوت کرده بود.قاضی پرسید:چرا حرف نمیزنی؟
    سر مرتضی بالا آمد،اشک توی چشمهش حلقه زده بود.آهسته گفت:دوستش دارم آقای قاضی.تعهد میدم دست روش بلند نکنم.کمکم کنید.
    قاضی حج و واج نگاهش کرد و پرسید:پس زن اولتون چی؟
    _طلاقش میدم.همسر واقعی من دختر عمومه که یک سال تحملم کرد.
    _پس خودت اقرار میکنی که در حق این زن ظلم کردی!
    _بله،اقرار میکنم و پشیمونم.دیوونه بودم.
    _حالا عاقل شودی؟مشکلت با زن اولت چیه که میخوای طلاقش بعدی؟اصلا چرا زن دوم گرفتی؟
    _قصهاش طولانی.من با زن اوّلم تفاهم ندارم و طلاقش میدم.
    چشمهای قاضی روی پرونده دور زد.مطالبی یاداشت کرد و پرونده را بست.آرام گفت:تاریخ زدم برای ۳ ماه دیگه.برید با هم صحبت کنید و سعی کنید یه راه حل مناسب باری مشکلتون پیدا کنید.
    آهسته داشتم از پلههای داد سرا پایین میآمدم که دیدم مرتضی ماشینش را متوقف کرد شیشه را پایین کشید و گفت:سوار شو پریا، کارت دارم.
    اثرم را انداختم زیر و در پیاده رو مسیری خلاف جهت در پیش گرفتم.به خیابانی دیگر که ورود ممنوع بود وارد شدم.دلم نمیخواست حتی یک کلمه حرف بزنم.
    از آسان سور که خارج شدم فکرم پرواز کرد به طرف حرفهای گذشته مهدی که گفته بود:باورم نمیشه مرتضی به این آسونی دست از سرت برداره!
    مهدی تیز بین بود و مردم شناس و من چه احمق بودم که قول و قرار مرتضی را باور کرده بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/