فصل 3 -قسمت آخر:
از خجالت داشتم آب ميشودم،با لکنت پرسيدم:((چي ميگي زري؟از حرفهات سر در نميارم!))
نگاهي مرموز به چشمهايم کرد و گفت:((آره جون عمت.))
سرم به زير افتاد و اشکم خشکيد.زري پرسيد:((حالا چرا انقدر ناراحتي؟خلاف که نکردي.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلي مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))
دستم رو شده بود.گفتم:((من فقط از روي کنجکاوي رفتم زير زمين.))
_بپا کنجکاوي کار دستت نده عزيزم!تا همين جاش هم زيادي غرق شودين.يادتون باشه که پدر سالار زندهست!
از اينکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت ميبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،هميشه شيرين تر از دوست داشتن بود.نميدانستم زري خودش به احساس من پي برده يا محمد حرفي زده بود.اعصابم به کلي به هم ريخت.دلم ميخواست بيشتر بدانم.از محمد و ميزان نزديک بودنش به زري،از احساسي که به من داشت.آيا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟يا آابروي من پيش زري رفته بود؟
شک و ترديد داشت خفهام ميکرد که زري پرسيد:((تو فکر چي هستي؟ميخواي چي کار کني؟))
_چطور؟
_يعني هر شب ميخواي بري توي زير زمين؟
رنگم پريد.بدنم يخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زري گفته بود؟اين پرسش باعث شد سرم يک مرتبه درد بگيرد.زري به لبهايم که هر لحظه بي رنگ تر ميشد،خيره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسيد:((خودت ميدوني چه آتيشي به پا کردي؟))
_چه آتيشي؟مگه من چيکار کردم؟
_راه پيدا کردن به دل محمد کار آسوني نيست.خيلي مغروره.
دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صميمي،بي اختيار لبخندي کم رنگ بر لبهايم نشسته بود که زري را هر لحظه عصبي تر ميکرد.پرسيدم:((زري،تو از کجا ميدوني که محمد...))
قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پايين و چشمهايم چرخ ميزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font]
زري نفس عميق کشيد و گفت:((يه عمر دارم باهاش زندگي ميکنم مثل کف دستم ميشناسمش.از حرکاتش ميفهمم که پاک به هم ريخته.))
_پس مثل هميشه رو حدس و گمان اظهار نظر ميکني؟
_محمد زياد حرف نميزانه،موضوع زير زمين رفتن تو رو خودم فهميدم،ميدوني که من صبحها زود بيدار ميشم.
نفس راحتي کشيدم.چشمهاي زري با نگراني به من دوخته شده بود و من غرق در ترديد و ابهام بودم که گفت:((خيال نکن فقط نگران محمد هستم پريا،براي هر دو تاتون ميترسم.محمد خيلي صبوره،مرده،طاقت داره، ولي تو...با اين روحيه لطيف ضربه ميخوري.))
از زري دل نميکندم.دلم ميخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنياي من محمد بود و آن روز که فهميدم او هم به فکر من است،براي يک عمر زندگي انرژي گرفتم.صداي زن عمو که ما را براي خوردن چاي دعوت ميکرد رشته افکارم را از هم گسيخت.پا شديم و رفتيم آشپزخانه.
چاي را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسيد :کجا؟
زري گفت:ديشب کم خوابيده...برو استراحت کن پريا.
برگشتم به اتاقم.براي بقيه روزهاي کسل کننده تابستان برنامهاي به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع ميشد و چشم انتظاري که بيايد و از حياط رد شود.زندگي پر از حسرتم به زجر کشيدن دائم بيشتر شبيه بود تا عاشقانه زيستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر ميشودم.من پريشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار ميزد و صبح زود از حياط رد ميشد و نيم نگاهي به پنجره اتاق ميانداخت و دلم را به هر طرف ميخواست ،ميکشيد.از روزي که فهميدم دوستم دارد غمم بيشتر شد.بي خبري داشت جايش را با آگاهي عوض ميکرد.هر چه بزرگ تر ميشودم و سنم بالا ميرفت بيشتر رنج ميبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم ميفهميدم که دنياي بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)