"اون لحظه کاملا تحت نظر گرفته بودمت . صورتت یکدفعه چنان بی رنگ و لبهات کبود شد که یه آن ترسیدم پس بیفتی و وقتی لیوان نوشابه را به لبهات نزدیک کردی دستهات در حال لرزیدن بود . همان موقع فهمیدم که منو چقدر دوست داری والا دلیلی نداشت اینقدر حالت بد بشه . همانجا از خودم بدم اومد . از اینکه چقدر در اشتباه بودم . چقدر احمق و خام بودم . باید خیلی زودتر از اینها می فهمیدم و به تو مطمئن می شدم . آن موقع از خواستگاری مرتیکه صبوری یا هر کس دیگه ای واهمه نمی کردم . چون ایمان داشتم که تو جز من به هیچکس دیگه ای جواب بله نمی دی ." سرش را تکان داد . "افسوس که آن موقع کور شده بودم و هیچی را نمی دیدم همه را بذار به حساب تعصب حماقت غیرت هر چی که دوست داری در ضمن تو این چند وقته یک جوری خواستم از دلت دربیارم ولی تو همش با سردی و نفرت باهام برخورد کردی و منو از خودت راندی . ولی امشب الان اینجا دیگه بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم . باید تمام حرفهای دلم را می زدم و خودم را خالی می کردم ." لبهایش را به هم فشرد و سکوت کرد و در سکوتش با تحسین سرتا پایم را برانداز کرد . انگار که با نگاهش بخواد منو به آغوش بکشه . اهمیتی به احساسش ندادم و عقده چند ماهه ام را خالی کردم . پوزخند زدم ."واقعا مسخره ست مسعود حسابی ناامیدم کردی تو چطور با دیدن یک لحظه حالت من فهمیدی دوست دارم . این اشتباه محض بوده حالا گیریم همچین احساسی هم بهم دست داده باشه کاملا آنی و گذرا بوده فقط برای یک لحظه ." صدایم از درد و غصه اوج گرفت ."توی آن همه مدتی که دوستت داشتم و سعی می کردم بهت بفهمانم نفهمیدی . کور بودی بعد یکشبه بینا شدی ؟" خنده عصبی کردم . تمام وجودم با ناراحتی فریاد کشید ."اون موقع چقدر دلم می خواست بگی دوستم داری . ولی تو با حرف نزدنت با غرور بی جات و خودخواهی هات قلبم را که می خواستم دودستی به تو هدیه اش کنم را روز به روز خالی تر و سردتر کردی . عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی بود ولی تو ذوبش کردی . دیگه چیزی ازش نمانده ." دستم را بطرفش اشاره کردم و صدایم بی اختیار لرزید ."تو قاتل روح من و روح خودت هستی ." سرم را با حسرت تکان دادم ."همیشه دلم می خواست که تو اولین و آخرین تجربه عشقی من باشی ولی تو ... تو ...." بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد . "تو توانایی دوست داشتن رو ازم گرفتی . تو روحم را به آتش کشیدی . لعنت به تو ." و با خشم به سینه اش کوبیدم . "لعنت به تو . ازت متنفرم ." بازویم را محکم گرفت و تکانم داد . "خواهش می کنم ساغر اینطوری حرف نزن . بیشتر از این خرد و تحقیرم نکن . هنوز دیر نشده قول می دم جبران کنم ." مشتم را محکمتر تو سینه اش کوبیدم ."جبران می کنی ؟ جبران می کنی ؟ هوم ... حالا ؟ دیگه خیلی دیر شده گفتم که دارم ازدواج می کنم ." ناگهانی منو بطرف خودش کشید و مچ دستم را به عقب چرخاند و بالا کشید . صورتش درست بالای سرم بود . چشم تو چشمم دوخت و کنترلش را از دست داد و با عصبانیت فریاد کشید ."بسه دیگه چقدر عذابم می دی . من که گفتم معذرت می خوام . دیگه باید چکار کنم . به پات بیفتم ؟ تا چقدر می خوای از خرد کردن غرورم لذت ببری ؟ چقدر کینه چقدر انتقام ؟" سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم و با صدای نه چندان آرومی گفتم ."من نمی خوام عذابت بدم هیچ دروغی در کار نیست ولی من به یکی از خواستگارهام جواب مثبت دادم . این حق طبیعی منه که بخوام ازدواج کنم . گناه که نمی کنم . تو فکر کردی من همینطوری منتظر می مونم تا تو کی پشیمون بشی و بطرفم برگردی و بعد با یک اشاره تو خودم را تو آغوشت بیندازم و همه چیز تمام بشه ؟ نه عزیزم من اینقدرها بدبخت و ذلیل نیستم و به هیچ وجه هم حاضر نیستم خواستگارم را رد کنم . من بهش قول دادم . البته هنوز از بچه ها کسی نمی دونه فقط فامیل های نزدیکم ر جریان هستند ولی خب انگار قسمت بود که تو زودتر از بقیه بفهمی ." چشمانش تیره و طوفانی شد . "داری دروغ می گی باور نمی کنم ." تبسم تلخی زدم ."آره راست می گی گاهی اوقات پذیرش واقعیت خیلی سخته ولی برای اینکه باور کنی خودم چند وقت دیگه کارت عروسی ام را شخصا برات می آورم شرکت . حتما اون موقع باورت میشه ." ضربه وارد آمده بهش خیلی سنگین بود . تا چند لحظه گیج و مات موند . باز سعی کردم مچم را از پنجه های قوی اش آزاد کنم ولی نذاشت . با خشونت آن یکی مچم را هم پیچاند و کنار اون یکی بالا برد . بازوهایش چنان عضلانی و نیرومند بود که انگار تو چنگال عقاب اسیر شدم . کوچکترین تکانی نتونستم بخورم . مثل اینکه به جایی پیچ شده باشم . چهره اش در حال انفجار بود و رگ های شقیقه اش متورم شد . معلوم بود دلش می خواد دودستی خفه ام کنه . ترسیدم . نگاهش برق خطرناکی به خودش گرفت و لبهایش را با حرص جوید . خون تو رگهایش جوشید و سرخ شد . سرش را نزدیکم آورد . خیلی نزدیک درست در یک وجبی صورتم و بطرفم خم کرد . لرزش عصبی را تو وجودش حس کردم . جریان لرزش به من هم سرایت کرد . نگاهش را به نگاهم گره داد . طولانی خیلی طولانی چشمام در قالب چشماش قرار گرفت . نفس بلندی کشید . یکباره حالت چهره اش از خشونت تبدیل به درد و تاسف شد و با صدای سنگین و گرفته گفت :"ساغر نکن . بخاطر لجبازی و انتقام از من کاری نکن که هم فردا خودت بدبخت بشی و هم تا آخر عمر منو در حسرت بذاری . من در مورد تو اشتباه بزرگی کردم که الان هم دارم عذابش را می کشم ولی تو اشتباه بزرگتر و غیرقابل جبران تر را نکن . خودت خوب می دونی که هیچکس به اندازه من تو را دوست نداره . یعنی نمی تونه دوست داشه باشه . ما دو سال تمام بیشتر وقتمان را با هم گذراندیم . به خوبی همدیگر را می شناسیم . تو ضعف های منو می دونی و من حساسیت های تو را و می تونیم با هم کنار بیاییم ."
محکم تکانم داد . "تو مال منی می فهمی فقط مال من . آرزوهای خودم و خودت را به باد نده ." بدون اینکه جوابش را بدم بهش خیره شدم . فشار دستش به روی مچم کمتر شد و بعد آروم رهایم کرد . ولی هنوز کاملا نزدیک به من بود و نفسش توی نفسم بود . همان بوی شکلات داغ و مست کننده عطر تنش که بر اثر هیجان عصبی بیشتر و تندتر شد . به عمق بی قراری و ضعف نزدیک شدم . با صدای بم و گرفته اش توی گوشم زمزمه کرد ."شاید خبر نداری شاید هم برات اعتراف نکرده ام ولی تو با گوشت و خون من عجینی . تمام سلول های تنم همیشه تو را خواسته و می خواد ." دستش را بطرف قلبش برد . "تو اینجا قرار داری درست این وسط و من نمی تونم ازت بگذرم . تو هم نمی تونی . من تمام عشق و اشتیاق را توی نگاهت حتی تو سردی رفتارت می بینم . سعی نکن منو گول بزنی و تصمیمی نگیر که دوتایی برای همیشه در حسرت و تاسف زندگی کنیم ." آه بلندی کشید و یکباره حرفش را تمام کرد و در سکوت تماشایم کرد . با زجر و لبهای گوشتالود و صورت خوش فرمش با درد و بی قراری تکان خورد . ولی هیچی نگفت . آهسته آهسته عقب رفت و وارد سالن شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)