صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۰:قسمت اول

    دو روز میشد که از ارتزی خبر نداشتم.نگران بودم و عصبانی که چرا حتی طه زنگ هم نزده.سیمین از پشت تلفن یک ساعت تمام نصیحتم کرد و من هنوز سر جای اوّلم بودم که صدای در آمد.با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذشتم رفتم پشت پنجره.مرتضی با چهرهای عبوس داشت مرسدسش را پارک میکرد.نگرانی چند لحظه گذشته به ترس بدل شد.با حرکتی کند تر از همیشه از پلهها بالا آمد.رفتم استقبلش.جواب سلامم را نداد،رفت نشست رو مبله چرمی جلوی تلویزیون.پرسیدا:((این دو روز کجا بودی؟معنی زن و شوهری اینه که بی خبر بذاری بری و حتی یک تلفن هم به من نزنی؟))
    برگشت سرد نگاهم کرد و گفت:((نه خیر،معنی زن و شوهری اینه که زن شوهر مسمو مشو تو اتاق راه نده.))
    دلم فرو ریخت.مقابلش نشستم،سعی میکرد نگاهم نکند،دستهایش را گرفتم و پرسیدم:((مرتضی تو مسموم شده بودی؟))
    _برام تازه گی نداره که نسبت به من انقدر بی تفاوت باشی!میدونم که از من متنفری.
    _من خیال کردم که تو...
    _من چی؟ولم کردی که بمیرم دیگه نه؟شاید هم خودت مسمومم کردی!
    عصبانی شدم.گریهام گرفت.((مرتضی،اون شب رفتی با دوستات بیرون غذا خوردی.یادته؟گونه من چیه که باید این حرفهای ترو تحمل کنم؟))
    در چشمانم خیره شد و گفت:((رستشو بگو،چرا انقدر از من میترسی؟من که کاری به کارت ندارم.))
    با شرم سرم را زیر انداختم:((راستش،اون شب خیال کردم مستی.))
    چهره آاش سرخ و بر افروخته شد.با لحنی معترض گفت:((خجالت بکش بی همه چیز،من و عرق خوری؟خیال کردی من کیم؟جاهل و چاقو کش محله که عرق بخورم و عربده بکشم؟))
    سرم هنوز پایین بود و خجالت میکشیدم که نگاهش کنم.زیر لب آهسته گفتا:((ببخشید مرتضی.))
    برای اولین بر قاه قاه خندید.تا آن روز چهره خندان مرتضی را ندیده بودم.دست انداخت دور گردنم و سرش سور خورد روی شانه ام:((پریا،شاید بد نبود اگه یک دفعه هم شده مست میکردم که راحت ناا مردی کنم.))
    سکوتش دلم را لرزاند.نخستین باری بود که دلم برایش میسوخت.نوازشش کردم و آهسته گفت:((تا حالا با خودم مبارزه کردم،اما دیگه نمیتونم.پریا،بگو که ماله معنی.))
    _مرتضی این همه مدت من و تو زن و شوهریم،تازه داری میپرسی که من مال توام یا نه؟))
    _همیشه خیال میکنم که از من متنفری و منتظر هستی که بمیرم.
    _این حرفها چیه مرتضی؟بهتر نیست با هم مهربون باشیم و راحت زندگی کنیم؟
    _اگه تهدید من نبود زنم میشدی؟به گوشم رسید که راضی نیستی.
    _مرتضی،گذشتهها گذشته.فعلا که ظنت هستم و تو هنوز با من غریبه ای.
    _دوستم ناداشته باشی هم مجبوری تحملم کنی.من شوهرتم میفهمی پریا؟شوهرت.
    خندیدم:((تازه یادت افتاده که شوهرمی؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۰:قسمت دوم

    از من فاصله گرفت و چند دقیقه زًل زد به چشم هایم.رنگ صورتش سرخ شد:((پریای از خود راضی،گیر مرتضی افتاده که نه شعور داره و نه معرفت .حالا هم باید نامردی کنه تا به مراد دلش برسه.خیلی صبوری کردم که محرومیت بکشی و به من قنع بشی.))
    دلم گور گرفت.صبر و تحملم تمام شد.مرتضی به من احتیاج داشت و از من دوری میکرد.تحقیر شده بود و تحقیرم میکرد.حرف از نامردی میزد و من از کارش سر در نمیآوردم.پرسیدم:((مرتضی ،این همه کله شقی برای چیه؟حرفات و کارهات دل من رو میسوزونه.اگه دوستم داری،چرا انقدر رنجم میدی!این اذیت و آزار تو باعث شده از زندگی سیر بشم.یه کم مهربونی دعوای درد هر دوی ماست.
    _پریا،خیال میکنی زن واسه من پیدا نمیشه؟اشاره کنم صد تا زن و دختر به پام میافتن.
    _چرا حرف بی ربط میزانی؟کسی که زن میگیره،فقط باید با زنش باشه.
    مچ دستم را گرفت و فریاد کشید:تو حق نداری به من دستور بدی!باید ،بی باید.هر کاری دلم بخواد میکنم.تو هم تا آخر عمرت زنم باقی میمونی.فهمیدی؟
    چشمهایم پر از اشک شد.در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:((میدونم برای تو هزار تا زن پیدا میشه و آقا بزرگ مجبورت کرده منو بگیری.حالا تکلیف چیه؟تا آخر عمرت میخوای با من بجنگی؟این زندگی به مفت نمیارزه.هم خودتو از بین میبری هم منو.اگه تحمل دیدن منو نداری تلقم بعده.))
    از جا بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد.باور نمیکردم آنقدر بی رحم باشد.زیر لب غر غر کرد:((تو آدم بشو نیستی.سر کش و پر رویی!خودم به زانو در میارمت پست فطرت.))
    چشم چپم از ضربهای که خورده بود ملتهب و اشکم سرازیر شده بود.گفتم:((برو سراغ همون دخترهایی که واست میمیرن.من که برات تره هم خورد نمیکنم احمق کثافت.))
    هنوز جملهام تمام نشده بود که که زیر دست و پایش له و لورده شدم.در عرضه چند ثانیه چنان مشت و لگدهایی به من زد که قدرت بلند شدن نداشتم.پهلوهایم چنان درد گرفت که آه از نهادم بر آمد.همان لحظه جریان رقیقی از کنار بدنم به سمت پاهایم سرازیر شد،انگار کلیههایم ترکیده بودند.بی حس و هال افتادم وسعت هال.مرتضی آرام به سمت آشپزخانه رفت و یک فنجان چای برای خودش ریخت.وقتی چای خوردن پر سر وسدیش تمام شد بر خواست و آرام آمد سمت من:((کجایی پریا؟حالت خوبه؟بیا کارت دارم.))
    تنم لرزید.باور کردم که هرگز نباید سر به سرش بگذارم.پشت مبلی مخفی شدم.آمد بالای سرم.لحظهای سکوت کرد.دست برد لایه موهایم و نوازشم کرد.صدایش گرفته بود:((عزیزم،انقدر سر به سر من نظر.گفتم بیا ،باید بیایی .میفهمی پریا؟))
    همچنان که شر شر اشک میریختم با التماس گفتم:((مرتضی بذار به هال خودم باشم.))
    خام شد.صورتم را بوسید.اشکهایم را آک کرد.چشمم افتاد به نگاه مظلومانه آاش.یک ریز حرف میزد:((بمیرم الهی!بشکنه دتسم،بشکنه دستت مرتضی.مرتضی که آنقدر عاشق پریا بود و حالا جرات پیدا کرده دست روش بلند کنه.خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.))
    حیرت زده اشک میریختم و نگاهش میکردم._پریا،نمیدونی چقدر میخوامت.فقط خدا میدونه چه به روزم آوردی!من وحشی و بی معرفت نیستم،تو به خاک سیاه نشوندیم.توی بد مخمصهای گیر کردم.هم نامردی در حق محمد کردم و هم میخوامت.با اینکه از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم لبخندی مصنوعی زدم:((مرتضی،تو شوهرمی،ولی حالا بهتره راحتم بذاری،فعلا حالم خوب نیست.برو یه کم فکر کن،وقتی گذشته رو فراموش کردی بیا سراغم.))
    پرسید:((تو میتونی گشته رو فراموش کنی؟))
    دستم رفت تو موهایش و نوازشش کردم:((آره عزیزم،من گذشته رو خیلی وقته دور ریختم.))
    لنهیش چسبیده بود به انگشتان دستم.نفسش گرم بود:((بگو تو بمیری.))
    بی اراده خندیدم.آنقدر بازیام داده بود که خوشحالی و ناراحتیش را نمیفهمیدم.باید زندگیم رو به راه میشد.گفتم:((به جون تو دوستت دارم.))
    _خوب حالا بگو محمد برات مرده.
    دلم لرزید.با آنکه هر لحظه که مرتضی بیشتر آزارم میداد بیشتر از محمد متنفر میشودم تا مرتضی.اما دلم نمیآمد چنین کلامی را بر لب آورم.با ترس و لرز گفتم:((من راضی به مرگ هیچ کس نیستم.حالا دیگه محمد بردرمه مثل مهدی...))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۰:قسمت سوم

    هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمهایش قرمز شد و فریاد کشید:((محمد باید برای پریا بمیره،فقط یه کلمه بگو و راحتم کن.))
    _قول میدی موزهم من نشی؟مرتضی خواهش میکنم کاری به من نداشته باش.یه مدت بذار به حال خودم باشم،نه محمد،نه هیچ مرد دیگهای برای من زنده نیست.اصلا میدونی چیه؟من خودم هم با مرده فرقی ندارم.فقط دارم ادای زندگی کردن رو در میارم.
    لحظهای مات زده نگاهم کرد.((نه سلامتی زن مانی!یعنی چی نباید مزاحمت باشم؟مگه من تا حالا مزاحمت شدم؟))
    _مرتضی تو باید پریا رو از جون و دل بخوای،میفهمی چی میگم؟این موش و گربه بازی داره منو میکشه.همش از من بهانه میگیری که اذیتم کنی.اینه معنی خاطر خواهی؟
    سکوت کرده و در نگاهم غرق شد.همان تور که نگاهم میکرد زیر لب چیزی میگفت که نمیشنیدم.پرسیدم:((ناهار خوردی؟))پاسخ نداد.بلند شد و رفت لباس پوشید و بدون خداحافظی از در بیرون زد.تا دیر وقت منتظرش نشستم و غذا نخوردم.در مدتی که نبود تصمیم گرفتم به محض اینکه از در بیاید لبخند بزنم و تقریبا همه چیز را فراموش کنم.یکی دو ساعت پس از نیمه شب آمد.سرش به بالش نرسیده خوابش برد و صبح زود بدون صبحانه رفت بازار.چند روز باهم قهر بودیم.به توصیه سیمین پیش از آمدنش آرایش میکردم و لباس مرتب میپوشیدم و عطر میزدم و غذای باب طبع و خوشمزهای که دوست داشت درست میکردم.بی سر و صدا میآمد و شم میخورد و بدون هیچ حرفی میخوابید.هر روز هزار بار خودم را لعنت میکردم و هزار بار مرگم را از خدا میخواستم.برای حفظ و بقای زندگی زنا،شوییام حاضر بودم تا آبد به دروغ گوییم ادامه بدم،شاید مرتضی دست از لجبازی بردارد.نخستین کاری که انجام دادم جا به جا کردن اثاث منزل و تغییر دکوراسیون بود.چند شاخه گل سرخ از باغچه چیدم و گذاشتم توی گلدان وسط حال.حیاط را تر و تمیز و باغچه را آب دادم و حوض پس از مدتها تمیز شد و برق میزد که صدای ماشین را شنیدم.رفتم دم در.چهره اخم الودش به صورت تغییر حالت داد.از پشت شیشه حالت متعجب نگاهش شادم کرد.لبخند زدم و سلام کردم.پیاده شد و پرسید:((چه خبره؟))
    در حالی که فواره را میبستم و شلنگ را جم میکردم لبخند زدم:((امروز هوا خوب بود ،هوس کردم حیاط رو بشورم.))
    _بی خود کردی ،برو تو الان همسایهها میگن چه خبره؟
    پشت سرم آمد توی حال.از تغییر شکل تزیینت خانه جا خورد.به اطراف چرخی زد و پرسید:((چه کار کردی؟))
    _خوب شد؟از مدل خونمون خوشت میاد؟
    _نه زیاد.مثل قبل بود راحت تر بودم.
    _باشه فردا دوباره مثل قبل میشه.
    عزمم را جزم کرده بودم که هیچ بهانهای دستش ندم.هر جا نگاه میکرد ایرادی میگرفت که زود تاییدش میکردم و میگفتم حق با تو است.آن شب ،پس از مدتها آرامشی ساختگی بر خانه حکم فرما شد.مرتضی سکوت کرده بود و مرموز نگاهم میکرد.هر طرف میچرخیدم چشمش دنبالم بود.خوشحال بودم که توجهش جلب شده بود.اواخر شب تلفنی مشکوک تعادل خلق و خویش را به هم زد.کنجکاو شدم و پرسیدم:((کی بود؟))
    رنگش کمی پرید.پاسخی نداد.به فکر فرو رفته بود که دوباره پرسیدم:((مرتضی چیزی شده؟))
    برگشت و زًل زد به چشم هایم.حواسش کاملا پارت بود.گفتم:((مثل اینکه خیلی خسته ای.))
    به چشمانم خیره شد.مانند بچهای که از مادرش دور مانده و ترسیده باشد،چشمهایش پر اشک شد.پرسیدم:((تو حالت خوبه؟مرتضی چرا حرف نمیزنی؟))
    آه کشید و گفت:((نه اصلا حالم خوب نیست.))
    رفتم نزدیکش،دلم به حالش سوخت.انگار از من کمک میخواست ولی قادر به گفتن نبود.گفتم:((پسر عمو،به دختر عموت بگو چته.))
    سرش بی اراده رفت روی شانه ام:((نمیتونم پریا،خیلی سخته.))
    شب روی کاناپه خوابش برد و من از شدت ناراحتی تا صبح نخوابیدم.
    صبح آفتاب زده بود که بلند شد و گفت :دیرم شده.
    پرسیدم:((به این زودی کجا میری؟))
    نگاهی مشکوک به چشمهایم کرد و گفت:((به تو مربوط نیست.))
    .
    .
    پایان فصل ۱۰


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۱:قسمت اول

    کم کم داشتم به بد اخلاقیهایش عادت میکردم و بهانه به دستش نمیدادم که چپ و راست کتکم بزند که تلفنهای مشکوک نگران کننده شروع شد.هر روز که میگذشت به رفتارش مشکوک تر میشودم.شبها دیر میآمد و تا نمیآمد خوابم نمیبرد.از نگران مرموزی که در چشمهایش میدیدم دلم زیر و رو میشد.او همیشه کلافه بود و من همیشه دلتنگ بودم.
    شعبی از شبهای زمستان که لایهای نرم و سبک از برف سفید،زمین را لغزنده کرده بود،ماشین مرتضی چند بر سور خورد تا وارد حیاط شد.امیدوار به لبخندی گرم و صمیمانه که هرگز بر لب مرتضی نقش نبسته بود و من هنوز هم مایوس نشده بودم ،به سمتش رفتم و خسته نباشی گفتم.بدون اینکه نگاهم کند کیفش را پارت کرد روی مبل.پرسیدم:(( چی شده؟انگار خیلی خسته ای.زیر لب غرید :((وا بمونه این کار بازار.کلافه شدم.))
    پرسیدم:شم میخوری؟از اون غورمه سبزیهای جا افتاده که دوست داری درست کردم.))
    نگاهم کرد و گفت:((اشتها ندارم.حاضر شو بریم بیرون.))
    اولین بر بود که هم چین پیشنهادی میکرد.از خوشحالی پر در آوردم.داشتم لباس میپوشیدم که آمد توی اتاق و گفت:((پریا لباس مشکی بپوش.
    _من که چادر مشکی سر میکنم.چه فرق میکنه لباس زیرم چی باشه!
    _باید بریم تسلیت گویی.
    دلم فرو ریخت پرسیدم:((کی مرده؟))
    _نترس فک و فامیل زنده و سرهالن!تو راه میگم چی شده.
    حاضر شدم رفتم داره اتاقش.سر تا پا مشکی پوشیده بود و داشت از عطر گران قیمتی که تازگی خریده بود به خودش میزد.متوجه من نبود که در چار چوب در بودم و نگاهش میکردم.با وسواس تو آیینه به سر تا پاش خیره شده بود.پشت فرمان که نشست گفت:((مادر فرهاد،دوست و همکارم به رحمت خدا رفته.میریم تسلیت گویی.))
    _کاشکی خودت تنها میرفتی.
    _غریبه نیستن.باید با خواهرش آشنا بشی،طفلک خیلی تنها شده.
    تا آن روز دل به حال کسی نسوزانده بود.کنجکاو شدم خواهر فرهاد را ببینم.حیاط سیاه پوش بود و گله به گله مردها در کنار دیوار پچ پچ میکردند که رفتیم تو.
    جوانی قد بلند نزدیک شد و خوش آمد گفت.مرتضی گفت:((میفرستم دنبالت.))
    آهسته گفتم:((مرتضی دی وقته،زیاد نشینی.))
    با تحکم گفت:((برو تو،به موقعش میفرستم دنبالت،حرف زیادی هم نزن.))
    وارد مجلس زنانه شدم.چهرهها غریبه بود و چشمها گریان.هیچ کس متوجه ورودم نشد غیر از دختر جوانی که نزدیک آمد و گفت:((خوش آمدید.))
    تشکر کردم و تسلیت گفتم.پرسیدم:((ببخشید،خواهر آقا فرهاد کدوم خانم هستند؟))
    چرخید سمت زنی که از حال رفته بود و کودکی داشت از سر و کولش بالا میرفت.گفت:(((طفلک یاسمن جان،چشم امیدش به مادرش بود.))
    او پشت داده بود به دیوار و صورتش در زیر موهایش گم شده بود.پلکهای ورم کرده آاش بسته بود.به بغل دستی آاش گفتم:((من پریا طلا چی هستم،آمدم برای تسلیت گویی که انگار حال خانم یاسمین خوب نیست،از قول من..))
    پلکهایش ناگهان باز شد.چشمهای درشت و مشکیش از لایه مژههای بلند خیسش دوخته شد به من.نگاهش با نفوذ بود و غمگین.بدون اینکه حرف بزند سیل اشک پهن شد روی صورتش.خام شدم و بوسیدمش.با اکراه نگاهی غیر دوستانه به سر تا پیام انداخت و پلکهایش دوباره بسته شد.
    در حدود چند ساعت تحمل فضای سنگین و غم انگیز به اندازه یک شبانه روز طول کشید که مردی از پشت در صدا زد:((خانم طلا چی...))
    هوای حیاط خنک بود.نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت حیاط که مرتضی همراه فرهاد در آنجا ایستاده بود.مرتضی اشاره کرد که از در بیرون بروم و به فرهاد گفت:((اگه کاری داشتی زنگ بزن.))
    فرهاد،همراه مرتضی آمد تا دم در.زیر چشمی نگاهی به من انداخت.از نگاه مرموزش دلم لرزید.سوار ماشین که شدیم،خام شد سمت شیشه مرتضی و گفت:قدم به عروسی بگذارین.به سلامت.
    سکوت مرتضی در طول راه،سنگینی فضای اتومبیل را بیشتر کرده بود.حالم داشت به هم میخورد.شیشه را پایین کشیدم.آرام پرسیدم:((چند ساله فرهاد رو میشناسی؟))
    تکانی شدید خورد.برگشت نگاهم کرد و گفت:((به تو ربطی داره؟))
    مثل همیشه پاسخ دندان شکنی داد که از پرسش بعدی جلوگیری کند،اما من که دست بردار نبودام گفتم:((تعجب میکنم مرتضی،اگه دوستی تو با این خانواده به من ربط پیدا نمیکنه،چرا منو دنبال خودت آوردی؟))
    با خشونت فریاد کشید:((بد کردم آوردمت بیرون؟))
    منطق مزخرفش با طرز فکر من فرسنگا فاصله داشت.پرسیدم:((تو بلد نیستی حرف بزنی؟حتما باید داد بکشی که من خفه بشم؟))
    با نگاهی عجیب و قریب به چشمهایم زًل زد و گفت:((اگه بهت رو بدم،میشم زنت و تو میشی شوهرم.))
    همیشه آخر بحثمان به کوتاه آمدن من میانجامید و او پیروز مندانه بادی به قب قب میانداخت.آن شب هم سکوت کردم و او،به محض رسیدن به اتاق،شئم نخورده خوابش برد.تا صبح توی بستر غلط زدم و خوابم نبرد.به توری که مجبور شدم با قرص آرام بخش بخوابم.نزدیک ظهر چشم باز کردم دیدم مرتضی رفته است.مثل هر روز خواستم از خلوتی خانه استفاده کنم و درس بخوانم که نشد.با خودم کلنجار میرفتم و کتابها رو بی هدف ورق میزدم کهسدی زنگ در آمد.رفتم پشت در و گفتم کیه؟
    مردی آرام گفت:((فرهادم.لطفا باز کنید خانم طلا چی.))
    در را که باز کردم فرهاد پاکت به دست در چاهر چوب در ایستاده بود .
    _سلام خانم طلا چی.ببخشید مزاحم شدم.این امانتی مال مرتضی است.
    بسته را تحویل داد و رفت سمت اتومبیلش از لایه در نگاهش کردم که استرت زد و چند لحظه به در خیره ماند و سپس حرکت کرد.بسته را بردم به اتاق مرتضی و گذاشتم روی میز و برگشتم سر کتاب هایم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۱:قسمت دوم

    حواسم کاملا پارت بود و تمرکز نداشتم.دوباره رفتم سر بسته مشکوک.درش باز بود.داخل باکت مقدار زیادی دلار بود و تکه کاغذیه که رویش نوشته بود:ببخشید مرتضی از این بیشتر گیرم نیومد.
    تا شب هزار فکر به سرم زد تا آنکه صدای باز شدن در حیاط آمد.شم به روی میز آماده بود که مرتضی با سگرمههای در هم آمد توی هال.سلام کردم.زیر لب جوابی کوته داد و رفت سمت دستشویی.پرسیدم:((مرتضی حالت خوبه؟
    جوابی نداد.گفتم:آقا فرهاد یه بسته آورد گذاشتم روی میزت.
    از دستشویی حوله به دست بیرون آمد و با عجله رفت سمت اتاق.قر قر کرد:چه ساعتی این بسته رو آورد؟
    _گمان کنم در حدود دو یا سه بعد از ظهر بود.
    فریاد زد:گوه خورده مرتیکه اومده در خونه من.تو بازار منتظرش بودم،راه افتاده اومده اینجا چی کار؟
    انگار وزنهای سنگین از قلبم کنده شد.دلم شور افتاد.از اتاق آمد بیرون و نگاهی مشکوک به سر تا پایم انداخت و برگشت اتاقش.گفتم:غذا سرد میشه.
    فریاد زد:((من اشتها ندارم،خودت بخور.))
    حرکاتش بی اندازه کنجکاوم کرده بود.چند لحظه بیشتر طول نکشید که رنگ پریده از اتاق بیرون آمد و گفت:این بار هر کس در زد وا نمیکنی.فهمیدی یا با کتک حالیت کنم؟
    _مرتضی معلوم هست چی میگی؟
    _آره من میفهمم چی میگم.تو هم میفهمی!
    _آخه یه وقت ممکنه...
    داشت عصبانی میشد که حرف را عوض کردم و پرسیدم:((راستی مرتضی از زری چه خبر؟))
    _هیچ خبر.
    خیلی دلم براش تنگ شده.
    _بی خود.
    _من و زری سالها باهم دوست بودیم.یادت که نرفته؟
    خم شد ،زًل زد به چشم هام:((ببین،من هیچی نمیخوام یادم بیاد.تو هم بهتره همه رو فراموش کنی،واگر نه کلامون میره تو هم.))
    _مرتضی من دارم توی این خونه میپوسم.
    _نکنه دلت بچه میخواد؟
    مثل برق گرفتهها جواب دادم:((نه))
    _چیه؟بچه منو نمیخوای؟که چی؟مرتضی انقدر بده؟
    گفتم:من هنوز آمادگی مادر شدن ندارم.
    فریاد کشید:حالا که این حرفو زادی،یه بچه میزارم تو دامنت که حسابی سرت گرم بشه و نق نزنی.
    تنم لرزید.بی شک بچه مرتضی بد بختترین بچه دنیا میشد که من باید به تنهایی جور نه مهربانی او را هم میکشیدم.لجبازی مرتضی ممکن بود کار دستم بدهد.تصمیم گرفتم در اولین فرصت با یک پزشک زنان مشورت کنم.
    عصر همان روز زنگ زدم به سیمین تا نشانی دکتر زنان را بگیرم که شک بارش داشت و فریاد کشید:پریا چه خبر خوبی،خیلی خوشحالم.
    قاه قاه خندیدم و او که فکر میکرد به خاطره حامله بودنم خوشحالم همراهم خندید.
    عصر روز بعد رفتم دکتر.وقتی که مشکلم را با او مطرح کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما بهتره به یک روان پزشک مراجعه کنی.
    توصیه بدی نبود.حرفهای ضد و نقیزم برای خودم هم غیر عادی بود.دوباره زنگ زدم به سیمین و این بار نشانی یک روان پزشک را از او خواستم.نگران شد و پرسید:((معلومه کچت شده؟نکنه خول شودی؟
    خندیدم و گفتم:از اول عمرم تا حالا انقدر عاقل نبودام.
    روان پزشک خانم جا افتادهای بود که بعد از گوش دادن به حرف هم پرسید:حالا میخوای زندگیتو درست کنی یا اینکه صورت مساله رو پاک کنی؟
    پس از کمی فکر گفتم:اگه راه حل داره،ترجیح میدم درستش کنم.
    _خیلی عاقلی،بنا بر این بهتره فعلا دوره بچه در شدن رو خط بکشی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۱:قسمت سوم

    دستورهایی داد که تقریبا خیالم را راحت کرد.شب که مرتضی آمد خونسرد تر از همیشه بودم.پرسید:چی شده پریا؟تو فکری،ساکتی!
    _آدمهای ساکت نمیتونن بی فکر باشن؟خوشحالم که در حال حاضر به هیچی فکر نمیکنم.
    از جوابم جا خورد.نشست رو به رویم و پرسید:برای تنهاییت چه فکری کردی؟
    _برنامه ریزی کردم دو روز در هفته برم دیدن مامانم.بقیه وقتم هم به خانه داری و مطالعهٔ بگذره.
    عصبانی شد و فریاد کشید:حق نداری بدون من جایی بری.
    با تعجب گفتم:تو که از صبح تا شب خونه نیستی.چه فرقی میکنه که من کجا برم و چیکار کنم!
    _مثل اینکه یادت رفته من شوهرت هستم!رفتارت خیلی مشکوکه ،چه خیالی تو سرت داری؟
    با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:اگه قراره کسی مشکوک باشه ،منم باید به رفت و آمدهای تو شک کنم که معلوم نیست کجا میری و کجا میایی و چیکار میکنی!
    بلند شد و فریاد کشی:غلط میکنی به من شک داری.اصلا به تو چه مربوط که من چه کار میکنم و کجا میرم!هرچی هیچی نمیگم مثل اینکه هر روز توقعت بالا تر میره.
    به خودم جرات دادم و پرسیدم:موضوع دلارها چی بود؟تا کی میخوای با من غریبه باشی؟ناا سلامتی من و تو زن و شوهریم.
    انگار جرقه به انبار باروت زدم.مانند تیری که از چله کمان رها شود،به سمتم آمد و سیلی محکمی به گوشم زد:عوضی حالا دیگه واسه من شودی مفتش؟
    به کتکهایش عادت کرده بودم.آنقدر سیلی خورده بودم که پوست صورتم کلفت شده بود.اما دست مرتضی خیلی سنگین بود و وقتی سیلی میزد،حسابی میزد.اشکم توی چشمم جمع شد اما نگذشتم سرازیر شود.نگاهی غضب الود بهش انداختم و او شرمنده از در بیرون زد.آن شب باز نگشت و شصتم خبر دار شد که خانه دیگری دارد که در هنگام لزوم به آنجا پناه میبرد.
    صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،تصمیم گرفتم از نو شروع کنم.با شهامت باشم،پر قدرت باشم،و به خدا توکل کنم.اما به محض دیدن مرتضی تمام قدرتی که داشتم به یک باره ناا پدید شد.باید دل به دریا میزدم و دریا دل میشودم و آن میکردم که درست است.تا کی میتوانستم مرعات حالش را بکنم و در عین حال کتک هم بخورم.
    جای انگشتهایش که روی صورتم مانده بود ،زودتر از همیشه خوب شد.یک روز صبح که از در بیرون رفت،تاکسی گرفتم و رفتن دیدن مادرم.هنوز عموها و آقا بزرگ به بازار نرفته بودند.پدرم از دیدنم جا خورد و پرسید:اتفاقی افتاده بابا؟این طرفها!...خیر باشه!
    لبخند تلخی زدم و گفتم:شما منو فراموش کردید،اما من هنوز یادم نرفته که پدر و مادر دارم.
    تا بعد از زهر پیش مادر بودم و به دیدار عزیز و عمهها و زن عموها رفتم.عصر که مهرداد از مدرسه بر گشت ،خشکش زد.انگار انتظار نداشت بدون مرتضی،آن هم آن وقت روز،آنجا باشم؟در آغوش گرفتم و بوسیدمش.تور عجیبی نگاهم میکرد و لبخند میزد.پرسیدم:خیلی قیافم تغییر کرده؟
    با استینش اشک چشمش را پاک کرد و گفت:خوشگل تر شودی.
    پشت سرش رفتم به اتاقش و پرسیدم:داداش از مهدی چه خبر؟دلم براش پار میزنه.
    نگاهی غم انگیز به چشمهایم کرد و گفت:داداش خیلی گرفتاره.
    _یعنی چی؟کی دیدیش؟اینجا سر میزنه؟
    _گاهی اوقات اگه وقت کنه میاد به مادر سر میزنه و زود میره.هفته پیش دیدمش.خیلی لاغر شده.
    _برای چی لاغر شده؟
    شکش سرازیر شد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.با لحن ملتمس گفتم:داداش بگو چه بالایی سر مهدی اومده.دارم سکته میکنم!
    _چیزی نشده.دلم هاواتو کرده بود،بغضم ترکید.
    شکایتی که مدتها تو دلم محبوس شده بود به یکباره سر باز کرد:من از همه تون گله دارم.هیچ کس به من سر نمیزانه،انگار وقتی با مرتضی دست به دستم دادید خاکم کردین و همتون رفتید سر کار و زندگی خودتون.انگار نه انگار که دو تا برادر دارم.تصورش رو هم نمیکردم انقدر ناا مهربون باشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۱:قسمت چهارم

    _ما ناا مهربونیم یا شوهر کثافت تو که برای همه خط و نشون کشیده که پامونو در خونه ات نذاریم؟
    عقدههای سر نگوشوده این مدت غربت و تنهایی و شکنجه روحی شدن یک مرتبه سر گشود و فریاد کشیدم:این لقمهای بود که بزرگ ترها برام گرفتن و شما هم دست رو دست گذاشتین تا سیاه بخت بشم.
    در حالیکه تا حد جنون عصبی شده بود ،فریاد میزد:خودت خواستی زنش بشی،تقسیرش رو به گردن هیچکس نانداز که همه شاهد بودن تو همه ما رو بد بخت کردی،محمد بد بخت هم تا آخر عمر تو آتیش دروغ گویی و هوس بازی تو میسوزه.
    اسم محمد که آمد از شدت ناراحتی دندانهایم کلید شد. آن همه حرف معلوم نبود از کجا آماده بود و از دهان مهرداد جاری میشد که همچون خنجر توی قلبم فرو میرفت.
    وقتی چشم باز کردم مادر بالای سرم بود و مهرداد داشت گریه میکرد.به سختی نفس میکشیدم.پرسیدم:چرا گریه میکنی داداشی؟پریا سگ جونه و حالا حالاها نمیمیره.کاشکی من جای پریسا مرده بودم.
    هوا داشت کم کم تاریک میشد که حالم کمی جا آمد و از مجتمع زدم بیرون.همه دردهای گذشته را از یاد برده بودم،چون زخم جدیدی برد علم نشسته بود .بی خبری از مهدی و حرفهای دو پهلوی مهرداد درد تازهای بود که غمهای گذشته را کم رنگ میکرد.
    آن شب مرتضی دیر آمد و از شدت سر درد پیش از آمدنش آرام بخش خوردم و خوابیدم.نیمه شب از تکان خوردن شانههایم از خواب بیدار شدم.داشتم خواب میدیدم و گریه میکردم.مرتضی که همچنان دست بر شانهام گذشته بود پرسید:پریا،چته؟
    گفتم:ولام کن،خوابم میاد.
    وقتی بیدار شدم رفته بود.یادداشتی نوشته بود و گذاشته بود جلوی آیینه میز توالت.
    ((چند روز میرم مسافرت،خرید کردم گذاشتم آشپزخونه.بیرون نرو،زنگ میزنم.))
    نفس راحتی کشیدم و رفتم سر کتابهای درسیم که زنگ زدند.مهرداد بود.از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که ناراحتیهای روز گذشته را از یاد بردم.سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از هیجان زدگی من لذت میبرد پرسید:مرتضی هست؟
    _نه داداش،بیا تو،چه عجب!
    نگاهی به حوض لجن گرفته انداخت و گفت:معلومه که پریشون احوالی.
    _حیاط رو ولش کن بیا بریم تو.چطور شد یاد خواهرت کردی؟
    _کنایه میزانی؟
    _مهرداد به جون بابا از دست همه تون دلخورم.شما همه در باره من اشتباه کردین.حالا هم میخواین گناهتونو گردن من بندازین؟من که اعترزی نکردم،اما انتظار دارم هر چند وقت یک بر در خونمو بزنید.به مرتضی چه کار درین؟اون صبح میره شب بار میگرده.
    _اگه دیروز ناراحتت نمیکردم،الان اینجا نبودم.از مرتضی متنفرم.
    _مهرداد،با اون همه و بستگی که ما به هم داشتیم...
    پرید وسط حرفم:دیروز خیلی حرف داشتم که نشد جلوی مادر بگم.مدتهاست خفقان گرفتم و دارم دق میکنم.برای مهدی نگرانم.برای تو دلم پره پره است.اگر چه گفتن تو خودت راضی شودی با مرتضی عروسی کنی،اما من هنوز نمیتونم باور کنم که تو محمد رو کنار بگذاری و زن مرتضی بشی.
    شنیدن اسم محمد خونم را به جوش آورد.رنگم سرخ شد و با عصبانیت گفتم:میشه اسم اون پسر عموتو نیاری؟حالم از خودش و برادرش و خونوأه آاش بهم میخوره.
    _چرا عصبی شودی؟
    _برای اینکه عامل همه بد بختی هم اون بوده،تا آخر عمرم نمیبخشمش.
    فریاد کشی:من چه گونهی کردم که باید بار همه بد بختیهای خونواده رو به دوش بکشم.بابا که حس و حال حرف زدن نداره،مامان هم روانی شده و از صبح تا شب با خودش حرف میزانه!پریا.دارم دیونه میشم و آخرش سر میزنم به بیابون.
    _حاشیه نرو داداش،بگو چه بالایی سر مهدی اومده!نترس من دلشو دارم و خوب میتونم به حرفات گوش بدم.زندگی با مرتضی مثل سنگ سخت جونم کرده،به گریه هم اهمیت نده.از بی خبری از شمست که دارم داغون میشم.
    _میدونم حال و روز خوبی نداری،ولی میترسم بپرسم و...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۱۱:قسمت آخر

    مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم.
    _مگه با اون زندگی نمیکنه؟
    __اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد...
    در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟
    مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟
    _حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم.
    _خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟
    _اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم.
    _خیال نکنی اومدم خونت گدایی!
    توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش.
    _من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه!
    _دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم.
    _جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش.
    _شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم.
    یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در.
    _ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟
    _هنوز بر نگشته.منم نگرانشم.
    تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟
    بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد.
    رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش.
    _بازم دلار؟
    _خرجش کنید.
    غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد.
    این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟
    _خیر بفرمایید تو.
    _موزهم نمیشام.
    _اینجا بعده،میترسم همسایه ها...
    یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟
    برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده.
    شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند.
    _بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده.
    _از کجا میدونید؟
    _یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین.
    پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده.
    دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟
    صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟
    هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت.
    سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟
    بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره.
    تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟
    از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست.
    از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم..


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۲

    هنوز زنگ ساعت به صدا در نیامده بود که صدای زنگ در بیدارم کرد.هوا روشن نشده بود.بلند شدم و به خیال اینکه مرتضی برگشته،رفتم سمت در حیاط.پشت در که رسیدم پرسیدم:کیه؟
    _باز کن،مهدی هستم.
    نفهمیدم چطور در را باز کردم و خودم را انداختم به آغوش مهدی.انگار بوی او ،بوی زندگی بود که پس از مرگ طولانی به فریادم رسید.موهایم را نوازش کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟
    به چشمهایش خیره شدم که مثل من هوای گریه داشت و پر آب شده بود.
    _تو چرا گریه میکنی داداش؟ناراحتی که چند وقته نیومدی سراغم؟
    _آاخ که اگه عاقل بودم،حالا اینجا نبودام.
    _شوهر نامردت کجاست؟
    _مسافرته.بیا بریم تو.
    از دیدنش به اندازهای خوشحال بودم که زبانم بند آماده بود،با لکنت حرف میزدم و در ادای کلمات گیر میکردم.گاه میخندیدم و گاه اشکم سرازیر میشد.مهدی به روی مبل نشست.زیر چشمی نگاهش کردم که محو تماشای من،سرش چرخ میخورد به این سؤ و آن سوی اتاق.سکوت کرده بود و از نگاهش غم میبارید.پلکهایش از شدت خواب آلودگی داشت جفت میشد که بالش گذشتم زیر سرش.آهسته گفت:دستت درد نکنه،من باید برم.
    _حالا یه کم بخواب بعد برو.
    _کار دارم پریا،نظر زیاد بخوابم.
    هرچه فکر میکنم یادم نمیاد اون روز به چه دلیل گریه کردم.همانقدر یادم هست که آنقدر نوازشم کرد که همه غمهای یک سال زندگی نکبت بار با مرتضی از یادم رفت.
    چای را خورده نخورده بلند شد،پاکت را از جیبش بیرون آورد و گذاشت بر روی میز.توی چشمهایم زًل زد و گفت:این کار چی بود کردی؟من وضعم بد نیست.
    دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم چه قدر نگرانش هستم.از چهره بر افروخته و حالت نگاهم فهمید که چه قدر نگران هستم.گفت:اینجور نگام نکن.من هم درس میخونم و هم کار میکنم.خوب معلومه که ظاهرم با آدمهای رفاه زده فرق داره.اینقدر نگران من نباش.راست بگو این پول از کجا اومده؟مال اون مرتیکه از خدا بی خبره؟
    _نه خیر،این پول ماله خودمه دلم میخواد بدمش به تو.
    پریا،گمان نمیکردم دروغ گو شده باشی.
    _پس انداز کردم.حالا هم بهش احتیاج ندارم.
    _دروغ نگو خواهر .میدونم مرتضی آدمی نیست که پول دست تو بده.
    _از کجا انقدر مطمئنی؟
    _گوش کن پریا،اون پولی که از فروختن طلاهای مادر و زن عمو به دست آوردیم،ددیم دست یکی از بازاریا هر ماه سودشو میگیریم.ما هیچ احتیاجی به پول تو نداریم.پاس بهتره بگذاریش بانک،تا هروقت لازم شد ازش استفاده کنی.
    مثل روز برایم روشن بود که مهدی پول را پس میاورد.خوشحال بودم که بهانهای شد تا ببینمش.وقتی رفت نیمی از وجودم را با خودش برد.
    مسافرت مرتضی یک ماه طول کشید.وقتی برگشت چند کیلو چاق شده و پیدا بود اضافه وزنش بر اثر خوش گذرانی بیش از حد بوده.عصر بود، حیاط را شسته بودم و داشتم به باغچه ور میرفتم که صدای ماشینش آمد.رفتم و در را باز کردم.آمد داخل حیاط و پیاده شد.در را پشت سرش بستم.پرسیدم:مرتضی کجا بودی؟میدونی چند روزه آزت خبری ندارم؟مگه قرار نبود تلفن بزنی؟
    فریاد کشید:به جای رسیدن به خیر،از راه نرسیده،سین جیمم میکنی؟بدو یه سوپ داغ درست کن که سرما خوردگی داغونم کرده.
    چنتا عطسه کرد و بینی آاش را خالی کرد توی دستمال.گفتم:سردسیر بودی؟
    با لگد چمدان را پارت کرد وسط حیاط و گفت:حالا دیگه مچ گیری میکنی؟
    چمدان را برداشتم و رفتم داخل ساختمان.پشت سرم آمد.ولو شد بر روی کاناپه و خوابش برد.سوپ را آماده و چای را دم کردم.رفتم سر چمدنش تا رختهای چرک را بریزم داخل ماشین لباس شویی که جوراب زنانه مچاله شدهای را وسط رختها دیدم.لنگه جوراب را برداشتم و یک لحظه از شدت ناراحتی وجودم آتیش گرفت.شک و تردید باعث شد بقیه چمدان را دقیق تا بگردم.مورد مشکوک دیگری پیدا نکردم.
    داشتم لباسها را میریختم داخل ماشین لباس شویی که بیدار شد و فریاد زد:پریا کجایی؟سوپ حاضره؟
    لنگه جوراب را برداشتم و رفتم بالای سرش.از لایه پلکهای نیمه باز نگاهی عجیب و قریب به من کرد و پرسید:این چیه؟ به جای سوپ لنگه جوراب برام آوردی؟
    _تو باید بگی چیه...توی چمدون تو بود.
    نفسش بند آمد،اما آنقدر پرو بود که هیچ کس از پس زبانش بر نمیآمد و نمیتوانست محکومش کند.لبخندی کم رنگ گوشه لبش نشست و گفت:میخوای بهانه بگیری دیگه،نه؟
    آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست هر چه دم دستم بود توی سرش خراب کنم.فریاد کشیدم:بهانه چی؟مرتضی چند وقته با زنها رابطه داری؟ناآ سلامتی تو مردی مومن و با تقوی هستی،انتظار این کثافت کاریها رو آزت نداشتم.
    فریاد کشید:مزخرف نگو،مگه خلاف شرع کردم؟
    _خلاف شرع نکردی؟پس زن گرفتی و من بد بختو یک ماه بی خبر تنها گذاشتی و رفتی خوش گذرونی!
    لا به لایه عطسههای ممتد فریاد کشی:بی خود شلوغش نکن.
    جوراب را پارت کردم تو صورتش و رفتم به اتاق خودم.برای اولین بار در زد و آهسته وارد اتاقم شد.عصبانی نبود.سرفه میکرد و شر شر عرق میریخت.با احتیاط آمد و کنارم زانو زد.گفتم.برو بیرون،هوسلتو ندارم.
    _پریا قربونت برم.تو برای من چیز دیگهای هستی.
    حوصله حرف زدن نداشتم.نه گریه میکردم و نه آه میکشیدم.سکوت کرده بودم.
    _پاشو دختر خوب دارم از تب میسوزم.این شیشه بخور کجاست؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۱۳:قسمت اول

    چهره عزیز،آرامش یافته از مرگ،معصوم و نورانی،در زیر ترمه بته جقه کار دست خودش پنهان بود.تالار که محل برگزاری مراسم مردانه بود و شاه نشین زنانه،پر بود از افراد مشکی پوش که سالها بود یکدیگر را ندیده بودند و دنبال بهانه میگشتند تا غیبت پشت سر یکدیگر را بر گزار کنند.قیافه آقا بزرگ تماشایی تر از همه بود،که چون سرداران فاتح برگشته از رزم،شق و رگه یک دست تکیه بر عصا و دست دیگر لبه نرده شاه نشین ایستاده بود و بار عام میداد.افراد تازه وارد تعظیم کنن از کنارش ردّ میشدند و تسلیت میگفتند.نوه ها،یکی یکی به مجلس زنانه میآمدند و با عزیز وداع میکردند.با ورود هر کسی زنان شیون و زاری سر میدادند و وقتی که میرفت ،نجوا و پچ پچ از سر میگرفتند.
    کنج شاه نشین در کنار مادرم نشسته بودم.سنگینی نگاهها به همه وجودم فشار میآورد.مرتضی،با چهره بر افروخته و عصبی،آمد توی شاه نشین و بالای سر عزیز دو زانو نشست.خام شد،ترمه را کنار زد و نگاهی سرسری به صورت عزیز انداخت.چند ثانیه نگذشته بود که ترمه کشیده شد سر جای وولش.برخاست و با دو سه هدم بلند از شاه نشین رفت بیرون.چشم زان عمو زهره چرخید به سمت من که داشتم حرکات مرتضی را با چشم دنبال میکردم.نگاهم که به نگاهش افتاد،رو برگردند.از روزی که مرتضی رفت و آمد با خویشان را قد قانع کرد و پای همه را بورید،هیچ کس چشم دیدنم را نداشت.همه کارهای مرتضی پای من نوشته میشد.زیاد هم به حال من فرقی نداشت که گردنم از مو باریک تر بود.
    دلم هوای دیدن اتاقم را داشت،اما میترسیدم که مرتضی توی حیاط باشد.از پشت شیشه شاه نشین حیاط را زیر نظر گرفتم.مرتضی که از پلههای زیر زمین پایین رفت،به سرعت از شاه نشین زدم بیرون.
    یک سره رفتم به اتاقم،اتاقی که یاد آور دل تپیدنها و دلواپسیهای وقت و بی وقتم بود.بدون زری،هاتی حال و حوصله گریه کردن هم نداشتم،کنجکاو رفتار پروانه بودم که از وسط مجلس محمد را صدا کرد و هر دو قیبشان زده بود.رفتم سمت پنجره سرسرا که حصیرش بالا بود و همه همدیگر را میدیدند.پوریا وسط حیاط داشت راه میرفت.نگاهش آزارم میداد.برگشتم اتاقم.صدای قدمهایی اشنا پیچید توی حیاط خلوت.پریدم و چراغ را خاموش کردم.صدای پای محمد را،هاتی با چشم بسته تشخیص میدادم که داشت از حیاط خلوت ردّ میشد..در کنار پنجره اتاقم یک لحظه ایستاد.چسبیدم به دیوار.دچار حالت تنفر و انزجار بودم و هم بی قرار نگاهش.لحظهای به تاریکی اتاقم زًل زد و به راهش ادامه داد.بی حس افتادم بر روی تخت.صدای مرتضی که داشت سراغم را از همه میگرفت،مثل پتک توی سرم میکوبید.
    لبهایم گز گز میکرد و میلرزید که مرتضی وارد اتاق شد.چراغ را روشن کرد و فریاد کشید:مگه مردی که جواب نمیدی؟
    فقط نگاهش کردم.مادر سر رسید.صورتش یک پارچه وحشت و ترس بود.با لکنت پرسید:چی شده آقا مرتضی؟
    مرتضی بدون اینکه برگردد،زیر لب غرید:زان عمو برو بیرون،تو کار ما دخالت نکن.
    مادر رفت.مرتضی یک پا گذاشت لب تخت و خیره نگاهم کرد.با خشم و نفرت پرسید:میشه بگی اینجا چه غلطی میکنی که هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟منتظر کی هستی؟
    از پشت پرده اشک چهره آاش را محو میدیدم.لبهایم چفت شده بود و صدایم در نمیآمد.بر آشفته رفت به سمت پنجره و سرش را چند بار به چپ و راست چرخاند.حیاط خلوت را که وارسی کرد با عصبانیت پنجره را بست و برگشت به سمت من.فریاد کشید:کثافت هرزه هنوزم چشمت دنبالشه؟
    فشار کلمات سنگینش هر لحظه بیشتر خوردم میکرد.نه جوابی داشتم و نه حس و حال درست حسابی که با او در گیر شوم.با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت.مادر آمد توی اتاق.لب تختم نشست با دو دست صورتش را پوشاند و زد زیر گریه.به سختی تکانی خوردم و گفتم:چی شده مامان؟گریه نکن.
    نگاه مادر غمگین تر از همیشه بود.زیر لب گفت:بمیرم الهی،لالمونی گرفتی؟
    نفسی عمیق کشیدم و چشمانم چسبید به سقف.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/