فصل ۷:قسمت چهارم
خندید:((نترس!من ترسو نیستم.راستش چند بر،تصمیم گرفتم درباره آینده مون صحبت کنم،اما به نظرم رسید هنوز وقتش نشده.))
درونم هم چون جهنم بود.آتیش گرفته بودم.آنقدر بغض توی گلوم بود و از سکوت همیشگی آاش دلگیر بودم که دلم نمیخواست حرف بزنم.
پرسید:((چته؟جاییت درد میکنه؟سر درد داری؟))
_نه محمد،چیزیم نیست.فقط دلتنگم.
_خدا منو بکشه.چرا؟
_پریسا خواهرم بود.در حقش کوتاهی کردم.هرگز خودمو نمیبخشم.
دستهایم رفت توی صورتم و زدم زیر گریه.یاد روزی افتادم که پریسا گفت:((تو همش فکر شعر نوشتن و کتاب خوندنی!))خبر نداشت که عشق محمد کور و کرم کرده بود و هیچ کس را نمیدیدم.محمد کلافه شد.بلند شد و رفت کنار اتاق و به دیوار تکیه دادا و زًل زد به پنجره.((پریا ،انقدر بی راه نباش،یه کم هم به من فکر کن.))
لا به لایه گریههایم پرسیدم:((یه کم به تو فکر کنم؟متاسفم ،تو هیچی نمیدونی.))
آه کشید و گفت:((ممکنه ندونم توی سر تو چی میگذره،ولی از دل خودم که خبر دارم.))
بی اختیار فریاد کشیدم:((تو دلت چیه که انقدر خوب میتونی مخفیش کنی؟))
آمد لب تختم نشست.((تو از من دلخوری؟کار بدی کردم؟بگو حرف بزن بدونم جرمم چیه.))
به چشمهای مهربانش خیره شدم.دلم نمیآمد اذیتش کنم،ولی آنقدر دلتنگ بودم که اختیار از دستم رفته بود.
_محمد، تو میدونی چشم انتظاری چقدر سخته!تو خونسردی،صبوری،مردی،اما من...یه عمره که چشم به راهم.همیشه مثل دزد تعقیبت کردم.گوشه و کنار دنبالت گشتم که اهساستو بفهمم احساسی که از بچگی مخفیش کردی.کاشکی اصلا فکرت توی سرم نبود و آزاد بودم.از این سالهای طلایی عمر،از جوونیم هیچی نفهمیدم به جز چشم انتظاری.
صورتش سرخ شده و لبهایش میلرزید.گفت:((فکر نکن من راحت و بی خیال بودم.من هم دوست داشتم همیشه با تو باشم.اما چطوری؟پریا،من حتی از زری خجالت میکشم،که موضوع رو فهمیده.باور کن دلم نمیخواد ذرهای ناراحتت کنم.خیال کردم با اون کارهای احمقانه و دست پاچه شدنم حتما خودت فهمیدی چقدر دوستت دارم.مثل روز برای همه روشنه که تا سر حد جنون میخوامت.))
غرق نگاه همدیگر شدیم.آنقدر صادق و راستگو بود که با نگاهش حرف میزد.کلامش شیرین بود و از تک تک جملههایش بوی عشق میآمد.
((پریا،به عقیده من ما به اندازه کافی وقت برای فکر کردن داشتیم،میخوام همین جا به هم قول بدیم.نه دوباره ازت میپرسم،نه فرصت میدم دوباره فکر کنی.من آدم کله خری هستم.مجبور نیستی پیشنهادمو قبول کنی،ولی اگه دوستم داشته باشی،باید همین الان قول بعدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نزاری!این چرت و پرتهای ،من میخوام بمیرم و حالا دیگه پریسا مرده چرا من زنده بمونم و حرفهای ناراحت کننده را هم بریز دور.من به تو احتیاج دارم.عهد ما برای یک عمر زندگی همینجا بسته میشه.میفهمی عزیزم؟))
_پریا،جواب بعده،هستی یا نیستی؟
نگاهم با نگاهش تلقی کرد.تغییر حالت داده بود.شرم پوست صورتش را سرخ کرده بود.
_پریا،دوستت دارم،به خدا تاحالا هیچ کس قلبمو به جوز تو نلرزونده.تا حالا به جز تو به هیچکس فکر نکردم.
_محمد نترس،من خودمو نمیکشم.
_گفتم که حرفهای ناراحت کننده نزن.
_خیال میکنی من هم مثل پریسا شهامت خود کسی دارم؟این همه سال از عشق تو پر پر زدم و چشم به راه موندم.همیشه تردید داشتم و تو میتونستی زودتر از اینها خوشبختم کونی.دیگه طاقت دوریتو ندارم.حالا که خواهرم مرده و از زندگیم غم میباره،فقط دستهای تو میتونه آرومم کنه.
برای اولین بر دستهایمان به هم گره خورد.چشمهایش را بست و آهسته گفت:((خدا شاهد عهد من و توست.عهدی که هیچوقت شکسته نمیشه.پریا،محمد بدون تو میمیره.پریا،هیچوقت تنهام نظر.))
زری محکم کوبید به در.محمد پا شد رفت سمت در.گوشی هنوز دور گردنش بود.برگشت و نگاهم کرد.در باز شد و زری بر آشفته آمد تو.
_محمد،مهدی و مهرداد توی راهرو هستن.
برگشت سمت من:((پریا،یادت باشه که تو هیچی نمیدونی.من رفتم،مواظب خودت باش.))
توی راه رو ایستاد و با مهدی صحبت کرد.مهدی رنگ و رو پریده آمد توی اتاقم و پشت سرش مهرداد یک سره آمد لب تختم نشست.زری گفت:شب میام پهلوت میخوابم.فعلا.
زری که رفت،بغض مهرداد ترکید.داشتم از حال میرفتم.سور خوردم توی رخت خوابم و چشمهایم چبسید به سقف.غم و اندوه خانواده روی قلبم سنگینی میکرد،اما قولی که به محمد داده بودم سنگین تر بود.پرسیدم:((مهدی بابا کجاست؟))
_نمیدونم با عمو منصور رفتند بیرون.
گفتم:((مهرداد بسه داداش!انقدر گریه نکن طاقت ندارم اشک هیچ کدومتون رو ببینم.))
_اگه حالش رو داری بریم پیش مامان.
دو تایی زیر بغلم را گرفتند و از تخت آمدم پایین.سرم گیج میرفت.مادر توی اتاق پریسا داشت روسری قرمز رنگ او را بو میکرد.به محض دیدن من بغضش ترکید.قش کردم توی بغل مهدی.چشمم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم چه توری رفتم سر جم.وقتی چشم باز کردم،محمد بالای سرم ایستاده بود و داشت با مهدی دعوا میکرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)