یکباره و بی مقدمه گفت :"وقتی کسی نیست لابد تو زن منی دیگه ." پوست تنم کشیده شد و مثل یک تکه سنگ بهش زل زدم . نفسش را حبس کرد و حالت صورت کاملا جدی شد و با وقار خاصی گفت :"اجازه می دی بیام خواستگاریت خیلی دوستت دارم ." دهنم نیمه باز موند . انگار از بلندی کوبیدنم به زمین . مثل ضربه مغزی گیج و منگ شدم . اونم نفسش را داد بیرون . حس کردم یه فشار چند تنی را از روی دوشش پائین گذاشت . توی سرم صدای رعد و برق را شنیدم و تک تک کلمات مسعود در ذهنم در گوشم پوست و خونم عجین شد . "خیلی دوستت دارم . خیلی دوستت دارم ." آب دهنم را قورت دادم و بیشتر خودم را به دیوار چسباندم . "خدایا من که چیزی نخوردم ولی مستم یا دیوانه شاید هم گوشهایم اشتباه شنیده ." مسعود به آرامی تکانم داد . "حواست کجاست ؟ چرا ساکتی ؟ گفتم می خوام باهام ازدواج کنی . گفتم می خوام شوهر تو باشم و تو همیشه در کنارم باشی . چون عاشقتم نمی خوای چیزی بگی ؟" صدایش خوش آهنگ بود و پرطنین به گرمی و حرارتی که توی تمام تنم بود . به خودم تکانی دادم و از حالت خلسه بیرون آمدم . "وا .... چرا مثل احمقها زود دست و پایم را گم کرده ام ؟" دندانهایم را با تمام قوا به هم فشردم ."خجالت بکش شرم آوره مگه تو نامزد نداری که این حرفها یعنی چی ؟"
خندید . "فراموشش کن همش شوخی بود ."
"چی شوخی بود ؟ من خودم نیم ساعت پیش دیدمت . داشتی باهاش می رقصیدی . حالا می گی شوخی بود ؟" سرم را تکان دادم ." متاسفم تو دیگه آبروی هر چی مرد بردی ."سرخ شد و ناراحت . "من ؟ من با کی بودم ؟" شانه هایم را بالا انداختم . "نمی دونم همون دختر قد بلنده که لباس مشکی و قرمز پوشیده بود ." یک ثانیه فکر کرد و زد روی پیشانی اش . "ها فهمیدم . مونا را می گی . من جز با مونا با هیچکس دیگه نرقصیدم . یعنی تو خواهر منو تشخیص ندادی ؟" دوباره تو مغزم انفجار شد . "چی مونا، اون مونا بود ؟" لحنش را آرامتر کرد و با محبت زیادی گفت :"نامزدی در کار نیست . این بحث را تمامش کن و جواب منو بده باهام ازدواج می کنی ؟" بهش خیره شدم . به لبهام زل زد و در سکوت منتظر موند . لبخند تلخ و بی احساسی زدم و از سایه دستش کنار آمدم . درست سینه به سینه اش شدم . "خوبه عروسی دوستت را دیدی تا تو هم هوس عروسی به سرت بزنه . ولی فکر نمی کنی یک مقدار دیر اقدام کردی ؟" صورتش از ترس پر شد . "منظورت چیه ؟" شانه هایم را بالا بردم . "هیچی . آخه من دارم ازدواج می کنم ." با ناباوری تبسم کرد . "چیه داری کلک خودم را به خودم می زنی ؟ ترا خدا بچه بازی بسه کی می خوای بزرگ بشی ؟" راست و محکم تو چشماش نگاه کردم ."ولی من کاملا جدی گفتم چه دلیلی داره شوخی کنم ؟" آشکارا تکان خورد و دهنش کج شد . دستش را روی صورتش کشید . "ببین ساغر می دونم از دستم ناراحتی می دونم خیلی بد کردم . ولی خواهش می کنم بیشتر از این کشش نده و تمامش کن ." دستش را با اضطراب تو موهایش برد و مدل صاف و یکدستش کمی درهم ریخت . "ساغر تو باید بدونی که تمام اشتباهات و سوء ظن های من فقط از دوست داشتنم بود ." مکث کوتاهی کرد . لبهایش کاملا خشک شده بود . به زحمت و سختی گفت "تو تنها موجود عزیز و دوست داشتنی قلبم هستی می فهمی ؟" لبهایم را با تحقیر و بی تفاوت جمع کردم ."آره می فهمم ولی من دوستت ندارم ." بازویم را محکم گرفت و بطرف خودش کشید ."ولی تو منو دوست داری . چون منم دوستت دارم . چون عاشقتم و اگر برایم مهم نبودی اینقدر در مورد تو حساس نمی شدم ." برافروخته و ملتهب نفس بلندی کشید . نفسش توی نفسم قاطی شد . "اینقدر دوستت داشتم که نمی تونستم نگاه های این مرتیکه بی همه چیز هوسباز پدرسوخته صبوری را به تو تحمل کنم دیگه چه برسه ازت خواستگاری کنه و تو بارفتارهایت بیشتر منو جری کردی . من به مرز جنون رسیده بودم . خونم به جوش آمده بود . اینقدر عصبی و فکرم در هم بود که هیچ چیز نمی تونست منو قانع کنه . همش فکر می کردم تو اونو به من ترجیح می دی . داشتم دیوانه می شدم . می فهمی تحمل نداشتم کسی جز من نگاههای عاشقانه به تو بندازه . تمام جسم و روحت را فقط برای خودم می خواستم . خودم تنها . من ترس و هول داشتم از اینکه ترا از دست بدم . از اینکه تو مال کس دیگه ای بشی و برای همین بی فکر اشتباه بزرگتری کردم و ترا از خودم رنجاندم . قبول دارم هنوز خوب نشناخته بودمت و در میزان علاقه ات به خودم شک داشتم والا ..." حرفش را قطع کردم و به عقب هلش دادم و عصبانی فریاد کشیدم ."بس کن مسعود چرند نگو . یادت رفته چطوری بهت التماس کردم که اینقدر زود قضاوت نکن . چقدر گفتم حرفهای منو گوش کن . ولی تو چکار کردی ها ؟ ازم متنفر شدی . گفتی که پست ترین دختری هستم که تا حالا دیدی . گفتی بهت خیانت کردم . یادت می آد چقدر تهمت و کنایه بارم کردی . حالا چی شده یکدفعه یادت افتاد که من مریم مقدس و پاکم که من نجیبم یکهو دلت برام طپید ها ؟" گلویم پر از بغض شد . نتونستم ادامه بدم . سرم را پائین انداختم . با مهربانی و عطوفت خاصی دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بطرف خودش چرخاند . "ساغر دوستت دارم . اگر بخوای هزار بار می گم و هزار بار معذرت خواهی می کنم ." لحنش کاملا قاطع و جدی بود . بدون ذره ای شک و تردید و توی نگاهش پر از عشق . کلماتش عین مرفین تو خون و تار و پودم اثر کرد . انگار که مست شدم و ضعف گرفتم ولی فقط چند لحظه چون به خودم آمدم و دستش را عقب زدم و اخمهایم را درهم کردم . "به هر حال برای همه چیز خیلی دیر شده گفتم که دیگه دوست داشتنی در کار نیست ." چند قدم عقب رفت و با صدای دلشکسته و آزرده ای گفت " تو دروغگوی خوبی نیستی . من اینو مطمئنم ." کلافه دستم را بطرف کمرم بردم ."چی را مطمئنی ؟" آه بلندی کشید . سینه اش بالا و پائین رفت . "یادت می آد وقتی توی خانه مهتاب اینا سر شام به دروغ گفتم که دارم نامزد می کنم ؟"
"خوب ؟ "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)