فصل ۷:قسمت اول:

از روزی که زری به علاقه من و محمد پی برد،شد جاسوسی که دائم به من چسبیده بود و کوچکترین رخدادهای روزمره را به محمد گزارش میداد.روزها تمام وقت در کنارم بود و شبها که محمد میآمد،غیب میشد.رابطه پریسا و پوریا هر روز بد تر میشد.
چند بار صدای پچ پچشان از حیاط خلوت آمد و کم کم داشت به دعوا میکشید که مجبور شدم با دوز و کلک زری را ببرم توی حیاط.نمیخواستام شاهد التماس کردن پریسا باشد و از کارشان سر در آورد.
عصر روزی پاییزی بود که هوا کم کم داشت تاریک میشد و نم نم باران میبارید.با زری نشسته بودیم کاف اتاق و داشتیم تست میزدیم که از پنجره حیاط خلوت یک جلد کتاب پرت شد بر روی تخت.زری پرید لب پنجره و سرش را در قاب پنجره به چپ و راست گردند و گفت:((چه غلطها!یعنی پوریا هم اهل مطالعه بود و ما نمیدونستیم؟پریا تو ازش کتاب خواستی؟))
بلند شدم رفتم سمت تخت و کتاب را برداشتم.به نظرم رسید پوریا،توی تاریکی پنجره اتاق من و پریسا را عوضی گرفته.داشتم کتاب را زیر و رو میکردم که زری از دستم گرفتش:((بذار ببینم این پسر عمه مرموز ما به چه نویسندهای علاقه داره.))
_تو که سر از کار همه در میاری،چطور پوریا رو هنوز نشناختی؟
آخه تو خطش نبودام،ولی با این کار ابلهانه آاش از این به بعد روش کار میکنم.
زری داشت کتاب را ورق میزد که نامهای از لایه کتاب افتاد بیرون.رنگش پرید.خام شد نامه را از کاف اتاق برداشت و آهسته گفت:((ای مارمولک منو بگو که خیال کردم پخمه ای.))
نامه را از دستش گرفتم.دلم نمیخواست از کار پریسا سر در آورد.قیافه کنجکاو زری هر لحظه تماشایی تر میشد.با عصبانیت گفت:((بلند بخونش!))
_نه زری بذار پاره آاش کنم!
_پس بعده خودم میخونمش.باید بفهمم پسر عمه عزیزم انشتا آاش خوبه یا بد!اصلا بلده نامه بنویسه که این غلطها ازش سر زده!
تا آمدم به خودم بجنبم،نامه دست زری بود.خط به خط که به آخر صفحه نزدیک میشد،رنگش بیشتر به سفیدی میزد و کم کم مثل گچ شد.از نگاه مرموزش که زًل زده بود توی چشمهایم ضربان نبضم بالا رفت.داشتم پاس میافتادم که گفت:((پسره مزخرف.حالیش میکنم با کی طرفه.))
هنوز از متن نامه خبر نداشتم و تصور میکردم که نامه برای پریسا بوده.از آن همه عصبانیت زری سر در نمیآوردم ،نفهمیدم چرا از دهانم پرید و التماس کردم که:((زری،جونه مادرت به محمد نگو.دلم نمیخواد عصبانی بشه.))
نگاهی خشمگین به سر تا پیام کرد و پرسید:((نامه چندمشه؟راستش رو بگو.))
_هیچی بخدا زری...یعنی این اولین نامه است.اصلا برای کی نوشته؟
نامه را پاره کرد و ریخت زمین.از اتاقم با عصبانیت بیرون رفت.دنبالش تا حیاط دویدم.بدون اینکه خداحافظی کند وارد ساختمان شد و در را محکم به هم کوبید.کلافه شدم.چند با دور حوض قدم زدم.دلشوره داشتم.آنقدر نگران بودم که سر جایم بند نمیشدم.پوریا در پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و از پشت حصیر نگاهم میکرد.چراغ مطالعه اتاقش روشن بود و سایه بدنش افتاده بود پشت شیشه.توی دلم آقا بزرگ را لعنت کردم که دستور داده بود پنجرهها حصیر کشی شود.اگر همه مثل آدم همدیگر را میدیدیم،آنقدر به حرکات یکدیگر حساس نمیشدیم.تصمیم گرفتم برگردم اتاقم و نامه را بخوانم،ولی زود پشیمان شدم.رفتم پشت حصیر سر سارا و چراغ را خاموش کردم.چشمم داشت سیاهی میرفت که محمد آمد.صدای قدمهایش مثل همیشه دلگرمم کرد.از کنار حوض گذشت و پلهها رو تک تک زیر پا گذشت.دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.حالت تهوع پیدا کردم و رفتم سمت دستشویی.مادر از آشپزخانه صدای استفراغ کردنم را صحنید و فریاد زد:((پریا چی شده؟چته؟))
دل و رودهام داشت از گلویم بیرون میآمد.نفهمیدم چند دقیقه گذشت که صدای باز و بسته شدن در آمد.سابقه نداشت کسی سرزده وارد خانه شود به جز زری که دائم میرفت و میآمد.
صدای قدمهای محمد را شناختم.با خشونت حرف میزد.وارد راه رو شد و فریاد زد:((زن عمو پریا کجاست؟))
مادر وحشت زده پرسید:((چی شده محمد آقا؟چرا انقدر عصبانی هستی پسرم؟))
سر و صدای من به کنار دست شویی کشندش.از خجالت داشتم آب میشودم.از پشت به من نزدیک شد. یک لحظه نفسم بند آمد.داشتم خفه میشودم.موهایم ریخته بود توی دست شویی و خیس شده بود.محمد نفس نفس میزد و عصبانی بود.مادر پشتش ایستاده بود و دیده نمیشد.قد محمد آنقدر بلند بود که سرش به چهار چوب در میرسید.چند نفس عمیق کشید و این پا و آن پا شد.مادر پرسید:((چی شده محمد آقا؟))
_هیچی زن عمو.اجازه بدین دو کلمه با دخترتون صحبت کنم.پریا،خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکن.خواهش میکنم،خواهش میکنم...
هر خواهشی که میکرد، صدایش ملایم تر میشد.همانطور که سرم پایین بود و داشتم شر شر عرق میریختم،از لایه موهای خیسم نگاهش کردم.مادر که از حرکات هر دوی ما متعجب بود،پرسید:((من نباید بفهمم اینجا چه خبره؟))
محمد برگشت به سمت مادر :((ببخشید گستاخی کردم.اگه حرفمو به پریا نمیزدم تا صبح خفه میشودم.))