فصل ۸:قسمت اول
رفتن مهدی بدون خداحافظی و با ساله دیدی آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نه امید تر از روز پیش میشودم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده.
یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقت اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند.
تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را نخنده،ریختم توی سطل اشغال.
آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشیام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هاال هله زنان ستونهی مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم.
روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خنوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شادم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت :((خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.))
سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلیهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتم:((زن عمو حالم خوب نیست.))
_هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره.
چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بود:((باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیع اون ور زری منتظرته.))
طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسید:((چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.))
_متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم.
ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟
دل به دریا زدم و پرسیدم :((شما ازشون خبر دارید؟))
زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)