تو می دونی من چقدر شیطنت بازی داشتم تا آخر با بابات ازدواج کردم؟
دهنم باز موند یعنی واقعا داره راست می گه یا شوخی می کنه که حال منو عوض کنه؟ هر چیه درکم می کنه حالم را می فهمه. برای همینه که بهش احتیاج دارم و می پرستمش.
آروم و ملایم نشست لب تخت. دستش را گذاشت زیر چانه اش. میدونی پدرخدابیامرزم حرف خوبی می زد. هنوز تو گوشمه. نفس بلندی کشید و به قاب عکس دسته جمعی قدیمی روی دیوار روبه رو خیره شد. یک لحظه موجی از دلتنگی و اندوه را تو صورتش دیدم. دوباره منو نگاه کرد. پدرم می گفت: جوان عین ساقه نازک یک نهال ترد و شکننده ست و جوانی مثل هوای بهار گاهی ابری و طوفانی و گاهی آفتابی و درخشانه. ولی همش گذارست. فقط باید مواظب باشی تو طوفان و رعد و برقش قرار نگیری و نشکنی.
منو با دلهره برانداز کرد. می فهمی که چی می گم نه. پلک زدم.
از جایش بلند شد. بلوزش را مرتب کرد. خوب حالا که می فهمی برو یه آب به سرو صورتت بزن. الان بابات پیدایش می شه دوست ندارم تو را اینطوری ببینه. بعد زود آماده شو که بابات بیاد می ریم خانه خاله ت.
خسته و منگ دستم را تکان دادم. اصلا حرفش را هم نزنید من مهمانی بیا نیستم. حوصله ندارم.
زد به پشتم و با خنده گفت ولی باید بیای بهت خوش می گذره. برگشتم طرفش ها؟ چشمک زد. نادرخان دوباره دسته گل آب داده. می خواهیم بریم وساطت.
شقیقه راستم تیر کشید. گره دستمال روی پیشانی ام را محکمتر کردم به ما چه که خودمان را قاطی کنیم؟ اصلا جریان چیه؟
ابروهای کمانی اش را برد بالا. نادرخان ایندفعه تصمیم قاطع گرفته که زن بگیره. در اوج ناراحتی خنده ام گرفت نادرو زن؟ محاله.
پیشانی اش چین افتاد. اتفاقا مسئله خیلی جدیه. آقا حسابی خاطر خواه شده. ولی خاله ات راضی نیست می گه تا کسی را نمی شناسیم و نمی دونیم پدر و مادرش کیان چطوری بریم خواستگاری؟
بی حوصله با تارهای موهام ور رفتم حالا کی هست؟ همون که تو عروسی ساحل باهاش می رقصید. تو ذهنم جستجو کردم آها همان دوست دختر آخریش. همون که قد بلندی داشت و لنز سبز تو چشماش بود. چقدر هم زبل بود و خوب می رقصید. بالاخره نادر را به تور انداخت. خاک بر سر من اگه یه خرده عرضه اون را داشتم حالا مسعود ... اه نمی خواهم بهش فکر کنم.
از فکر آمدم بیرون و شانه هایم را بالا انداختم. امشب که حوصله ندارم. سرم داره از درد متلاشی می شه. حالا باشه یه روز دیگه.
نگاهش را به رویم ثابت کرد و لحنش یه خرده تند شد ننه نشد تو می آیی. بی حال روی زمین نشستم خسته و خالی. نه مامان خواهش می کنم ...
حرفم را قطع کرد و مصمم گفت تو می آی. دیگه هم به چیزی که ناراحتت می کنه فکر نمی کنی.
یه لحن دستوری اش و به دلم که آشوب شد توجه کردم. خوب راست می گه با غصه خوردن که کاری درست نمی شه. نباید کمر خم کنم. به نور کمرنگ غروب تابیده شده به فرش و چشمهای مواظب و نگران مامان نگاه کردم و به بغضم که دوباره خواست سرباز بزنه اجازه جولان ندادم و مثل استخوان تیغ دار قورتش دادم.
سوزش گلوم زد به چشمام. لبهایم تکان خورد به تبسمی تلخ ... سرم را پایین آوردم. باشه می آم.
در حال جاروبرقی کشیدن بودم. مامان بلند داد زد. خاموش کن تلفن و گوشی را برداشت و سلام و علیک کوتاهی کرد و به من اشاره کرد بیا مهتاب جونه. گوشی را با بی میلی گرفتم بله؟
خندید. سلام خانم بی معرفت. کجایی خبری ازت نیست؟ بادلخوری جواب دادم من بی معرفتم یا تو و فریبا. چرا روز آخر دانشگاه نماندید تا با هم خداحافظی کنیم؟
اِاِاِ ... چرا دورغ می گی. به خدا ما نیم ساعت منتظرت شدیم بعد فکر کردیم تو اومدی ما را پیدا نکردی ما هم رفتیم.
باریش های پایین دامنم ور رفتم هوم ... خوب بلدی بهانه بیاری. اون هیچ الان یک ماهه دانشگاه تعطیل شده چرا تا حالا زنگ نزدی؟ ا ... تو چرا اینقدر به آدم می توپی و سین و جین می کنی. تو چرا خودت زنگ نزدی؟
ناخنم را کشیدم روی میز تلفن. چون به حدی از دست تو و فریبا ناراحت بودم که تصمیم داشتم به کل بذارمتون کنار. خندید گم شو تو همچین غلطی نمی کنی. اینقدر هم غر نزن تا بگم چکارت داشتم؟
ها چی؟ حدس بزن؟ هیچی به مغزم خطور نمی کنه خودت بگو.
چند لحظه مکث کرد. قراره امروز من و کیومرث بریم محضر عقد کنیم می خوام تو هم یکی از شهود باشی.
به یقه بلوزم چنگ انداختم و آه بی صدایی کشیدم. قلبم از حجم درد و غم و حسادت پر شد ولی صدایم را با تمام توان شاد نگه داشتم. خوب عالیه تبریک می گم چه خوب. ولی فکر می کردم سال دیگه عقد کنی.
آره ولی کیومرث و خانواده اش عجله داشتند منم خوب دیگه... آره دیگه تو هم از خدا خواسته نه؟ از خوشی قهقهه سر داد. خوب عروسی کی هست؟
هر وقت خانه مون آماده بشه شاید وسط ترم آینده. نوک خنجر انگار خورد به جیگرم. بوی سوختگی و حرص تمام مغزم را اشغال کرد. نفسم قطع شد. گفت: ساعت چهار وقت محضر داریم می آی که؟ مسعود یکی دیگه از شهوده.
قلبم طبل وار شروع کرد به زدن. به تنم عرق سرد نشست. زبانم خشک شد. متوجه سکوت طولانیم شد فهمید که ناراحت شدم. سریع حرفش را درست کرد. اونو کیومرث گفته بیاد. به هر حال شما دوتا باعث دوستی ما شدید دوست داریم سر عقدمون هم باشید.
پاهایم لرزش عصبی گرفت. نشستم روی میز تلفن و با صدای بلندی گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار نه الان نه هیچوقت دیگه. رابطه ما را به کل تمام شده تلقی کن. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. لحنم خیلی تلخ و تند بود. بیچاره لال شد و خفه شد.
زود پشیمان شدم ببین مهتاب دست خودم نبود نمی خواستم داد بکشم. صدای دمغ شد. می دونم و سکوت کرد.
انگشتم را فشار دادم اه... خاک برسرم. رفتارم همش تابلوه. حالا فکر می کنه از حرصم اینطوری حرف زدم. ریشهای دامنم را کردم دهنم. خوب مگر غیر از اینه؟
خودش سکوت را شکست باشه پس بیشتر از این اصرار نمی کنم. هر جور خودت صلاح می دونی. با درماندگی تارهای موهایم را کشیدم. چه دورغی بگم که نرم ها؟
فکری مثل برق تو ذهنم درخشید. گوشی را تو دستم جا به جا کردم و با شرمندگی تصنعی گفتم: مهتاب می دونم از دستم ناراحت شدی حق هم داری ولی واقعا اگه مسئله مسعود هم نبود نمی تونستم بیام. من همین الان دارم با ساحل و شوهرش می رم شمال تو ماشین منتظرم هستند. دم در بودم که تو زنگ زدی. باور نکرد واقعا؟ آره به جون تو دورغم چیه؟
چند لحظه سکوت کرد. باشه پس عجله داری برو مزاحمت نمی شم برای دلجویی گفتم ببین وقتی برگشتم باهات تماس می گیرم می خوام بیام خانه تان مفصل با هم حرف بزنیم.
سلام منو به کیومرث برسون و از طرف من خیلی خیلی بهش تبریک بگو.
باشه بهش می گم. مسافرت خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره خداحافظ. لحنش خیلی خوشایند نبود. مشخص بود که حسابی که پکر شده. گوشی را گذاشتم و دستهای یخ کرده ام را با عصبانیت جلوی صورتم گرفتم. بغض کردم. ولی سراسیمه دستم را برداشتم. مامان... کو... حرفهایم را شنیده؟
از تو آشپزخانه آمد بیرون و اصلا هیچی به روی خودش نیاورد. بطرف دستشویی رفت. یک لحظه کوتاه چشماش افتاد تو چشمام تا عمق وجودم را انگار که خواند. نفس بلندی کشید. سرم را پایین انداختم مطمئنم که حالا همه چیز را می دونه.
بقیه هال را سرسری و بدون حوصله جاور زدم و به اتاقم رفتم. جلوی میز توالت نشستم و الکی به کشوها ور رفتم لباسهایم را درآوردم و دوباره چیدم. با حرص با بغض، با کینه، کلافه کلافه. دوباره چم شده. چرا مثل مار زخمی به خودم می پیچم؟ عروسی مهتاب به من چه ربطی داره؟
به خودم تشر زدم نکنه فکر می کنی حالا که بین تو و مسعود بهم خورده اینها هم نباید با هم ازدواج کنند نه؟
سرم را خاراندم. لبم را پوست پوست کردم و انگشتان دستم را به حد شکستن فشار دادم. به تق توق افتاد. از جایم بلند شدم نه اینطوری نمی شه. اگه یک دقیقه دیگه تو خانه بنشینم دیوونه می شم.
مانتویم را پوشیدم و شال آبی رنگم را انداختم روی سرم و از اتاق بیرون اومدم. مامان با تعجب براندازم کرد کجا؟
هیچی می خوام برم پیاده روی، حوصله ام سر رفته. چشمانش رابا سرزنش بهم دوخت. توضیح دادم می خوام پیادم برم تا خانه ساحل و یه سر بهش بزنم همین.
لای کتاب قطور خواص گیاهان دارویی را تو دستش بود یک خودکار گذاشت و آن را بست مگه قرار نیست امشب بریم بدرقه مهشید فرودگاه؟
چرا تا موقع برمی گردم. شاید هم با ماشین ساحل اینا آومدم. باهاتون تماس می گیرم.
تو چهار چوب در ایستاد. دم در صندل های نارنجی رنگ را پوشیدم. مامان هر کی از بچه های دانشگاه زنگ زد و منو خواست شما بگوئید با خواهرش رفته مسافرت. هفته دیگه بر می گرده.
خیره خیره نگاهم کرد. تحمل نگاه شماتت بارش را نداشتم انگار که بپرسه داری از چی فرار می کنی؟
از خانه بیرون آومدم و پشت در ایستادم. زیر لب زمزمه کردم. دارم از خودم فرار می کنم. سر پائینی کوچه را آهسته آهسته قدم زدم و پیچیدم تو کوچه نسترن. زیر سایه درختهای چنار به پیاده روی ادامه دادم. غرق خودم بودم و افکارم. ماشینی از رو به رو آمد و بوق کوتاهی زد. خودم را عقب کشیدم. چد قدمی خانه ساحل بودم. آرامش گرفتم. باز خوبه که به ما نزدیکه. والا چکار می کردم؟
زنگ را زدم اف اف را برداشت کیه؟ منم ساغر تو داری من و تو آیفون می بینی واسه چی می پرسی؟ شاسی را فشار داد بیا تو. دم در منتظر بود. سلام چه عجب از این طرفها راه گم کردی؟ تبسم کردم لوس نشو. وقتی تو همش خانه مایی مگه دیگه وقتی هم می مونه که من بیام اینجا؟
از جلوی در کنار رفت ای پرو. حیف اینهمه سوغاتی که از ترکیه برات اوردم. چشمت را نگرفت. حقوق دو ماهه را برای تو خرج کردم. روی اولین مبل راحتیه تو هال نشستم. سر من منت نذار. شما تشریف برده بودید ماه عسل عشق و کیف بعد هم دلت سوخت و برای تنها خواهرت دو تا بلوز و دو تا شلوار آوردی خیلی ئه؟
خندید ای رویت را برم. پس لوازم آرایش و عطر و ادکلن و کفش و... اینا حساب نیست نه؟
شالم را برداشت حالا! بطرف آشپزخانه رفت. امروز خیلی گرمه. بذار یه شربت درست کنم. نه بابا بنشین. باشه الان می آم. صدای دمپاپی های پاشنه دارش روی سرامیک تق تق صدا کرد و صای لیوان و قاشق و به هم زدن یک لیوان شربت آناناس برگشت. چرا مانتویت را در نمی آری؟ در می آرم بهزاد کجاست؟ هنوز نیامده. خودم تازه نیم ساعته رسیدم. می خواستم دوش بگیرم که تو زنگ زدی. ا... خوب پس برو دوش بگیر من اینجا نشسته ام. نه دیگه ولش کن شب می رم.
نه برو تو دوش گرفتنت پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا شربتم را بخورم تو هم اومدی. باز نشست تو امشب می خوای بری فرودگاه بدرقه مهشید؟ آره مگه تو و بهزاد نمی آین. ابروهایش را مرتب کرد داد بالا فقط بخاطر خود مهشید می آم. چون دلم واسش تنگ می شه. معلوم نیست کی درسش تمام بشه و برگرده. ولی بخاطر عمه بود امکان نداشت بیام.
اخمهایش را کرد تو هم. دیدی تو عروسی ما چطوری خودش را گرفته بود و یه گوشه نشسته بود. محل هیچکس نمی داد.
شربت را با نی شیشه ای هم زدم. وا تو چه توقعی داری. تو به پسرش جواب نه دادی و رفتی با یه غریبه ازدواج کردی می خواستی واست خوشحالی کنه و برقصه؟
نه ولی رفتار و کردارش هم درست نبود. ندیدی چطوری با بهزاد حرف زد و بهش تبریک گفت انگار دشمنش بوده. شربت را سر کشیدم. ولش کن بابا. اون با خودش هم قهره. به جای این حرفها زودتر برو حمامت را بکن بجنب.
از روی مبل بلند شد. خیلی خوب پس زود می آم. صدای باز شدن دوش حمام و شر شر آب امد. روی مبل دست به سینه نشستم. همه جا را از نظر گذراندم پرده های زرشکی با طنابهای طلایی از هر طرف، کف سرامیک، فرش صورتی ملایم وسط هال و مبل های راحتی ارغوانی، سرم را به عقب تکیه دادم باد کولر خورد تو صورتم. دلم می خواد وقتی ازدواج کردم خانه ام همینطوری دنج و آرام باشه به همین قشنگی و لطیفی. تنم یکباره یخ کرد. تو جایم جا به جا شدم. من قراره با کی ازدواج کنم؟ کنترل تلویزیون روی میز جلوی دستم بود تلویزیون راروشن کردم. آهنگ قشنگ و آرومی همراه تصویری از غروب دریا پخش می شد.
چشم از تلویزیون برنداشتم. خورشید سرخابی رنگ هر لحظه در حال پایین آمدن بود. نفس بلندتر کشیدم. بوی دریا، بوی لجن، بوی سبزه و خزه، حتی طعم نمک آلود دریا با تمام وجودم روی لبهایم حس کردم. دستم را زیر چانه ام گذاشتم انهتای دریا، هنوز از ته مانده نور خورشید سرخابی رنگ بود. خواننده با صدای بم و دلنشینی خواند.
خداوند من از تو دورم، من سرا قصورم
توی این لحظات تنهایی، تو را می جویم
مرا دریاب مرا دریاب، مرا دریاب
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)