ویژه نامه ولادت با سعادت خاتم الانبیاء و المرسلین
حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله
ویژه نامه ولادت با سعادت خاتم الانبیاء و المرسلین
حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله
با سر ره عشق و وفا مي پويم امشب
يا مصطفي يا مصطفي مي گويم امشب
امشب زمين مکه در خود ماه دارد
ماهي به مانند رسول ا... دارد
وجه خداوند کريم آمد خوش آمد
امشب ز ره در يتيم آمد خوش آمد
اي آمنه در دست داري دسته گل را
ني دسته گل قنداقه ي ختم رسل را
اي آمنه در بين زنها سرفرازي
با اين پسر جا دارد ار بر خود بنازي
اي دلبران اين دلرباي دلبران است
پيغمبران ، اين خاتم پيغمبران است
غرق طراوت دامن صحراست امشب
فرخنده ميلاد اب الزهراست امشب
اين طفل خود حاکم به جنات النعيم است
باشد پدر بر خلق گر چه خود يتيم است
صد حاتم طايي گداي درگه اوست
ماه فلک شرمنده از روي مه اوست
عمري است باشد قبله ام روي محمد
من تا قيامت مستم از بوي محمد
اي بارگاه تو بهشت آرزويم
در روز محشر لحظه اي کن جستجويم
دل بيقراري مي کند در کنج سينه
کرده هواي ديدن شهر مدينه
عشق تا شکوه ز تاریکی این دنیا کرد
دستِ حق پنجرهی رحمت خود را وا کرد
ناگهان قافله سالارِ سرآمد، آمد
عشق یکباره چنین گفت: محمد(ص) آمد
آمد آن مرد امینی که خدا یارش بود
و صداقت همه جا تشنهی دیدارش بود
آمد و غنچهی امید شکوفاتر شد
ذهن آئینه پُر از بال و پرِ باور شد
مهربان، آمدی و رازِ خدا را گفتی
کلماتِ پُرِ اعجاز خدا را گفتی
عطر خوشبوی محبت به حجاز آوردی
آدمی را به سجود و به نماز آوردی
هر کسی دید تو را عاشقِ گفتارت شد
"چشم بیمار تو را" دید و گرفتارت شد!
بر لبت زمزمهی روشنِ آگاهی بود
دلِ تو سبزترین شعرِ هوالهی بود
آسمان محوِ تماشای نگاهت میشد
ماه دلباختهی رویِ چو ماهت میشد
ای سر و جان به فدای تو و خاک قَدَمت
گشته دلها همگی نذرِ حریمِ حَرَمت
از تو و عشق تو هر کس که سخن میگوید
در دلِ "حامی" گلِ سرخِ غزل میروید
او آمد؛ با ردایی همه از واژه
و سرمایه بی بدیل زندگانی،
با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار،
با چشم هایی که روشنگر کوره راه های هستی تا امروز،
با سینه ای که گنج خانه همه پاسخ های ناگفته
و همه رازهای ناخوانده است.
محمد آمد،
زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.
به برکت سفره دستهای سبز آن معجزه،
خدا مهربانتر شد با مردمان قدرناشناس،
با قلب های فتنه گر ناآرام
و در کلام خویش چنین سرود:
«ای محمد!
پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد
مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».
پیامبر، دریای عصمت پیشه ای است
که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود،
کبوتر جان خسته اش
از شوق پس کوچه های ملکوت،
از شوق آغوش خداوند،
هر آینه پر می گشود
و در این دنیای نافرجام نمی گنجید.
پیامبر، آموزگار همه روزگاران،
همه نفسهایی که میآیند و میروند،
همه چشم هایی که سر به مهر و آشکار
در پی حقیقت هستند و نیستند،
جادههای معرفت را به سمت ما فرامی خواند.
در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او
خود با دستهای مهر خویش هموار کرده است.
اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری،
هراسی نیست که در تمام لحظه ها،
پیامبر شانه های نحیفت را همراه خواهد بود.
صدایش کن!
دستهای او همیشه نزدیکند.
کورهراهی در پیش نیست.
راهها معلومند.
پیامبر خورشید شبانه روز هستی است.
بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.
خجسته میلاد برگزیده ترین رسول آسمانی ،حضرت محمد مصطفی
صلی الله علیه و اله مبارک باد.
ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال و منزلتى نيست در نظر قدر با كمال محمد
وعده ديدار هر كسى به قيامت ليله اسرى، شب وصال محمد
آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى آمده مجموع، در ظلال محمد
عرصه گيتى مجال همت او نيست روز قيامت نگر، مجال محمد
و آن همه پيرايه بسته جنت فردوس بو كه قبولش كند، بلال محمد
همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمين حشر نتابد پيش دو ابروى چون هلال محمد
چشم مرا، تا به خواب ديد جمالش خواب نمى گيرد از خيال محمد
«سعدى» اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد بس است و آل محمد
ستاره ها زنده به گور میشدند و جهل،
در عمق جغرافیای جهان جاری بود
و ترس از فرعونها و جالوتها و شدادها در جانها.
بهار میآمد و میرفت،
بیآنکه کسی چشم انتظارش باشد.
زمین در توالی عشقهای عقیم گم بود.
هنوز چهل سال مانده بود،
تا مردی فراز روشنایی بایستد
و گوش فرا دهد به آواز آبی آسمان،
که در ناگهانی از شکفتن، صدای خنده طفلی،
آغوش آمنه را آکنده از آرامش میکند.
پلک که میزند، چشمهایش پر از پری میشود
و پروانه ها، تا دستهای مهربانش پل میزنند.
تا لب میگشاید، عسل از دهان گلها به راه میافتد.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلم ،
پلک میزند تا آغوش آمنه را آکنده از آرامش کند.
پلک میزند، تا چشمهای ساده اش،
ایوان تو در توی کسری را بر سر ظالمان ویران نماید.
پلک میزند،
تا دریاچه ساوه،
در مقابل عظمت نامش،بر جای خویش بخشکد
و آتشکده فارس،
در تاریکی همیشگی خویش پنهان گردد.
صدا، صدای محمد صلی الله علیه وآله وسلم بود و کسی میگفت:
محمّد! بخند که جهان در انتظار صمیمیّت است
و «انسان»، محتاج تبسمهای بیدریغ توست.
محمّد! بخند، تا کفر و عصیان،
در مدار زمین از حرکت بایستد.
بایست، با شانه های ستبرت،
در ابتدای چهار فصل.
محمد! بایست، که جهان، نیازمند دستهای مهربان توست
و منتظر گامهای استوارت.
بخند و دورترین نقاط خورشید را پنجره کن.
بیا و بتها را در آخرین جهالت خویش، بشکن و
سنگ را از زندان بت، رهایی ده.
محمد! شکوه شرقیات را به آسمان بسپار
و بخند، ای همیشگی تکرار نشدنی!
....و تو بیایی! آن سان که صاعقه نگاهت،
ایوان مدائن را از پا درآورد
و به آتشکده فارس، فرمان خاموشی داد.
آن شب، مادرت آمنه، آینه بود،
تا تصویر تو در آغوش آن، قد بکشد.
عبدالمطلب، به شوقِ آمدنت،
به کودکانِ احساس، عیدی میداد و فریاد میزد:
ان شاءاللّه، همه ابوجهلها، ابوعلم شوند؛
همان سال که خدا، ابرهه و سپاه فیلها را
با ابابیلهایش فرو کوبیده بود.
مدیون احساسم باشم، اگر تو را
جز با واژههای سبز بستایم،
واژههایی به رنگ گنبد زیبایت.
به یوسف چهرهات سوگند،
مصر دلها، چشم به راهِ شکفتن گلهای تبسّم توست
و خورشید زعفرانی عشقِ تو،
هر صبح به دنبالِ تو از پشت کوه سَرَک میکشد.
پیامبران، همیشه
در «سِدْرَةُ المُنْتَهی اَوْ اَدنی»ی چشمان تو، نافله شب میخوانند
و در «وَ الصُبحِ اِذا تَنَفَّس» پیشانیات، نماز صبح.
«لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسوةٌ حَسَنَةٌ»،
سرود صبحگاه مشترک نیروهای مسلّح به تقواست.
در این مراسم که هر روز، برگزار میشود،
جبرییل پس از خوشآمد به تو،
آمادگی همه ذرات را در خدمتگزاریت اعلام میکند
و تو از ممکن الوجودهای عالم، سان میبینی.
این مراسم تا قیامت ادامه خواهد داشت.
در نگاه گرم تو،
کبوتر «رَحمةٍ للْمُؤمِنینْ» لانه کرده است
و عطوفت دستانِ تو، هر شب،
کودکان خاک را نوازش میکند.
وقتی میخواهم وسعت مهربانیت را مثال بزنم،
خجالت میکشم که بگویم: دریا!
و وقتی به بلندای مقامت فکر میکنم،
با شرمندگی میگویم: آسمان!
پس از نزول «أَنَا بَشرٌ مِثْلُکُم»، فهمیدم
که بیش از آن چه گمان داشتم، به خاکیان لطف داری.
امروز، مدنیّت، هزاره مدینه تو را جشن میگیرد
و عدالت، در مرتضاآباد نجف، به شعف مینشیند.
دستها، در محراب «یا فاطِرَ السمواتِ بِحَقِ فاطمه»
به نیایش بر میخیزد.
تدبیر، به صلحنامه مجتبای تو آفرین میگوید.
شمشیر با «هَیْهاتَ مِن الذِلّه»ی حسین تو حماسه میآفریند... .
و به زودیِ زود، مردی هم نامِ تو،
مسیح خواهد شد و کالبد مرده زمین را
جان خواهد بخشید.
آغاز مبارک
شب بود. سالهای سال از شب میگذشت.
مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دستهای سیاهشان زندگی را زنده به گور میکردند.
صدایی حتی اگر از آسمان میآمد، در طنین نعرههای مست و واژههای جاهل گم بود.
سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دلهای پشت به آفتاب.
کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظهها را میشنید.
در دل خلوتهای تا آسمان خویش، بر فراز کوهساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی میرفت و بازمیگشت.
هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر میپراکند... هر شبانگاه، لبهای مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش میکرد و جدا از آن همه مردمان بیفردا، دست دعا بود و معراج بیپروا.
تنها صدا بود... و واژگان قدسی بیمانندی که بر شانههای رسالت «او» وحی میشدند.
صدا پیچید. نزدیک و بیوقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بیهیچ شبههای، بیهیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمینگیر، از نو آغاز شد.
آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانههای صبورت را از خستگی میتکاند و با دستهای آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بیشباهت تو میسراید.
محمد از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شبگریههای خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.
او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بیبدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشمهایی که روشنگر کورهراههای هستی تا امروز، با سینهای که گنجخانه همه پاسخهای ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.
محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.
به برکت سفره دستهای سبز آن معجزه، خدا مهربانتر شد با مردمان قدرناشناس، با قلبهای فتنهگر ناآرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».
پیامبر، دریای عصمت پیشهای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خستهاش از شوق پسکوچههای ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر میگشود و در این دنیای نافرجام نمیگنجید.
پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفسهایی که میآیند و میروند، همه چشمهایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جادههای معرفت را به سمت ما فرامیخواند.
در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دستهای مهر خویش هموار کرده است.
اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظهها، پیامبر شانههای نحیفت را همراه خواهد بود.
صدایش کن! دستهای او همیشه نزدیکند. کورهراهی در پیش نیست. راهها معلومند. پیامبر خورشید شبانهروز هستی است.
بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.
سودابه مهیجی
صدای جیرجیرکها از دور به گوش میرسید،
شب از نیمه میگذشت و نسیم لذّتبخش،
بر سنگهای عربستان میوزید.
شهر مکّه در خواب سنگینی فرو رفته بود
و سیاهی شب، تمام زمین را در بر گرفته بود،
ولی آسمان، حال و هوای دیگری داشت؛
ستارگان در نهایت زیبایی، به رقص و سماع مشغول بودند.
چیزی نمانده بود که در شهرِ خدایان سنگی، تاریخی اتّفاق بیفتد.
تا سحرگاه، چشمهای آمنه، بیدار مانده بود،
تا اینکه با اولین اشعه های حیاتبخش دنیا،
چشمان خسته آمنه به تولّد فرزندش روشن شد
و محمّد صلی الله علیه وآله وسلم به روی هستی، پلک گشود.
صدای ضجّه های شیطان در فضا پیچید،
چاه زمزم، تمام فراوانی خود را ارزانی زمین کرد
و حرا منتظر ماند تا... .
سراپای کاخ مدائن لرزید و زلزله ای،
کنگره های ایوان مدائن را در هم ریخت.
آتشکده های فارس، بعد از هزار سال روشناییِ بی وقفه،
رو به خاموشی نهاد.
دریاچه ساوه، با همه غرورش، خشکید
و خدایان سنگی کعبه، یکایک در هم شکستند.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلم آمد.
عبدالمطلب را خبر کنید
تا شاهد حضور ملکوتی مردی باشد
که در روزگاری نه چندان دور،
تمام تارهای تنیده عنکبوت خرافه پرستی را
با نسیم یکتاپرستی فرو میریزد.
تبر بر دوشِ کعبه،
خواب خوش بوجهل ها و بولهب ها را بر هم میزند.
لات و هُبَل و عزّی و خدایان مترسک پیشه،
یارای سرِ پا ایستادن را ندارند.
کعبه دوباره سر بلند میکند و محکم و استوار،
منتظر بلالِ محمد میماند تا طنین الله اکبر را
بر بام کعبه به تمام جهانیان اعلام کند و چنین میشود.
کاش پدرت زنده بود و این روز را میدید، روز شکفتنت را میگویم!
کاش بود و میدید نوری را که بعد از همسفر شدن با من از دست داده بود
و حال د دارد از چهره زیبای تو فوران میکند!
میدانستم؛ از همان اول که حضورت را در وجودم حسّ کردم.
میدانستم این اتفاق سادهای نیست.
از همان اول که پدرم، پدرت عبدالله را در شکارگاه دیده بود،
همان وقت که خودش مرا به عبد المطلِّب برای همسری پدرت معرفی کرده بود،
میدانستم این وصلتی عادّی نیست.
کاش عبد اللّه بود و تو را میدید.
میدانی، شبی که به دنیا آمدی، اتفاقات عجیبی افتاد.
امّا برای من که تو را در آغوش داشتم،
حتی شکستن همه بتهای مکّه عجیب نبود.
وقتی شنیدم در آن شب، شب تولدت را میگویم،
ایوان مدائن به لرزه در آمده است و آتشکده فارس،
بعد از هزار سال روشنایی خاموش شد، تعجب نکردم.
از وقتی وجودم خانه تو شد، نه از چیزی ترسیده ام و نه به حیرت افتاده ام.
شنیدم همان شب، موبد زرتشتیان در خواب دیده بود که شتران نیرومندی،
اسبهای عربی را میکشیدند و از دجله میگذشتند و وارد سرزمین ایران میشدند،
آب دجله طغیان کرده بود و خانههای اطرافش را فرا گرفته بود.
آن وقت، نور تابانی از سوی سرزمین حجاز صعود کرد و به سوی شرق کشیده شد
و بعد، همه جهان را فرا گرفت و تختهای پادشاهان واژگون شد
و کاهنان نتوانستند از دانششان استفاده کنند و جادوی جادوگران بی اثر شد.
من شاید تعبیرش را ندانم، امّا یقین دارم حتی آن خواب هم به تو مربوط میشود.
کاش پدرت زنده بود و میدید این روزها را!
کاش میشنید آن ندای غیبی را که به وحدانیت خدا و پناه بردن به او ا
ز شرّ حسودان سفارشم میکرد، تا مبادا گزندی به تو برسد!
حتی نام زیبای تو را هم همان ندای غیبی برگزید.
امّا وقتی همه اینها را برای جدّت عبد المطلب تعریف کردم،
او هم مثل من تعجب نکرد. فقط لبخند زد و برق شوق، در چشمانش درخشید
و انگار که همه چیز را میدانسته، شادان تو را در بغل کشید و به سوی خانه کعبه رفت.
حتماً برای سپاسگزاری از خدایش، خدای ابراهیم و موسی و عیسی، تو را به آنجا بُرد.
کاش پدرت زنده بود، آن وقت حلیمه، با دلگرمی بیشتری تو را با خود میبُرد!
امّا قول میدهم با یک لحظه تو را در آغوش گرفتن،
تمام نگرانیاش را از دست بدهد؛ مثل من.
حالا برو؛ برو و هر چه زودتر بزرگ و قوی و سالم پیش مادر بازگرد.
آری، دیگر برو محمد صلی الله علیه وآله کوچک من!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)