صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تو می دونی من چقدر شیطنت بازی داشتم تا آخر با بابات ازدواج کردم؟
    دهنم باز موند یعنی واقعا داره راست می گه یا شوخی می کنه که حال منو عوض کنه؟ هر چیه درکم می کنه حالم را می فهمه. برای همینه که بهش احتیاج دارم و می پرستمش.
    آروم و ملایم نشست لب تخت. دستش را گذاشت زیر چانه اش. میدونی پدرخدابیامرزم حرف خوبی می زد. هنوز تو گوشمه. نفس بلندی کشید و به قاب عکس دسته جمعی قدیمی روی دیوار روبه رو خیره شد. یک لحظه موجی از دلتنگی و اندوه را تو صورتش دیدم. دوباره منو نگاه کرد. پدرم می گفت: جوان عین ساقه نازک یک نهال ترد و شکننده ست و جوانی مثل هوای بهار گاهی ابری و طوفانی و گاهی آفتابی و درخشانه. ولی همش گذارست. فقط باید مواظب باشی تو طوفان و رعد و برقش قرار نگیری و نشکنی.
    منو با دلهره برانداز کرد. می فهمی که چی می گم نه. پلک زدم.
    از جایش بلند شد. بلوزش را مرتب کرد. خوب حالا که می فهمی برو یه آب به سرو صورتت بزن. الان بابات پیدایش می شه دوست ندارم تو را اینطوری ببینه. بعد زود آماده شو که بابات بیاد می ریم خانه خاله ت.
    خسته و منگ دستم را تکان دادم. اصلا حرفش را هم نزنید من مهمانی بیا نیستم. حوصله ندارم.
    زد به پشتم و با خنده گفت ولی باید بیای بهت خوش می گذره. برگشتم طرفش ها؟ چشمک زد. نادرخان دوباره دسته گل آب داده. می خواهیم بریم وساطت.
    شقیقه راستم تیر کشید. گره دستمال روی پیشانی ام را محکمتر کردم به ما چه که خودمان را قاطی کنیم؟ اصلا جریان چیه؟
    ابروهای کمانی اش را برد بالا. نادرخان ایندفعه تصمیم قاطع گرفته که زن بگیره. در اوج ناراحتی خنده ام گرفت نادرو زن؟ محاله.
    پیشانی اش چین افتاد. اتفاقا مسئله خیلی جدیه. آقا حسابی خاطر خواه شده. ولی خاله ات راضی نیست می گه تا کسی را نمی شناسیم و نمی دونیم پدر و مادرش کیان چطوری بریم خواستگاری؟
    بی حوصله با تارهای موهام ور رفتم حالا کی هست؟ همون که تو عروسی ساحل باهاش می رقصید. تو ذهنم جستجو کردم آها همان دوست دختر آخریش. همون که قد بلندی داشت و لنز سبز تو چشماش بود. چقدر هم زبل بود و خوب می رقصید. بالاخره نادر را به تور انداخت. خاک بر سر من اگه یه خرده عرضه اون را داشتم حالا مسعود ... اه نمی خواهم بهش فکر کنم.
    از فکر آمدم بیرون و شانه هایم را بالا انداختم. امشب که حوصله ندارم. سرم داره از درد متلاشی می شه. حالا باشه یه روز دیگه.
    نگاهش را به رویم ثابت کرد و لحنش یه خرده تند شد ننه نشد تو می آیی. بی حال روی زمین نشستم خسته و خالی. نه مامان خواهش می کنم ...
    حرفم را قطع کرد و مصمم گفت تو می آی. دیگه هم به چیزی که ناراحتت می کنه فکر نمی کنی.
    یه لحن دستوری اش و به دلم که آشوب شد توجه کردم. خوب راست می گه با غصه خوردن که کاری درست نمی شه. نباید کمر خم کنم. به نور کمرنگ غروب تابیده شده به فرش و چشمهای مواظب و نگران مامان نگاه کردم و به بغضم که دوباره خواست سرباز بزنه اجازه جولان ندادم و مثل استخوان تیغ دار قورتش دادم.
    سوزش گلوم زد به چشمام. لبهایم تکان خورد به تبسمی تلخ ... سرم را پایین آوردم. باشه می آم.
    در حال جاروبرقی کشیدن بودم. مامان بلند داد زد. خاموش کن تلفن و گوشی را برداشت و سلام و علیک کوتاهی کرد و به من اشاره کرد بیا مهتاب جونه. گوشی را با بی میلی گرفتم بله؟
    خندید. سلام خانم بی معرفت. کجایی خبری ازت نیست؟ بادلخوری جواب دادم من بی معرفتم یا تو و فریبا. چرا روز آخر دانشگاه نماندید تا با هم خداحافظی کنیم؟
    اِاِاِ ... چرا دورغ می گی. به خدا ما نیم ساعت منتظرت شدیم بعد فکر کردیم تو اومدی ما را پیدا نکردی ما هم رفتیم.
    باریش های پایین دامنم ور رفتم هوم ... خوب بلدی بهانه بیاری. اون هیچ الان یک ماهه دانشگاه تعطیل شده چرا تا حالا زنگ نزدی؟ ا ... تو چرا اینقدر به آدم می توپی و سین و جین می کنی. تو چرا خودت زنگ نزدی؟
    ناخنم را کشیدم روی میز تلفن. چون به حدی از دست تو و فریبا ناراحت بودم که تصمیم داشتم به کل بذارمتون کنار. خندید گم شو تو همچین غلطی نمی کنی. اینقدر هم غر نزن تا بگم چکارت داشتم؟
    ها چی؟ حدس بزن؟ هیچی به مغزم خطور نمی کنه خودت بگو.
    چند لحظه مکث کرد. قراره امروز من و کیومرث بریم محضر عقد کنیم می خوام تو هم یکی از شهود باشی.
    به یقه بلوزم چنگ انداختم و آه بی صدایی کشیدم. قلبم از حجم درد و غم و حسادت پر شد ولی صدایم را با تمام توان شاد نگه داشتم. خوب عالیه تبریک می گم چه خوب. ولی فکر می کردم سال دیگه عقد کنی.
    آره ولی کیومرث و خانواده اش عجله داشتند منم خوب دیگه... آره دیگه تو هم از خدا خواسته نه؟ از خوشی قهقهه سر داد. خوب عروسی کی هست؟
    هر وقت خانه مون آماده بشه شاید وسط ترم آینده. نوک خنجر انگار خورد به جیگرم. بوی سوختگی و حرص تمام مغزم را اشغال کرد. نفسم قطع شد. گفت: ساعت چهار وقت محضر داریم می آی که؟ مسعود یکی دیگه از شهوده.
    قلبم طبل وار شروع کرد به زدن. به تنم عرق سرد نشست. زبانم خشک شد. متوجه سکوت طولانیم شد فهمید که ناراحت شدم. سریع حرفش را درست کرد. اونو کیومرث گفته بیاد. به هر حال شما دوتا باعث دوستی ما شدید دوست داریم سر عقدمون هم باشید.
    پاهایم لرزش عصبی گرفت. نشستم روی میز تلفن و با صدای بلندی گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار نه الان نه هیچوقت دیگه. رابطه ما را به کل تمام شده تلقی کن. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. لحنم خیلی تلخ و تند بود. بیچاره لال شد و خفه شد.
    زود پشیمان شدم ببین مهتاب دست خودم نبود نمی خواستم داد بکشم. صدای دمغ شد. می دونم و سکوت کرد.
    انگشتم را فشار دادم اه... خاک برسرم. رفتارم همش تابلوه. حالا فکر می کنه از حرصم اینطوری حرف زدم. ریشهای دامنم را کردم دهنم. خوب مگر غیر از اینه؟
    خودش سکوت را شکست باشه پس بیشتر از این اصرار نمی کنم. هر جور خودت صلاح می دونی. با درماندگی تارهای موهایم را کشیدم. چه دورغی بگم که نرم ها؟
    فکری مثل برق تو ذهنم درخشید. گوشی را تو دستم جا به جا کردم و با شرمندگی تصنعی گفتم: مهتاب می دونم از دستم ناراحت شدی حق هم داری ولی واقعا اگه مسئله مسعود هم نبود نمی تونستم بیام. من همین الان دارم با ساحل و شوهرش می رم شمال تو ماشین منتظرم هستند. دم در بودم که تو زنگ زدی. باور نکرد واقعا؟ آره به جون تو دورغم چیه؟
    چند لحظه سکوت کرد. باشه پس عجله داری برو مزاحمت نمی شم برای دلجویی گفتم ببین وقتی برگشتم باهات تماس می گیرم می خوام بیام خانه تان مفصل با هم حرف بزنیم.
    سلام منو به کیومرث برسون و از طرف من خیلی خیلی بهش تبریک بگو.
    باشه بهش می گم. مسافرت خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره خداحافظ. لحنش خیلی خوشایند نبود. مشخص بود که حسابی که پکر شده. گوشی را گذاشتم و دستهای یخ کرده ام را با عصبانیت جلوی صورتم گرفتم. بغض کردم. ولی سراسیمه دستم را برداشتم. مامان... کو... حرفهایم را شنیده؟
    از تو آشپزخانه آمد بیرون و اصلا هیچی به روی خودش نیاورد. بطرف دستشویی رفت. یک لحظه کوتاه چشماش افتاد تو چشمام تا عمق وجودم را انگار که خواند. نفس بلندی کشید. سرم را پایین انداختم مطمئنم که حالا همه چیز را می دونه.
    بقیه هال را سرسری و بدون حوصله جاور زدم و به اتاقم رفتم. جلوی میز توالت نشستم و الکی به کشوها ور رفتم لباسهایم را درآوردم و دوباره چیدم. با حرص با بغض، با کینه، کلافه کلافه. دوباره چم شده. چرا مثل مار زخمی به خودم می پیچم؟ عروسی مهتاب به من چه ربطی داره؟
    به خودم تشر زدم نکنه فکر می کنی حالا که بین تو و مسعود بهم خورده اینها هم نباید با هم ازدواج کنند نه؟
    سرم را خاراندم. لبم را پوست پوست کردم و انگشتان دستم را به حد شکستن فشار دادم. به تق توق افتاد. از جایم بلند شدم نه اینطوری نمی شه. اگه یک دقیقه دیگه تو خانه بنشینم دیوونه می شم.
    مانتویم را پوشیدم و شال آبی رنگم را انداختم روی سرم و از اتاق بیرون اومدم. مامان با تعجب براندازم کرد کجا؟
    هیچی می خوام برم پیاده روی، حوصله ام سر رفته. چشمانش رابا سرزنش بهم دوخت. توضیح دادم می خوام پیادم برم تا خانه ساحل و یه سر بهش بزنم همین.
    لای کتاب قطور خواص گیاهان دارویی را تو دستش بود یک خودکار گذاشت و آن را بست مگه قرار نیست امشب بریم بدرقه مهشید فرودگاه؟
    چرا تا موقع برمی گردم. شاید هم با ماشین ساحل اینا آومدم. باهاتون تماس می گیرم.
    تو چهار چوب در ایستاد. دم در صندل های نارنجی رنگ را پوشیدم. مامان هر کی از بچه های دانشگاه زنگ زد و منو خواست شما بگوئید با خواهرش رفته مسافرت. هفته دیگه بر می گرده.
    خیره خیره نگاهم کرد. تحمل نگاه شماتت بارش را نداشتم انگار که بپرسه داری از چی فرار می کنی؟
    از خانه بیرون آومدم و پشت در ایستادم. زیر لب زمزمه کردم. دارم از خودم فرار می کنم. سر پائینی کوچه را آهسته آهسته قدم زدم و پیچیدم تو کوچه نسترن. زیر سایه درختهای چنار به پیاده روی ادامه دادم. غرق خودم بودم و افکارم. ماشینی از رو به رو آمد و بوق کوتاهی زد. خودم را عقب کشیدم. چد قدمی خانه ساحل بودم. آرامش گرفتم. باز خوبه که به ما نزدیکه. والا چکار می کردم؟
    زنگ را زدم اف اف را برداشت کیه؟ منم ساغر تو داری من و تو آیفون می بینی واسه چی می پرسی؟ شاسی را فشار داد بیا تو. دم در منتظر بود. سلام چه عجب از این طرفها راه گم کردی؟ تبسم کردم لوس نشو. وقتی تو همش خانه مایی مگه دیگه وقتی هم می مونه که من بیام اینجا؟
    از جلوی در کنار رفت ای پرو. حیف اینهمه سوغاتی که از ترکیه برات اوردم. چشمت را نگرفت. حقوق دو ماهه را برای تو خرج کردم. روی اولین مبل راحتیه تو هال نشستم. سر من منت نذار. شما تشریف برده بودید ماه عسل عشق و کیف بعد هم دلت سوخت و برای تنها خواهرت دو تا بلوز و دو تا شلوار آوردی خیلی ئه؟
    خندید ای رویت را برم. پس لوازم آرایش و عطر و ادکلن و کفش و... اینا حساب نیست نه؟
    شالم را برداشت حالا! بطرف آشپزخانه رفت. امروز خیلی گرمه. بذار یه شربت درست کنم. نه بابا بنشین. باشه الان می آم. صدای دمپاپی های پاشنه دارش روی سرامیک تق تق صدا کرد و صای لیوان و قاشق و به هم زدن یک لیوان شربت آناناس برگشت. چرا مانتویت را در نمی آری؟ در می آرم بهزاد کجاست؟ هنوز نیامده. خودم تازه نیم ساعته رسیدم. می خواستم دوش بگیرم که تو زنگ زدی. ا... خوب پس برو دوش بگیر من اینجا نشسته ام. نه دیگه ولش کن شب می رم.
    نه برو تو دوش گرفتنت پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا شربتم را بخورم تو هم اومدی. باز نشست تو امشب می خوای بری فرودگاه بدرقه مهشید؟ آره مگه تو و بهزاد نمی آین. ابروهایش را مرتب کرد داد بالا فقط بخاطر خود مهشید می آم. چون دلم واسش تنگ می شه. معلوم نیست کی درسش تمام بشه و برگرده. ولی بخاطر عمه بود امکان نداشت بیام.
    اخمهایش را کرد تو هم. دیدی تو عروسی ما چطوری خودش را گرفته بود و یه گوشه نشسته بود. محل هیچکس نمی داد.
    شربت را با نی شیشه ای هم زدم. وا تو چه توقعی داری. تو به پسرش جواب نه دادی و رفتی با یه غریبه ازدواج کردی می خواستی واست خوشحالی کنه و برقصه؟
    نه ولی رفتار و کردارش هم درست نبود. ندیدی چطوری با بهزاد حرف زد و بهش تبریک گفت انگار دشمنش بوده. شربت را سر کشیدم. ولش کن بابا. اون با خودش هم قهره. به جای این حرفها زودتر برو حمامت را بکن بجنب.
    از روی مبل بلند شد. خیلی خوب پس زود می آم. صدای باز شدن دوش حمام و شر شر آب امد. روی مبل دست به سینه نشستم. همه جا را از نظر گذراندم پرده های زرشکی با طنابهای طلایی از هر طرف، کف سرامیک، فرش صورتی ملایم وسط هال و مبل های راحتی ارغوانی، سرم را به عقب تکیه دادم باد کولر خورد تو صورتم. دلم می خواد وقتی ازدواج کردم خانه ام همینطوری دنج و آرام باشه به همین قشنگی و لطیفی. تنم یکباره یخ کرد. تو جایم جا به جا شدم. من قراره با کی ازدواج کنم؟ کنترل تلویزیون روی میز جلوی دستم بود تلویزیون راروشن کردم. آهنگ قشنگ و آرومی همراه تصویری از غروب دریا پخش می شد.
    چشم از تلویزیون برنداشتم. خورشید سرخابی رنگ هر لحظه در حال پایین آمدن بود. نفس بلندتر کشیدم. بوی دریا، بوی لجن، بوی سبزه و خزه، حتی طعم نمک آلود دریا با تمام وجودم روی لبهایم حس کردم. دستم را زیر چانه ام گذاشتم انهتای دریا، هنوز از ته مانده نور خورشید سرخابی رنگ بود. خواننده با صدای بم و دلنشینی خواند.
    خداوند من از تو دورم، من سرا قصورم
    توی این لحظات تنهایی، تو را می جویم
    مرا دریاب مرا دریاب، مرا دریاب

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قطره اشک شیشه ای ناخودآگاه تو حلقه چشمم سنگینی کرد. چقدر قشنگ و باسوز می خونه. چقدر دلم گرفته چقدر تنهام لبهام برای گریه کردن لرزید. چشمهایم را بستم. اشکهایم سرازیر شد. خیلی دلم می خواد الان کنار دریا لب ساحل بودم. تا زانو می رفتم تو آب و می گذاشتم تا موجهای آرام و سفید رنگ به پاهایم بخوره و برگرده. می گذاشتم شنهای زیر پاهام هر لحظه خالی و خالی تر بشه و بهم احساس بی وزنی و آرامش دست بده. می گذاشتم.... چهره مسعود آفتاب سوخته و مغرور مثل حبابی از ذهنم گذشت. بعد آقای صبوری با موهای جوگندمی و لبخند جذاب. چشمهایم را به سرعت باز کردم. نه نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. باز نگاهم را به تلویزیون و به دریا دوختم. به وسعت و بزرگی اش و زیرلب زمزمه کردم. دریا تو عاشقی و حسود، زیبا و ساکت، ولی ستمکار و پرفریب، و همیشه معشوقت را به کام خودت می کشی. آرام و بی صدا. ساحل با حوله حمام جلویم سبز شد. "معلومه تو چی داری با خودت می گی؟ صدای تلویزیون چرا اینقدر زیاده؟" به خودم اومدم. "ها؟ چی؟" صورتم غرق اشک بود. ساحل دید. کنترل را ازم گرفت و تلویزیون را خاموش کرد. "تو داری گریه می کنی؟" اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. "نه آهنگی که داشت پخش می شد خیلی قشنگ بود یه آن رفتم تو یه دنیای دیگه." حوله را دور خودش محکمتر کرد." من الان لباس می پوشم و برمی گردم." بی هدف با دسته مبل ور رفتم. اصلا چی شد که امروز من به فکر مسعود افتادم. همش تقصیر مهتابه. کاش زنگ نمی زد و حرف اون را وسط نمی کشید و می گذاشت خاکسترهای قلبم همینطور دست نخورده باقی بمونه ولی اون.... ساحل برگشت. با تاپ و شلوارک کوتاه سبز روشن و موهای خیس. بطرفش چرخیدم. "نمی خوای موهایت را سشوار بکشی سرما می خوری."
    "مهم نیست فقط بگو ببینم چرا گریه می کردی؟" در جوابش گفتم. "پس حداقل کولر را خاموش کن درست روبه رویش نشستی." خاموش نکرد و آمد بغل دستم نشست. "ساغر راستش را بگو تو چند وقته یه چیزیت شده. ولی همش پنهان می کنی. بگو جریان چیه؟" چند قطره آب روی دماغ و پیشانی اش بود. ابروهایم را بردم بالا و تبسم کردم. "تو چرا از کاه کوه می سازی. تو خودت نشده تا حالا تحت تاثیر آهنگی قرار بگیری؟" موهای خیس لول شده اش را از روی شانه برد عقب. "چرا شده ولی در شرایطی که هزار غم و غصه داشته باشم ولی اگه حالم خوش باشه محاله گریه کنم." تو تنگنا قرار گرفتم. ته مانده شربتم را سر کشیدم و گذاشتم بغضم را که می خواست بترکه را ببره پائین. بازوی لختش را انداخت پشت مبل. "مسئله مربوط به چیه؟ دانشگاه ست. امتحانهاس. مسعوده... کیه؟..." اسم مسعود عرق سردی را به تنم نشاند و ذهنم را طوفانی کرد. برافروخته شدم. متوجه شد بازویم را گرفت و آروم گفت: "هنوز باهاش آشتی نکردی؟ یعنی اینقدر مشکلتان جدی بود که حاضر نشدی برای عروسی من دعوتش کنی؟" کلافه شدم. سوالش سوهان روحم شد. شانه هایم را بالا انداختم. "ما به درد هم نمی خوریم همین." تو چشمام خیره شد. "پس چرا اینقدر خودخوری می کنی؟" حالت تدافعی به خودم گرفتم و ریشخند زدم. "پس هنوز منو نشناختی. مگه خرم که واسه اون خودم را عذاب بدم. چیزی که فراوونه پسره." با ناباوری پایش را انداخت روی پا. سرم را پائین انداختم. مطمئنم که می دونه مثل سگ دارم دروغ می گم. سکوت کرد. چشمم را بهش دوختم و گردنم را بالا آوردم. "می دونی می خوام یه چیزی بگم ولی فکر نمی کنم باور کنی."
    "چی؟" نفسم را دادم تو. "یکی از استادهای دانشگاه ازم خواستگاری کرده." ابروهای نازکش مدل آ با کلاه شد. "خوب اینکه خیلی خوبه."
    "آره ولی اگه بدونی چهل و هفت سالشه و زن و بچه داره چی؟" چشم های سبزش تیره شد و انگار خفه شد. سکوت کردم تا مساله را هضم کنه. عصبانی و خشمگین به حرف اومد. "عجب مردتیکه عوضیه. خواستی آبرویش را ببری. به رئیس دانشکده نگفتی؟"
    "نه نگفتم." عصبی تر شد. "مامان اینا چی می دونند؟"
    "نه نمی دونند"
    "ولی بهتره بهشون بگی. شاید لازم باشه فکری صحبتی کاری بکنند." صدایم را بردم بالا. "نه اصلا دلم نمی خواد مامان اینا بفهمند. یه چیزی بود تمام شد و رفت. منم بهش گفتم نه. اونم مرد محترمیه از این ارازل نیست که مزاحم بشه. بعد هم من دیگه باهاش کلاس ندارم. یعنی کلا واحد کامپیوتر ندارم پس برخوردی هم ندارم که مساله ای پیش بیاد." هنوز عصبی و کلافه بود. "عجب دنیاییه ها. مردها خیلی پست شدند یعنی واقعا زنش تا حالا متوجه نشده که با چه موجودی زندگی می کنه؟ واقعا که. بیا این هم قشر تحصیل کرده جامعه. چشم و دلشون بیشتر می دوه تا این فقیر بیچاره ها." در سکوت لبخندی زدم. خوبه خبرم اینقدر شوک آور بود که به کل از فکر مسعود اومد بیرون. نمی دونم چرا نمی خوام از اون حرف بزنه. فکر می کنم رنگ و رویم که می پره هیچ. حتی تن صدایم هم عوض می شه. دوست ندارم هیچکس حتی ساحل بفهمه که مسعود چقدر قلبم را تسخیر کرده و چقدر نبودنش عذابم می ده و چقدر وقتی دلتنگ می شم وجودم عین خوره به تلاطم می افته و دلم می خواد از اعماق قلبم فریاد بزنم و خودم را خالی کنم. صدای چرخاندن کلید آمد. دست ساحل را محکم گرفتم. "ببین حواست باشه چیزی به بهزاد هم نگی ها." دستش را کشید عقب. "خیلی خوب باشه." بهزاد اومد تو و با خوشرویی گفت: "به... خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مهمان داریم؟" به احترامش بلند شدم. "سلام." باهام دست داد. "سلام خانم خانم ها چه عجب تو آمدی اینجا؟ قبلش می گفتی شتری گاوی قربونی می کردیم." خندیدم. "دلم تنگ شده بود. هوس کردم یه سری به شما بزنم." خندان سرش را تکان داد. "همیشه از این هوسها بکن." ساحل سامسونتش را از دستش گرفت. "خسته نباشی." با مهربانی براندازش کرد. "تو هم خسته نباشی. حمام کردی؟ با موهای خیس سرما نخوری؟"
    "نه خودش خشک می شه." آستین هایش را بالا زد. "من برم به سر و صورتم آبی بزنم و برگردم." ساحل گفت: "پس منم برات شربت درست می کنم." با ساحل به آشپزخانه رفتم. شیشه شربت و یخ را از یخچال درآورد. "می بینی تو را دید چه سر ذوق اومد. خاطرت را خیلی می خواد." با دسته کابینت زرشکی بازی کردم. "چون دل به دل راه داره. منم خیلی دوستش دارم."
    چند تا قطعه یخ گرد ریخت توی لیوان پافیلی. "راستی شنیدم خاله نسرین با ازدواج نادر و اون دختره کی بود؟"
    "شادی را می گی؟"
    "آره شادی. راضی شده."
    "پس چی تازه قراره چند وقت دیگه یه نامزدی مفصل هم بگیرن. نادر می خواد سنگ تمام بذاره." در کابینت را باز کرد و یه زیر لیوانی لیموئی رنگ و یه قاشق برداشت." خاله که اولش خیلی مخالف بود یکدفعه چی شد که قبول کرد؟" بطرف پنجره رفتم. پرده حریر سفید و کوتاه را کمی عقب زدم و ساختمان آجر سه سانتی نوساز روبرو را دید زدم. "آخه دختره ظاهرا دختر خوبیه. خودش که دانشجوئه. خانواده اش هم خیلی درست و حسابی اند. پدرش دندانپزشکه. مادرش هم استاد دانشگاست. خاله دیگه چی می خواست بگه؟ پسر خودش که یک دیپلمه بیشتر نیست. دهنش بسته شد. هر چند من فکر می کنم خانواده دختره هم که دیدند نادر وضعش خوبه و مغازه و ماشین از خودش داره قبول کردند همه خوشبختی را تو پول می بینند." شربت را هم زد و یک وری نگاهم کرد. "ولی خودمونیم نادر خیلی بچه خوب و خوش قلبیه. الان هم که پاک عاشق سینه چاک شده ندیدی چه ساکت شده و رفته تو خودش حسابی عاشقه. خدا کنه خوشبخت بشه." پرده را مرتب کردم. "خدا کنه." حرف را عوض کردم. "شماها دیگه مسافرت نمی رین؟"
    "نه نمی شه مرخصی ندارم. همه را توی این چندوقته گرفتم. بهزاد هم خیلی کار داره. حالا برای چی می پرسی؟"
    "همینطوری حوصله ام خیلی سر رفته. دلم می خواد برم یه جایی." موهای نیمه خشکش را برد پشت گوشش. "خوب اینکه کاری نداره. یه پنجشنبه جمعه می ریم یه طرفی لواسانی شمشکی چه می دونم همین دور و اطراف تهران." ساق پاهای سفید و کشیده اش از توی شلوارک بنظرم کشیده تر و خوش فرم تر آمد. سرم را بالا اوردم. من چقدر هیزم. خوبه پسر نشدم. لبخند کوتاهی زدم. "بریم بام تهران؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    مردمک چشمان سبزش در پرتو نور آفتاب مایلبه طلایی شد. صورتش را بطرف بهزاد که وارد آشپزخانه شد برگرداند. "خواهر زنت هوسکرده بره بام تهران می بریش؟"
    تی شرت بلندش را انداخت روی شلوار راحتی اش. "چراکه نه اتفاقا خودم هم خیلی وقته نرفتم. بدم نمی آد ولی باید صبر کنه. چونکه ماشینمرا گذاشتم برای فروش." رو کرد به من. "مگه خودت نگفتی رنو مثل قوطی کبریت می مونه وآدم فکر می کنه کله ات داره به زور از سقف می زنه بیرون؟"
    خنده بلندی کردم. "حالا من یه چیزی گفتم." شربت را از دست ساحل گرفت و به بار آشپزخانه تکیه داد. "همیندیگه حرفت بهم برخورد باید حتما ماشین را عوض کنم." ساحل گیلاس و زرد آلودهای شستهشد و خنک را گذاشت روی میز گرد وسط آشپزخانه. "چه ماشینی می خوای بخری؟"
    "بی امو 320 تمیز چطوره؟" بدنم یه جوری کرخت شد. ساحل اعتراض کرد. "نه گلف بخر، از این گلفهای جدید من از آنها دوست دارم." به سیخ کباب و نان سنگک تزئینی به در یخچال خیره شدم. "هوم... بی ام و..." درد ناجوری تو معده ام پیچید. تا کی می خواد اسم مسعود و هرچیزی که منو به یاد اون می اندازه باعث عذابم بشه. پس فراموشی برای چیه؟ مگه نمیگن هر که از دیده رود، از دل برود. مصرع دوم سریع تو ذهنم نقش بست. غافل از اینکهچو او رفت از پی او دل برود. صدای بهزاد را شنیدم. "آخه ساحل جان خوبی بی ام واینکه قدرت مانورش..." تو خودم فریاد کشیدم. ولی فراموشش می کنم. اینو قول می دم.
    از تله کابین پیاده شدیم. ساحل متفکرانه گفت: "واقعا که اون بالا یه دنیایدیگه ست. چه سکوتی، چه آرامشی. چه طبیعت بکر و پاکی.
    دنیا زیر پامون چهکوچیک بود. آدم یه حس عرفانی بهش دست می ده. واقعا ماها در مقابل این همه عظمتخداوند ذره ای هم حساب نمی شیم. پس بعضی ها این همه غرور و ادعاشون برای چیه؟برای کیه؟"
    بهزاد دستش را انداخت زیر بازویش. "آره منم اون بالا همچین حسی بهمدست داد. آدم خودش را به خدا نزدیکتر می بینه. یه جوریی فکر می کنه که..." در سکوتبا خودم کلنجار رفتم. آخه احمق، بی جنبه، دیوونه تو که نمی تونی واسه چی آمدی؟تو خودت پیشنهاد بام تهران را دادی. حالا چرا جا زدی؟ یکدفعه چه ات شد؟ تو که زندهشدن خاطرات واست عذابه خوب نمی آمدی. واقعا خیلی ضعیف النفسی خیلی بی اراده ای.متاسفم بدبخت.
    قلبم از درد فریاد کشید. چکار کنم دست خودم نیست. مگه توی تلهکابین نبود که مسعود برای اولین بار نگاه پر از هیجان و ملتهبش را بهم دوخت. مگرهمین جا نبود که لبهایش لرزید و دستپاچه شد. مگر همین جا نبود که قلب من از شدت بیقراری دیوانه وار شروع به طپیدن کرد. فهمیدم که عاشق شدم. مگه می تونم به همینسادگی فراموش کنم هرگز.
    ساحل صدام کرد. "چیه تو فکری؟" شال نخی ام را باز کردمو دوباره بستم. "هیچی منم دارم به حرفهای شما فکر می کنم." آهسته قدم زدیمو به دره نزدیک شدیم از بالا به گلهای خودرو شقایق قرمز و درختان سرو کوتاه و انبوهخیره شد. "عجب طبیعتی. هیچ کجا اینجا نمی شه." بهزاد شروع کرد به حرف زدن. "راستیشما این عقیده داروین را که می گه انسان از نسل میمونه و به مرور زمان تغییر شکلیافته و تکامل پیدا کرده را قبول دارین؟"
    ساحل بازویش را از دست بهزاد در آورد. "نه من قبول ندارم. این فرضیه کاملا اشتباه و رد شده ست. داروین معلومه عقل درستو حسابی نداشته اگر اینطور باید تا حالا هر چی میمونه تبدیل به انسان شده باشه. چرا نشده؟"
    بهزاد دستش را برد لای موهای مجعدش چشمش را به آفتاب دوخت. "یه چیزدیگه اینکه می گن آدم با یک بار مردن از بین نمی ره و هر دفعه روحش در جسم دیگریحلول پیدا می کنه و اینقدر این کار انجام می شه تا تمام گناهانش پاک بشه چی درسته؟"رو کرد به من. "قبول داری؟"
    "نه قبول ندارم. البته من مسلمان خیلی معتقد و درستینیستم ولی چیزی که برام روشنه اینکه ما یکبار دنیا می آییم یکبار هم از دنیا میرویم و هر کس جوابگوی اعمال خودشه چه در این دنیا جه در اون دنیا."
    یعنی میخوای بگی بهشت و جهنم وجد داره؟ "از دید من صد در صد." سرش را تکان داد. "نه بچهخیلی معتقده. به قیافه اش نمی آد." ساحل دستش را کشید. "وای... ول کن ترا خدا. اینقدر بحث های فلسفی و عرفانی نکن اومدیم گردش نه میز گرد. به جای این حرفها بریمیکی از این رستورانها." به روبه رو اشاره کرد. "یه چیزی بخوریم. از تشنگی هلاک شدیم."
    به شوخی خندید. "خانم شما فکر می کنید من این بحث های انحرافی رابرای چی پیشکشیدم. که شما ذهنتون مشغول بشه و چیزی از من نخواهید."
    ساحل به جلو هلش داد. "حالا خوبه خوب می شناسمت هر عیبی داشته باشی خسیس نیستی. والا امکان نداشت باهاتازدواج کنم."
    به رستورانی که ساحل اشاره کرد نگاه کردم. وحشت برم داشت این همانرستورانی بود که با مسعود آمدیم. و بستنی و قهوه خوردیم. نوار خاطراتم زنده شد. نه طاقت ندارم.
    تندی گفتم. "اینجا نریم. اصلا خوب نیست. ظاهرش قشنگ و لوکسهولی غذاهای خوبی نداره. من امتحان کرده ام. بریم تو خیابان یه چیزی بخوریم."
    ساحل دستم را کشید. "ما اینجا فقط نوشیدنی می خوریم. دهنمون خشک شده. از گرمامردیم. شام می ریم یه جای دیگه."
    بهزاد چشمهای قهوه ای روشنش را دوخت به ما. "خوب کجا دوست دارید ببرمتون." ساحل فکر نکرده گفت: "بریم رستوران سورنتو تو ولی عصر." من و ساغر از بچه گی عشق اونجا را داشتیم ولی از حالا باید بهت بگم که جیب هایتراباید بتکانی. قیمتهایش بالا".
    با خودم فکر کردم. حتما اگر این دو تا بچه داربشن بچه شون زاغ و وبر در می آد. چون بهزاد سفید و روشنه و هم ساحل چشم های میشیتقریبا بلوند ه. آخ الهی بچه اینها چه عروسکی می شه. فکر کن یه عروسک تپل و سرخ وسفید با موهای فرفری بور. جون حتما خوردنی می شه. دلم می خواد زودتر بچه دار بشن.
    توی رستوران نشستم. تمام سعی این بود که به هیچ چیز فکر نکنم به جز منوئی کهگارسون روی میز گذاشت. به گاروسن سفارشمون را دادیم ساحل اورنج گلاسه، بهزاد سانشاین و من هم دلستر خنک می خواستم.
    دختر و پسر شیک پوشی وارد شدند رفتند سمت چپکنج دیوار کنار شومینه خاموش. درست جایی که من و مسعود آن روز نشسته بودیم نشستند.
    ناخود آگاه تمام صحنه های اون روز مو به مو جلوی چشمم ظاهر شد. قهوه ریخت رویکت شیری رنگ مسعود و من خواستم پاکش کنم ولی زمانی که صورتهایمان روبه روی هم قرارگرفت و من خواستم پاکش کنم ولی قاطی شد. آه... اون لحظه، اون احساس. چه شیرینبود. چه خواستنی و چه کوتاه.
    هیچوقت فکر نمی کردم که تمام این چیزهای خوب یکروز پودر و خاکستر بشه و فقط خاطره اش آن هم به صورت عذاب برایم باقی بمونه.
    حالا هم همین دختر و پسره تازه خیلی کم سن و سال اند و چشم تو چشم هم دوختند وبه هم زل زدند. چی می دانند فردا چی بر سر عشقشون می آد. یعنی به هم می رسند؟
    چیزهایی را که سفارش دادیم آوردند. من نی را در شیشه دلستر فرو کردم و آهسته،آهسته، جرعه جرعه تلخی کف آلود آن را بلعیدم و با خودم گفتم چقدر تلخه ولی نه بهتلخی این لحظه و این عذابی که می کشم تا حالا چندبار به خودم قول دادم فراموشش کنم.فکر کنم از هزار بار هم گذشته ولی چه هنوز اندر خم یک کوچه ام. هنوز هیچ چیزتغییر نکرده. نه احساسم نه قلبم و نه حتی اشکهایم .
    ساحل یک قاشق از بستنیوانیلی از توی لیوان اورنج گلاسه برداشت و توی دهنش گذاشت و رو به من. "می گم هانادر واقعا سنگ تمام گذاشت چه نامزدی برای شادی گرفت. درست عین یک عروسی بود. توباغ اون همه انواع واقسام غذاهاو بره بریان و رقاص زن از اوکراین یه چند میلیونیمایه گذاشته بود. دیگه برای عروسی چکار می خواد بکنه؟"
    نی را از دهنم در آوردم."چی بگم نادر کارهایش قابل پیش بینی نیست شاید می خواد عروسی اش را کره مریخ بگیره.شادی شانس آورده که همچین شوهر دست و دل بازی گیرش آمده."
    بهزاد با چشمهای روشنمتفکرش زل زد به من. "آره مهمانی خیلی عالی و خوب بود. ولی یک مسئله برای من خیلیمهم بود و اینکه تو چرا اینقدر پکر بودی. اصلا هم نرقصیدی. آنقدر آرام و خانمنشسته بودی خیلی ها به خودت جلب کردی. بعید نیست واست حرف در آورده باشند که اینپسر خاله اش را دوست داشته و حالا بهش نرسیده و از غصه یک گوشه کز کرده."
    لبخندملایمی زدم. "حرف زیاده. دهن مردم را نمی شه بست ولی آن روز درست یادم نیست انگارحالم خوب نبود. فشارم آمده بود پایین و سر گیجه داشتم نه ساحل؟"
    ساحل نگاهمعنی دار و پر شماتتی بهم انداخت. "آره یه همچین چیزهایی." سرم را پایین انداختم، اهخاک برسرش تقصیر فریبا بود. شاید اگر آنروز زنگ نمی زد و برایم تعریف نمی کرد کهمهتاب گفته روز عقدشون مسعود اونجا بوده و تا تونسته شوخی و مسخره بازی در آورده وازشون فیلم برداری کرده. اونقدر ناراحت نمی شدم و عکس العمل نشون نمی دادم.
    بیچاره ساحل یادمه وقتی اومد تو اتاق و گقت عجله کن آرایشگاه دیر می شه. چطوریسرش داد زدم و گفتم من آرایشگاه بیا نیستم موهایم همینطوری خوبه. دوست داری تنهابرو.
    سرم را آهسته تکان دادم. ببین تو نامزدی نادر رفتارم چقدر تابلو بوده کهحتی بهزاد هم متوجه شده. واقعا مایه آبروریزی هستم.
    دم خانه پیاده شدم و سرمرا کردم تو ماشین. "بابت همه چیز خیلی ممنون زحمت کشیدین. هم بابت بام تهران همرستوران و شام خلاصه همه چیز عالی بود."
    ساحل چشمک زد. "خوب این شیرینی ماشینمونبود دیگه." بهزاد به شوخی اه بلندی کشید. "آی بابا... کو آن دوره مرد سالاری دیدیخواهرت آخر حرفش را به کرسی نشاند و وادارم کرد گلف بخرم؟"
    ساحل پشت چشم نازککرد. "بهزاد.. یعنی تو واقعا ناراضی هستی؟" دستش را آورم کشید روی پای ساحل. "نهشوخی کردم. هر چی که تو را خوشحال کنه منم راضی ام."
    طنین صدایش به حدی گرم وخالص بود و پر محبت که هم من را گرفت و هم ساحل. هر دو سکوت کردیم. بهزاد بوق زدو منم دست تکان دادم. آمدم تو در را بستم مامان اینا در حال تماشای یک فیلم قدیمیوسترن بودند.
    گفتم سلام و با مانتو روی مبل نشستم. مامان گفت "خوش گذشت؟"
    "بلهجای شما خالی بود."
    بابا نگاهش را از صفحه تلویزیون برداشت. "پس اونا کوشن.نیامدند تو؟" "نه خسته بودند رفتند خانه. گفتند شاید فردا شب بیان اینجا." مامانپرسید. "شام خوردی؟"
    "بله بهزاد ما را برد رستوران سورنتو و حسابی سنگ تمام گذاشت."بابا با رضایت لبخند زد و سر تکان داد. "خوبه." می دونم که خیلی قبولش داره و رویشحساب می کنه. بعید می دونم شوهر من را به اندازه بهزاد دوست داشته باشد.
    ازجام بلند شدم. "من برم لباسهایم عوض کنم." مامان کوسن پشت کمرش صاف کرد و تکیه داد."راستی دوستت مهتاب زنگ زده بود و گفت حتما باهاش تماس بگیری." تو سکوت لبهایم رافشردم. مامان زیر چشمی نگاهم کرد. بطرف اتاقم راه افتادم. "باشه. حالا که دیروقته. بعدا باهاش تماس می گیرم. فعلا می خوام برم دوش بگیریم."
    با حوله کلاهدار از حمام اومدم بیرون. بند کمرم محکم کردم. اخیش چه آب سرد می چسبه. آدم حالمی آد. جلوی پنجره اتاق ایستادم و به تاریکی شب و به هلال باریک ماه خیره شدم. هیچصدایی نبود جز صدای چند تا جیرجیرک از توی حیاط .
    پنجره باز کردم و سرم رابیرون بردم. نسیم خنکی به صورتم و موهایم خورد. حسی تو دلم غلیان کرد. یه حسعرفانی. یه جور نزدیکی به خدا.
    دستهایم را بالا آوردم و زیر لب زمزمه کردم.خدایا بدجوری دلم گرفته. خودت خوب می دونی که از تمام دنیا دلخورم. حس می کنم همهچیز برایم تمام شده. شادی هایم. خنده هایم. همه تصنعی شده. زورکی و اجباری. خدایا خبر داری که قلبم را جایی گرو گذاشتم که دیگه نمی تونم پس بگیرم. ولی مرا ازاین غذاب هر روزه رها کن جیگر سوخته ام را التیام بخش. کمک کن تا فراموشش کنم.
    چشمهایم از درد و بغض سوزن سوزن شد و به گریه نشست. از پس پرده ضخیم اشک بهگوشه حیاط به نهایت تاریکی و تنهایی نگاه کردم. سرم رابه چار چوب پنجره تکیه دادم.
    خدایا نذار خرد و شکسته و تحقیر بشم. کمک کن اعتماد به نفس داشته باشم و ایندوره سخت پشت سر بگذارم کمک کن.
    چشمهایم را بستم و آرام و آرام و بی صدا گریهکردم. طولانی و از ته دل وقتی دستم را روی قلبم گذاشتم آرام بود و مطمئن. انگار یهقشر نرم محافظ رویش را پوشاند. لذت عجیبی بهم دست داد.
    پنجره را بستم. یهاحساس آرامش بهم دست داد. احساس قدرت. تبسم ملایمی بر روی لبهایم نشست. خدایا توصدای منو شنیدی نه؟ می دونم که باز عذاب می کشم. ولی تو منو تنها نمی ذاری. میذاری؟ الان من تو را دارم پس منو فراموش نکن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همه توی حیاط دور منقل جمع شده بودند. بابا، بهزاد، آقای نصیری و ناصر خان شوهر عمه پری و شهاب. چه بلبشویی بود.
    ناصر خان شوهر عمه پری در حال درست کردن آب نمک بود. بابا و آقای نصیری هم در حال کباب کردن بلال ها.
    عمه پری نگاهی به شلوغی جمع مردها انداخت و رفت روی صندلی سفید توری تابستانی دور میز گرد رو به روی پروین خانم نشست.
    رفتم تو آشپزخانه در یخچال را باز کردم و کیک مستطیلی که رویش با شکلات تزیین شده بود را دوباره نگاه کردم. "مامان تو واقعا مطمئنی که بابا نفهمیده امروز روز تولدشه؟"
    موزها را به دقت توی ظرف کنار گیلاس ها و خیار درختی چید "نه اون بیچاره اینقدر مشغله داره که اسم خودش را فراموش نمی کنه خیلی ئه."
    ساحل از حیاط اومد تو. "بیاین بلال ها حاضر شد." صورتش برافروخته و نا آرام بود. پیش دستی و کارد و چنگال را گذاشتم روی میز "چته. انگار برق گرفته ت. موهایت چرا نامرتبه؟"
    لبهایش را به هم فشرد و موهایش را از روی صورتش کنار زد. "اوه... از دست عمه. همیشه یه کاری می کنه که حرص آدم را در می آره. کاش نیامده بود."
    مامان انگور ها را چید بالای بقیه میوه ها. "هیس زشته. حالا بعد از این همه آمده. گناه داره. سر به سرش نذارید."
    ساحل با دلخوری گفت "من که با اون کاری ندارم خودش گیر می ده." گفتم "مگه حالا چی می گه." گفت "هیچی وقتی بلال ها که حاضر شد من گذاشتم تو سینی آوردم و تعارف کردم ولی اول پروین خانم بعد به اون. اوه... اگه بدونی چه اخم و تخمی کرد و قیافه اش تو هم رفت. انگار که فحش دادم. چه می دونم زدم تو گوشش. اصلا بلال بر نداشت."
    با حرص دندان هایش را فشار داد. "خوب چکار کنم هر چی باشه پروین خانم بزرگتره. بعد هم نسبت به عمه غریبه تره."
    خندیدم "از همه مهم تر مادر شوهرته باید هوایش را داشته باشی مگه نه؟"
    مامان سبد میوه را به دست گرفت. "بسه دیگه اینقدر از کاه، کوه نسازید و دنباله حرف را نگیرید." رفت تو حیاط. من و ساحل به هم نگاه کردیم و پشت سرش آمدیم بیرون.
    رفتم روی یکی از صندلی های کنار عمه نشستم و یکی از بلال ها را برداشتم. "راستی از مهشید جون چه خبر. اونجا جا افتاده؟ راحته؟"
    گفت "چی شده یکدفعه یاد مهشید افتادی؟" طعنه اش را نشنیده گرفتم و تبسم کردم. "حتما داره اونجا زبان یاد می گیره نه؟"
    بادی به غبغب انداخت. "نه اون زبانش فول فوله. هیچ مشکلی نداره در حال حاضر یک خانه با چند تا دختر ایرانی گرفته. تا چند وقته دیگه کلاسش شروع می شه. اتفاقا دیشب باهاش تماس گرفتم. خیلی راضی بود. ولی یه مقدار دلتنگی می کرد."
    شهاب از آقایان جدا شد و آمد دستش را گذاشت پشت صندلی من "حرف مهشید نه؟" سرم را بالا آوردم. "آره جایش خالیه."
    به مادرش نگاه کرد. "من چقدر بهش گفتم نرو قبول نکرد. همین جا هم می تونست رشته کامپیوتر را ادامه بده ولی پاش را کرد توی یک کفش. دوست هایم رفتن منم می خوام برم." سرش راتکان داد. "توی شهر غریب. یه دختر تنها خیلی سخته من می دونم اونجا چه خبره. حالا اولشه. هیچی نمی فهمه ولی حالا ببین کی پشیمان بشه." عمه نگاه غضبناکی بهش انداخت "تو باز شروع کردی؟"
    شهاب اعتنا نکرد. "ولی من برایش نگرانم. دختر خود سر لجوج." پروین خانم با گفتن اینکه "شهاب جان شما در چه رشته ای تحصیل کردید" حرف را عوض کرد.
    شهاب کنار من روی صندلی نشسته و جواب داد "رشته برق و الکترونیک." پروین خانم سرش را تکان داد. "رشته خیلی خوبیه. من همیشه دوست داشتم برق بخونم. ولی خب قسمت نشد. بورسیه شرکت نفت شدم و تا آخر هم همانجا ماندم."
    شهاب دستش را کشید روی چشم هایش مشخص بود از سر کار آمده اینجا. لبخندی زد. "حتما یه حکمتی توش بوده. نباید حسرت بخورید" و رویش را کرد به من و آهسته پرسید "جریان مهمانی امشب چیه. خبرهاییه؟"
    سرم را چسباندم به گوشش. "مگه نمی دونی امشب تولد باباست خودش هم نمی دونه. می خواهیم سورپریزش کنیم."
    "ا... جدی چه جالب. حالا کی قرار این مراسم سوپریزکنان شروع بشه." زدم تو شکمش. "اجازه بده این همه شام و میوه و بلالی که خوردی بره پایین و جا برای کیک خوردن باز بشه آن موقع شروع می کنیم." پایین موهایم را کشید "نه به اون موقع که موهایت را کوتاه کوتاه پسرانه می زنی نه به حالا که بلند کردی تا روی شانه هات. ما آخر نفهمیدیم تو کدامش را دوست داری؟"
    خودم را عقب کشیدم و بهش چشمک زدم. "آن مهم نیست اصل کیفیت ئه." "یعنی چی؟"
    "یعنی من در هر صورت کاملا شهلا و خوشگل هستم. اصل اونه. حتی اگه کچل کنم." دستش را برد زیر چانه اش. "شما دخترها کی می خواهید از این قله رفیع خوشگلی یه درجه بیائید پایین؟"
    "همان موقع که شما پسرها دست از سر به سر گذاشتن ما دخترها بردارید. ولی آخه شما هیچوقت..."
    تلفن زنگ زد گفتم "ببخشید" و گوشی بیسیمی را کنار دستم بود برداشتم و دکمه را فشار دادم. "بله بفرمائید؟"
    "سلام خانم خانما. دختر سعدی. معلومه تو کجایی؟" از صندلی بلند شدم و رفتم کنار باغچه. "مهتاب تویی؟"
    "بله. جای شکرش باقیه اسمم را فراموش نکردی می دونی تا حالا چند بار زنگ زدم نبودی؟ همین چند وقت پیش هم دوبار تماس گرفتم مامانت گفت رفتی بیرون. چه خبرته. فلان نشستن تو خانه را نداری؟ بیرون چی خیرات می کنند؟"
    چند تا از برگ های خشک و زیر درخت خرمالو را کندم. "آره حق داری. تقصیر از منه. باید ببخشی. این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود. مسافرت، نامزدی پسر خاله ام. مهمانی دادن، مهمانی رفتن، وقت سر خاراندن هم نداشتم. به جون تو همین الان هم خانه مان پر از مهمونه، صدای شلوغی را می شنوی؟" "آره سر و صدا زیاده می شنوم." آهسته، آهسته ته حیاط رفتم. "خب تعریف کن چه خبر؟ کیومرث خوبه؟"
    "اونم خوبه. بد نیست تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود. تازه رفته. با زور انداختمش بیرون." به قلبم نهیب زدم که حسادت نکنم. "مال عاشقیه. کاریش نمی شه کرد." خندید. "آخه داره زیادی عشق بازی می کنه دهنم را سرویس کرده، باور کن اگه بهش رو بدم هر شب می خواد اینجا بخوابه."
    "با هم مسافرتی چیزی نرفتین؟" "چرا با این تورهای یک روزه یکبار رفتیم نمک آبرود و یکبار هم غار علی صدر. خیلی عالی بود. فلیم و عکس گرفتم می آرم می بینی. آها راستی زنگ زدم اینو بهت بگم هفته دیگه انتخاب واحده و کلاس ها شروع می شه."
    "آره می دونم فریبا زنگ زد گفت." "آره یه چند باری به من هم زنگ زد بی چاره از تنهایی، بدجوری حوصله اش سر رفته. همش دعا می کنه زودتر دانشگاه باز بشه." "طفلک حق داره اینجا هیچ فامیل نداره. مجبوره از صبح تا شب تنها باشه تا شوهرش از سر کار بیاد."
    "حالا چرا شمال نمونده؟" "خب آخه چقدر شمال بمونه. شوهرش اینجا می ره سرکار نمی تونه که سه ماه ولش کنه بره. برای همین زود برگشته ولی از اون طرف کلافه ست و غر می زنه."
    از اون ور حیاط صدای سوت، دست و کف زدن آمد. دیدم مامان کیک را گذاشت روی میز. ساحل داد زد "ساغر بیا دیگه می خواهیم کیک ببریم."
    مهتاب گفت "چه خبره عروسیه." "نه بابا تولد بابامه. همه جمع شده اند." "خیلی خب پس مزاحمت نمی شم فقط یادت نره که هفته دیگه انتخاب واحده."
    "نه یادم نمی ره مرسی زنگ زدی قربان تو." "خواهش می کنم بعد می بینمت." "خداحافظ" گوشی را قطع کردم و تندی دویدم وسط جمع. بابا هم متعجب بود و هم خوشحال. چاقو را روی کیک گرفت. "آخه خجالت داره از ما گذشته."
    رو کرد به مامان "نغمه جان تو با این شمعی که روی کیک گذاشتی می خواهی چی را ثابت کنی که من دارم پیر می شم." عمه پرید وسط حرفش. "وا... چه چیزها مگه هر کی دو تا تار موهایش ریخته پیره. پنجاه و پنج سال هم مگه سنه. خیلی ها توی این سن ازدواج هم نکرده اند."
    من و ساحل نگاه کردیم و به زحمت جلوی خنده مان را گرفتیم. مامان دو تا شمع روشن کرد. "رضا بیا فوت کن تا آب نشده و نریخته روی کیک." بابا سرش را آورد جلو و فوت کرد. همه دست زدند. منم دو تا انگشتم را کردم تو دهنم و یه سوت بلند لاتی زدم. بهزاد یک وری نگاه کرد. "دستخوش بابا دست هر چی پسره از پشت بستی." ساحل کیک به اندازهای منظم و یکسان برید و گذاشت تو بشقاب ها و تعارف کرد.
    پروین خانم گفت: "نه دخترم نمی خورم دستت درد نکنه می ترسم قندم بالا بره." ساحل اصرار کرد "نه مامان انشاء ا... چیزی نمی شه سخت نگیرید." آقای نصیری بشقاب را گرفت. "بخور پروین یک شب که هزار شب نمی شه. شیرینی پیر شدن رضاست. خوردن داره."
    مامان تکه بزرگ جلوی بابا گذاشت و اون نگاهی کرد. "نغمه تو با این کارهایت منو غافلگیر می کنی ولی من فکر می کردم از موقعی که داماد دار شدی دست از شیطنت های جوانی ات بر می داری. نمی دانستم باز هم..."
    مامان تبسم آرومی کرد. و بابا چشم ازش برنداشت. انگار نیرویی از وجود جفتشان به دیگری ساطع شد در هم قفل شدند.
    ناصرخان به عمه نگاه کرد. ولی او چنان غرق خوردن کیک با چای بود که اصلا متوجه نگاه حسرت بار شوهرش نشد.
    از جمع جدا شدم رفتم کنار استخر. به آب صاف توی آن خیره شدم. ذهنم به طرف مهتاب کشیده شد. چه دختر خوبیه. با اینکه این تابستان حتی یک بار هم بهش زنگ نزدم و همش عقده ای بازی در آوردم ولی باز امروز هم اون بود که تماس گرفت. خیلی گذشت داره. بد بودن منو ندیده گرفت.
    نفس بلندی کشیدم و دست هایم را دو طرف بازوهایم گذاشتم نمی دونم چرا از اینکه می خواد دانشگاه شروع بشه یه دلشوره خاصی دارم. یه جور پریشانی، یه جور سردرگمی. یعنی قراره چی پیش بیاد؟
    صدای آواز بابا بلند شد
    "دلم ای دل غافل نذار تنها بمونی
    دیگه چشماتو وا کن ببین رفته جوونی
    می خوام 20 ساله باشم می خوام 30 ساله باشم
    می خوام وقتی بهاره گل امساله باشم"
    بطرف صدا برگشتم بهزاد و شهاب داشتند جوادی می رقصدیدند. خنده ام گرفت. هر چه باداباد. هر چه پیش آید خوش آید. قرار نیست از چیزی بترسم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریبا منو بغل کرد و به بازوهایم دست کشید:"تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ اصلا دیگه یک ذره هم گوشت نداری." یک مقدار ازش دور شدم و نگاهش کردم:" اشتباه می کنی این تویی که لاغر شدی. برای همین چشمهایت هم منو باریک تر می بینه." با خوشحالی چرخ زد:"جدی معلومه لاغر شدم؟ پدرم درآمد از بس که سبزیجات پخته و هویج و از این آت و آشغال ها خوردم. تا الان هفت کیلو وزن کم کرده ام."
    "خوبه خوبه چه عجب تو بالاخره تصمیم گرفتی رژیم بگیری! جریان چیه؟" سرش را آورد نزدیک گوشم:"آرش وادارم کرد. گفت خیلی سنگین شدی." چشمک زدم:"دیدی. منکه بهت گفتم بالاخره پسر مردم دیسک کمر می گیره." خندید و لپهایش گل انداخت:" هیس فضولی موقوف! بگو ببینم روز انتخاب واحد کجا بودی من چرا تو را ندیدم؟"
    "برای اینکه..."
    یکی از پشت چشمم را گرفت. انگشت های لاغر و سردش را لمس کردم:" مهتاب. آره مهتاب تویی مطمئنم." از پشت سر لپم را کشید و گونه ام را بوس کرد. ذوق زده پرسید:" سلام چطوری جیگر؟ دلم واست تنگ شده بود. معلوم هست کجایی؟ روز انتخاب واحد کجا بودی؟ من و فریبا خیلی دنبالت گشتیم."
    به فریبا اشاره کردم:" اتفاقا الان داشتم همین را می گفتم من سه شنبه پیش ساعت هشت و نیم دانشگاه بودم. با بابام اومدم. خیلی خلوت بود. زود واحدهایم را انتخاب کردم و کارهایم سریع انجام شد. بعد هم با بابام برگشتم. البته فکر کردم شما هم زود می آیید. ده دقیقه ای هم موندم ولی دیدم خبری نشد رفتم." مهتاب مقنعه اش را کشید عقب موهای رنگ کرده قهوه ایش خودش را بیشتر نشان داد:" حالا چند واحد برداشتی؟"
    "کامل بیست و چهار تا."
    چشمهایش گرد شد:"بیست و چهار تا؟ خوش به حالت چه زرنگ! من شانزده تا بیشتر برنداشتم. این ترم سرم خیلی شلوغه دیگه با کار و مارهای عروسی و ریخت و پاش و خرید و اینا مگه میشه درس خوند؟ همین را هم بتونم پاس کنم شاهکار کرده ام." بهش خیره شدم:" پس عروسی قطعی شد؟ کی؟"
    "آره، انشاءالله قبل از پایان این ترم."
    فریبا از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و پرسید:" حالا تمام برنامه هاتون ردیف هست؟"
    "از نظر خانه که آره. طبقه بالای خانه کیومرث اینا کاملا بازسازی شده و آماده ست. باباش هم داره سعی می کنه که برایش یه مغازه کوچیکی حالا هر چی شده دست و پا کنه. خودش هم که وقت اضافه اش را تدریس خصوصی می کنه. دیگه حالا ببینم چی میشه!" روی نیمکت خالی تو حیاط را با دستمال تمیز کردم و نشستم:"بچه ها پاهاتون خسته نشد؟ خوب بنشینید دیگه!" فریبا محکم نشست. نیمکت لرزید. پرسیدم:"تو چند واحد برداشتی؟"
    "هفده تا البته اینم از سرم زیاده من مغزم کشش زیاد درس خواندن را نداره خودت می دونی که. ترم پیش هم با بدبختی همه را پاس کردم." سرم را تکان دادم:"اینطوری که خیلی بده. ممکنه بیشتر وقتها کلاسهامون به هم نخوره. هر کدام یک طرف می افتیم."
    فریبا شانه اش را بال انداخت:"کاری نداره. هنوز هم دیر نشده می تونی تو حذف و اضافه چند واحدت را کم کنی و با ما صفا کنی."
    "نه نه اصلا حالش را ندارم. بذار هر چی زودتر دانشگاه تمام بشه و شرش کنده بشه. واسه چی بی خودی لفتش بدم؟" فریبا لپش را باد کرد:"آره آخه می دونی چیه مدرکی که ما می گیریم اینقدر مهمه که همه برای دیدنش بال بال می زنند. حق داری که عجله کنی همینطور کاره که پشت سرهم برای ما ردیف شده. فقط کافیه فارغ التحصیل بشیم. رو هوا بازار کار ما را می بره."
    تلنگر آهسته ای به سرش زدم:"بسه اینقدر وراجی نکن مگه نمی بینی زنگ خورد پاشو بریم."
    از جایش بلند شد:"وای من باید یه زنگ به آرش بزنم تا شما برید من می آم." و تندی دوید. از پشت نگاهش کردم. مهتاب خندید:"جون من باسنش را نگاه کن. چطوری تکان می خوره. خیلی بامزه ست." خواستم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نشد:"آره عین ژله آب شده می مونه!"
    به طرف کلاس راه افتادیم. کیومرث از راه رسید. سلام و علیک گرمی باهام کرد:"حال ساغر خانم چطوره؟ کم پیدائید؟ ما شما را زیارت نمی کنیم." مهتاب را نشان دادم:"همین که ایشان را زیارت می کنید دیگه به دیدار بقیه احتیاجی نیست." دستی به ریش پروفسوری مرتبش کشید و با چشمهای شادش خندید:"خواهش می کنم. ما نسبت به شما ارادت داریم."
    سه تایی با هم به کلاس رفتیم. فریبا از ته کلاس صذایمان زد:"بیاین اینجا براتون جا گرفتم." از تعجب خشکم زد:"وای اینکه رفته بود تلفن بزنه کی رسید تو کلاس که ما ندیدیمش؟" مهتاب شانه تکان داد:"چی بگم والله فریباست دیگه." کیومرث قبل از اینکه بره بشینه گفت:"طبق معمول همیشه ته کلاس و شیطنت نه؟ ولی حسابداری پیشرفته از اون درس های شوخی بردار نیست یه خرده بی توجهی و کم کاری مساویه با افتادن . حواستون باشه." فریبا کیف و کلاسورش را از روی صندلی برداشت و ما نشستیم. کم کم کلاس پر شد. مریم، نگین، سحر، فرحناز، از اون طرف هم پسرها تند تند با سروصدا اومدند تو. فریبا گفت:"تو را خدا پسرها را نگاه کن تابستانی خیلی بهشون ساخته همه غولی شدن. اصلا بهشون نمی آد بیست بیست و یک ساله باشند به سی سال بیشتر می خورند." به سمت پسرها و به صندلی خالی کنار کیومرث با تاسف چشم دوختم. مسعود معمولا کنار اون می نشست.
    شهروز عابدی آمد و صندلی خالی را اشغال کرد. نفس بلندی کشیدم و رویم را برگرداندم. سحر کیف و کتابش را روی صندلی کنار پنجره گذاشت و آمد سراغ ما. دستش را لاتی تکیه داد به دیوار کلاس:"بچه ها چه حال چه خبر؟ تابستان خوش گذشت؟" به موهای های لایت شده و چانه گرد کوچکش خیره شدم. مهتاب با ملایمت جواب داد:" مرسی خوب بود."سرش را جلو آورد:"بچه ها یه خبر جدید بگم؟" چشم های ریزش مثل دو تا تیله باهیجان درخشید:" من دارم نامزد می کنم."
    فریبا سرش را برد عقب و خیلی عادی و با کمی کنایه گفت:"اینکه چیز جدیدی نیست تو اصولا هفته ای یک بار نامزد می کنی!"یکی از ابروهایش را بالا برد و پشت چشمی نازک کرد ولی خنده اش گرفت:"نه این دفعه دیگه جدیه." به دهن رژ زده اش زل زدم وتو دلم گفتم لامصب عجب بلاییه. چنان لب های نازکش را گریم کرده و خط لب کشیده که هر کسی ندونه فکر می کنه زیباترین دهن دنیا را داره. بهتر بود رشته گریموری می خوند تا حسابداری! مهتاب مودب تر از فریبا برخورد کرد:"خوب به سلامتی کی هست؟" باعشوه گردنش را بطرف پسرها چرخاند:"از این آشغالیها نیست. درست وحسابیه. پسر عموی بابام تو آمریکاست. دو ماه پیش توی یه فیلم مهمونی که براشون فرستادیم من را دیده خیلی خوشش آمده. از آن موقع بیشتر وقت ها زنگ می زنه خانه مون و با هم حرف می زنیم. بابام اینا راضی اند حالا قرار شده ازدواج غیابی بکنیم و من برم پیشش." مهتاب نگاهی به من و فریبا انداخت:"پس درست چی میشه؟" با عشوه چشمک زد:" ول لش. مهم نیست، کیانوش میگه...اسمش کیانوشه! می گه تو بیا اینجا تو هر دانشگاه و هر رشته ای که می خوای ادامه تحصیل بده. اونجا که مثل اینجا نیست که پدر آدم را درمی آرن. کنکور و بدبختی و سختگیری .یک راست دانشگاه و رشته دلخواه." فریبا آهسته زد به پهلویم:"آره اگه دانشگاه اونجا را به گند نکشه." سحر متوجه نشد. چشمهایم از زور خنده به اشک نشست ولی خودم را کنترل کردم. استاد اومد. هول هولکی گفت:"بچه ها فردا عکسش را می آرم ببینید. هیکلش مثل پرورش اندامی هاست. چهارشانه، خوشگل! موهایش هم تا سرشانه اش ئه. حسابی تیکه ست. مدل خود آمریکایی هاست." انگشتش را تکان داد:"من فعلا رفتم."
    پوزخند زدم:"یادش رفته بگه یه لنگه گوشواره هم تو گوشش ئه." مهتاب و فریبا زدند زیر خنده. فریبا به عقب تکیه داد:" اون یه روده راست تو شکمش نیست منکه حرفهایش را باور نمی کنم ولی اگه هم راست بگه معلومه پسره گول لوندی و عشوه گری اش را خورده و خبر نداره اینجا شهره عام و خاصه."
    مهتاب سرش را آورد پایین. نگاه سحر به ما بود:"هرچند اونهایی که چند سالی می رن خارج غیرتشان را هم از دست می دن . این چیزها براشون مهم نیست." دستم را بطرف پیشانیم کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره مطمئن باش."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستم را بطرف پیشانی ام کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره. مطمئن باش." با حضور و غیاب کردن استاد ساکت شدیم. درس را شروع کرد. تا آخر کلاس تمام حواسم به تخته بود و جزوه برداشتن و به خودم غر زدن. واویلا...اصلا هیچی سردرنمی آورم. چقدر مشکله. فریبا و مهتاب هم درست مثل من عین خنگ ها با دهن باز نگاهشون به تخته بود. با صدای خوردن زنگ نفسم را دادم بیرون و دستم را روی چشم های خسته ام کشیدم:"وای اگه فقط چند دقیقه دیگه کلاس طول می کشید احتمالا عربده می کشیدم. این همه تراز و صورت و حساب و سود و زیانی که گفت اصلا چی بود؟ سرم سنگین شده."فریبا از جایش بلند شد:"زیاد جوش نخور. فعلا اولشه. ناراحتی و غصه را بذار برای شب امتحان. الان بی خیال باش."
    "ولی آخه اینطوری که..." مهتاب حرفم را قطع کرد:"از درس بیا بیرون. من یه پیشنهاد خوب دارم. می گم حالا که هوا خوبه و اول پاییزه. کوه رفتن خیلی می چسبه. نظرتون چیه این جمعه دسته جمعی بریم کوه؟" فریبا با تردید نگاهش کرد:"کوه؟"
    "آره. خیلی خوش می گذره. تازه تو اگر می خوای لاغر کنی کوه معرکه ست . دو روزه آبت می کنه."
    "چی بگم باید با آرش صحبت کنم اگه قبول کرد می آئیم." مهتاب رو کرد به من:"تو چی می آی که؟ می دونم عشق کوه موه زیاد داری." یه حس بی میلی و نخواستن بهم دست داد:"نه نمی آم. یعنی نمی تونم. جمعه تولد دخترخاله ام ئه. از قبل دعوت کرده." اخمهایش درهم رفت:"برو بابا تو هم دم به دقیقه مهمانی فک و فامیل را بهانه می کنی. دست بردار." ابروهایم را بردم بالا:"وا چه حرفی می زنی دخترخاله ام ئه می شه نرم؟" یک لحظه فکر کرد. "ببینم مگه تولد شب نیست. خوب تو بیا تا ظهر هم برمی گردیم." سرم را تکان دادم:" تو چه اصراری داری. حالا دفعه دیگه. بیام خسته می شم. دیگه جون مهمونی رفتن ندارم." خیلی پکر شد:" می دونی چیه تو جدیدا خیلی عوض شدی. همش می زنی تو کاسه و کوزه آدم. هر چی می گم می گی نه نمی تونم نمی شه. اه...این چه وضعیه."
    دستم را گذاشتم روی شانه اش. قیافه اش واقعا ناراحت شد:"ببین قول نمی دم ولی سعی می کنم اگه شد می آم." لبخند زد:"ترا خدا سعی کن بیای. ضرر نمی کنی ها." از کلاس بیرون آمدیم. خودم را سرزنش کردم. ساغر واسه چی دروغ می گی. کدوم تولد کدوم مهمونی؟ راست و پوست کنده بگو حوصله ندارم. این کارها چیه؟ هم زمان با ما یک سری از دانشجوها از کلاس بیرون اومدند و تو راهرو همهمه ای راه انداختند. بی توجه از مقابلشان گذشتیم. در یک لحظه اتفاقی اقای صبوری را دیدم. با قد بلند و موهای جوگندمی اش وسط دانشجوها کاملا مشخص بود. همزمان چشممان به هم افتاد. بی اختیار رنگم پرید و هول شدم. مهتاب و فریبا سلام کردند. منم به اجبار آهسته سلام کردم. با سر جواب داد و برای یک لحظه کوتاه نگاهش پر از معنا و با حرارت به رویم ثابت ماند. ولی زود رویش را به سمت دیگری کرد و مشغول صحبت شد. هیچکس چیزی نفهمید. فریبا گفت:"همیشه گفتم الان هم میگم بی شرف خیلی عاشق کشه می دونی چند تا از دخترهای دانشکده خاطرخواهش هستند؟ به جون خودم اون دفعه که دم باجه تلفن ایستاده بودم از دهن یکی از دخترهای سال اولی شنیدم که گفت:این آقای صبوری تیکه باحالیه. اگه ده تا زن هم داشته باشه حاضرم زنش بشم. خیلی سر و تیپش جذاب و مردانه ست آدم می بیندش دلش ضعف می گیره." لبخند زدم:"چیه تو داری حرف اون را می گی یا آب دهن خودت راه افتاده؟"
    هولم داد:"اوه...اشتباه نکن من یه تار موی آرش را با هیچکس عوض نمی کنم. آرش جیگر منه." به حیاط رسیدیم. مهتاب یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. هیچکس نبود:"بچه ها می دونید چه چیز آقای صبوری بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟ اون غرور و نگاه های جدی و رفتار باوقارش یه ابهت و جذابیت خاصی داره. آدم وقتی جلویش قرار می گیره احساس می کنه که باید دست به سینه بایسته و خودش را جمع و جور کنه."
    پوزخند زدم. هوم...اگه اینها بفهمند که ازم خواستگاری کرده حتما از تعجب کف می کنند. شاید فکر کنند خالی می بندم. دم در دانشگاه به نرده ها تکیه دادم:"خوب بچه ها شرتان را کم کنید شما که کلاس ندارید برید دیگه. بذارید ما هم به زندگیمون برسیم." مهتاب دست گذاشت روی شانه ام:"ما رفتیم ولی این زنگ کیومرث با تو کلاس داره. حواست را بهش بده. سرو گوشش نجنبه." دستهایم را به هم مالیدم و به گل کاری مثلثی شکل وسط حیاط خیره شدم:"نترس اون الان دو تا چشمش کور شده و جز تو کسی را نمی بینه. خیالت تخت برو." صورتش از خوشی درخشید:"خیلی خوب ما رفتیم."
    فریبا هم پاچه شلوار خا کی اش را تکاند:"خداحافظ." پله ها را آهسته آهسته و بی حوصله طی کردم و به تابلوهای اعلانات روی برد سرسری نظر انداختم . تا همین ترم پیش با چه شوق و ذوقی هر روز می آمدم دانشگاه. ولی حالا هیچی، تمام اون حس و حال از وجودم بیرون رفته. نفس پر از حسرتی کشیدم. هیچوقت فکر نمی کردم یکروز اینقدر دچار پوچی بشم . کاش زودتر درسم تمام بشه. دیگه دلم نمی خواد در و دیوار اینجا را ببینم. صدای قدم های آهسته ای از پشت سر توجه ام را جلب کرد. از گوشه چشم تو پاگرد را نگاه کردم. وای آقای صبوری....خودم را عقب کشیدم. منو ندید. به سرعت قدمهایم اضافه کردم. و خودم را به کلاس رساندم. روی صندلی نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. اوه...چقدر تند تند می زنه.سرم را گذاشتم روی دستم. این چه وضعیتیه. واسه چی دارم ازش فرار می کنم. آخرش که چی؟ می دونم اون فقط از من یک جواب می خواد. خوب بهش می دم. واسه چی این همه تشویش و استرس برای خودم درست می کنم؟ آقا یه کلام نه. تمام شد و رفت خلاص.

    "دیوونه خیلی خریت کردی که کوه نیومدی. اگه بدونی چقدر خوش گذشت. از همان اول که رفتیم گفتیم و خندیدیم و خوردیم تا موقعی که برگشتیم. اصلا نفهمیدیم کی زمان گذشت!" به ساندویچ های روی بوفه نگاه کردم:"حالا کجا رفتید؟"
    "کلک چال. البته تا وسط ها تا همان جا هم نفسم برید. مردم. اگه بدونی الان چه پادرد و بدن دردی دارم حتی نفس هم که می کشم دنده هایم درد می گیره." آقا ولی پشت دخل منتظر بود ببینه چی می خوام.
    "خسته نباشی آقا ولی یک ساندویچ کوکتل بده با نوشابه و...فریبا تو چی می خوری؟"
    "من هیچی فقط یک ساندیس. چون دارم می رم خانه یکدفعه دیگه ناهار می خورم." بقیه پولم را گرفتم و پشت میز پلاستیکی گوشه ی بوفه نشستم. فریبا ساندیسش را خوب تکان داد و نی را از ته فرو کرد تویش و منو یه جورایی نگاه کرد. انگار تو شک بود که حرفش را بزنه یا نه. ولی طاقت نیاورد:" ببینم تو نمی خوای بپرسی کی ها با ما بودند؟" به ساندویچ فلفل زدم و یه گاز زدم:"خوب مگه کی ها بودند؟" صاف تو صورتم زل زد:"مسعود."
    جا خوردم. لقمه تو گلویم گیر کرد یه قلپ نوشابه خوردم و صدایم را صاف کردم:"خب دیگه؟"
    "خواهرش مونا امیر هم آمده بود. ها دختر عموش چی بود اسمش فریده نه...افسانه اونم اومده بود." احساس سیری شدیدی بهم دست داد ساندویچ را کنار زدم. فریبا متوجه شد. پوزخند زدم:"خوب حالا چرا این چیزها را به من می گی؟"
    "هیچی فقط می خواستم بدونی."
    سکوت کردم و با ناراحتی لبهایم را به هم فشردم. دو تا دستهام روی میز بود. با انگشتهایم بازی کرد. تک تک آنها را گرفت و بالا آورد:" اینو نگفتم که ناراحت بشی ولی شاید اگر می آمدی بد نبود. امیر هم خیلی سراغت را گرفت. انگار خیلی دوست داشت تو را ببینه. خیلی پسر ماهیه. محجوب آقا." لبخند تلخی زدم:" یعنی می خوای بگی مسعود چیزی بهش نگفته؟" سرش را تکان داد:" نمی دونم." با خودم کلنجار رفتم و غرورم را زیر پا گذاشتم:" مسعود چی حرفی نزد؟" چند ثانیه ای مکث کرد:" چرا خیلی حرف زد و شوخی کرد ولی اصلا چیزی یا اشاره ای به تو نکرد." ناخودآگاه قلبم تیر کشید. ادامه داد:" موقعی که داشتیم از کوه بالا می رفتیم شنیدم که خواهرش ازش پرسید پس چرا ساغر نیومده؟ نفهمیدم اون چی جواب داد. چون صدایش خیلی آهسته بود و منم عقب افتادم. به نظرم خواهرش فکر می کنه شما هنوز با هم دوست هستید." هیچ واکنشی نشان ندادم. به ساندویچم اشاره کرد:"پس چرا نمی خوری؟"
    "ها...باشه. الان می خورم."
    باز با انگشتهای دستم ور رفت:"می دونی چرا مهتاب اینقدر اصرار داشت تو بیای؟ می خواست یه جوری تو و اون رو با هم رودررو کنه. ولی جرات نداشت مستقیم به خودت بگه." به چشمهای روشن عسلی و لبهای صورتی رنگ کوچیکش خیره شدم. تو تپلی صورتش گم بود. خیلی آروم گفتم:"خوب شد که همچین کاری نکرد والا حسابی عصبانی می شدم. منکه قبلا بهش گفته بودم دیگه هیچی بین ما وجود نداره. حتی یک دوستی ساده! پس دلیلی هم نداره همدیگر را ببینیم." با ناراحتی بهم زل زد:"توهیچوقت دقیقا بهم نگفتی چرا باهاش بهم زدی؟" با کلافگی به شقیقه ام دست کشیدم:"ترا خدا ول کن."
    اصرار کرد:" جون من بگو.آخه چی شد شما که همدیگر را خیلی دوست داشتید!" نفس بلندی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:" نمی خوام هیچکس در این مورد چیزی بدونه. می تونی دهنت را ببندی؟" پلک زد:"مطمئن باش." دستم را زدم زیر چانه ام:"اون فکر می کنه من کس دیگری را دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم. تو یک کلام بهش خیانت کرده ام."
    از تعجب دهنش باز موند:"ولی تو که همچین فکری نداشتی نه؟ پس چرا برایش توضیح ندادی؟" عصبی به عقب صندلی تکیه دادم:"خواستم ولی نشد. چنان خشم و حسادت جلوی چشمش را گرفته بود که به هیچ وجه حرفهای منو باور نکرد. فکر کرد دارم بهش دروغ می گم." شانه هایم را بالا بردم:" بعد هم همین دیگه. همه چیز تمام شد." سکوت کردم. بروبر نگاهم کرد:"ولی این یه سوءتفاهمه می تونی برطرفش کنی." سرم را تکان دادم:" نه دیگه ارزشش را نداره." حرصش گرفت:"چرا ارزشش را داره چون تو مسعود را دوست داری!"
    صدایم مرتعش شد:"ولی به چه قیمتی؟ غرورم را بیشتر دوست دارم." چند لحظه تو سکوت همدیگر را تماشا کردیم. مچ دستم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم و از چا بلند شدم:" کلاس بعدی ام داره شروع میشه تو هم می خواستی بری خانه پاشو دیگه. دیرت میشه." از جا بلند شد. صورتش بهت زده و پکر بود. رفت تو فکر. حرف را عوض کردم:"می گم ها مهتاب و کیومرث خیلی خوش خوشانشونه که شنبه ها کلاس ندارن." ساندیس خالی را انداخت توی سطل آشغال:"آره احتمالا الان خانم تخته گاز خوابیده و خستگی کوهنوردی دیروز را درمی کنه."
    تا طبقه اول باهاش رفتم. ایستاد:"خوب دیگه تو برو کلاس ات دیر می شه. منم می رم." لپم را بوسید:"مهتاب ازم خواسته بود چیزی در مورد آمدن مسعود اینا به کوه بهت نگم. گفت حالا که نیومدی بهتره چیزی هم ندونی ممکنه ناراحت بشی، یادت باشه به رویش نیاری."
    "نه باشه یادم می مونه." چشمک زد:"پس خداحافظ."
    دستهایم را کردم تو جیبم و شروع کردم تو راهرو قدو زدن. هوم...باز صد رحمت به معرفت امیر. حالی از ما پرسید ولی این مسعود پست فطرت...یعنی واقعا فراموشم کرده یا می خواد با بی تفاوت نشان دادنش منو خرد کنه کدومش؟
    با خستگی خودم را روی پله ها کشاندم. تمام وجودم پر از حرص و کینه بود. تو پاگرد طبقه دوم که رسیدم سرم پایین بود و اعصابم داغون. اول کفش های واکس زده مشکی و بعد آقای صبوری را دیدم از روبه رو آمد از طبقه بالا. تا من را دید ایستاد. مکث کوتاهی کرد و لبخند جذابی زد:"خانم سعادتی حالتون چطوره؟" دستم را به نرده ها فشردم. بالاخره گیرم انداخت. سرم را بالا آوردم.
    "ممنون استاد خوبم."
    نگاه مشتاق و پر از تحسینی بهم انداخت:"می تونم بپرسم چرا چند روزه از من فرار می کنید؟" اضطراب نوک انگشتانم را بی حس کرد. لبخند تصنعی زدم:"نه شما اشتباه می کنید. چرا باید فرار کنم؟"
    یکی از دانشجوها رد شد و سلام کرد. سر تکان داد و دوباره چشم های نافذ و تیره اش را به من دوخت:"من باید با شما صحبت کنم در مورد همان پیشنهادی که..." یکی دیگه از دانشجوهای دختر رد شد و ما را نگاه کرد. کتاب توی دستش را باز کرد و در حالی که سرش روی کتاب بود گفت:"اینجا محل مناسبی برای صحبت کردن نیست. شما چه ساعتی کلاستون تموم میشه؟ می خوام ببینمتون."
    آشوب و دلهره به زانوهایم هم سرایت کرد:"ببینید استاد من..." باز دو تا از بچه ها رد شدند و سلام کردند. الکی روی کتاب خم شد و حرف را عوض کرد. "بله شما لازمه این مبحث را عمیق تر مطالعه کنید." آنها دور شدند. معذب دستی به پیشانی اش کشید:"خانم سعادتی ما درست تو پاگرد پله و جلو چشم همه هستیم. من می خوام حرف های شما را درست و سر فرصت بشنوم کی وقت دارید؟" حالم منقلب شد. سر خودم داد کشیدم. شجاع باش. یالله بجنب حرفت را بزن و تمامش کن. انگشتانم را محکم تر دور نرده حلقه کردم و نفس بلندی کشیدم و صاف زل زدم تو صورتش:" آقای صبوری من خیلی وقت داشتم در مورد پیشنهاد شما فکر کنم و همین کار را هم کردم ولی متاسفانه جواب من منفیه. ما به هیچ وجه مناسب همدیگر نیستیم." واکنشش به حرفم کاملا عادی بود و ملایم سرش را تکان داد:"باشه من به عقیده شما احترام می گذارم ولی به شرط اینکه دلیل قانع کننده ای برایم داشته باشید. می خوام بدونم از چه نظر مناسب هم نیستیم."
    با درماندگی لبهایم را گزیدم. رفت و آمد بچه ها بیشتر شد و نگاه کنجکاوشان اضطراب و هراسم را دو برابر کرد. تمام چیزهایی که تو ذهنم آماده داشتم فراموش کردم. سکوت کردم. کتابش را بست و یقه کتش را مرتب کرد و آهسته گفت:"خیلی خوب در حال حاضر نمی شه اینجا صحبت کرد ولی لازمه بعدا همدیگر را ببینیم." گیج و منگ بهش زل زدم. تبسم خوشایندی کرد:"فعلا خداحافظ." و از پله ها پایین رفت.
    بی حرکت به نرده تکیه دادم. عصبانی گوشه لبم را کندم. تقصیر خودمه. زیادی شل اومدم. اگه محکمتر و جدی تر می گفتم من اصلا از شما خوشم نمی آد مطمئنا حرف دیگه ای نمی زد. این وسط خودم هستم که گند می زنم. با دیدن خانم جمال خواه استاد زبان تخصصی با اون قد کوتاه و خپله اش زودتر از اون خودم را به کلاس رسوندم. تمام طول کلاس و ساعت های بعد ذهنم با مسعود و آقای صبوری و حرص خوردن گذشت. وقتی جلوی در خانه رسیدم واقعا بی رمق بودم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. آه بلندی کشیدم عجب روز زجرآوری. تمام بدنم از نوک انگشتان پایم داره از درد ذوق ذوق می کنه. انگار ده تا گونی پر از سنگ را روی کولم حمل کرده ام. در را پشت سرم بستم و چند لحظه همانجا ایستادم. نگاهم به خرمالوهای درشت نارنجی روی درخت گوشه حیاط افتاد. صدای مسعود تو گوشم طنین انداخت:"من تو میوه های پائیزی خرمالو را خیلی دوست دارم. چون طعم گسش باعث می شه شیرینی اش دل آدم را نزنه. درست مثل تو که با اینکه خیلی وقت ها تندی و بداخلاقی می کنی ولی باز دلم را نمی زنی و نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم."
    آه خفه ای تو سینه ام پیچید. نگاهش آن لحظه چقدر دوست داشتنی و با محبت بود. با خشم دندانهایم را بهم فشردم. آره مسعود دیدم من برایت چقدر عزیز بودم رذل دروغگو! نگاهم را از درخت خرمالو برگرفتم و با سرعت از حیاط گذشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با لحن تندی پرخاش کردم . "ببین مهتاب به اندازه کافی مخ منو خورده تو دیگه اوقاتم را تلخ تر نکن گفتم نه ، نه" منو به دیوار کلاس چسبان"د دلم می خواهد خفه ات کنم . آخه دختر تو چقدر کله شقی . چرا گوش نمی کنی تو فقط یک ربع بمون بعد خواستی بری برو . حداقل همدیگر را ببیند همین ."
    شانه هایم را تکان دادم و از دستش خلاص شدم ." فریبا خانم مثل اینکه یادت رفته همین چند وقته پیش بهت گفتم غرورم برایم خیلی ارزش داره حاضر نیستم خودم را کوچیک کنم ."روی لبه میز نشست و با عصبانیت دستهایش را تکان داد" آخه عزیزبچه های ترم من چرا فکر می کنی کوچک می شی . قراره یه جشن فارغ التحصیلی برای بچه های ترم پیش برگزار بشه و همه هم می توانند در آن شرکت کنند تو هم جزو بقیه ."
    با حرص نگاهش کرددم و دستم را به کمر زدم ."مسخره ست انها ترم پیش فارغ التحصیل شدند حالا می خوان جشن بگیرن . گورشون را گم کنند برند دیگه ."
    بهم چشم غره رفت "مگه می خوان جای تو را تنگ کنند . خوب ترم پیش بعد از پایان امتحانات تعطیلات تابستانی شروع شد دیگه وقتی برای جشن گرفتن نبود بعد هم تو چون می ترسی با مسعود رو به روبشی این حرفها را می زنی ".
    رفتم جلویش و تو صورتش خم شدم" آره می ترسم . تو اینجوری فکر کن .حالا هم دست از سرم بردار وزودتر برو که از مراسم عقب نمانی ." به ضرب کیفش را از روی صندلی برداشت و بطرف در کلاس رفت ." به درک . خیلی خوب می رم ولی برات متاسفم فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشی . واقعا ..."
    با حرص رویش رابرگرداند و در را محکم کوبید . روی یکی از صندلی ها خودم را انداختم و انگشتانم را لای موهایم فرو کردم . بغض خفه ای توی سینه ام پیچید . "مسعود ، مسعود ، مسعود کسی که تمام عشق و آرزوهایم را بر باد داد. حالا برم ببینمش ؟ چطوره جلویش کرنش کنم وبه پایش بیفتم؟"
    تندی از جایم بلند شدم" بهتره برم خانه . اگه چند دقیقه دیگه اینجا بنشینم از شدت عصبانیت می ترکم "
    از راهرو طبقه سوم گذشتم . در آمفی تئاتر باز بود . معاون دانشکده از پشت بلند گو در حال خواندن اسامی دانشجوها بود . صدای کف و سوت تو راهرو پیچید . حس کنجکاویم بدجوری تحریک شد . قلبم فرمان ایستادن داد ولی پاهایم بی اراده به سمت آمفی تئاتر حرکت کرد. با خودم کنار آمدم ." فقط یک لحظه نگاه کنم ببینم چه خبره بعد می روم همین . "
    وارد شدم و یه گوسشه کنار دوار ایستادم . تمام هالوژن ها تو سقف روشن بود و تنعکاس نورهای رنگی از چهار طرف سالن به روی سن ، همراه سبدهای گل بزرگ حالت شاعرانه و ابهت خاصی داشت . به کنار ستون تکیه دادم . همه روی صندلی ها پشت به من نشسته بودند . اسم یکی دیگر از دانشجوها خوانده شد . "خانم صالح جو . "
    همه بلند دست زدند و او بالا رفت واز دست آقای ذاکر رئیس داشکده لوح تقدیر دریافت کرد .
    دونفر از دو طرف سالن در حال فلیمبرداری بودند به خودم نهیب زدم "خوب دیگه همه چیز را دیدی حالا برو . "
    ولی پاهایم حرکت نکرد . انگار یکی جلویم را بگیره . چند تا اسم دیگه خوانده شد . به زور خودم را راضی کردم . "نه اگه کسی منو اینجا ببینه ضایع ست . باید برم" یه قدم برداشتم صدای پشت بلندگو تو گوشم زنگ زد" آقای مسعود کامیار . "
    پاهایم مثل آهن به زمین لحیم شد ونگاهم را خیره عین مار به جلو دوختم . گوشه مانتویم را محکم گرفتم . دیدمش با قدمهای تند و فرز از پله ها بالا رفت و لوح را گرفت . قلبم هری ریخت پایین . با دقت بیشتری نگاه کردم نفسم بند آمد ." قیافه اش اصلا تغییر نکرده . هنوز همانطور خوش قیافه . ولی پوستش قهوه ای سوخته شده و درست مثل سرخ پوست ها . حتما تابستان رفته شمال . چقدر بهش می آد . "
    به همه تعظیم کرد . بغض تازه ای تو گلویم نشست . "آقا چقدر هم سرحال به نظر می آد ."به سرعت خودم را پرت کردم بیرون ."وای تحمل این همه جذابیتش را ندارم ."درست پشت در سینه به سینه آقای صبوری شدم . هول کردم . اونم دستپاچه شد ." اوه خانم سعادتی اینجا ... "
    آه بلندی از درون کشیدم . "عجیبه درست در اون لحظه که مسعود تمام ذهنم را پر می کنه اینم پیداش می شه آخه چرا ؟ "
    گیج نگاهش کردم .پرسید" حالتون چطوره ؟ رنگتان پریده ." دست سردم را به طرف صورتم کشیدم "بله اون تو ازدحام جمعیت خیلی ئه انگار با کمبود اکسیژن رو به رو شد فکر می کنم بخاطر همین رنگم پریده باشه ."
    مکث کوتاهی کردم و براندازم کرد ." دیگه تصمیم ندارید به جشن برگردید ؟" "نه می خواهم برم خانه ." " آه ، که اینطور فرصت خوبیه ... منم دارم می رم منزل . می توانم شما را برسونم و کمی با هم حرف بزنیم ."
    مشکوک نگاهش کردم" ولی انگار شما قصد داشتید برید سالن آمفی تئاتر ." یک دستش را تو کتش کرد" بله می خواستم با دکتر شفیق صحبت کنم ولی زیاد هم مهم نیست فردا این کار را می کنم ." حس کردم تو قفس گیر کرده ام ." وای ... نه این کار از عهده ام بر نمی اد . اصلا حوصله اش را ندارم ." خجالت را کنار گذاشتم ." ببخشید من ترجیح می دم تنها برم ."نفس بلندی و کشداری کشید ." من فقط نیم ساعت وقت شما را می گیرم همین ." سرم را پایین انداختم . یاد لبخندهای شفاف و حال خوش مسعود افتادم . "اون داره واسه خودش عشق و کیف می کنه ولی من احمق خودم را در گیر خاطرات تلخ و عذاب آور کرده ام از لج هم که شده پس منم با آقای صبوری می رم . "
    سرم را بالا آوردم و لبخند کوتاهی زدم ."باشه ایرادی نداره ولی امیدوارم خیلی طول نکشه چون عجله دارم . "صورتش برق خاصی زد . یه نوع خوشحالی عجیب و باور نکردنی . سوئیچش را تو دستش گرفت . "پس شما تشریف ببرید سر خیابان من آنجا سوارتان می کنم درست نیست زیاد ما را با هم ببیند ." از دانشگاه بیرون آمدم و ایستادم ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید . آقای صبوری با پاترول سیاهش جلویم نگه داشت سوار شدم . سرعتش رازیاد کرد و سریع وارد خیابان اصلی شد و تو شلوغی حرکت کرد ."منزلتون کجاست ؟" "خیابان شریعتی ."
    "پس به همان سمت می ریم ." سر تقاطع پیچید سمت راست و یک مقدار جلوتر نگه داشت درست روبه روی یه کافه تریا . ماشین خاموش کرد . "بهتره قبل از اینکه شما را برسانم منزل یک قهوه مهمنتون کنم ." سرم را بالا گرفتم و خیلی جدی گفتم" متشکرم من قهوه دوست ندارم . "خنده ای اهسته ای کرد . "چرا چون تلخه ؟ "اخم کوتاهی کردم"داره مسخره ام می کنه ؟" " نه چون فشارم را پایین می آره ." دستش را روی فرمان برداشت . "خوب شما می تونید هر چی که دوست دارید سفارش بدید ."
    سرم را عقب بردم" نه ممنون ترجیح می دم زودتر برم خانه ." لحنم خشک بود .از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت ."باشه هر جور شما راحتید . ولی من احساس می کنم کمی ناراحت و دلخورید چرا ؟ نکنه از این همه اصرار من که خاستم یک مقدار از وقت شما را بگیرم ناراحت هستید ؟" " نه اصلا به هیچ وجه ." بنظرم آرامش پیدا کرد . چند لحظه سکوت کرد .خودش را جا به جا کرد وصورتش درست روبه روی من قرار گرفت بی مقدمه پرسید" شما آن روز گفتید من مناسب شما نیستم . دوست دارم دلیلش رابدانم ." لحنش کاملا مودب بود .رویم رابطرف بیرون چرخاندم . چند قطره باران روی شیشه باریدن گرفت .اولین باران پاییزی .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مکث طولانی کردم . بدون اینکه بهش نگاه کردم گفتم "شما هم زن دارید وهمه بچه و هم از نظر سنی خیلی از من بزرگتر هستید . بنظرم اینها دلیل قانع کننده ای باشه ."صدایش را صاف کرد . "خانم سعادتی لطفا دارید صحبت می کنید من را نگاه کنید ." برگشتم به سمتش جشمان سیاه و صورت قوی جذبم کرد .برای لحظه ای غیر قابل شمارش به هم خیره شدیم طاقت نیاوردم و چشمم را پایین انداختم .باصدای گرفته و سنگینی گفت "این تصمیم خودتان هست یا اینکه آقای کامیار ...؟" تندی جاب دادم . "نه این موضوع ربطی به ایشون نداره . "
    نفس بلندی کشید" آخه آن روز دیدید که خیلی عصبانی بود گفتم شاید اون روز نظر شما را ..."سرم را تکان دادم ." نه ، نه این نظر شخصی خودمه . "
    چهره اش گرفته شد .سیگاری از توی داشبورد در آورد" می تونم بکشم ؟ دودش اذیتتان نمی کنه ." تبسم بی معنی کردم ." نه راحت باشید ."شیشه را پایین کشید دودسیگارش را در سکوت بیرون داد و تا زمانی که سیگارش تمام نشد حرف نزد و غرق تفکر بود .زیر چشمی نگاهش کردم . رویش را بطرفم برگرداند تبسم تلخی زد ."می دونید من نمی تونم شما را وادار کنم از عقیده تان برگردید ولی می خوام یه پیشنهاد به شما بکنم ."با اضطراب به انگشت های دستم ور رفتم .
    "می خوام بگم که .. خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم گیری نکنید فکر می کنید ایرادی داشته باشه که من و شما یه چند وقتی بیشتر با هم ارتباط داشته باشیم و همدیگر بهتر بشناسیم ؟
    شما که از من خوشتان اومد ونظرتون عوض شد ."عصبی دستم بطرف مقعنه ام بردم ." ببخشید آقای صبوری مثل اینکه من نتونستم درست بیان کنم . مسئله سر دوست داشتن و دوست نداشتن نیست . مسئله سر همان مشکلاتی که اول گفتم ."
    نفسش رابیرون دادو گرم با حرارت گفت "صبر کنید شما اشتباه می کنید . مهمترین مسئله همین دوست داشتنه . مطمئنا وقتی من بتونم دوست داشتنم را به شما ثابت کنم . طوری که این عشق در قلب شما هم رخنه کنه صد در صد مسئله سن از بین خواهد رفت چه بسا خیلی از زن و شوهر هایی که فاصله سنی زیادی با هم دارند ولی خیلی خوشبخت هستند. حتما تا به حال با هاشون برخورد داشتید ؟
    بعد می مونه مسئله زن و بچه من . خوب در مورد خانمم شاید اگه بفهمه می خوام ازداج مجدد کنم کمی ناراحت بشه .البته کمی ، چون می دونم علاقه چندانی به من نداره . ولی به هر حال طبیعیه که خوشایندش نیست ، من اختیار تام بهش می دم . اگر بخواد می تونه همینطوری به همین منوال به زندگی مون ادامه بدیم . یعنی همین که فقط اسممان تو شناسنامه همدیگه باشه .اگر نه باز هم میل خودشه می تونه ازم جدا بشه . البته مطمئنم از لحاظ اجتماعی ومالی به خودش متکی ئه نیاز به من نداره . ولی می گم باز هم تصمیم خودش بگیره . "
    با نگاه گرم و پر اشتیاقی تماشایم کرد .ابروانم را در هم گره کردم و تمرکز حواس بیشتری گرفتم . ادامه داد : می مونه پسرم که اونم بچه نیست و خیلی هم خوب به اوضاع زندگی من ومادرش واقفه منطقی هست که من درک می کنه. فکر کنم از طرف اون مشکلی پیش نیاد در ضمن بعید می دونم بخواد برگرده ایران ."نفس بلندی کشید و یه مقدار سرش را خم کرد . "خوب حالا چی باز هم مسئله دیگه ای هست ؟ "چند لحظه تو جواب دادن موندم . باز همون نه بزرگ تو ی مغزم مثل یک چراغ خاموش و روشن شد . دنبال بهانه بودم و اون تو سکوت تمام حواسش به من بود .
    با کمی من من و خجالت گفتم" می دونید به فرض اینکه تمام حرف های شما درست ولی پدر و مادر من اصلا امکان نداره با چنین ازدواجی موافقت کنند." ابروهای مشکی صافش را بالا برد ."مگه شما چیزی بهشان گفتید ؟ "تندی جواب دادم ." نه اصلا به هیچ وجه ."
    دست کشید توی موهای جوگندمی خوش حالتش" خوب پس چرا قصاص قبل از جنایت می کنید ؟ ببنید خانم سعادتی من از اول هم گفتم اصل اینه که شما من را دوست داشته باشید به موقعش تمام این مسائل قابل حله . هر چند که ممکنه خیلی آسان نباشه ولی غیر ممکن نیست . پس این موضوع بمونه برای بعد ."
    دوباره سرش را با زرنگی خاصی کج کرد و لبخندی زد" دیگه چی ؟" تو لحنش پر از اعتماد به نفس و اطمینان بود . آرامش دهنده . زل زدم به چشمهای براقش بدون فکر گفتم"آخه من هیچ احساسی به شما ندارم یعنی نمی تونم به شما به عنوان همسر وشریک آینده زندگی نگاه کنم شما استاد من هستید و من دلم می خواد این رابطه استاد و شاگردی همینطور محترم باقی بمونه ." چنان ناگهانی و جذاب خندید که نفسم گرفت . "خوب شاید عشق باعث شه رابطه شاگرد و استاد محترم تر وقوی تر هم بشه . ممکن نیست ؟"
    سرخ شدم و سرم را پایین انداختم . "نه محاله ازپسش بر بیام . هر چی می گم در جوابش یک استدلال قانع کننده می آره دیگه نمی دونم چه بهانه ای بیارم ."
    چندین بار دستم را در هم پیچاندم و باز کردم وبه انگشتانم با تمام زور فشار آوردم . به نظر زرد پی آب شد .
    خیلی ملایم گفت "اینقدر باخودت کلنجار نرو و خودت را خسته نکن از چی می ترسی ؟من فقط ی خوام با شما بیشتر آشنا بشم فقط همین و اگر توی این مدت باز نظرت منفی بود . دیگه میل خودته .قول می دم که به هیچ وجه اصرار نکنم ."
    توی صدایش یه صداقت بود قلبم را به طپش انداخت . دست های بزرگ وقوی اش را مودب روی پاهاش گذاشت و منتظر جواب من بود . بطرفش برگشتم مشتاقانه و مصرانه بهم خیره شد "خوب ؟"حس کردم دوباره گیر افتادم . یواش گفتم"قول نمی دم ولی در موردش فکر می کنم ." خوشحالی خاصی تو صورتش موج زد امیدوارم "نه نگی ."
    بی جواب سر تکان دادم .با نگاه جدی مردانه و عاقلانه تماشایم کرد . "دلم می خواد به میزان علاقه ام پی ببرید ؟"موجی از گرما و حرارت از نوک پا تا فرق سرم را آتش زد . فکر کنم از لبو هم قرمز تر شدم . سرم را پایین انداختم . ماشین راروشن کرد وراه افتاد.
    ساعت از یک گذشته بود روی تخت زیر پتو برای صدمین بار دنده به دنده شدم و چشمهایم را باز وبسته کردم . "آره از خودم بدم می آد . نباید امیدوارش می کردم . دوباره از خودم شل بازی در اوردم نتونستم اینقدر منطقی حرف بزنم که از سرم بازش کنم . رفتارم خیلی بچه گانه بود . انگار از خودم اراده ندارم ."
    یه جیزی تو وجودم غذابم داد ."شاید هم از قصد نخواستی از سرت بازش کنی . اصلا ببینم این کارها را برای چی می کنی ؟ درست مثل دخترهای خیابانی شدی . همانها که وقتی از عشق کسی نا امید می شن خودشون را تو بغل یکی دیگه می اندازند."
    مشتم را با حرص روی بالشت کوبیدم . "خیر اصلا این طور نیست ."گوشه بالشت را با بیچاره گی گاز گرفتم "خوب حالا مگه چی شده بهش قول دادم نه باهاش بیرون رفتم . ایندفعه که دیدمش جدی و خیلی محترم بهش می گم نه آقا من اشتباه کردم و حرف های آن شب تو ماشین را به کل فراموش کن به هیچ وجه حاضر نیستم با شما ارتباط برقرار کنم . من را بببخشید و به حال خودم رهایم کنید ."
    نفسم را حبس کردم و چشمهایم را به تاریکی دوختم "چه ام شده . چرا نصفه شبی دارم با خودم حرف می زنم پاک دارم خل می شم ." دستم را روی قلبم گذاشتم .
    چشمم را بستم از پشت پلک های بسته مسعود روشن و واضح جلوی رویم آمد . با چشمهای قهوه ای شوخ و موهای صاف یک وری . سون فقراتم تا نخاعم تیر وحشتناکی کشید . آه بلندی کشیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    "جدا راست می گی مهتاب ، این هفته نه ، هفته دیگه عروسیته ؟" "آره بابا دورغم چیه .اونم که از قبل گفته بودم وسط های همین ترم عروسیمه ."
    فریبا پله اخر را جفت پا پرید پایین ." جشن ات را کجا می گیری ؟ باشگاه ، ماشگاه نگیر که حالگیریه . یک جا که مختلط باشه ." " آره اتفاقا همین کار را می کنیم . البته باغ که الان نمی شه هوا خیلی سرده ولی قراره توی پارکینگ خیلی بزرگ که مال یکی از دوستهای خانواده گی کیومرث ایناست عروسی را برگزار کنیم ."
    "آره اینطوری خیلی خوبه . آرش تنها نمی مونه دوست نداره جایی که کسی را نمی شناسه بره . حالا بهانه نداره." بدون اینکه اظهار نظر کنم فقط گوش کردم . نزدیک بوفه رسیدیم با دیدن چتر دست یکی از بچه ها یکدفعه ایستادم" ای وای .. من باز چترم را توی کلاس جا گذاشتم . تا شما برید بوفه من می رم و بر می گردم . تا سه دقیقه دیگه اینجام ."
    پله ها رادو تا یکی بالا رفتم . چترم را از کنار شوفاژ برداشتم و دوباره تند تند پایین آمدم . دقیقا آخرین پله توی راهرو چشمم به آقای صبوری افتاد .همزمان با من از یکی از کلاس ها بیرون آمد.
    بدبختانه چند نفری بیشتر تو سالن نبودند با دیدنم لبخند خوشایندی زد و آمد جلو . "خانم سعادتی حالتون چطوره ؟ یک هفته بیشتره که شما را ندیدم ." تبسم ملایمی کردم و تو دلم گفتم "خبر نداری همش سعی کردم خودم را قایم کنم ولی خوب از بخت بد من این دفعه گیر افتادم ."
    هما نطور ساکت ایستادم . خیلی با اشتیاق و با حرارت سر تا پایم را برانداز کرد . خون به صورتم دوید و خجالت کشیدم ."شما هنوز به من عادت نکردین ؟ از من خجالت می کشین ؟ چرا ؟ من خیلی بد اخلاقم ؟"فقط لبم را گزیدم . بنظرم سرخ تر شدم .نگاهی به دور برانداخت و آهسته گفت "برای آخر هفته دو تا بلیط کنسرت رزرو کرده ام . اگه دوست داشته باشید ... من خوشحال می شم که .."
    نفسم را کشیدم تو و با اراده راسخ سرم را صاف کردم و به خودم جرات دادم و بهش نگاه کردم ."ببخشید آقای صبوری حرف های اون شب تو ماشین را فراموش کنید من خیلی با خودم فکر کردم باز به همون نتیجه قبلی رسیدم . رابطه من با شما به هیچ وجه رابطه درستی نخواهد بود و من نمی تونم با شما بیرون بیام . لطفا همین جا مسئله را تمام کنید ."
    بدجوری جا خورد . انگار اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت . عضلات فکش لرزش محسوسی کرد زیاد معطل نکردم آهسته گفتم "معذرت می خوام با اجازه" و به حالت دو ازش دور شدم حتی فرصت نکرد چیزی بگه .
    خودم را به بوفه رساندم . مهتاب و فریبا در حال حرف زدن بودند تا من را دیدند حرفشان را قطع کردند و نگاه معنی داری بهم انداختند .
    خودم را به نفهمیدم زدم ولی خیلی بهم برخورد . روی صندلی نشستم و دستم راروی قلبم گذاشتم "اوه چقدر تند میزنه . انگار که از حلقم دارم می آد بیرون ." مهتاب گفت "چیه رنگت پریده ؟"
    آب دهنم را قورت دادم و بریده و بریده گفتم "هیچی ... مال تند دویدنه ."چای و کیک را درسکوت خوردیم . هیچکدامشون حرف نزدند . فضا یه جوری ناخوشایند بود از حرص در حال دیوانه شدن بودم . تو چشمهای فریبا پر از غصه بود و تو صورت مهتاب اضطراب بود . دستهایم را زیر میز مشت کردم . "چقدر دلم می خواد سرشون داد بزنم بگم از کی تا حالا من نامحرم شده ام که تا اومدم حرفتون قطع کردین . بهشون بگم از آدمهای دو دوزه باز و آب زیر کاه خوشم نمی آد . ولی خودم را کنترل کردم و هیچی نگفتم ."
    آخرین قطره چایم را خوردم و تمام حرصم را روی لیوان یکبار مصرف خالی کردم و اون را تو مشتم له و خرد کردم .مهتاب به ساعتش نگاه کرد . "خوب بچه ها من دیگه کلاس ندارم بهتره برم . این چند وقته سرم خیلی شلوغه . برم ببینم به کدامشون می رسم . شاید امروز پرده ام آماده شده باشه ."
    از جا بلند شد . با من و فریبا دست داد وخداحافظی کرد . به چشماش دقیق زل زدم . نگاهش را ازم دزدید . "نمی دونم چرا یه جوری داره ازم فرار می کنه یا شاید هم داره چیزی قایم می کنه. ولی چی رو ؟"
    گذاشتم از بوفه بره بیرون . بعد روکردم به فریبا"خوب ؟"سرش را تکان داد "یعنی چی خوب ؟" نتونستم خودم را کنترل کنم کاسه صبرم لبریز شد کوبیدم روی میز"یعنی اینکه چرا تا من اومدم حرفتون را قطع کردید اینقدر خصوصی بود ؟ از تو توقع نداشتم .
    آه کوتاهی کشید ودستش را توی ابروهاش کشید و آنها را بالا برد . "شاید اگر بعضی وقتها یه چیزهای را ندونی به نفعت باشه ." چشمام از عصبانیت زبانه کشید . "ترجیح می دم بدونم و عذاب بکشم ولی تو نفهمی باقی نمونم ."
    آسمان غرمبه شد . سرش رابطرف پنجره چرخاند . "الانه که بارون بگیره" و باز رویش را بطرف من کرد . با لحن تلخ و ارومی گفت "باشه خودت خواستی بگم ."نفس بلندی کشید . "امشب مسعود و امیر یه مهمانی گرفتند و بعضی از دوستانشون را شام به رستوران دعوت کرده اند . مهتاب وکیومرث هم هستند ."
    رگهای مغزم یخ کرد نمی دونم از حسادت یا از چه کوفت دیگه ای دهنم باز موند و پاهایم ضعف گرفت "مهمانی ؟ به چه مناسبت ؟"
    شانه هایش را بالا انداخت . "دقیق نمیدونم مثل اینکه امتیاز نمایندگی فروش یکی از محصولات آرایشی خارجی رابدست آوردنده اند . اینطور که فهمیدم خیلی هم براشون سودهی بالایی داشته و کاربارشون گرفته و شرکتشان اسم ورسم دار شده . مهمانی هم برای همینه ."
    عقب رفتم و به پشت صندلی تکیه دادم ولبهای خشک شده ام را به دندان گرفتم . فریبا با غصه گفت "دیدی ناراحت شدی برای همین نمی خواستم بهت بگم . مهتاب هم حال و روزش بهتر از من نبود هم ناراحت بود وهم می ترسیدبهت بگه ."
    لبخند زدم شاید تلخ ترین لبخندی که کسی می تونه بزنه . "خوب به سلامتی مبارکه ." فریبا با تعجب بهم زل زد . نفهمید دارم مسخره می کنم یا واقعا راست می گم .سرم را پایین انداختم و دو تا دستم را روی گیج گاهم گذاشتم . "اوه .. مسعود ، حتما دو روز دیگه خبر عروسی ات را همینطور غیر منتظره برام می آرن ومن هنوز فکر می کنم که باید به تو وفادار بمونم ." لبانم رابهم فشردم . چشمام از غلیان احساسات مرطوب شد . "خریت کردم چرا به اقای صبوری گفتم کنسرت نمی آم . باید قبول می کردم . باید فکر خوشگذرانی باشم . باید فکر ..."
    فریبا بازویم را فشار داد "هی چرا رفتی تو فکر پاشو زنگ خورد ." با هم بوفه ترک کردیم . سر کلاس به چیزی گوش ندادم فریبا منو به حال خودم گذاشت تا در افکارم غوطه ور باشم .
    بعد از زنگ فریبا وسائلش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت . "تو دوساعت بعد هم کلاس داری نه ؟" " آره ." " می خوای بمونم بعد با هم بریم خانه ؟"حس کردم یه جوری دوست داره همدردی کنه و تنهام نذاره . به نیم رخ پکرش نگاه کردم . "مگه خل شدی دختر که می خوای بی خودی وقتت را هدر بدی بیا برو به زندگیت برس ." پافشاری کرد "نه جدی می گم من می مونم بعد ازاینکه کلاس تمام شد با هم می ریم چند تا پاساژ را می بینیم می خوام یه لباس انتخاب کنم ." " لباس ؟"
    "آره برای عروسی مهتاب . البته لباس هایی رابرای نامزدی و عروسی خودم دوختم را دارم ولی از موقعی که لاغر شدم همه گشاد شدند و به درد نمی خوره ." "فریبا من می دونم تو بدون سلیقه آرش لباس نمی خری پس منو الاف نکن ."اخم کرد"نه به جون تو قصد دارم بخرم حالا بیا بریم شاید .."
    لبخند زدم "فریبا جون فلیم بازی نکن . بی خودی نگران من نباش . می بینی که من حالم خوبه خوبه ." هلش دادم . "برو دیوونه می گم خوب خوبم ."
    باز ناراضی بود وحرفم را باور نکرد ولی بطرف دررفت . "شاید تو تنهایی راحتر باشی . باشه اصرار نمی کنم خداحافظ ."برایش دست تکان دادم و بعداز رفتنش سرم را گذاشتم روی میز بغضی که تو گلویم اسیر بود را گذاشتم آزادانه خالی بشه . اشک با درد و کینه از چشمام فوران زد . به خودم تشر زدم ."آه ..چرا گریه می کنی ؟ مگه انتظار غیر ازاین داشتی ؟ نکنه می خواستی تو را هم دعوت کنه ؟ وای چقدر بدم می آد از آدم های ضعیف النفس . پاشو خودت جمع و جور کن . برات متاسفم بیچاره ، بدبخت ."
    با صدای پای بچه ها اشکهایم را پاک کردم صاف نشستم . صدای شر شر باران تند تر شد . کلاس کم کم پر شد و سحر تا دید کنار من خالیه آمد پیشم نشست برای لحظه ای کوتاه رویم رابرگرداندم . "وای ... حالا حتما می خواد سرم رابخوره منم که حوصله اش را ندارم چطوری از دستش در برم ؟"پرسید" فریبا اینا کجان ؟"
    به رنگ تقریبا قرمز موهایش نگاهی انداختم و گفتم "اونا امروز ..." اسمم را توی بلند گو پیج کردند "خانم سعادتی به اطاق آموزش و تحقیقات مراجعه نمایند ." دوباره پشت سر هم اعلام کردند . سریع از جایم بلند شدم ."انگار منو صدا زدند چکارم دارند ؟"
    از کلاس بیرون آمدم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پنجم رفتم و غر زدم . "مسخره ست دانشگاه به این بزرگی یه آسانسور نداره ." هن هن . نفس زنان به اتاق آموزش رسیدم . در بسته بود .تقه ای زدم و آهسته در باز کردم .
    چند تا استاد دور میز مستطیلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . موندم یعنی کدامشون با من کار داره ؟آقای صبوری تا من دید از جاییش بلند شد و بطرفم آمد واشاره کرد "من با شما کار داشتم" و جزوه پهن و قطوری را به دستم دادو با صدای تقریبا بلندی گفت "من پروژه تحقیقاتی شما رامطالعه کردم و زیر قسمت هایی که ایراد داره بیشتر باید روی آنها کاربشه خط کشیدم ملاحضه بفرمائید ."
    گیج شدم . "این چی داره می گه ؟" لای جزوه را ورق زد و روی صفحه نگه داشت . یک دانه بلیط کنسرت لای آن بود . سرش را نزدیکتر آورد "ببینید مثلا این قسمت ." رفت گوشه دیوار ایستاد . "تشریف بیاورید براتون توضیح می دم ."دهنم از تعجب بازموند . رفتم کنارش ایستادم . سرش را خم کرد روی جزوه و صدایش را پایین آورد ."من نمی دونم چرا شما نظرتون یک دفعه عوض شد .ولی می تونم حدس بزنم چی فکر می کنید ... ولی اشتباه می کنید این یک دعوت کاملا معمولی و محترمانست و من به عنوان استاد یا یه دوست می خوام که در این کنسرت با من باشید فقط همین . هیچ چیز اضافه ای وجود نداره که شما بترسید یا نگران شید ."
    لحظه ای گذرا به مردمک چشمم خیره شد .قلبم انگار که فرو ریخت . چشم های سیاه و مژه پرپشت ...ملایم تر گفت "خواهش می کنم نه نگوئید ."
    سرفه کوتاهی کرو ودزدکی اساتید را پائید . حواسشون به حرف زدن بود . باز سرش را توی کتاب خم کرد . "به هر حال این بلیط روز پنجشنبه ست و من از قصد یک سانس مونده به آخر یعنی ساعت 5 تا 5/7 را گرفته ام که برای شما دیر نشه ."
    چندلحظه مکث کرد . "دلم می خواد حتما شما را آن جا ببینم . به صورتم نگاه کردم . فقط نفس بلندی کشید "می دونید من تا حالا از کسی چیزی را دو بار تقاضا نکرده ام ولی حالا ... امیدوارم تو تصمیمت تجدید نظر بکنی . بی صبرانه منتظرت هستم ."
    سرش را کمی بالا آورد . پبشانی بلند وصورت مردانه اش حالت خاصی به خودش گرفت . شاید خواهش شاید هم متاثر از عشق . دوتا موج مخالف همزمان به بدنم سرایت کرد . هم هیجان و شادمانی ، هم اضطراب و ترس . "مردی با این همه غرور و ابهت و سن و سال داره با نگاهش بهم اصرار می کنه چکار باید بکنم ؟"
    جزوه رابست و دستم داد . استاد فرح پور نگاهمان کرد دچار سرگیجه شدم و من من کردم . "باشه استاد من روی پروژه بیشتر کار می کنم شاید بتونم اشکالاتش را بر طرف کنم ."
    سرش را تکان داد وعقب رفت و"امیدوارم موفق باشید ." با دست اشاره کرد "بفرمائید می تونید تشریف ببرید ." از اتاق بیرون اومدم . هنوز تو شوک بودم . "وای ... این دیگه کیه . دست شیطان را از پشت بسته .
    چطوری با زیرکی منو اینجا کشاند و حرفش را زد ؟ انگار توی این کارها خیلی خبره ست . درست ترفند جوانها را می زنه ."
    روی نیمکت تو راهرو نشستم ودستم را زیر چانه ام گذاشتم ."با این پافشاری اش که می کنه معلومه که حسابی عزمش را جزم کرده که منو به خودش علاقه مند کنه .اصلا فکرش را نمی کردم که غرورش را بشکنه و دوباره ازم تقاضا کنه."
    نفس بلندی کشیدم . "بعد اونوقت مسعود .. "چشمهایم را به سنگ های صیقلی شده کف راهرو دوختم . قلبم تیر کشید و تا پشت کتفم هم ادامه پیدا کرد . "اه مسعود خان هر کاری دوست داری بکن . ولی نوبت من هم می رسه . ان موقع چنان آتیشت می زنم که تا تاریخ تاریخه یادت نره . حالا نوبت من هم می شه ."
    صدای پاهای اومد آقای صبوری با چند تا اساتید از جلویم رد شدند . اون نگاه معنی داری از گوشه چشم بهم ادناخت و لبخند کوتاهی زد و رفت از پشت به پاهای بلند وکشیده و شانه هایم مردانه اش در کت مشکی رنگش که پوشیده بود نگاه کردم و بی هدف دستم را تکان دادم . "نمی دونم حالا تا اون موقع شاید رفتم ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    "نه ببین ساحل من اصلا امروز حال و حوصله ندارم بذار برای آخر هفته." از پشت تلفن بهم تشر زد. "نخیر همین که گفتم اگه همین الان اومدی اومدی وگرنه اسمت را نمی آورم."
    "اوه... حالا چرا گیر دادی به امروز. به خدا خسته ام تازه از دانشگاه اومدم. می خوام یه دل سیر بخوابم."
    "وقت برای خوابیدن زیاده حالا پاشو بیا آخر شب من وبهزاد می رسونیمت." گوشی را تو دستم بی حرکت نگه داشتم. "ببینم مگه امشب چه خبره که تو اینقدر اصرار داری؟""وا ... هیچی مگه باید خبری باشه که تو بیای اینجا. اصلا نیا." بدجوری دلخور شد. دلم نیومد ناراحتش کنم. "خوب باشه می آم." ذوق کرد. "خیلی خوب پس تا نیم ساعت دیگه منتظرت هستم."
    با غر غر گوشی را گذاشتم. اوه... وقتی سیریش می شه دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد. شلوار جین پام بود یه پلیور نارنجی گشاد را با بی حوصله گی انداختم روی شلوارم. و بارانی ام را پوشیدم.
    مامان خندید. "پس مجبورت کرد بری؟""آره دیگه از پسش برنیامدم." شال کرم ونارنجی ام را روی سرم انداختم "چرا شما و بابا نمی آین؟""بابا امشب دیر وقت می آد. منم یک مقدار کار دارم. چند جایی می خوام تلفن بزنم. بعد هم ما هفته پیش آنجا بودیم. هنوز چیزی نگذشته. اون ها باید دم و دقیقه اینجا باشند نه ما." به طرف در رفتم. دنبالم اومد "چتر بر نمی داری ؟"
    به طرف در رفتم. "نه دو کوچه که بیشتر نیست. سریع می رسم."
    "پس زودتر برو. زمین لیزه مواظب خودت باش."
    ساحل قبل از این که زنگ بزنم از توی آیفون تصویری منو دید و در راباز کرد. رفتم تو. "سلام چیه تو کوچه کشیکم را می کشیدی؟" خندید زد روی شانه ام. " نه چون هوا زود تاریک می شه یک خرده دلواپس شدم. خوب چطوری خوبی؟"
    اه بلندی کشیدم. "ای.. اگه تو بزاری، خیلی خسته م." اخم کوتاهی کرد. "لوس نشو تنبل خانم حالا خوبه فقط می ری دانشگاه و بر می گردی و همه چیز تو خانه برات مهیاست. اگه جای اونهایی بودی که هم دانشجو اند و هم ازدواج کرده اند و مسئولیت خانه را دارند چکار می کردی؟"
    روی مبل راحتی خودم را ولو کردم. "هیچی احتمالا نوکر و کلفت می گرفتم." دستش را بطرف موهایش برد. "اوهو.. خانمو باش. به موقعش بهت می گم." همینطور روی مبل ولو بودم یک لیوان بزرگ چای برام آورد.
    دسته لیوان را بطرف خودم برگرداندم. "چه خبره اینقدر زیاد فکر کردی ترکم؟""بخور تو سرما می چسبه. در ضمن چرا بارانی ات را در نمی آری؟" همانطور نشسته دکمه هایم را باز کردم و بارانی از تنم بیرون کشیدم. "راستی بهزاد کو؟ کم کم پیدایش می شه."
    با وسواس نگاهی به سر وتیپم انداخت. "از این لباس بهتر نداشتی بپوشی؟" خودم رابرانداز کردم. "مگه چشه شلوار جین وپلیور. نکنه انتظار داشتی با لباس شب بیام؟ اصلا ببینم تو یه مقدار مشکوکی جریان چیه؟"
    پیشانی اش را چین انداخت. "مگه مرتب بودن عیب داره؟" یک وری روی مبل لم دادم و پاهایم را دراز کردم. رفت تو اتاق خوابش برگشت. "بیا حداقل این رژ نارنجی را بمال به لبت، قیافه ات عین مرده های از گور در آمده شده. مثل این گری و گوری ها."
    دستم را زدم زیر گوشم و مشکوک نگاهش کردم. "اولا تا نگی این کارها برای چیه رژ نمی زنم هیچی همین جا هم دراز کش می خوابم. دوما من که بهت گفتم خیلی خسته و حال ندارم تو اصرار کردی."
    بلند شد و آمد کنارم نشست. کش سرم را در آورد و موهایم را دوباره مرتب کرد و بالای سرم بست. خودم را عقب کشیدم. "نه جدی جدی خبریه می گی یا همین حالابلند می شم می رم."
    خنده اش گرفت. "نه به جون تو..." صدای باز شدن قفل در آمد ساحل به طرف در رفت. تو جایم نیم خیز شدم بهزاد با یه پسر تقریبا ریز نقش و کوتاه تر از خودش وارد شد.
    ساحل با بهزاد و بعد با اون دست داد. "حال شما چطوره سیامک خان؟ خوش آمدید." روی مبل صاف نشستم و خودم را مرتب کردم. ابروهایم را بالا دادم. بهزاد جلو اومد. از جا بلندم شد. لبخند گرمی زد. "معرفی می کنم دوستم سیامک" و به او هم گفت "خواهر خانمم ساغر." پسره جلو آمد و خیلی مودب دست داد. احوال پرسی کوتاهی کردم و پشت سر ساحل به آشپزخانه رفتم. خم شدم به طرف کابینت های پایین و صدایش زدم. اونم نیم خیز شد. "چیه؟"
    با غضب بهش چشم غره رفتم. "هیچی می خواستم ازت تشکر کنم که بدون اطلاع قبلی برام شوهر پیدا کردی. فکر کردی خرم نفهمیدم این پسره برای چی اینجاست؟"
    زد به پام. "گمشو دلت بخواد. این یکی از بهترین دوستهای بهزاد. تضمین شده. کارشناس ابنیه تاریخیه. در اصل باستان شناسه. یادمه خیلی سعی کرد برای عروسیمون خودش را برسونه ولی نتونست برای یه سفر تحقیقاتی رفته بود. بعدش چقدر عذرخواهی کرد. بهزاد فکر می کنه اگه شماها از هم خوشتان بیاد ازدواج خیلی خوبی..."
    از کوره در رفتم. "توضیح بسه. به مامان می گم چه آشی برام پختی." چشمک زد. "خودش در جریانه." از عصبانیت چشمام دو دو زد. "پس دست به یکی کردید که اینطور." سبد کوچکی از توی کابینت در آورد. "بچه نشو. حالا با یکبار دیدن که اتفاقی نمی افته. خوشت اومد اومد نیومد که هیچی. اجباری در کار نیست."
    در کابینت را بست و از جایش بلند شد. "تو هم پاشو حالا می گن اینا کجا غیبشون زد." از جام بلند شدم و توی دلم غر زدم. آشپزخانه اوپن عجب چیز مزخرفیه. آدم عین چی زیر ذره بینه . به ساحل کمک کردم تا شام را حاضر کنه و میز را به تنهایی چیدم. موقع غذا خوردن تصادفی سیامک رو به روی من قرار گرفت. عینک مستطیلی ظریف بدون قابی روی چشمش بود و لبخند محجوبی داشت. به نظرم کم سن و سال اومد. عین جوجه دانشجوها. بهزاد با سوال پیچ کردنش وادارش کرد که در مورد سفرهای کاری و خاطرات اکتشافی اش بگه.
    روی صندلی جا به جا شد و باقاشق ور رفت. طرز صحبت کردنش تند و سریع و چند بار چشمهای خندانش رابه طرف من چرخاند. روی هم رفته بامزه بود و حرفهایش خیلی جالب و سرگرم کننده. با دقت گوش کردم. هوم.. باستان شناسی هم یه دنیایی داره ها شاید بد نبود منم این کاره می شدم. حداقلش این بود که کلی جاها را می دیدم و همش تو گردش و مسافرت بودم.
    ساعت 11 سیامک بلند شد. "خوب دیگه دیروقته با اجازه از حضورتان مرخص می شم." با من و ساحل برای خداحافظی دست داد و بهزاد تا پایین ساختمان باهاش رفت.
    ساحل شروع کرد به ظرف شستن، منم کنارش آبکشی کردم تا اومد بگه نظرت درباره.. حرف تو حرف آوردم. "راستی تا یادم نرفته بگم این هفته نه هفته دیگه پنج شنبه عروسی مهتاب. شما هم دعوت دارید از الان گفتم که برای جایی برنامه ریزی نکنید."
    اسکاچ را روی دیس پیرکس کشید و فکر کرد. "پنج شنبه دیگه... وا نه. نمی تونیم بیایم عقد هوشنگه."
    "هوشنگ؟""آره دوست بهزاد همون پسر تپله. قیافه اش یادت نیست؟ همون که هی می رفت و می آمد دنبال کار عکاس و فیلم بردار. گروه ارکستر بود. بیچاره خیلی برامون زحمت کشید. حالا زشته ما عقدش نریم." شیر آب را بستم. "می دونی چیه تو هم اخلاقت عین مامانه. به اونم که گفتم کلی بهانه آورد. کار دارم. نمی تونم، گرفتارم. آخر سر هم گفت با ساحل برو. تو هم که اینطوری، عجب باید عین این بی کس و کارها تنها برم."
    یک لحظه فکر کرد. "خوب چرا نادر و شادی رابا خودت نمی بری مطمئنم از خداشونه که بیان." برایش پشت چشم نازک کردم. "خیلی متشکرم از راهنمایتون. چقدر راحت از سر خودت باز کردی."
    بهزاد برگشت بالا. کار آب کشی ظرفها تمام شد. اومد تو هال پشت سرم ساحل اومد. با دستمال دستم را خشک کردم بهزاد تلویزیون را خاموش کرد و برگشت منو نگاه کرد "خوب؟" خودم را به اون راه زدم. "خوب که چی؟""درباره سیامک نظرت چیه؟" چشمک پر شیطنت و رضایت بخشی زدم. "بد نبود. یعنی نه بامزه بود. ولی دلم می خواد تو ساحل بی خودی خودتان را به زحمت نندازید. من تصمیم دارم شوهر آینده ام را خودم انتخاب کنم. یعنی طرف را ببینم، باهاش حرف بزنم، با اخلاقش آشنا بشم بعد اگه ازش خوشم اومد اون موقع به شما معر فی اش کنم. از این ازدواج و خواستگارهای سنتی اصلا خوشم نمی آد."
    بهزاد ابروهایش را به شوخی بالا برد. "اوه اوه حرف های آن چنانی می زنی خواهر زن ما هم بله؟" دستم را زدم به کمرم. "پس چی درست مثل خودتون. مگه شما جور دیگه ای همدیگر انتخاب کردید؟ خدا می دونه چقدر یواشکی با هم بیرون رفتید و کجاها رفتید که ما خبر نداریم مگه نه؟ دورغ می گم؟"
    بهزاد نگاه معنی داری به ساحل انداخت و با صدای بلند خندید. ساحل هم نتوست جلوی خودش را بگیره. عین همون نگاه را بهش انداخت و غش غش خندید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/