فصل ۷:قسمت هشتم

جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفت:((پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.))
در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفت:((یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.))
پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفت:((محکم باش پریا،خدا بزرگه.))
وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفت:((بشین ننه.))
در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفت:((باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.))
چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچید:((امروز هجتو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک تارا پره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون.
فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفت:((همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.))
انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زد:((من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.))
اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفت:((ببخشید آقا جون،لازم داشت.))
مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد.
آقا بزرگ فریاد کشید:((مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.))
تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند.
آقا بزرگ فریاد کشید:((یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟))
محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت.
از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفت:((چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.))
در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟
_نه چیزیم نیست.
اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد))
_بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه.
_پس باید چه کار کرد.
_فعلا هیچی.
_نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده.
به چشمهایم خیره شد و پرسید:((تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟))
_نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی.
_تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده.
_هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد.
چهسمهایش پر اشک شد.((پریا آزت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.))
_محمد.
_جانم.
_تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم.
_وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم ازی دلم؟
_بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه تقات ندارم.
_ولی پریا خودت که میدونی من باید برم.
اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم.
_بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم.
دلم فرو ریخت فریاد زدم:((بازم جدایی؟من تقات ندارم محمد.من میمیرم.))
_چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت.
نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفت:((یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.))
با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتم:((محمد،محمد من.))
_جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست.