فصل ۵:قسمت آخر
در حالی که غرق نگاهم بود و سعی میکرد عصبانی نشود آهسته گفت:((پریا حالا که این بازی رو شروع کردی،باید تا آخرش با محمد باشی.فهمیدی؟محمد کسی نیست که بشه با احساسش بازی کرد.))
زن عمو که سینی چای را گذشته بود روی میز،گفت:((صبح که نشدبا هم چای بخوریم.من نمیفهمم این دو تا برادر چشون شده.تا یه ماه پیش هیچ مشکلی باهم نداشتن،اما هر روز که میگذره بد تر میشن.تعجب میکنم امروز چرا انقدر به هم گیر میدادن!))
زری خندید و گفت:((زن میخوان!نره قول شدن اما هنوز نون خور بابا هستن،باید برای خودشون خونه زندگی درست کنن.))
_وقتش نشده مادر.کی زن این بچهها میشه!اسمشه که مرد شدن اما هنوزم بچه آن.
_بچه آن یا آقا بزرگ فرمون ندادن؟
_یواش حرف بزن صدات نره بیرون.
_مامان دیگه داره حالم از این خونه به هم میخوره.
_واسه چی؟نونت نیست،آبت نیست!سقف بالای سرت سوراخه!
_نه مامان جان،واسه اینکه آب هم باید با اجازه اون پیرمرد بخوریم.بی خود نیست که بعضی شبها مرتضی خونه نمیاد.خبر داری کجا میره!همه از این خونه فرارین.
_صبر داشته باش دخترم.همه چی درست میشه.آقا بزرگ بده هیچ کدومتونو نمیخواد.
_آقا بزرگ!آقا بزرگ!کاشکی یه تفنگ داشتم و خلاصش میکردم.
زن عمو وحشت زده و زری عصبانی بود و من از خنده داشتم ریسه میرفتم.زن عمو غضبناک به زری نگاه کرد و گفت:((دختر زبونتو گاز بگیر،پاک دیونه شدیا...حرارت تابستون خورده تو مخت نمیفهمی چی میگی!))
هر دو رفتیم توی حیاط.هنوز عصر نشده بود،بد و طوفان پاییزی داشت شروع میشد.پوریا پشت پنجره اتاقش وایساده و حصیر را بالا زده بود.لبخند زد و سلام گفت.صدای پروانه از پشت حصیر ساختمان باقالی آمد.
_پوریا ،حیف تو نیست که با این اشغالها هم کلام بشی؟
رنگ زری پرید.پوریا از پنجره سر بیرون آورد و فریاد کشید:((پروانه،خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم!؟))
صدای عمه منصوره از راه رو آمد:((چی شده؟باز که شماها دعواتون شد؟))
پژمان، به پشتیبانی از ما وارد معرکه شد:((پروانه،این قدر از پشت حصیر چشم چرونی نکن.شب تا صبح که هی میری و مییائی و نمیذاری بخوابیم،بس نیست؟))
پویا فریاد کشید:((بابا من درس دارم.تو رو خدا سر و صدا نکنین.همین جوریش هم ریاضی نمیره تو کلم.))
عمه منصوره اومد لب پنجره و در جواب عمه طاهره که پرسیده بود چه خبره گفت:((خواهر،این دختر و پسرها هار شدن،خوش به حال همون قدیما که ما رو زود شوهر میدادن.))
زریا آرام از پلههای ساختمان عمه منصوره بالا رفت.هرچه دستش را کشیدم،جلودارش نشدم.انگار تصمیم گرفته بود برای همیشه روی پروانه را کم کند.رسید پشت در اتاق به شیشه مشت کوبید و فریاد زد:((عروسک پشت پرده،چرا مثل موش قعیم شودی!بیا بیرون ببینم چی زیر میزانی؟))
عمه طاهره در را باز کرد و گفت:((عمه جان ،خوب نیست شما دخترها باهم دعوا کند.بیا تو،یه کم آروم تر.))
پوریا فرصت را غنیمت شمرد و آهسته پرسید:((پریا،معدلت چند شد؟))
زری،همان تور که داشت جواب عمه طاهره را میداد،حواسش به پوریا هم بود و فریاد کشید:((پوریا به تو چه مربوطه معدل پریا چند شده؟برو اطاقت خودتو قاطی دخترا نکن.))
پژمان و پویا از در بیرون آمدند و فریاد زدند:((پریا خودش زبون داره،تو چرا قاشق نشسته شودی و دائم میفتی وسعت ما؟))
صدای افسانه کم بود ،آن هم اضافه شد بر جنجال:((نگو قاشق نشسته بگو لنگ ه کفش کهنه،خدا شانس بده.معلوم نیست پریا مهره مار داره که همه دنبالش موس موس میکنن؟))
زری به یک چشم به هم زدن سراغ افسانه رفت و تا آمدم سر بجنبانم پروانه هم وارد معرکه شد.جواهر از ترس درگیر شدن بقیه بچه ها،رفت دنبال عزیز.عزیز لنگ لنگان آمد ایوان شاه نشین و فریاد کشید:((زهره،پریدخت.))
مادرم و زن عمو زهره آمدند به ایوان.عزیز گفت:((بچهها تونو جم کنین سرم رفت.))
در مقابل نگاه متعجب مادر که از هیچی خبر نداشت همراه زن عمو وارد منزل عمه طاهره شدم.زری با موهای پریشان،نفس نفس میزد و در کنار سر سارا وا رفته بود.عمه طاهره و افسانه و پروانه سمت دیگر راهرو نشسته بودند و به زری چشم قرعه میرفتند.به محض دیدن زری اشکم سرازیر شد.عمه طاهره نگاه غضبناکی به سر تا پایم انداخت و زیر لب گفت:((ببین چه آتشی به پا کردی پتیاره خانوم؟))
از حرف عمه رنگم پرید.هر چه فکر کردم نفهمیدم گناهم چیست.زن عمو دست زری را گرفت و همراه من از خانه عمه طاهره آمدیم بیرون.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)