"جدا راست می گی مهتاب ، این هفته نه ، هفته دیگه عروسیته ؟" "آره بابا دورغم چیه .اونم که از قبل گفته بودم وسط های همین ترم عروسیمه ."
فریبا پله اخر را جفت پا پرید پایین ." جشن ات را کجا می گیری ؟ باشگاه ، ماشگاه نگیر که حالگیریه . یک جا که مختلط باشه ." " آره اتفاقا همین کار را می کنیم . البته باغ که الان نمی شه هوا خیلی سرده ولی قراره توی پارکینگ خیلی بزرگ که مال یکی از دوستهای خانواده گی کیومرث ایناست عروسی را برگزار کنیم ."
"آره اینطوری خیلی خوبه . آرش تنها نمی مونه دوست نداره جایی که کسی را نمی شناسه بره . حالا بهانه نداره." بدون اینکه اظهار نظر کنم فقط گوش کردم . نزدیک بوفه رسیدیم با دیدن چتر دست یکی از بچه ها یکدفعه ایستادم" ای وای .. من باز چترم را توی کلاس جا گذاشتم . تا شما برید بوفه من می رم و بر می گردم . تا سه دقیقه دیگه اینجام ."
پله ها رادو تا یکی بالا رفتم . چترم را از کنار شوفاژ برداشتم و دوباره تند تند پایین آمدم . دقیقا آخرین پله توی راهرو چشمم به آقای صبوری افتاد .همزمان با من از یکی از کلاس ها بیرون آمد.
بدبختانه چند نفری بیشتر تو سالن نبودند با دیدنم لبخند خوشایندی زد و آمد جلو . "خانم سعادتی حالتون چطوره ؟ یک هفته بیشتره که شما را ندیدم ." تبسم ملایمی کردم و تو دلم گفتم "خبر نداری همش سعی کردم خودم را قایم کنم ولی خوب از بخت بد من این دفعه گیر افتادم ."
هما نطور ساکت ایستادم . خیلی با اشتیاق و با حرارت سر تا پایم را برانداز کرد . خون به صورتم دوید و خجالت کشیدم ."شما هنوز به من عادت نکردین ؟ از من خجالت می کشین ؟ چرا ؟ من خیلی بد اخلاقم ؟"فقط لبم را گزیدم . بنظرم سرخ تر شدم .نگاهی به دور برانداخت و آهسته گفت "برای آخر هفته دو تا بلیط کنسرت رزرو کرده ام . اگه دوست داشته باشید ... من خوشحال می شم که .."
نفسم را کشیدم تو و با اراده راسخ سرم را صاف کردم و به خودم جرات دادم و بهش نگاه کردم ."ببخشید آقای صبوری حرف های اون شب تو ماشین را فراموش کنید من خیلی با خودم فکر کردم باز به همون نتیجه قبلی رسیدم . رابطه من با شما به هیچ وجه رابطه درستی نخواهد بود و من نمی تونم با شما بیرون بیام . لطفا همین جا مسئله را تمام کنید ."
بدجوری جا خورد . انگار اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت . عضلات فکش لرزش محسوسی کرد زیاد معطل نکردم آهسته گفتم "معذرت می خوام با اجازه" و به حالت دو ازش دور شدم حتی فرصت نکرد چیزی بگه .
خودم را به بوفه رساندم . مهتاب و فریبا در حال حرف زدن بودند تا من را دیدند حرفشان را قطع کردند و نگاه معنی داری بهم انداختند .
خودم را به نفهمیدم زدم ولی خیلی بهم برخورد . روی صندلی نشستم و دستم راروی قلبم گذاشتم "اوه چقدر تند میزنه . انگار که از حلقم دارم می آد بیرون ." مهتاب گفت "چیه رنگت پریده ؟"
آب دهنم را قورت دادم و بریده و بریده گفتم "هیچی ... مال تند دویدنه ."چای و کیک را درسکوت خوردیم . هیچکدامشون حرف نزدند . فضا یه جوری ناخوشایند بود از حرص در حال دیوانه شدن بودم . تو چشمهای فریبا پر از غصه بود و تو صورت مهتاب اضطراب بود . دستهایم را زیر میز مشت کردم . "چقدر دلم می خواد سرشون داد بزنم بگم از کی تا حالا من نامحرم شده ام که تا اومدم حرفتون قطع کردین . بهشون بگم از آدمهای دو دوزه باز و آب زیر کاه خوشم نمی آد . ولی خودم را کنترل کردم و هیچی نگفتم ."
آخرین قطره چایم را خوردم و تمام حرصم را روی لیوان یکبار مصرف خالی کردم و اون را تو مشتم له و خرد کردم .مهتاب به ساعتش نگاه کرد . "خوب بچه ها من دیگه کلاس ندارم بهتره برم . این چند وقته سرم خیلی شلوغه . برم ببینم به کدامشون می رسم . شاید امروز پرده ام آماده شده باشه ."
از جا بلند شد . با من و فریبا دست داد وخداحافظی کرد . به چشماش دقیق زل زدم . نگاهش را ازم دزدید . "نمی دونم چرا یه جوری داره ازم فرار می کنه یا شاید هم داره چیزی قایم می کنه. ولی چی رو ؟"
گذاشتم از بوفه بره بیرون . بعد روکردم به فریبا"خوب ؟"سرش را تکان داد "یعنی چی خوب ؟" نتونستم خودم را کنترل کنم کاسه صبرم لبریز شد کوبیدم روی میز"یعنی اینکه چرا تا من اومدم حرفتون را قطع کردید اینقدر خصوصی بود ؟ از تو توقع نداشتم .
آه کوتاهی کشید ودستش را توی ابروهاش کشید و آنها را بالا برد . "شاید اگر بعضی وقتها یه چیزهای را ندونی به نفعت باشه ." چشمام از عصبانیت زبانه کشید . "ترجیح می دم بدونم و عذاب بکشم ولی تو نفهمی باقی نمونم ."
آسمان غرمبه شد . سرش رابطرف پنجره چرخاند . "الانه که بارون بگیره" و باز رویش را بطرف من کرد . با لحن تلخ و ارومی گفت "باشه خودت خواستی بگم ."نفس بلندی کشید . "امشب مسعود و امیر یه مهمانی گرفتند و بعضی از دوستانشون را شام به رستوران دعوت کرده اند . مهتاب وکیومرث هم هستند ."
رگهای مغزم یخ کرد نمی دونم از حسادت یا از چه کوفت دیگه ای دهنم باز موند و پاهایم ضعف گرفت "مهمانی ؟ به چه مناسبت ؟"
شانه هایش را بالا انداخت . "دقیق نمیدونم مثل اینکه امتیاز نمایندگی فروش یکی از محصولات آرایشی خارجی رابدست آوردنده اند . اینطور که فهمیدم خیلی هم براشون سودهی بالایی داشته و کاربارشون گرفته و شرکتشان اسم ورسم دار شده . مهمانی هم برای همینه ."
عقب رفتم و به پشت صندلی تکیه دادم ولبهای خشک شده ام را به دندان گرفتم . فریبا با غصه گفت "دیدی ناراحت شدی برای همین نمی خواستم بهت بگم . مهتاب هم حال و روزش بهتر از من نبود هم ناراحت بود وهم می ترسیدبهت بگه ."
لبخند زدم شاید تلخ ترین لبخندی که کسی می تونه بزنه . "خوب به سلامتی مبارکه ." فریبا با تعجب بهم زل زد . نفهمید دارم مسخره می کنم یا واقعا راست می گم .سرم را پایین انداختم و دو تا دستم را روی گیج گاهم گذاشتم . "اوه .. مسعود ، حتما دو روز دیگه خبر عروسی ات را همینطور غیر منتظره برام می آرن ومن هنوز فکر می کنم که باید به تو وفادار بمونم ." لبانم رابهم فشردم . چشمام از غلیان احساسات مرطوب شد . "خریت کردم چرا به اقای صبوری گفتم کنسرت نمی آم . باید قبول می کردم . باید فکر خوشگذرانی باشم . باید فکر ..."
فریبا بازویم را فشار داد "هی چرا رفتی تو فکر پاشو زنگ خورد ." با هم بوفه ترک کردیم . سر کلاس به چیزی گوش ندادم فریبا منو به حال خودم گذاشت تا در افکارم غوطه ور باشم .
بعد از زنگ فریبا وسائلش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت . "تو دوساعت بعد هم کلاس داری نه ؟" " آره ." " می خوای بمونم بعد با هم بریم خانه ؟"حس کردم یه جوری دوست داره همدردی کنه و تنهام نذاره . به نیم رخ پکرش نگاه کردم . "مگه خل شدی دختر که می خوای بی خودی وقتت را هدر بدی بیا برو به زندگیت برس ." پافشاری کرد "نه جدی می گم من می مونم بعد ازاینکه کلاس تمام شد با هم می ریم چند تا پاساژ را می بینیم می خوام یه لباس انتخاب کنم ." " لباس ؟"
"آره برای عروسی مهتاب . البته لباس هایی رابرای نامزدی و عروسی خودم دوختم را دارم ولی از موقعی که لاغر شدم همه گشاد شدند و به درد نمی خوره ." "فریبا من می دونم تو بدون سلیقه آرش لباس نمی خری پس منو الاف نکن ."اخم کرد"نه به جون تو قصد دارم بخرم حالا بیا بریم شاید .."
لبخند زدم "فریبا جون فلیم بازی نکن . بی خودی نگران من نباش . می بینی که من حالم خوبه خوبه ." هلش دادم . "برو دیوونه می گم خوب خوبم ."
باز ناراضی بود وحرفم را باور نکرد ولی بطرف دررفت . "شاید تو تنهایی راحتر باشی . باشه اصرار نمی کنم خداحافظ ."برایش دست تکان دادم و بعداز رفتنش سرم را گذاشتم روی میز بغضی که تو گلویم اسیر بود را گذاشتم آزادانه خالی بشه . اشک با درد و کینه از چشمام فوران زد . به خودم تشر زدم ."آه ..چرا گریه می کنی ؟ مگه انتظار غیر ازاین داشتی ؟ نکنه می خواستی تو را هم دعوت کنه ؟ وای چقدر بدم می آد از آدم های ضعیف النفس . پاشو خودت جمع و جور کن . برات متاسفم بیچاره ، بدبخت ."
با صدای پای بچه ها اشکهایم را پاک کردم صاف نشستم . صدای شر شر باران تند تر شد . کلاس کم کم پر شد و سحر تا دید کنار من خالیه آمد پیشم نشست برای لحظه ای کوتاه رویم رابرگرداندم . "وای ... حالا حتما می خواد سرم رابخوره منم که حوصله اش را ندارم چطوری از دستش در برم ؟"پرسید" فریبا اینا کجان ؟"
به رنگ تقریبا قرمز موهایش نگاهی انداختم و گفتم "اونا امروز ..." اسمم را توی بلند گو پیج کردند "خانم سعادتی به اطاق آموزش و تحقیقات مراجعه نمایند ." دوباره پشت سر هم اعلام کردند . سریع از جایم بلند شدم ."انگار منو صدا زدند چکارم دارند ؟"
از کلاس بیرون آمدم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پنجم رفتم و غر زدم . "مسخره ست دانشگاه به این بزرگی یه آسانسور نداره ." هن هن . نفس زنان به اتاق آموزش رسیدم . در بسته بود .تقه ای زدم و آهسته در باز کردم .
چند تا استاد دور میز مستطیلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . موندم یعنی کدامشون با من کار داره ؟آقای صبوری تا من دید از جاییش بلند شد و بطرفم آمد واشاره کرد "من با شما کار داشتم" و جزوه پهن و قطوری را به دستم دادو با صدای تقریبا بلندی گفت "من پروژه تحقیقاتی شما رامطالعه کردم و زیر قسمت هایی که ایراد داره بیشتر باید روی آنها کاربشه خط کشیدم ملاحضه بفرمائید ."
گیج شدم . "این چی داره می گه ؟" لای جزوه را ورق زد و روی صفحه نگه داشت . یک دانه بلیط کنسرت لای آن بود . سرش را نزدیکتر آورد "ببینید مثلا این قسمت ." رفت گوشه دیوار ایستاد . "تشریف بیاورید براتون توضیح می دم ."دهنم از تعجب بازموند . رفتم کنارش ایستادم . سرش را خم کرد روی جزوه و صدایش را پایین آورد ."من نمی دونم چرا شما نظرتون یک دفعه عوض شد .ولی می تونم حدس بزنم چی فکر می کنید ... ولی اشتباه می کنید این یک دعوت کاملا معمولی و محترمانست و من به عنوان استاد یا یه دوست می خوام که در این کنسرت با من باشید فقط همین . هیچ چیز اضافه ای وجود نداره که شما بترسید یا نگران شید ."
لحظه ای گذرا به مردمک چشمم خیره شد .قلبم انگار که فرو ریخت . چشم های سیاه و مژه پرپشت ...ملایم تر گفت "خواهش می کنم نه نگوئید ."
سرفه کوتاهی کرو ودزدکی اساتید را پائید . حواسشون به حرف زدن بود . باز سرش را توی کتاب خم کرد . "به هر حال این بلیط روز پنجشنبه ست و من از قصد یک سانس مونده به آخر یعنی ساعت 5 تا 5/7 را گرفته ام که برای شما دیر نشه ."
چندلحظه مکث کرد . "دلم می خواد حتما شما را آن جا ببینم . به صورتم نگاه کردم . فقط نفس بلندی کشید "می دونید من تا حالا از کسی چیزی را دو بار تقاضا نکرده ام ولی حالا ... امیدوارم تو تصمیمت تجدید نظر بکنی . بی صبرانه منتظرت هستم ."
سرش را کمی بالا آورد . پبشانی بلند وصورت مردانه اش حالت خاصی به خودش گرفت . شاید خواهش شاید هم متاثر از عشق . دوتا موج مخالف همزمان به بدنم سرایت کرد . هم هیجان و شادمانی ، هم اضطراب و ترس . "مردی با این همه غرور و ابهت و سن و سال داره با نگاهش بهم اصرار می کنه چکار باید بکنم ؟"
جزوه رابست و دستم داد . استاد فرح پور نگاهمان کرد دچار سرگیجه شدم و من من کردم . "باشه استاد من روی پروژه بیشتر کار می کنم شاید بتونم اشکالاتش را بر طرف کنم ."
سرش را تکان داد وعقب رفت و"امیدوارم موفق باشید ." با دست اشاره کرد "بفرمائید می تونید تشریف ببرید ." از اتاق بیرون اومدم . هنوز تو شوک بودم . "وای ... این دیگه کیه . دست شیطان را از پشت بسته .
چطوری با زیرکی منو اینجا کشاند و حرفش را زد ؟ انگار توی این کارها خیلی خبره ست . درست ترفند جوانها را می زنه ."
روی نیمکت تو راهرو نشستم ودستم را زیر چانه ام گذاشتم ."با این پافشاری اش که می کنه معلومه که حسابی عزمش را جزم کرده که منو به خودش علاقه مند کنه .اصلا فکرش را نمی کردم که غرورش را بشکنه و دوباره ازم تقاضا کنه."
نفس بلندی کشیدم . "بعد اونوقت مسعود .. "چشمهایم را به سنگ های صیقلی شده کف راهرو دوختم . قلبم تیر کشید و تا پشت کتفم هم ادامه پیدا کرد . "اه مسعود خان هر کاری دوست داری بکن . ولی نوبت من هم می رسه . ان موقع چنان آتیشت می زنم که تا تاریخ تاریخه یادت نره . حالا نوبت من هم می شه ."
صدای پاهای اومد آقای صبوری با چند تا اساتید از جلویم رد شدند . اون نگاه معنی داری از گوشه چشم بهم ادناخت و لبخند کوتاهی زد و رفت از پشت به پاهای بلند وکشیده و شانه هایم مردانه اش در کت مشکی رنگش که پوشیده بود نگاه کردم و بی هدف دستم را تکان دادم . "نمی دونم حالا تا اون موقع شاید رفتم ."