فصل ۱۱:قسمت آخر

مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم.
_مگه با اون زندگی نمیکنه؟
__اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد...
در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟
مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟
_حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم.
_خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟
_اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم.
_خیال نکنی اومدم خونت گدایی!
توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش.
_من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه!
_دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم.
_جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش.
_شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم.
یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در.
_ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟
_هنوز بر نگشته.منم نگرانشم.
تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟
بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد.
رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش.
_بازم دلار؟
_خرجش کنید.
غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد.
این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟
_خیر بفرمایید تو.
_موزهم نمیشام.
_اینجا بعده،میترسم همسایه ها...
یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟
برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده.
شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند.
_بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده.
_از کجا میدونید؟
_یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین.
پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده.
دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟
صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟
هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت.
سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟
بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره.
تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟
از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست.
از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم..