فصل ۷:قسمت دوم
مادر سکوت کرد.تا سرم بالا بیاید محمد رفته بود.مادر حولهای دوره سرم پیچید. خیس عرق بودم و رنگم پریده بود.داشتم از ضعف بی هوش میشودم که تکیه دادم به بدن لاغرش رفتم به اتقا.مادر کمک کرد بخوابم.از لایه مژههای خیسم به مادر که هنوز گیج رفتار محمد بود،خیره شدم.منتظر توضیح من بود.گفتم:((مادر من هیچ کار بدی نکردم.))
تا بغضم ترکید مادر رفته بود.دلم میخواست در کنارم مینشست و درد دلم را میشنید.احساس بی کسی و بی همدمی به دلم فشار میآورد.دلم پر میزد برای زری که هم از او لجم گرفته بود برای جاسوسی آاش ،و هم از حسادت محمد لذت برده بودم.جمله آخر محمد و خواهش کردنش توی ذهنم تکرار میشد.چشمهایم را بستم و از حل رفتم.نیمه شب که بیدار شدم یاد نامه افتادم.بلند شدم و اتاق را زیر و رو کردم از نامه پاره پاره شده خبری نبود.به فکرم رسید شاید وقتی خواب بودم زری آماده و نامه را برداشته بود.از دلشوره تا صبح پلک نزدم.محمد توی زیر زمین تار میزد و من با آهنگ غم انگیزش اشک میریختم.روی رفتن به زیر زمین را نداشتم.تا صبح نگران گم شدن نامه پوریا بودم که صدای شلپ شلپ آب حوض آمد.محمد داشت وضو میگرفت و زًل زده بود به پنجره اتاق پوریا.همان تور که استینهایش بالا بود،برگشت و پلهها بالا آمد.دل توی دلم نبود.از دیدن بازوهای مردانه آاش حس مطبوعی در جانم پیچید که گیج شدم.نگاه عجیبش به پنجره تنم را لرزاند.نفسم بند آمد.آنقدر به شیشه نزدیک شد که حس کردم صورتم چسبیده به صورتش.آهسته گفت:((پریا،باور نمیکنم که تو از پوریا کتاب خواسته باشی.همین امروز نقره داغش میکنم که اعصابمو به هم ریخت!دیشب تا صبح خوابم نبرد.))
خجالت کشیدم.خشکم زده بود و حرکت نمیکرتدم که آبرو ریزی نشود.با شنیدن صدای مادر پلک هایم باز تر شد.محمد رفته بود.آه کشیدم و برگشتم به اتاقم.لب تخت نشستم و داشتم به حرفهای محمد فکر میکردم که مادر آمد توی اتاقم.
((پریسا هنوز بیدار نشده؟مگه مدرسه نداره؟))
یک هو دلم فرو ریخت.پرسش مادر و سکوت پریسا از وقوع حادثهای خبر داد که پیشاپیش داشتم حسش میکردم.ملافه دورم پیچیدم و همراه مادر رفتم به اتاقش.پیش از آنکه به اتاق پریسا برسا مادر جیغ زد و غش کرد.وقتی رسیدم به در اتاق خشکم زد.به چشمهایم اعتماد نداشتم.چیزی که میدیدم وحشتناک و باور نکردنی بود. سر پریسا از تخت آویزان و چشمهایش باز بود.نامه آره پاره کاف اتاق ریخته و شیشه خالی قرصهای عزیز در کنار تختش افتاده بود.انگار لال شدم و فلج.نه صدایم در میآمد و نه میتوانستم تکان بخورم.خشکم زده بود که محمد وارد اتاق شد.فریادی از ته گلو کشید:((ای خدا چه فاجعه ای.))
نامه پاره شده را برداشت و گذاشت توی جیبش.خم شد،دست گذاشت روی پیشانی و گردن پریسا نبضش را گرفت،رنگش پرید.برگشت به سمت من و به چشمهایم خیره شد.لبهایم داشت میلرزید و اشکم بی صدا پایین میریخت.به جز او هیچ کس فریاد رسم نبود.نالهام را شنید که به غیر از نام او کلامی به زبانم نمیآمد.پرسیدم:((چی شده محمد؟...))
آهسته گفت:((جانم پریا...نترس،برو بیرون.))
_نمیتونم.پاهام قدرت نداره،دارم میافتام.
از روی ملافه دستم را گرفت.با هم از اتاق بیرون رفتیم.مادر کاف اتاق افتاده بود و کاف از دهانش بیرون زده بود.از ترس داشتم میلرزیدم.جلوی چشمهایم را گرفت که مادر را نبینم.
_نترس..نترس عزیزم.
صدای پدر که تازه بیدار شده بود توی راه رو پیچید.به سرعت دستم را رها کرد.پرسید :میتونی بری اطاقت؟
_اره میتونم.تو برو پیش مامان و پریسا.
از کنار دیوار آهسته رفتم به سمت اتاقم.محمد داشت میرفت به سمت راه رو که صدای فریاد مهدی و مهرداد و پدرم توی سر سارا پیچید.برگشت دم در اتاقم.به سختی تا کنار تخت رفته بودم.توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم کرد.
_پریا،نگران هیچی نباش.
_محمد پریسا مرده؟
کمک کرد روی تخت خوابیدم.بغضم ترکیده بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.نگران به چشمهایم نگاه کرد.چشمش از نم اشک برق میزد.همان لحظه که نبض پریسا را گرفت،فهمیده بود که کار از کار گذشته.فریاد مهدی که کمک میخواست توی راه رو پیچیده بود،آهسته گفت:((مواظب خودت باش.استراحت کن.))
در اتاقم را بست و رفت.خودم را مقصر میدانستم.نباید از نامه غافل میشودم.استفراغ کردن بی موقع و حرکات عصبی زری،حواسم را پاک پرت کرده بود.باید نامه را از بین میبردم.آنقدر به خودم فشار آوردم و گریه کردم که از حال رفتم.با صدای فریاد آقا بزرگ چشم باز کردم که ستونهای خانه داشت میلرزید و صدا از هیچ کس به جز او نمیآمد.
آقا بزرگ تهدید میکرد:((وای به حالتون اگه این ماجرا از در و دیوار این خونه به بیرون درز کنه!این دختر مرده و چه خوب شد که مورد.لیاقت زنده بودن نداشت و تا قیامت روحش سرگردون میمونه.شما هم خیال کنین اصلا چنین کسی تو خونواده طلا چی نبوده.هیچ کس حق نداره اسمشو ببره.نه ختم داریم،نه گریه زری!منصور ده تا سکه ور در ببر پزشکی قانونی،هجا تقی دولت خواه سفارش کرده،پرونده زیر دست دکتر اراقیه.بهش بگو خبر به روز نامهها درز نکنه.))
عصای آقا بزرگ با ضرب هنگی تند تر از همیشه کاف ایوان شاه نشین کوبیده میشد و فریاد میکشید و اهل و عیالش را سرزنش میکرد:((من ابرومو از تو جوب آب لجنی پیدا نکردم که با کثافت کاری شما نوههای بی چشم و رو بریزه!از امروز به بعد،وضع صد و هشتاد درجه توفیر میکنه.این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.اگه خیال کردین به این آسونی دست از سر جوونهای چش سفیدتون ور میدارم که جوشون زیاد شده و دارن کاف بالا میارن،خطا رفتین.))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)