صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 26

موضوع: ▐*✿*▐میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق بر شما تبریك وتهنیت باد ▐*✿*▐

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    ▐*✿*▐میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق بر شما تبریك وتهنیت باد ▐*✿*▐

    29622910323174591838
    39761141759417200616


    c7b163400edd3c72a377a92e74f0f05dc7b163400edd3c72a377a92e74f0f05dc7b163400edd3c72a377a92e74f0f05d
    ویژه نامه ولادت با سعادت خاتم الانبیاء و المرسلین
    حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله


    c7b163400edd3c72a377a92e74f0f05dc7b163400edd3c72a377a92e74f0f05dc7b163400edd3c72a377a92e74f0f05d
    39761141759417200616


    1




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با سر ره عشق و وفا مي پويم امشب
    يا مصطفي يا مصطفي مي گويم امشب

    امشب زمين مکه در خود ماه دارد
    ماهي به مانند رسول ا... دارد

    وجه خداوند کريم آمد خوش آمد
    امشب ز ره در يتيم آمد خوش آمد

    اي آمنه در دست داري دسته گل را
    ني دسته گل قنداقه ي ختم رسل را

    اي آمنه در بين زنها سرفرازي
    با اين پسر جا دارد ار بر خود بنازي

    اي دلبران اين دلرباي دلبران است
    پيغمبران ، اين خاتم پيغمبران است

    غرق طراوت دامن صحراست امشب
    فرخنده ميلاد اب الزهراست امشب

    اين طفل خود حاکم به جنات النعيم است
    باشد پدر بر خلق گر چه خود يتيم است

    صد حاتم طايي گداي درگه اوست
    ماه فلک شرمنده از روي مه اوست

    عمري است باشد قبله ام روي محمد
    من تا قيامت مستم از بوي محمد

    اي بارگاه تو بهشت آرزويم
    در روز محشر لحظه اي کن جستجويم

    دل بيقراري مي کند در کنج سينه
    کرده هواي ديدن شهر مدينه



    1453505wmg0dgcoil






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    عشق تا شکوه ز تاریکی این دنیا کرد
    دستِ حق پنجره‌ی رحمت خود را وا کرد


    ناگهان قافله سالارِ سرآمد، آمد
    عشق یکباره چنین گفت: محمد(ص) آمد

    آمد آن مرد امینی که خدا یارش بود
    و صداقت همه جا تشنه‌ی دیدارش بود


    آمد و غنچه‌ی امید شکوفاتر شد
    ذهن آئینه پُر از بال و پرِ باور شد


    مهربان، آمدی و رازِ خدا را گفتی
    کلماتِ پُرِ اعجاز خدا را گفتی


    عطر خوشبوی محبت به حجاز آوردی
    آدمی را به سجود و به نماز آوردی


    هر کسی دید تو را عاشقِ گفتارت شد
    "چشم بیمار تو را" دید و گرفتارت شد!


    بر لبت زمزمه‌ی روشنِ آگاهی بود
    دلِ تو سبزترین شعرِ هوالهی بود


    آسمان محوِ تماشای نگاهت می‌شد
    ماه دلباخته‌ی رویِ چو ماهت می‌شد


    ای سر و جان به فدای تو و خاک قَدَمت
    گشته دل‌ها همگی نذرِ حریمِ حَرَمت


    از تو و عشق تو هر کس که سخن می‌گوید
    در دلِ "حامی" گلِ سرخِ غزل می‌روید




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    او آمد؛ با ردایی همه از واژه
    و سرمایه بی‏ بدیل زندگانی،
    با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار،
    با چشم‏ هایی که روشنگر کوره‏ راه ‏های هستی تا امروز،

    با سینه ‏ای که گنج‏ خانه همه پاسخ‏ های ناگفته
    و همه رازهای ناخوانده است.

    محمد آمد،
    زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.

    به برکت سفره دست‏های سبز آن معجزه،
    خدا مهربان‏تر شد با مردمان قدرناشناس،

    با قلب‏ های فتنه ‏گر ناآرام
    و در کلام خویش چنین سرود:

    «ای محمد!
    پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد
    مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».

    پیامبر، دریای عصمت پیشه‏ ای است
    که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود،
    کبوتر جان خسته‏ اش
    از شوق پس‏ کوچه ‏های ملکوت،
    از شوق آغوش خداوند،
    هر آینه پر می‏ گشود
    و در این دنیای نافرجام نمی‏ گنجید.

    پیامبر، آموزگار همه روزگاران،
    همه نفس‏هایی که می‏آیند و می‏روند،
    همه چشم‏ هایی که سر به مهر و آشکار
    در پی حقیقت هستند و نیستند،
    جاده‏های معرفت را به سمت ما فرامی‏ خواند.

    در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او
    خود با دست‏های مهر خویش هموار کرده است.

    اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری،
    هراسی نیست که در تمام لحظه ‏ها،
    پیامبر شانه ‏های نحیفت را همراه خواهد بود.

    صدایش کن!
    دست‏های او همیشه نزدیکند.
    کوره‏راهی در پیش نیست.
    راه‏ها معلومند.
    پیامبر خورشید شبانه‏ روز هستی است.
    بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خجسته میلاد برگزیده ترین رسول آسمانی ،حضرت محمد مصطفی
    صلی الله علیه و اله مبارک باد
    .


    ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد
    قدر فلك را كمال و منزلتى نيست در نظر قدر با كمال محمد
    وعده ديدار هر كسى به قيامت ليله اسرى، شب وصال محمد
    آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى آمده مجموع، در ظلال محمد
    عرصه گيتى مجال همت او نيست روز قيامت نگر، مجال محمد
    و آن همه پيرايه بسته جنت فردوس بو كه قبولش كند، بلال محمد
    همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد
    شمس و قمر در زمين حشر نتابد پيش دو ابروى چون هلال محمد
    چشم مرا، تا به خواب ديد جمالش خواب نمى ‏گيرد از خيال محمد
    «سعدى‏» اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    14937286464628464124

    ستاره‏ ها زنده به گور می‏شدند و جهل،
    در عمق جغرافیای جهان جاری بود
    و ترس از فرعون‏ها و جالوت‏ها و شدادها در جان‏ها.

    بهار می‏آمد و می‏رفت،
    بی‏آن‏که کسی چشم انتظارش باشد.
    زمین در توالی عشق‏های عقیم گم بود.

    هنوز چهل سال مانده بود،
    تا مردی فراز روشنایی بایستد
    و گوش فرا دهد به آواز آبی آسمان،
    که در ناگهانی از شکفتن، صدای خنده طفلی،
    آغوش آمنه را آکنده از آرامش می‏کند.

    پلک که می‏زند، چشم‏هایش پر از پری می‏شود
    و پروانه‏ ها، تا دست‏های مهربانش پل می‏زنند.
    تا لب می‏گشاید، عسل از دهان گل‏ها به راه می‏افتد.

    محمّد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله‏ وسلم ،
    پلک می‏زند تا آغوش آمنه را آکنده از آرامش کند.
    پلک می‏زند، تا چشم‏های ساده ‏اش،
    ایوان تو در توی کسری را بر سر ظالمان ویران نماید.

    پلک می‏زند،
    تا دریاچه ساوه،
    در مقابل عظمت نامش،بر جای خویش بخشکد
    و آتشکده فارس،
    در تاریکی همیشگی خویش پنهان گردد.

    صدا، صدای محمد صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله ‏وسلم بود و کسی می‏گفت:
    محمّد! بخند که جهان در انتظار صمیمیّت است
    و «انسان»، محتاج تبسم‏های بی‏دریغ توست.

    محمّد! بخند، تا کفر و عصیان،
    در مدار زمین از حرکت بایستد.
    بایست، با شانه‏ های ستبرت،
    در ابتدای چهار فصل.

    محمد! بایست، که جهان، نیازمند دست‏های مهربان توست
    و منتظر گام‏های استوارت.

    بخند و دورترین نقاط خورشید را پنجره کن.
    بیا و بت‏ها را در آخرین جهالت خویش، بشکن و
    سنگ را از زندان بت، رهایی ده.

    محمد! شکوه شرقی‏ات را به آسمان بسپار
    و بخند، ای همیشگی تکرار نشدنی!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    24960516976731600507

    ....و تو بیایی! آن سان که صاعقه نگاهت،
    ایوان مدائن را از پا درآورد
    و به آتشکده فارس، فرمان خاموشی داد.

    آن شب، مادرت آمنه، آینه بود،
    تا تصویر تو در آغوش آن، قد بکشد.

    عبدالمطلب، به شوقِ آمدنت،
    به کودکانِ احساس، عیدی می‏داد و فریاد می‏زد:
    ان شاءاللّه‏، همه ابوجهل‏ها، ابوعلم شوند؛
    همان سال که خدا، ابرهه و سپاه فیل‏ها را
    با ابابیل‏هایش فرو کوبیده بود.

    مدیون احساسم باشم، اگر تو را
    جز با واژه‏های سبز بستایم،
    واژه‏هایی به رنگ گنبد زیبایت.

    به یوسف چهره‏ات سوگند،
    مصر دل‏ها، چشم به راهِ شکفتن گل‏های تبسّم توست
    و خورشید زعفرانی عشقِ تو،
    هر صبح به دنبالِ تو از پشت کوه سَرَک می‏کشد.

    پیامبران، همیشه
    در «سِدْرَةُ المُنْتَهی اَوْ اَدنی»ی چشمان تو، نافله شب می‏خوانند
    و در «وَ الصُبحِ اِذا تَنَفَّس» پیشانی‏ات، نماز صبح.

    «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسوةٌ حَسَنَةٌ»،
    سرود صبح‏گاه مشترک نیروهای مسلّح به تقواست.

    در این مراسم که هر روز، برگزار می‏شود،
    جبرییل پس از خوش‏آمد به تو،
    آمادگی همه ذرات را در خدمت‏گزاریت اعلام می‏کند
    و تو از ممکن الوجودهای عالم، سان می‏بینی.
    این مراسم تا قیامت ادامه خواهد داشت.

    در نگاه گرم تو،
    کبوتر «رَحمةٍ للْمُؤمِنینْ» لانه کرده است
    و عطوفت دستانِ تو، هر شب،
    کودکان خاک را نوازش می‏کند.

    وقتی می‏خواهم وسعت مهربانیت را مثال بزنم،
    خجالت می‏کشم که بگویم: دریا!

    و وقتی به بلندای مقامت فکر می‏کنم،
    با شرمندگی می‏گویم: آسمان!

    پس از نزول «أَنَا بَشرٌ مِثْلُکُم»، فهمیدم
    که بیش از آن چه گمان داشتم، به خاکیان لطف داری.

    امروز، مدنیّت، هزاره مدینه تو را جشن می‏گیرد
    و عدالت، در مرتضاآباد نجف، به شعف می‏نشیند.

    دست‏ها، در محراب «یا فاطِرَ السمواتِ بِحَقِ فاطمه»
    به نیایش بر می‏خیزد.

    تدبیر، به صلح‏نامه مجتبای تو آفرین می‏گوید.
    شمشیر با «هَیْهاتَ مِن الذِلّه»ی حسین تو حماسه می‏آفریند... .

    و به زودیِ زود، مردی هم نامِ تو،
    مسیح خواهد شد و کالبد مرده زمین را
    جان خواهد بخشید.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    24960516976731600507





    tg8n0ximww326061tqoaآغاز مبارکtg8n0ximww326061tqoa


    شب بود. سال‏های سال از شب می‏گذشت.
    مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دست‏های سیاهشان زندگی را زنده به گور می‏کردند.
    صدایی حتی اگر از آسمان می‏آمد، در طنین نعره‏های مست و واژه‏های جاهل گم بود.
    سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دل‏های پشت به آفتاب.
    کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه‏ها را می‏شنید.
    در دل خلوت‏های تا آسمان خویش، بر فراز کوهساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی می‏رفت و بازمی‏گشت.
    هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می‏پراکند... هر شبانگاه، لب‏های مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش می‏کرد و جدا از آن همه مردمان بی‏فردا، دست دعا بود و معراج بی‏پروا.
    تنها صدا بود... و واژگان قدسی بی‏مانندی که بر شانه‏های رسالت «او» وحی می‏شدند.
    صدا پیچید. نزدیک و بی‏وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بی‏هیچ شبهه‏ای، بی‏هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمین‏گیر، از نو آغاز شد.
    آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانه‏های صبورت را از خستگی می‏تکاند و با دست‏های آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بی‏شباهت تو می‏سراید.
    محمد از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شب‏گریه‏های خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.
    او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی‏بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشم‏هایی که روشنگر کوره‏راه‏های هستی تا امروز، با سینه‏ای که گنج‏خانه همه پاسخ‏های ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.
    محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.
    به برکت سفره دست‏های سبز آن معجزه، خدا مهربان‏تر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب‏های فتنه‏گر ناآرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».
    پیامبر، دریای عصمت پیشه‏ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خسته‏اش از شوق پس‏کوچه‏های ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می‏گشود و در این دنیای نافرجام نمی‏گنجید.
    پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس‏هایی که می‏آیند و می‏روند، همه چشم‏هایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جاده‏های معرفت را به سمت ما فرامی‏خواند.
    در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دست‏های مهر خویش هموار کرده است.
    اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظه‏ها، پیامبر شانه‏های نحیفت را همراه خواهد بود.
    صدایش کن! دست‏های او همیشه نزدیکند. کوره‏راهی در پیش نیست. راه‏ها معلومند. پیامبر خورشید شبانه‏روز هستی است.
    بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.
    سودابه مهیجی



    nmsr1uw2g8ed4e164
    e6ld1840cyi9fdy185c
    nmsr1uw2g8ed4e164


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    14937286464628464124


    صدای جیرجیرک‏ها از دور به گوش می‏رسید،
    شب از نیمه می‏گذشت و نسیم لذّت‏بخش،
    بر سنگ‏های عربستان می‏وزید.

    شهر مکّه در خواب سنگینی فرو رفته بود
    و سیاهی شب، تمام زمین را در بر گرفته بود،
    ولی آسمان، حال و هوای دیگری داشت؛

    ستارگان در نهایت زیبایی، به رقص و سماع مشغول بودند.
    چیزی نمانده بود که در شهرِ خدایان سنگی، تاریخی اتّفاق بیفتد.
    تا سحرگاه، چشم‏های آمنه، بیدار مانده بود،
    تا این‏که با اولین اشعه‏ های حیات‏بخش دنیا،
    چشمان خسته آمنه به تولّد فرزندش روشن شد
    و محمّد صلی‏ الله ‏علیه‏ و‏آله‏ وسلم به روی هستی، پلک گشود.

    صدای ضجّه ‏های شیطان در فضا پیچید،
    چاه زمزم، تمام فراوانی خود را ارزانی زمین کرد
    و حرا منتظر ماند تا... .

    سراپای کاخ مدائن لرزید و زلزله‏ ای،
    کنگره‏ های ایوان مدائن را در هم ریخت.

    آتشکده‏ های فارس، بعد از هزار سال روشناییِ بی‏ وقفه،
    رو به خاموشی نهاد.

    دریاچه ساوه، با همه غرورش، خشکید
    و خدایان سنگی کعبه، یکایک در هم شکستند.

    محمّد صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏آله ‏وسلم آمد.

    عبدالمطلب را خبر کنید
    تا شاهد حضور ملکوتی مردی باشد
    که در روزگاری نه چندان دور،
    تمام تارهای تنیده عنکبوت خرافه ‏پرستی را
    با نسیم یکتاپرستی فرو می‏ریزد.

    تبر بر دوشِ کعبه،
    خواب خوش بوجهل ‏ها و بولهب‏ ها را بر هم می‏زند.

    لات و هُبَل و عزّی و خدایان مترسک پیشه،
    یارای سرِ پا ایستادن را ندارند.

    کعبه دوباره سر بلند می‏کند و محکم و استوار،
    منتظر بلالِ محمد می‏ماند تا طنین الله اکبر را
    بر بام کعبه به تمام جهانیان اعلام کند و چنین می‏شود.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    کاش پدرت زنده بود و این روز را می‏دید، روز شکفتنت را می‏گویم!
    کاش بود و می‏دید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود
    و حال د دارد از چهره زیبای تو فوران می‏کند!

    می‏دانستم؛ از همان اول که حضورت را در وجودم حسّ کردم.
    می‏دانستم این اتفاق ساده‏ای نیست.
    از همان اول که پدرم، پدرت عبدالله را در شکارگاه دیده بود،
    همان وقت که خودش مرا به عبد المطلِّب برای همسری پدرت معرفی کرده بود،
    می‏دانستم این وصلتی عادّی نیست.

    کاش عبد اللّه بود و تو را می‏دید.
    می‏دانی، شبی که به دنیا آمدی، اتفاقات عجیبی افتاد.
    امّا برای من که تو را در آغوش داشتم،
    حتی شکستن همه بت‏های مکّه عجیب نبود.
    وقتی شنیدم در آن شب، شب تولدت را می‏گویم،
    ایوان مدائن به لرزه در آمده است و آتشکده فارس،
    بعد از هزار سال روشنایی خاموش شد، تعجب نکردم.

    از وقتی وجودم خانه تو شد، نه از چیزی ترسیده ‏ام و نه به حیرت افتاده‏ ام.
    شنیدم همان شب، موبد زرتشتیان در خواب دیده بود که شتران نیرومندی،
    اسب‏های عربی را می‏کشیدند و از دجله می‏گذشتند و وارد سرزمین ایران می‏شدند،
    آب دجله طغیان کرده بود و خانه‏های اطرافش را فرا گرفته بود.

    آن وقت، نور تابانی از سوی سرزمین حجاز صعود کرد و به سوی شرق کشیده شد
    و بعد، همه جهان را فرا گرفت و تخت‏های پادشاهان واژگون شد
    و کاهنان نتوانستند از دانششان استفاده کنند و جادوی جادوگران بی اثر شد.
    من شاید تعبیرش را ندانم، امّا یقین دارم حتی آن خواب هم به تو مربوط می‏شود.

    کاش پدرت زنده بود و می‏دید این روزها را!
    کاش می‏شنید آن ندای غیبی را که به وحدانیت خدا و پناه بردن به او ا
    ز شرّ حسودان سفارشم می‏کرد، تا مبادا گزندی به تو برسد!

    حتی نام زیبای تو را هم همان ندای غیبی برگزید.
    امّا وقتی همه این‏ها را برای جدّت عبد المطلب تعریف کردم،
    او هم مثل من تعجب نکرد. فقط لبخند زد و برق شوق، در چشمانش درخشید
    و انگار که همه چیز را می‏دانسته، شادان تو را در بغل کشید و به سوی خانه کعبه رفت.
    حتماً برای سپاسگزاری از خدایش، خدای ابراهیم و موسی و عیسی، تو را به آنجا بُرد.

    کاش پدرت زنده بود، آن وقت حلیمه، با دلگرمی بیشتری تو را با خود می‏بُرد!
    امّا قول می‏دهم با یک لحظه تو را در آغوش گرفتن،
    تمام نگرانی‏اش را از دست بدهد؛ مثل من.

    حالا برو؛ برو و هر چه زودتر بزرگ و قوی و سالم پیش مادر بازگرد.
    آری، دیگر برو محمد صلی ‏الله ‏علیه‏ و‏آله کوچک من!





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/