صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کلاسورم را روی میز گذاشتم . فریبا با چشمهای روشنش بهم خیره شد . " ساغر این کارها یعنی چی ؟ تو الان سه هفته ست که روزهای دوشنبه سر کلاس کامپیوتر غیبت می کنی برای چی ؟ می دونی چقدر تا پایان ترم مونده فقط دو هفته ." با دستش هم نشان داد . " فقط دو هفته . البته اگر امروز را هم حساب کنیم فقط یک جلسه دیگه باقی مونده ." تبسم نیمه ای زدم . " نشد . کار داشتم عروسی ساحل نزدیکه مجبورم بهش کمک کنم . " ابروهایش را تو هم کرد . " ا... چطور فقط روزهای دوشنبه که میشه یادت می افته به خواهرت کمک کنی ؟" سرش را تکان داد . " من که می دونم چته . مطمئنم اگر باز هم جای غیبت داشتی امروز هم نمی آمدی ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " حالا تو هر جور دوست داری فکر کن ." نگاهم را مضطرب به در دوختم . " تو امروز پیش من می شینی ؟" با چشمهای متعجب نگاهم کرد . " چی شد ؟ چی شد؟ تو که همیشه دکم می کردی وقتی می گم یه چیزی هست میگی نه ."
    " آره اصلا یه چیزی هست . حالا می شینی اینجا یا اینکه ... " قامت مسعود در چارچوب کلاس پیدا شد . قلبم هری فرو ریخت . وای خودشه . بی اختیار دستپاچه شدم ." خدایا نزدیک یک ماهه ندیدمش . حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم . چطور تونست این همه مدت سراغی ازم نگیره . چه دل سنگی داره ." دستهای یخ کرده ام را به لبه میز گرفتم . منو دید . یک لحظه کوتاه و تکان سختی خورد . به سرعت چشمهایم را پایین انداختم ." نه نباید بهش نگاه کنم . نباید . "اومد جلو . زیرچشمی کتانی های سفید رنگش را دیدم . نو بود . یک لحظه ایستاد . نفسم بند اومد ." کجا می خواد بشینه ؟" یک قدم بطرفم برداشت . نفسم تنگ تر شد . یک مکث چند ثانیه ای کرد و بعد رفت سمت چپ و روی صندلی خالی کنار سحر نشست . توی دلم طوفان شد . یه رعد و برق شدید . انگار که تمام معده و روده ام پیچید به هم . سحر با تعجب برگشت که منو نگاه کنه ولی من رویم را برگرداندم و با اخم تندی به فریبا گفتم :" بشین دیگه چرا معطلی ؟" نصفه نیمه نشست . " وضع خیلی خرابه نه ؟ واسی چی رفت اونجا ؟" با حرص گفتم :" به درک بره گمشه . لیاقتش همون سحره که هر ساعت با یکنفره ." آقای صبوری اومد تو . همه بلند شدند به اولین جایی که نگاه کرد صندلی من بود و تا من را دید چند ثانیه مکث کرد و به آرامی پلک زد . بعد سمت دیگر کلاس را از نظر گذراند . گوشه ناخنم را با حرص کندم خون آمد ." خدا کنه مسعود دیده باشه و یک خرده آتیش بگیره . اون که بلده الکی از کاه کوه بسازه و همه چیز را گنده کنه ." به توضیحات آقای صبوری پای تخته گوش ندادم . یعنی اصلا چیزی نفهمیدم . همش مربوط به هفته های قبل بود . من عین خنگ ها فقط نگاه کردم . فریبا یک سری اطلاعات وارد کامپیوتر کرد و گفت :" دفعه پیش خیلی سعی کردم اینو حلش کنم ولی به جواب نرسیدم بعید می دونم ایندفعه هم بتونم ." جزوه اش را برداشتم و سرسری ورق زدم ولی تمام حواسم به سمت مسعود بود . زیرچشمی سحر را پائیدم لبخند آنچنانی به لب داشت . نمی دونم چی از مسعود سوال کرد اونم جوابش را با لبخند داد . از حسادت حس کردم جیگرم داره پاره پاره می شه . زیر لب غریدم" ای سحر پست فطرت . "فریبا شنید :" چی ؟ " و برگشت و نگاهشون کرد . اونم لجش گرفت . " این دختره اگه صد تا هم دوست پسر داشته باشه باز هم دست رد به سینه صد و یکمی نمی زنه . خیلی پست . ببین داره چه عشوه ای می ریزه ؟" دوباره زیرچشمی نگاه کردم . سحر دستش را بلند کرد و گذاشت پشت صندلی مسعود و با ناز و ادا گردنش را تکان داد و یه چیزی گفت نفهمیدم چی گفت مسعود جوابش را در دو کلمه کوتاه داد ولی بصورتش خیره شد . فشارم رفت بالا و چشمم دودو کرد ." حالا خوبه که قیافه هم نداره ." فریبا از روی تخته چند تا فرمول را تایپ کرد تو کامپیوتر . " آره صورتش خیلی قشنگ نیست ولی چون خوش تیپه و مثل ریگ برای پسرها پول خرج می کنه همه را بطرف خودش جذب می کنه . اونها هم که بدشون نمی آد . " با نفرت رویم را برگرداندم و شروع کردم با خودکار به جون میز و کندن آن . آقای صبوری چنان آهسته اومد بالای سرمان که اصلا متوجه نشدم . آروم گفت :" خانم سعادتی شما کاری مهمتر از کندن میز ندارید ؟" خودکار را گذاشتم کنار . قبل از اینکه جوابش را بدم به صفحه مانیتور نگاه کرد و از فریبا پرسید :" شما مشکلی ندارید ؟"
    " نه استاد فعلا نه ." و خودش را مشغول نشان داد . آقای صبوری دوباره به من نگاه کرد . عصبانی نبود . حتی اخم هم نکرد که چرا کار نمی کنم . متعجب موندم . سرش را آورد پائین یک کم بطرفم خم شد . " شما چند هفته ایست غیبت داشتید چرا ؟" حواسم رفت به صورت صاف و صوفش . فکر کنم صورتش را با تیغ می زنه نه ماشین چون خیلی صیقلیه . گفتم :" کسالت داشتم ." به چهره ام دقیق شد . " حالا خوب هستید ؟" انگار باور نکرد." بله استاد ممنونم ."سرش را بالا کرد و یک دور کلاس را از نظر گذراند و دوباره رو کرد به من . " شما خیلی از بقیه عقب هستید می خواهید چکار کنید ؟"
    " استاد تصمیم دارم جزوه ها را از بچه ها بگیرم و بخوانم ." کمرش را راست کرد . " خوبه حتما این کار را بکن . اگر اشکالی داشتی می تونی از من بپرسی ." متوجه شدم حواس مسعود به منه . لبخند قشنگی زدم . " چشم استاد ." آقای صبوری یک لحظه به صورتم خیره شد و بعد از کنارم رد شد . برای اولین بار توی این دو ساعت چشم تو چشم مسعود شدم . واضح و مستقیم تو نگاهش غرور بود و تمسخر و بی اعتنایی . ولی چهره اش نه برافروخته شد و نفس تندی کشید . با سردی رویم رو برگردوندم ." بله مسعود خان منم بلدم چطوری حالت را بگیرم حالا این اولشه صبر کن" . سرم را با جزوه های فریبا گرم کردم و هی غر زدم . "وای این چه خطیه . انگار که جای پای گرازه . گنده گنده و کج و معوج ." زد به پام . " برو خدا را شکر کن که من همین را دارم مهتاب که اصلا جزوه نداره .
    " خوب اون برای اینکه عذرش موجهه . دل مشغولی هایی داره که تو نداری ." خندید . " ا... لفظ قلم صحبت می کنی ؟"
    گفتم :" راستی مهتاب کجاست نیامده . " پشت سرم را نگاه کردم . " کیومرث هم که نیامده چرا ؟" شانه هایش را انداخت بالا . " چه می دونم شاید با هم رفتند جایی ." زنگ خورد . بدون اینکه به مسعود نگاه کنم وسائلم را جمع کردم . " فریبا بجنب . بیا زودتر بریم بیرون دوست ندارم با بعضی ها برخورد کنم ." تو شلوغی بطرف در کلاس رفتیم . چشمهای تیزبین آقای صبوری من را دید و صدایم کرد . " خانم سعادتی شما چند لحظه تشریف بیاورید ." اه به خشکی شانس دوباره گیر داد . فریبا به شوخی گفت :" حتما می خواد بهت یادآوری کنه که کلاس جای کنده کاری نیست ." بهش چشم غره رفتم ." چرت و پرت نگو ." به جلو هلم داد . " برو ولی زود بیا بیرون منتظرتم ." رفتم جلو . " بفرمائید استاد ." دست به سینه به میزش تکیه داد و گفت :" متوجه شدم که داشتید جزوه دوستتان را می خواندید . چیزی دستگیرتون شد ؟" از گوشه چشم دیدم که سحر کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش و رفت بیرون . گفتم :" بله ." نگاهش عین بازپرس ها دقیق و عمیق بود . ترسیدم . " نه استاد متاسفانه بعضی قسمت ها را نفهمیدم ." به موهای خوش حالت بغل شقیقه هایش دست کشید . " جزوه همراهتونه ؟"
    " بله استاد ." دستش را دراز کرد . " بدینش به من ." از لای کلاسورم درآوردم و بهش دادم . به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد . " بنشینید ." نشستم . بالای سرم ایستاد و آرنجش را به صندلی ام تکیه داد . " خوب حالا بگید کجاها را اشکال دارید . " به جای اینکه به جزوه نگاه کنم به مسعود نگاه کردم . با قدمهای بلند و شتاب زده از جلویم رد شد و نگاه تندی بهم انداخت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تنم لرزید و دلم گرفت و با سر ردش را تا دم کلاس دنبال کردم . آقای صبوری دید . غم چشمهایم را هم دید . سرش را تکان داد و خیلی آروم گفت :" اتفاقی افتاده ؟" زل زدم بهش و خواستم فریاد بکشم ." آره همش تقصیر توئه . تو باعث شدی که رابطه ما بهم بخوره تو من بی گناه را جلوی مسعود خراب کردی . دست از سرم بردار ." سرم را بالا گرفتم . نگاهش یه جورایی مهربان بود و قابل اعتماد . از خودم خجالت کشیدم ." اگه مسعود تعصب خرکی داره این چه گناهی داره ؟" احساس کردم یه جورایی دگرگون شد و رفت تو فکر . بطرف میز بزرگش رفت و سامسونتش را برداشت . مکث طولانی کرد . " خانم سعادتی شما ظاهرا زیاد آمادگی ندارید بمونه برای بعد ." و در سکوت از کلاس رفت بیرون . سرم را بین دو تا دستهام گرفتم و فشار دادم . "خدایا من نمی فهمم نمی خوام هم بفهمم . ولی آقای صبوری مثل قدیم نیست . دیگه نه غرور نه اخم . نه تندی چرا ؟ نگاهش به من خیلی مهربون شده . مثل همین چند دقیقه پیش . این یعنی چی یعنی اینکه ..." سرم را به شدت تکان دادم . "نه نه ..... امکان نداره . من دارم اشتباه می کنم ." فریبا اومد تو کلاس . " ا.. تو چرا نشستی . چقدر بیرون منتظرتم ." از جایم بلند شدم ."ها آره . دارم می آم ." چشمک زد . " چیکارت داشت ؟" خودم را بی اعتنا نشان دادم . " هیچی گیر داده بود اشکالاتم را بپرسم . "
    " عجب دلسوز شده ." نذاشتم ذهنش منحرف بشه ." می دونی چیه فکر کنم از اون استادهای تعصبیه که دوست نداره هیچکدام از شاگردانش تو امتحان بیفتند . حتما دلش نمی خواد راندمان کارش بیاد پایین ." حرف را عوض کرد . " راستی تو چیزی به مسعود گفتی ؟"
    " به مسعود ؟"
    " آره از کلاس که اومد بیرون دیدمش حسابی برافروخته و عصبانی بود . کاردش می زدی خونش درنمی آمد . "
    " جدی ؟"
    " آره به خدا ." چند قدم ازش جلو افتادم . " نه من چیزی بهش نگفتم ." اومد جلو و شانه هایم را گرفت . " ساغر فقط یک هفته دیگه تا پایان ترم مونده . زودتر این قهرو قهربازی ها را تمامش کن . کشش نده ." شانه هایم را با غرور بالا انداختم . " مسعود خودش شروع کرده خودش هم باید تمامش کنه ." دقیق شد به صورتم ." آخه اختلافتون سر چیه ؟"
    " باور کن سر چیزهای بیخودی . چرا اینجا رفتی . چرا با اون حرف زدی . چه می دونم چرا اون را نگاه کردی همین چیزها دیگه ."
    " خوب بذار پای دوست داشتنش . این که بد نیست ."
    " وا... چه حرفها . خیلی هم بده . آدم دیوونه می شه ." سرش را تکان داد . " جدی می گم سر هیچ و پوچ همه چیز را خراب نکن . مسعود پسر خوبیه . تو را هم خیلی دوست داره ." پوزخند زدم ." هوم . دوست داره . " تو پله ها از کنار سحر گذشتیم . بهم لبخند زد . " چطوری ساغر ؟" به موهای رنگ کرده بلوند و رژلب جیگری اش نگاه کردم و سعی کردم کاملا عادی باشم . " خوبم عالی ." و لبخند زدم و ازش دور شدم . فریبا با حرص گفت :" عفریته . چقدر هم حوصله داره . هر هفته موهایش را یک رنگ می زنه ." با غضب دندانهایم را بهم فشار دادم ." برای چی اینجا وایسادیم بریم تو حیاط ."
    " نه بریم بوفه ."
    " باشه اول بوفه . ولی بعد بریم تو حیاط . می خوام این دو ساعت که کلاس نداریم جزوه های کامپیوترم را کامل کنم ." بازویم را گرفت :" باشه حرفی ندارم ." یکبار دیگه برگشتم و سحر را نگاه کردم . روی نیمکت تو راهرو نشسته بود و دکمه های پائین مانتویش باز بود و پاهای پرش از توی شلوار جین تنگ کمرنگش کاملا تو چشم بود . با حرص رویم را برگرداندم و تندتر از فریبا پله ها را پائین آمدم .
    " آره بهزاد جان سر همین چهارراه نگه دار . هنوز خیلی وقت دارم . می خوام بقیه راه را تا دانشگاه پیاده برم ." ساحل خندید . " نه اینکه خیلی هم چاقی می خوای گوشتهات آب بشه ؟" اخم کردم . " خودت را مسخره کن خانم . به جای این حرفها کارتها را بده بذارم تو کیفم یادم نره ." در داشبورت را باز کردم . " چند تا بدم ؟"
    " سه تا ."
    " سه تا کافیه ؟"
    " آره دیگه یکی برای فریبا و شوهرش یکی هم برای مهتاب یکی هم برای کیومرث . همین دیگه با بقیه بچه ها زیاد صمیمی نیستم ."
    " حالا چند تا دیگه هم بردار . شاید نظرت عوض شد خواستی به کس دیگه ای هم بدی ." بهش چشم غره رفتم ." عجب آدمیه ها . می خواد جلوی بهزاد ضایع بازی دربیاره . من که بهش گفتم میانه ام با مسعود بهم خورده . نمی خوام برای عروسی دعوتش کنم . پس اصرارش برای چیه ؟ جدیدا چه مهربان شده ." بهزاد از توی آینه نگاهم کرد . " ساحل راست می گه حالا چند تا دیگه با خودت ببر . شاید آشنایی کسی دیدی و خواستی دعوتش کنی . " با هم نگاه سریعی رد و بدل کردند ." یعنی چی ؟ نکنه ساحل پته من را ریخته روی آب . اگه اینطوره ان شاءا... که ...." بهزاد پشت چراغ قرمز نگه داشت . " می تونی اینجا پیاده بشی ." پیاده شدم و با دست اشاره کردم خداحافظ . برام بوق زد . از گوشه خیابان آهسته شروع کردم به قدم زدن . فکرهای داغون کننده برای چندمین بار به مغزم راه یافت ." هوم ... چه رویاهای خامی داشتم . تا همین یک ماه پیش چقدر برای عروسی ساحل نقشه کشیده بودم که جلوی مسعود چه لباسی بپوشم . چطوری با فامیل آشنایش کنم . خانواده اش را دعوت کنم یا نه . "نفسم را بیرون دادم . "اوف ... حالا چی شد تمامش دود شد رفت به هوا همش الکی بود . "قدمهایم را آهسته تر کردم . "مسعودی که هر شب بهم زنگ می زد و حداقل یک ساعت باهام حرف می زد . چطوری تونست ازم دل بکنه یعنی به همین راحتی فراموشم کرده . تف به ذاتش از گربه هم بی صفت تره ." بغض گنده ای مثل یک قلوه سنگ تو گلوم گیر کرد . قورتش دادم . نرفت پائین . آفتاب مستقیم خورد تو چشمم . سرم تیر کشید . کاشکی برم اون طرف که سایه ست . کنار خیابان ایستادم . نگاهم را به ماشینها دوختم ." حالا مگه می ذارن که آدم رد بشه ؟" چند قدم جلوتر آمدم . چشمم آنی در یک لحظه بی ام و سبز رنگی را دید . نبضم ریتمش تند تند شد . مثل باران رگباری و ریز یعنی مسعوده ؟ آره . وای خودشه . جلوتر اومد . منو دید . زانوانم سست شد . چشمم تو چشمش گره خورد . تو دلم التماس کردم . "ترا خدا مسعود نگه دار و این قائله را ختمش کن ." نفسم را حبس کردم و سرجایم میخکوب شدم ولی با سرعت از کنارم رد شد . حتی یک نیش ترمز هم نزد ." وای نه چی ؟ باور نمی کنم ." صدای شکستن قلبم را شنیدم و ذره هایش انگار رفت تو چشمم . چون با اشک تار شد . با تمام قوا شروع کردم به دویدن" وای مسعود دلم می خواد بکشمت . دارت بزنم . آتیشت بزنم . خفه ات کنم . "صدای بوق ممتد ماشینی را پشت سرم شنیدم . نگاه کردم . "اوه آقای صبوریه . خدایا چه حکمتیه . چرا جدیدا اینقدر می بینمش ؟" قفل در را باز کرد و اشاره کرد سوار شو . از جایم تکان نخوردم ." نه برای چی سوار ماشینش بشم . اصلا حال و حوصله ندارم . می خواهم به درد خودم بمیرم ." دهنم را باز کردم بهش بگم نه . فکری مثل جرقه تو ذهنم درخشید . "اتفاقا سوار میشم . کاشکی مسعود هم ما را ببینه و حسابی آتیش بگیره ." با گوشه آستینم بفهمی نفهمی اشکهایم را پاک کردم و خودم را جمع و جور کردم و سوار شدم . سرش را تکان داد و سرتاپایم را توی یک نگاه برانداز کرد . " خانم سعادتی مگه دیر شده . چرا می دویدید ؟" نفسم را آروم کردم و سعی کردم لحنم گریه آلود نباشه ." نه دیر نشده . من کلا پیاده روی تند را دوست دارم " دنده عوض کرد و جعبه دستمال کاغذی را بطرفم دراز کرد . یه دستمال بیرون کشیدم . چشمهایم هنوز اشکی بود . " ممنون ."
    " خواهش می کنم ." بهم خیره شد . عمیق خیلی عمیق انگار تا اون ته ته روحم رسوخ کرد . موهای تنم مور مور شد ." چه چشمهای بانفوذی داره ." تو دایره مغناطیسی نگاهش ثابت موندم . رنگش یه جوری مات شد . نفس بلندی کشید . مثل اینکه گیر کرد . تندی رویش را به جلو کرد . در سکوت سرم را بطرف پنجره برگرداندم و تو دلم دعا دعا کردم ." ترا خدا یه کم گاز بده . بجنب می خوام به مسعود برسیم ." چند دقیقه بنظرم چند ساعت شد . به محوطه پارکینگ دانشگاه رسیدیم ." اه .. خیلی دیر شد . حتما مسعود پارک کرده رفته "سرک کشیدم . بی ام و اش را سمت راست دیدم با تعجب و دقت نگاه کردم . "چرا در صندوق عقبش بازه ؟ یعنی هنوز اینجاست ؟" دستهایم را قلاب کردم ." خیلی دلم می خواد ما را با هم ببینه . "با صدای لاستیک ماشین کله مسعود را دیدم سرش را از کاپوت بالا آورد و با کنجکاوی نگاه کرد . من را کنار دست آقای صبوری دید . احساس کردم نابینا شده چون بدون اینکه پلک بزنه به روبه رویش و به من خیره شد . حتی نفس هم نکشید . از ماشین پیاده شدم . بهش پوزخند زدم و تو دلم عروسی گرفتم" بله مسعود خان این به اون در . حالا جلوی من گاز می دی می ری ؟ هوم ... خوبه آتیش بگیر . نوش جونت ." اختیارش را از دست داد . در کاپوت را محکم کوبید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و سوئیچش را با عصبانیت تو دستش مشت کرد . باز با تمسخر نگاهش کردم . آقای صبوری متوجه شد . حواسش کاملا به من بود . مسعود زیر لب غرید و به آقای صبوری با نفرت زل زد و یه چیزی گفت . نفهمیدم یعنی نشنیدم . معلوم نیست چی داره با خودش می گه ؟ حتما داره فحش می ده . روی پاشنه پایش چرخید و رویش را برگرداند . نگاهم را به قد بلندش دوختم . از پارکینگ بیرون رفت . غمم گرفت . آخه چرا مثل بچه ها لج و لجبازی می کنیم تا کی ؟ به خودم نهیب زدم . خر نشو . اگه کسی مقصر باشه اونه نه تو . بی خودی دل نسوزون . آقای صبوری ماشینش را قفل کرد و آمد طرفم . به درب پارکینگ اشاره کرد . " آقای کامیار بودند ؟"
    " بله استاد ." سرش را تکان داد و دستش را به صورتش کشید ولی چیزی نگفت . شاید داره فکر می کنه چرا مسعود نمونده حداقل سلام کنه ؟ شاید هم فهمیده که به خونش تشنه ست . ازش تشکر کردم . " ممنون . خیلی زحمت کشیدید . " لبخند گرم و جذابی زد و کت شیری رنگش را روی دستش انداخت . " خواهش می کنم ." و بطرف دفتر رفت . از پله ها بالا رفتم . توی راهرو فریبا رادیدم حواسش به اعلامیه روی برد بود . تا من را دید صدام زد . " بیا بیا تاریخ امتحانات را زده اند ." رفتم جلو اعلامیه روی برد را با دقت خواندم . " عجب برنامه بدیه . اصلا بین امتحانات فرجه نذاشتن . بعدش هم واسه چی کامپیوتر که درس به این سختی ئه گذاشتند آخرین امتحان دیگه اون موقع همه بریده اند . کسی نای درس خواندن نداره ." از توی کیفش ورق و خودکار درآورد و شروع کرد به یادداشت کردن . " حالا خوبی اش اینکه قبلش دو هفته فرجه گذاشتن . وقت هست حداقل یک دور کامپیوتر را دوره کنیم ."
    " هه ... تو شاید . ولی من یکی امکان نداره . تو همین تعطیلی ها عروسی ساحله ." چشمهایش گرد شد . " شوخی می کنی ؟"
    " نه به جون خودم راست می گم ." ته خودکارش را کرد تو دهنش . " عجب بابا مگه قرار نبود عروسی شون آخر تیر باشه ."
    " آره ولی چون تمام کارو مارهاشون ردیف شده تصمیم گرفتن عروسی شون را جلو بندازند ." دستش را زد به کمر . " حالا کدامشون آتیشش تندتره . که همچین پیشنهادی داده ؟"
    " چی بگ بنظرم بهزاد ."
    " حدس می زدم . این مردها همشون یه جورند حاضرند دست به هر جنایتی بزنند فقط به خاطر ... " خندید . " استغفرا... بگذریم ."
    اخم کردم . " فریبا تو همیشه بی ادبی . درست هم نمی شی . " دستش را تکان داد . " گمشو بابا لذت زندگی به همین چرت و پرت گفتن هاست دیگه پاستوریزه ." کارت را از تو کیفم درآوردم . " بیا مال تو و آرشه ." از دستم گرفت . " وای چه عکس بامزه ای . تا حالا این مدلیش را ندیده بودم . ببین داماد چطوری عروس رو روی دستهاش بغل کرده . چه طرح جالبی از کجا خریدند ؟"
    " کار بهزاده . خودش طراحی کرده . بعد داده واسش زده اند ." دوباره عکس را نگاه کرد . " پس خیلی باذوقه ." زدم به شانه اش . " پس یادت نره . عروسی پنجشنبه هفته دیگه ست . الکی عذر و بهانه نیاری ها ."
    سرش را برد عقب ." نه حتما می آم ." بطرف کلاس راه افتادیم . " دیگه کیا دعوتند ؟"
    " جز تو و آرش می مونه مهتاب و کیومرث همین ." بازویم را فشار داد . " یعنی می خوای بگی مسعود را دعوت نمی کنی ؟" بی اعتنا شانه هایم را تکان دادم . نه . سرجایش ایستاد . " هنوز با هم آشتی نکردین ؟" باز بی اعتنا جواب دادم . نه . با تعجب غرغر کرد ." خنگه امروز آخرین جلسه کامپیوتره . بعدش هم که دیگه امتحانات و هیچ . با این وضعیت قهرتون می کشه به صور اسرافیل ."
    " خب بکشه ." سرش را کج کرد و لبخند زد . " دوست داری من باهاش حرف بزنم ." چشم غره رفتم ." وا که چی بشه ؟" اونم برام چشم غره رفت . " خبه خبه . حالا قیافه ات را واسه من کج نکن . بالاخره چی ؟ باید یک جوری تمامش کنی دیگه ؟" چند لحظه فکر کرد :" آها راستی دوستش امیر . به اون بگو . خیلی با هم صمیمی اند . حتما کارها را درست می کنه ." انگشتم را بصورت تهدید تکان دادم . " ببین عربده می کشم ها . تو چه حرفهایی می زنی . من برم به امیر گم ترا خدا یک کاری بکن که مسعود با من آشتی کنه ؟ منظورت همینه دیگه نه ؟"
    " نه به این صورتی که تو می گی مثلا ... " دستم را جلو آوردم و حرفش را قطع کردم . " خواهش می کنم دیگه چیزی نگو که حسابی قاطی می کنم ."
    " خیلی خوب بابا حرفم را پس گرفتم . حالا چرا اینقدر قرمز شدی ؟" با تمسخر لبخند زدم ." از خوشی ." حرف را عوض کرد . " راستی از ترم پیش که امیر فارغ التحصیل شده دیگه خیلی کم می بینمش . هنوز با مسعود یکجا کار می کنه ؟" بی حوصله جواب دادم . " آره . قبلا که گفته بودم یک شرکت با هم زدند و هنوز هم با هم کار می کنند ."
    " کارشون چی بود ؟ یادم رفته ؟"
    " فروش مواد اولیه کرم و لوازم آرایش و از این جور چیزها ."
    " آها . آها یادم افتاد . قبلا گفته بودی . " پایش را روی زمین کشید . " حیف شد که امیر زود درسش تمام شد . خیلی پسر آقا و محجوبیه . ازش خوشم می آد ."
    " منم همینطور . خیلی دلم می خواد برای عروسی دعوتش کنم ولی خب نمی شه اونم به پای مسعود باید بسوزه ." رفتیم تو کلاس . سحر ما را دید و چشمک زد . " بچه ها چطورید ؟" سرد جواب دادم ." ای ... " فریبا نشست کنارم و تو گوشم گفت . " ببین خانم چقدر هم امروز خودش را ساخته . انگار که اومده مجلس شب نشینی ." به سایه آبی براق پشت چشمش نگاه کردم و هیچی نگفتم . مسعود همراه کیومرث و مهتاب آمد تو . پشت سرش هم آقای صبوری . مهتاب برام دست تکان داد و رفت بشینه . تو جونم ولوله افتاد . دستهایم را تو هم پیچیدم . حتما دوباره از لج منم که شده می خواد پیش سحر بشینه . شاید هم نه پیش یکی دیگه از دخترها بشینه . به خودم نهیب زدم . اصلا نباید برای تو اهمیت داشته باشه بدبخت . دلم طاقت نیاورد . به فریبا اشاره کردم . " مسعود کجا نشسته ؟" به صورتم زل زد . " خانم تو که اینقدر برات مهمه پس چرا قهربازی ات را کش می دی ؟" دست تپلش روی میز بود نیشگونش گرفتم ." دوباره شروع کردی . تو فقط بگو کجا نشسته همین . " از بالای سرم نگاهی به عقب انداخت . ناخنم را کردم تو گوشتم ." پیش سحره ؟"
    " نه رفته ته کلاس تنها نشسته ."
    " یعنی هیچکس بغل دستش نیست ؟"
    " نه به خدا تنهاست ."
    تعجب کردم چرا ولی قلبم آروم گرفت . به سحر نگاه کردم . سرش پائین بود و تو فکر . آخیش دلم خنک شد . حسابی حالش گرفته شد . حتما خیلی نقشه کشیده بود که امروز چطوری دلبری کنه ؟ سحر سرش را بالا آورد و منو خصمانه نگاه کرد . لبخند ستیزه جویی تحویلش دادم و رویم را برگرداندم . دختره لات ایکبیری . آقای صبوری جلوی میزش ایستاد و گفت :" خوب کتاب هفته پیش تمام شد . این جلسه آخر برای رفع اشکاله . هر کس اشکالی داره می تونه بپرسه . " همهمه بچه ها بلند شد و کلاس ریخت به هم . دستش را بلند کرد. " نه اینطوری نمی شه . من تک تک می آم سر میزها اشکالات را رفع می کنم ." سرم را گذاشتم روی میز ." خوب پس تا از سمت چپ دور بزنه و به ما برسه . یکساعت طول می کشه . من یه چرت بزنم . " فریبا جزوه اش را ورق زد ." تو چقدر بی خیالی . انگار خیلی بلدی ." چشمهایم را بستم . چه خوش باوره . نمی دونه تو دلم چه عذاب و اضطرابیه . توی این اوضاع من چیزی یاد می گیرم ؟ همانطور چشم بسته سرم را روی دستم جابه جا کردم . الان مسعود داره چکار می کنه ؟ حواسش به منه یا نه بی خیال طی می کنه ؟
    خدایا امروز جلسه آخره . یعنی همه چیز تمام . یعنی من باختم . یعنی از دستش دادم . بغضی دردآور چسبید بیخ گلوم فریبا تکانم داد . " آی بیداری ؟" چشمهایم را باز کردم . " هوم ؟"
    " ببین من دارم می روم دستشویی . بپا خوابت نبره ها ."
    پلک زدم ." خوب باشه ." و دوباره چشمهایم را بستم . آه بلندی از سینه ام بیرون آمد . توی این چند وقته چه رویاهای قشنگی از زندگی کنار مسعود برای خودم ساخته بودم . اثاث خانه همه رنگی و شاد . پرده های گل بهی . شومینه دنج و گرم و مسعود که هر وقت از بیرون می آد چشمهای گرم و بامحبتش را بهم می دوزه و با لبخند می گه حال خانم کو.چولوی دوست داشتنی من چطوره ؟ سوزشی تو قلبم حس کردم . چقدر زود کاخ آمال و آرزوهایم روی سرم خراب شد . اصلا باورم نمی شه . چشمهام داغ شد و اشک بی اختیار روی گونه هام سرازیر شد . من چم شده ؟ من که همه را مسخره می کردم ؟ چرا باید به اون دل ببندم ها ؟ مگه اون کیه ؟ چیه ؟ تمام سلولهای بدنم از ناراحتی به لرزه افتاد . خسته ام . فرسوده ام . اصلا دیوانه شده ام . دلم می خواد تمام این میز را برگرداندم و کامپیوتر و هر چی روی اون هست را داغون کنم . صدای غژغژ صندلی کنار دستم افکارم را برید . فریبا برگشته چه زود ؟ لای چشمم را باز کردم . خشکم زد . وای اینکه آقای صبوریه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    و سوئیچش را با عصبانیت تو دستش مشت کرد . باز با تمسخر نگاهش کردم . آقای صبوری متوجه شد . حواسش کاملا به من بود . مسعود زیر لب غرید وبه آقای صبوری با نفرت زل زد و یه چیزی گفت . نفهمیدم یعنی نشنیدم . معلوم نیست چی داره با خودش می گه ؟ حتما داره فحش می ده . روی پاشنه پایش چرخید و رویش را برگرداند . نگاهم را به قد بلندش دوختم . از پارکینگ بیرون رفت . غمم گرفت . آخه چرا مثل بچه ها لج و لجبازی می کنیم تا کی ؟ به خودم نهیب زدم: « خر نشو . اگه کسی مقصر باشه اونه نه تو . بی خودی دل نسوزون .»
    آقای صبوری ماشینش را قفل کرد و آمد طرفم . به درب پارکینگ اشاره کرد .
    - آقای کامیار بودند ؟
    - بله استاد .
    سرش را تکان داد و دستش را به صورتش کشید ولی چیزی نگفت . شاید داره فکر می کنه چرا مسعود نمونده حداقل سلام کنه ؟ شاید هم فهمیده که به خونش تشنه ست . ازش تشکر کردم .
    - ممنون . خیلی زحمت کشیدید.
    لبخند گرم و جذابی زد و کت شیری رنگش را روی دستش انداخت .
    - خواهش می کنم.
    و به طرف دفتر رفت . از پله ها بالا رفتم . توی راهرو فریبا رادیدم حواسش به اعلامیه روی برد بود . تا من را دید صدام زد:
    - بیا، بیا تاریخ امتحانات را زده اند .
    رفتم جلو اعلامیه روی برد را با دقت خواندم .
    - عجب برنامه بدیه . اصلا بین امتحانات فرجه نذاشتن . بعدش هم واسه چی کامپیوتر که درس به این سختیه گذاشتند آخرین امتحان دیگه اون موقع همه بریده اند . کسی نای درس خواندن نداره .
    از توی کیفش ورق و خودکار درآورد و شروع کرد به یادداشت کردن.
    - حالا خوبی اش اینکه قبلش دو هفته فرجه گذاشتن . وقت هست حداقل یک دور کامپیوتر را دوره کنیم.
    - هه ... تو شاید . ولی من یکی امکان نداره . تو همین تعطیلی ها عروسی ساحله.
    چشمهایش گرد شد
    - شوخی می کنی ؟
    - نه به جون خودم راست می گم.
    ته خودکارش را کرد تو دهنش .
    - عجب بابا مگه قرارنبود عروسی شون آخر تیر باشه.
    - آره ولی چون تمام کار و مارهاشون ردیف شده تصمیم گرفتن عروسی شون را جلو بندازند .
    دستش را زد به کمر.
    - حالاکدامشون آتیشش تندتره . که همچین پیشنهادی داده ؟
    - چی بگم؟ به نظرم بهزاد.
    - حدس می زدم . این مردها همشون یه جورند، حاضرند دست به هر جنایتی بزنند فقط به خاطر ...
    خندید .
    - استغفرا... بگذریم.
    اخم کردم.
    - فریبا تو همیشه بی ادبی . درست هم نمی شی .
    دستش را تکان داد .
    - گمشو بابا لذت زندگی به همین چرت و پرت گفتن هاست دیگه پاستوریزه .
    کارت را از تو کیفم درآوردم .
    - بیا مال تو و آرشه .
    از دستم گرفت .
    - وای چه عکس بامزه ای . تا حالا این مدلیش را ندیده بودم . ببین داماد چطوری عروس رو روی دستهاش بغل کرده . چه طرح جالبی از کجا خریدند ؟
    - کار بهزاده . خودش طراحی کرده . بعد داده واسش زده اند .
    دوباره عکس را نگاه کرد .
    - پس خیلی باذوقه .
    زدمبه شانه اش .
    - پ س یادت نره . عروسی پنجشنبه هفته دیگه ست . الکی عذر و بهانه نیاری ها.
    سرش را برد عقب .
    - نه حتما می آم .
    بطرف کلاس راه افتادیم
    - دیگه کیا دعوتند ؟
    - جز تو و آرش می مونه مهتاب و کیومرث همین.
    بازویم را فشار داد .
    - یعنی می خوای بگی مسعود را دعوت نمی کنی ؟
    بی اعتنا شانه هایم را تکان دادم .
    - نه .
    سرجایش ایستاد .
    - هنوز با هم آشتی نکردین ؟
    باز بی اعتنا جواب دادم .
    - نه .
    با تعجب غرغر کرد.
    - خنگه امروز آخرین جلسه کامپیوتره . بعدش هم که دیگه امتحانات و هیچ . با این وضعیت قهرتون می کشه به صور اسرافیل.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - خب بکشه .
    سرش را کج کرد و لبخند زد .
    - دوست داری من باهاش حرف بزنم .
    چشم غره رفتم .
    - وا که چی بشه ؟
    اونم برام چشم غره رفت.
    - خبه خبه . حالا قیافه ات را واسه من کج نکن . بالاخره چی ؟ باید یک جوری تمامش کنی دیگه ؟
    چند لحظه فکر کرد:
    - آها، راستی دوستش امیر . به اون بگو . خیلی با هم صمیمی اند . حتما کارها را درست می کنه .
    انگشتم را بصورت تهدید تکان دادم .
    - ببین عربده می کشم ها . تو چه حرفهایی می زنی . من برم به امیر بگم تو را خدا یک کاری بکن که مسعود با من آشتی کنه ؟ منظورت همینه دیگه نه؟
    - نه به این صورتی که تو می گی مثلا ...
    دستم را جلو آوردم و حرفش را قطع کردم .
    - خواهش می کنم دیگه چیزی نگو که حسابی قاطی می کنم.
    - خیلی خوب بابا حرفم را پس گرفتم . حالا چرا اینقدر قرمز شدی ؟
    با تمسخر لبخند زدم
    - از خوشی .
    حرف را عوض کرد .
    - راستی از ترم پیش که امیر فارغ التحصیل شده دیگه خیلی کم می بینمش . هنوز با مسعود یکجا کار می کنه ؟
    بی حوصله جواب دادم.
    - آره . قبلا که گفته بودم یک شرکت با هم زدند و هنوز هم با هم کار میکنند .
    - کارشون چی بود ؟ یادم رفته ؟
    - فروش مواد اولیه کرم و لوازم آرایش و از این جور چیزها.
    - آها . آها یادم افتاد . قبلا گفته بودی
    پایش را روی زمین کشید .
    - حیف شد که امیر زود درسش تمام شد . خیلی پسر آقا و محجوبیه . ازش خوشم می آد.
    - منم همینطور . خیلی دلم می خواد برای عروسی دعوتش کنم ولی خب نمی شه اونم به پای مسعود باید بسوزه .
    رفتیم توکلاس . سحر ما را دید و چشمک زد .
    - بچه ها چطورید ؟
    سرد جواب دادم
    - ای...
    فریبا نشست کنارم و تو گوشم گفت:
    - ببین خانم چقدر هم امروز خودش راساخته . انگار که اومده مجلس شب نشینی .
    به سایه آبی براق پشت چشمش نگاهکردم و هیچی نگفتم . مسعود همراه کیومرث و مهتاب آمد تو . پشت سرش هم آقای صبوری . مهتاب برام دست تکان داد و رفت بشینه . تو جونم ولوله افتاد . دستهایم را تو هم پیچیدم . حتما دوباره از لج منم که شده می خواد پیش سحر بشینه . شاید هم نه پیش یکی دیگه از دخترها بشینه . به خودم نهیب زدم:
    « اصلا نباید برای تو اهمیت داشته باشه بدبخت. »
    دلم طاقت نیاورد . به فریبا اشاره کردم:
    - مسعود کجا نشسته ؟
    به صورتم زل زد .
    - خانم تو که اینقدر برات مهمه پس چرا قهر بازی ات را کش می دی ؟
    دست تپلش روی میز بود نیشگونش گرفت.
    - دوباره شروع کردی . تو فقط بگو کجا نشسته همین .
    از بالای سرم نگاهی به عقبانداخت . ناخنم را کردم تو گوشتم .
    - پیش سحره ؟
    - نه رفته ته کلاس تنهانشسته .
    - یعنی هیچکس بغل دستش نیست ؟
    - نه به خدا تنهاست .
    تعجب کردم چرا ولی قلبم آروم گرفت . به سحر نگاه کردم . سرش پائین بود و تو فکر . آخیش دلم خنک شد . حسابی حالش گرفته شد . حتما خیلی نقشه کشیده بود که امروز چطوری دلبری کنه. سحر سرش را بالا آورد و منو خصمانه نگاه کرد . لبخند ستیزه جویی تحویلش دادم و رویم را برگرداندم . دختره لات ایکبیری . آقای صبوری جلوی میزش ایستاد و گفت :
    - خوب کتاب هفته پیش تمام شد . این جلسه آخر برای رفع اشکاله . هر کس اشکالی داره می تونه بپرسه .
    همهمه بچه هابلند شد و کلاس ریخت به هم . دستش را بلند کرد.
    - نه اینطوری نمی شه . من تک تک می آم سر میزها اشکالات را رفع می کنم .
    سرم را گذاشتم روی میز .
    - خوب پس تا از سمت چپ دور بزنه و به ما برسه . یکساعت طول می کشه . من یه چرت بزنم.
    فریبا جزوه اش را ورق زد .
    - تو چقدر بی خیالی . انگار خیلی بلدی.
    چشمهایم را بستم . چه خوش باوره . نمی دونه تو دلم چه عذاب و اضطرابیه . توی این اوضاع من چیزی یاد می گیرم ؟ همانطور چشم بسته سرم را روی دستم جابه جا کردم . الان مسعود داره چکار می کنه ؟ حواسش به منه یا نه بی خیال طی می کنه؟
    « خدایا امروز جلسه آخره . یعنی همه چیز تمام . یعنی من باختم . یعنی ازدستش دادم .» بغضی دردآور چسبید بیخ گلوم فریبا تکانم داد .
    - آی بیداری ؟
    چشمهایم را باز کردم .
    - هوم ؟
    - ببین من دارم می روم دستشویی . بپا خوابت نبره.
    پلک زدم .
    - خوب باشه .
    و دوباره چشمهایم را بستم . آه بلندی از سینه ام بیرون آمد . توی این چند وقته چه رویاهای قشنگی از زندگی کنار مسعود برای خودم ساخته بودم . اثاث خانه همه رنگی و شاد، پرده های گلبهی، شومینه دنج و گرم و مسعود که هر وقت از بیرون می آد چشمهای گرم و با محبتش را بهم می دوزه و با لبخند می گه:
    « حال خانم کوچولوی دوست داشتنی من چطوره ؟»
    سوزشی تو قلبم حس کردم . چقدر زود کاخ آمال و آرزوهایم روی سرم خراب شد . اصلا باورم نمی شه . چشمهام داغ شد و اشک بی اختیار روی گونه هام سرازیر شد . من چم شده ؟ من که همه را مسخره می کردم ؟ چرا باید به اون دل ببندم ها؟ مگه اون کیه ؟ چیه ؟ تمام سلولهای بدنم از ناراحتی به لرزه افتاد . خسته ام . فرسوده ام . اصلا دیوانه شده ام . دلم می خواد تمام این میز را برگرداندم و کامپیوتر و هر چی روی اون هست را داغون کنم . صدای غژغژ صندلی کنار دستم افکارم را برید . فریبا برگشته چه زود ؟ لای چشمم را باز کردم . خشکم زد . وای اینکه آقای صبوریه .


    قسمت چهل وهفتم

    تند سرم را بلند کردم و صاف نشستم و آهسته گفتم :
    - ببخشید استاد .
    به چشمهای اشکی ام نگاه کرد در سکوت با یک حس نگرانی و مهربانی و عاطفه . تمام وجودم را برق گرفت . خدایا من نمی دونم معنی نگاهش را هضم کنم. این یعنی چه ؟ دستش را با ناراحتی به پیشانی اش کشید . خواست چیزی بگه ولی پشیمان شد . انگار که گفتنش مشکل بود . به آرامی چند بار پلک زد . حالتی مثل نوازش کردن و دلداری دادن . بیشتر تحریک شدم و دوباره گریه ام گرفت . چهره اش پکر شد . سرش را تکان داد و از کنارم بلند شد . دوباره سرم را روی میز گذاشتم . خودم را نهیب دادم:
    « چیه می خوای با گریه کردن آبروی خودت را ببری ؟ میخوای همه عالم و آدم بفهمند که تو مسعود را از دست دادی ؟ خوب به جای این کارها برو به پایش بیفت، چطوره ؟ »
    حس غیرتم جوشید . دستهایم را مشت کردم . حتی اگه شده از غصه دق کنم می کنم ولی از خودم ضعف نشون نمی دم. مخصوصا جلوی مسعود هیچوقت هیچوقت . صورتم را با جلوی مقنعه ام خشک کردم و سرم را مغرورانه بالا آوردم . آقای صبوری از پشت میزش لبخند ملایمی بهم زد. انگار که تائیدم کرد. فریبا از دستشویی برگشت . دستش هنوز خیس بود . نشست .
    - می دونی چیه من تو مرکز مطالعه یه فکری کردم.
    - چی ؟
    - مثلا تو کارت مسعود را بدی دست کیومرث بعد هم ...
    با کفش های لژدار سنگینم محکم کوبیدم به ساق پایش.
    - دوباره چرت و پرت گفتی؟ اه...
    و با عصبانیت رویم را کردم اون ور . بیچاره خفه شد . زنگ خورد . آقای صبوری در حالیکه تو افکار خودش غوطه ور بود . نگاه سریعی بهم انداخت و زودتر از همه از کلاس بیرون رفت . مهتایب با سر و صدا اومد پیشمون .
    - سلام بچه ها.
    - سلام.
    فریبا پرسید :
    - صبح دیر اومدی؟
    - آره رفته بودم جواب آزمایش مامانم را بگیرم .
    - چرا مگه دوبارهمریض شده ؟ معده شه ؟
    - نه خدا را شکر . زخم معده اش خیلی خوب شده ولی یک چند وقتیه می گه پاهام درد می کنه و بعضی وقتها هم ورم می کنه . برای همین دکتر برایش چکاب نوشت .
    رو کرد به من .
    - ساغر چرا اینقدر ساکتی چیزی شده ؟
    به فریبا اشاره کردم .
    - مگه خانم اجازه حرف زدن هم می دن . بیا تا یادم نرفته اینو بگیر .
    از تو کیفم کارت را درآوردم . تویش را خواند .
    - وای عروسی ساحله . چه خوب ولی چرا وسط امتحانها ؟
    - اولا ما امتحان داریم نه اون . بعدش هم چند روز قبل از امتحان هاست . زیاد حرص نخور .
    گوشه کارت را روی لبش کشید .
    - خوب ... چیزه ... یعنی ... من تنها دعوتم ؟
    به کیومرث نگاه کردم ته کلاس در حال صحبت کردن با مسعود بود . گفتم :
    - نخیر خانم اونی که تو میخوای هم دعوته من برم کارتش را بدم .
    - باشه پس من و فریبا می ریم تو حیاط .
    به طرف کیومرث رفتم و یک لحظه مردد شدم . آخه مسعود هم پیششه . چکار کنم ؟ عزمم را جزم کردم . اتفاقا چه بهتر . الان بهترین موقع ست . تندی رفتم جلو .
    - سلام کیومرث خان بفرمائید این کارت عروسی خواهرمه .
    عملم خیلی سریع بود . مسعود وقت نکرد از ما دور بشه . کارت را ازم گرفت .
    - دست شما درد نکنه . خیلی ممنون .
    لبخند زدم .
    - حتما تشریف بیاورید . خوشحال می شم . مهتاب هم هست . همینطور فریبا و شوهرش . مطمئن باشید تنها نمی مونید .
    به مسعود اصلا اعتنا نکردم . کیومرث معذب شد و چشم به دهنم دوخت . شاید منتظره که بگم مسعود هم هست . خوب بیچاره حق داره . چه می دونه بین ما چی می گذره . هر چند شاید تا حالا یه چیزهایی فهمیده باشه . با یه حالت گنگ به مسعود نگاه کرد . منم بهش نگاه کردم . برای اولین بار توی این چند دقیقه . با غرور و سردی لبخند پوچی تحویلش دادم . لبهایش را محکم بهم فشرد . خطوط چهره اش در هم رفت . برجستگی رگ پیشانی اش را به وضوح دیدم . و به لبخند پوچم ادامه دادم . صورتش از ناباوری و خشم جمع شد و چشمهای قهوه ای درشتش طوفانی و مجنون فکر کنم بدش نمی آد دست بندازه دور گردنم و خفه ام کنه . رویم را به طرف کیومرث برگرداندم . تو نگاهش پر از سوال و تعجب بود . تبسم کوچکی کردم .
    - فعلا با اجازه .

    ازشون دور شدم . حتما الان کیومرث داره از مسعود می پرسه جریان چیه ؟ خدا می دونه چه چیزهایی راست و دروغ کنه . مهم نیست هر چی می خدا بگه بگه ولی کاشکی حرفی از آقای صبوری نزنه صورت خوشی نداره . قدمهایم را توی راهرو تندتر کردم . یکدفعه عصبی شدم . اصلا حقش بود که کیومرث عوضی را هم دعوت نمی کردم اگر این آشغال ان روز چغلی نمی کرد و بدو بدو گزارش اشتباه نمی داد الان رابطه من و مسعود این نبود . لبم را گزیدم . حیف . حیف که نمی تونم در مقابل کیومرث عکس العملی نشان بدم . می ترسم مسئله کش پیدا کنه . این وسط به ضرر خودم می شه . والا می دونستم چه جوری حالش را بگیرم پسره فضول . قدمهایم را تندتر کردم . تو دلم یه جوری شد . ولی نه گناه داره . اون چه می دونست که ما سر مساله اقای صبوری با هم مشکل داریم . شاید اگر می دونست حرفی نمی زد . چرا بی خودی گناهش را می شورم . تازه اگر مسعود به من اطمینان داشت با کوچکترین حرف که نباید تغییر می کرد . مشکل خودشه نه کس دیگه . پیچیدم تو پاگرد پله . صدای پای تند و مردانه ای را پشت سرم شنیدم . کنجکاوانه برگشتم . نفسم بند اومد . مسعوده . بهم رسید بدون اینکه کوچکترین مکث یا نگاهی بکنه از کنارم رد شد . انگار که من دیوارم . پیچید توی پله های بعدی . از جلوی چشمم ناپدید شد . احساس ضعف و خواری و حقارت بهم دست داد . دندانهایم را با غضب بهم فشردم و تو وجودم فریاد کشیدم . الهی که بری به درک . فهمیدی الهی که بری به درک . پست فطرت نامرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    "هیس ، هیس ، همه ساکت عاقد می خواد برای آخرین بار خطبه عقد رابخونه . "
    به ساحل با تور روی صورتش و قران بزرگی که تو دستش بود نگاه کردم . بهزاد سرش را کاملا شانه شده و صورت بی ریش و سیبلش را نزیک گوشش برد و یه چیزی گفت ، اونم لبخند ملیحی زد وتو چشماش نگاه کرد .صدای عاقد بلند شد ." دوشیزه محترمه مکرمه . خانم ساحل سعادتی آیا بنده وکیلم که ..." بهزاد به مادرش نگاه کرد .
    پروین خانم با لباس شب سرمه ای رنگ خوش دوختش آمد جلو و یک سکه پهلوی زیر لفظی به ساحل داد .
    سکوت برقرار شد . همه منتظر بودند . ساحل با صدای آهسته و خیلی ملایم گفت " با اجازه پدر ومادرم بله ."
    صدای کف و شادی و هلهله و کل رفت به هوا . ناخودآگاه بغض شدیدی به گلویم هجوم آورد و به چشمم راه پیدا کرد . از پس مهی از اشک بهزاد را دیدم که تور را از روی صورت ساحل کنار زد . بعضی ها زمزمه کردند چقدر ناز شده .منم با خودم تکرار کردم" آره واقعا چقدر خوشگل شده درست مثل عروس های توی ژورنال ها . مخصوصا با تاج روی موهایش وآرایش مسی رنگش . "
    برگشتم به سمت مامان تو چشمهای میشی اش انگار پر از خرده شیشه بود. برق اشک بود و شادی و نگرانی کنار دستش بابا بود . با لبخند محوی بر لب و اضطراب پدرانه . خودم را پشت ستون قایم کردم و بی صدا زار زدم . هیچکس حواسش به من نبود .
    عاقد رفت . آقا جون اولین نفر به عروس و داماد تبریک گفت و یک سرویس طلا هدیه داد .بعدش به ترتیب بقیه بزرگترها . ستون تکیه دادم ونگاه کردم . خاله نسرین گردنبند را به گردن ساحل انداخت و بوسش کرد . با چشمهای اشکی درست مثل روز عقد نازنین.
    باز گریه ام گرفت . دستمال را محکم گوشه چشمم فشردم خودم را نهیب دادم" اه ... بسه دیگه تمامش کن همه آرایش صورتت بهم خورد . فقط بیست هزار تومان پول آرایشگاه دادی بدبخت . حداقل بذار تا آخر شب بمونه."
    یک نفر از خانمها از اون جلو بلند گفت " عموی عروس . "ههمه دست زدند .
    عموفرامرز خم شد و با بهزاد دست داد وتبریک گفت و یک سرویس کامل به ساحل هدیه کرد و بوسش کرد . "آخی خیلی ماهه . بیچاره چقدر توی این هفته ای که از شیراز آمده حتی تا همین امروز پا به پای آقای نصیری و بابا تو تکاپو و رفت وآمد بود و زحمت کشید واقعا دستش درد نکنه . "
    به قد متوسط و کت وشلوار زیتونی رنگش نگاه کردم . چقدر هم امشب خوش تیپ شده . این رنگ خیلی بهش می آد .
    دوباره یکنفر با صدای بلند گفت "عمه عروس . "
    به عمه پری و موهای شینیون کرده و لباس کرم سنگ دوزی اش خیره شدم . هیچی خودش نکرده باشه سیصد هزار تومانی مایه گذاشته .
    بلند گفتند" عمه عروس پنج تا سکه . "همه دست زدند . سرم را پایین انداختم . "چه فایده یکذره احساس تو وجودش نداره . نه غم نه شادی . مثل یک تکه یخه . مثل یک غریبه . آخه یعنی چی اگه دخترش هم ازدواج کنه همین حالت بی تفاوتی را داره ؟ چه می دونم شاید هم بخاطر اینکه ساحل به شهاب جواب رد داده هنوز دلخوره . "
    مامان اومد پیشم ." پس تو چرا این پشت قایم شدی . برو کادویت را بده دیگه ."
    "آره اتفاقا همین الان می خواستم برم ." بهم لبخند زد موهایم رازد پشت گوشم ." زیر چشمت هم سیاه شد پاکش کن . "
    با دست پاک کردم . ملایم زد روی شانه ام . با یه حالت همدردی و سرش را انداخت پایین . می دونم دوباره گریه اش گرفته .
    دستبند را از جعبه در آوردم رفتم پیش ساحل لبخند ساده و قشنگی زد .قلبم هری فرو ریخت . از تاثر از غم ، وای دیگه تمام شد اون تو سر و کله زدن ها . دعواها ، خنده ها ، شوخی ها ، همه و همه . حالا من می مونم و اتاق خالی وتنهایم . که نمی دونم چطوری باهاش کنار بیایم خم شدم و دست سپید و مچ ظریفش را بالا آوردم و دستبند را به دستش بستم" به پای هم پیر شین . "
    صدایم با تمام سعی ای که کردم گرفته و خش دار بود .
    ساحل بی اراده تو چشمش اشک حلقه زد وشانه هایش تکان کوچکی خورد .
    لبهای رژی ام را گاز گرفتم ." نباید گریه کنم . اون بیشتر تحریک می شه . حیفه آرایش صورتش خراب بشه ." بطرف بهزاد رفتم و سرم را خم کردم" تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین ." سرش را بالا آورد وتوی صورتم خیره شد و در گوشم آهسته گفت "تو از الان رسما خواهر منی . پس اون اخمت را باز کن تا منم گریه ام نگرفته مگه می خوام خواهرت را بدزدم ؟ "لبخند زد با طمینان و پر از آرامش لبام به تبسم باز شد .
    عکاس گفت" خواهرعروس آماده باش آها همین جا وسط بایست" یک دستم را دور گردن ساحل انداختم و یک دستم را دور گردن بهزاد .
    یک ، دو ، سه ، ... نور فلاش خورد تو صورتم . دستهایم را از دور گردنشون باز کردم .
    خانم عکاس سر تکان داد فکر کنم عکس خوبی بشه . به طرف اتاق رختکن ذفتم و به ماما ن اشاره کردم . برم لباسهایم را عوض کنم .
    پشت سرم نازنین اومد و دربست . تو صورت بچه تو بغلش خندیدم ." وای ، وای حال موش ، موشک ما چطوره ؟ ملیکا خانم سلام . سلام خوبی خوشگله ؟ الهی ببین چطوری زل زده" دست کوچکش را بوسیدم . "جون قربونت برم "
    نازنین نشست روی کاناپه "تا صدایش در نیامده بهتره شیرش را بدم و بخوابانمش . "
    زیپ پیراهنم رابه زور خودم از پشت باز کردم ." آخی گناه داره توی این سروصدا که نمی تونه بخوابه . "
    سینه اش را از توی لباس بالا تنه دکه دارش در آورد و گذاشت تو دهن ملیکا" خوب چیکار کنم اگه نخوابه نحس میشه . "
    آهسته لپ تپل بچه اش را گرفتم . چشمهای طوسی گرد بی مژه اش بی هدف چرخ می زد ." بله دیگه بچه این دردسرها را داره تقصیر خودته تا رفتی خانه شوهر دو روزه شکمت آمد بالا . مگر هول بودی ؟ "
    تو صورت دخترش خندید وانداختش بالا و صدای بچه گانه در آورد "وای ملیکا ببین خاله چی می گه .
    بگو دلت می آد اینطوری می گی . من خوشگلم من عزیز مامانم . من عشق مامانم . آره من عشق مامانم ." بچه را با لذت به خودش فشرد و ماچش کرد وگریه اش در آمد .
    لباسم را از تنم در آوردم بسه" ترا خدا حالا کسی نشناستت فکر می کنه بیست سال اجاق کور بودی ."
    بازم بچه را ماچ آبدار کرد . در اتاق باز شد . لباس را جلوی خودم گرفتم و جیغ زدم کیه در را ببند ما لختیم .
    مهشید سرش را آورد" تو چیه داد می زنی . لختی که لختی حالا کی می خواد تو را ببینه . "
    امد تو و در را پشت سرش بست . به موهای فر زده کوتاه و پیراهن آستین حلقه اش که از پایین دامنش کج و مدل اسپانیولی بود نگاه کردم . "حالا لباست را با رنگ چشمهای آبیت ست می کنی ؟ "
    موهایش را تکان داد" ما اینیم دیگه ."
    لباس شبم را از پایین تنم کردم . "مهشید زیپ پشتم را ببند ." زیپ را کشید بالا و رفت عقب براندازم کرد "چه آجریه خوشرنگی جیغ می زنه . از کجا خریدی ؟" "دوختم ." از توی آینه خودم را نگاه کردم . "بچه ها یقه اش زیادی باز نیست ؟ "
    نازنین دستش را کرد توی موهای بور وو کم پشت دخترش .."خوب دکلته همین دیگه لخته مگه شنلی چیزی نداری . "
    "خوشم نمی آد شنل بندازم . "مهشید دست به سینه به دیوار تکیه داد ." نه بابا الان همه همینطوری می پوشن دیگه یه خرده یقه باز و معلوم بودن زیر بغل که این حرفها را نداره . دلت را پاک کن . صد نظر حلاله ." غش غش خندید نازنین تشر رفت . "هیس ملیکا داره می خوابه . "
    رو کردم به مهشید" ببینم تو هنوز پایت به کانادا نرسیده غربزده می شی ، برسی اونجا چکار می کنی ؟ "
    پشت موهای براشینگ شده ام را مرتب کرد . "عجب بابا تو خودت لباست را نتخاب کردی حالا می اندازی گردن من ؟ "
    زد روی شانه ام" در ضمن موی بلند خیلی بهت می آد چرا همیشه موهایت را پسرانه می زنی . "
    پشت گوشواره ام را محکم کردم . "ولی خودم کوتاه راحترم راستی تو برنامه ات چی شد کی قراره بری ؟ "
    کفشهای چرم پاشنه پنج سانتی اش را در آورد و پنجه های پایش را تکان داد ."دقیقا معلوم نیست . فعلا مدارکم رابرای دانشگاه آنجا فرستادم تایید هم کردند . الان دنبال کار ویزا و اقامت هستم اگه درست بشه شاید تا یکی دو ماه دیگه ." " برای همیشه می خوای بمونی ؟ "
    "نمی دونم اگه بهم خوش بگذره شاید . "
    یک بار دیگه با وسواس و احساس گناه به یقه باز و شانه هایم نگاه کردم و گفتم" خوب من حاضرم" مهشید هم سرسری خودش را برانداز کرد و دوباره کفشهایش را پوشید "منم که خیلی وقته حاضرم بریم ."
    نازنین هنوز در حال شیر دادن بود" تو نمی آی ؟" " تا ده دقیقه دیگه چرا شما کدوم سمت می شینید ؟" از پنجره باغ را نشان دادم .
    "ببین سمت چپ همان صندلی قرمز ها رو به روی گروه ارکستر . " "وای نه اونجا خوب نیست سر سام می گیریم ." " ته باغ چطوره . اون مبل تک نفرها خیلی دنجه . " "باشه اونجا هم بد نیست ." "پس ما می رویم همان قسمت . "
    با مهشید از پله ها پایین امدیم برگشت دقیق ساختمان را نگاه کرد" چه ویلای شیکیه . باغش هم حرف نداره . از در که اومدم تو کیف کردم . کرایه کردید ؟ "
    "نه مال یکی از دوستهای قدیمی باباست . زن و بچه اش خارج اند . خودش هم می ره و می آد مرد خوبیه تاجر فرشه . خودش پیشنهاد داد که عروسی را اینجا بندازیم . "
    یکبار دیگه ویلا را از بیرون نگاه کرد ." خانه اش میلیاردیه . "
    بالا تنه لباسم را صاف کردم" ببین یک سری از مهمان ها آمدند . بریم خوش امد بگیم . "
    دنبالم راه افتاد کم کم دیگه شلوغ می شه . چشمم به نادر و شهاب خورد در حال گپ زدن بودند تا مارا دیدند اومدند جلو .
    شهاب چشمک زد" اینها را ، خودشان را خفه کرده اند ." مهشید اخم کرد" آی ... شهاب درست صحبت کن یعنی چی خودشان را خفه کردن ؟ "
    نادر رو کرد به" من این چه وضعیتیه . حداقل یه چیزی بنداز روی شانه ات .گ هلش دادم "برو بابا تو خودت همه کاره ای حالا از من ایراد می گیری جالبه گربه عابد شده بتو چه ؟ تو برو صفایت را بکن ."
    شهاب خندید ." تازه خبر نداری از دوست دخترهایش را هم از طرف خودش دعوت کرده ." چشمهایم را گرد کردم" آره راست می گه ؟ "
    سرش را کج کرد ." آره فقط شادی را دعوت کردم ." تبسم زد . "اگه بدونی چقدر باحاله . خوش تیپ ، باکلاس باید ببینیش ."
    شهاب با صدای بلند نچ نچ کرد ." می بینی عجب دختر بازیه . حرفه ای عمل می کنه . "
    نادر زد روی گرده اش ."تو بی خودی جانماز آب نکش نذار بگم که ..." شهاب حرفش را قطع کرد . "بی خود بی خود شلوغش نکن . همه عالم و ادم می دونند که من چقدر پاکم مگه نه بچه ها ؟ "
    مهشید بهش طعنه زد "آره جون خودت . این منم که روزی پنج ساعت با تلفن صحبت می کنم . برو فیلم بازی نکن "و دستم را کشید ." بیا بریم . اینها را ول کن . اگه بهشون روبدی تا شب چرت و پرت می گن ."
    ازشون دور شدیم . "گفتم خیلی جالبه ها . اینکه این دوتا زیاد همدیگر نمی بینند ولی چقدر با هم صمیمی اند ."
    دستش را با ژست برد زیر موهایش و تکانش داد ".خوب معلومه . آب می ره چاله را پیدا می کنه ."
    تو شور و حال آهنگ بندری و رقصیدن بودم . دیدم فریبا وآرش وارد شدند . "به ساعت نگاه کردم خانم را بببن ساعت نه ونیم یادش افتاده بیاد عروسی . "
    رفتم جلو ." سلام آرش خان ، فریبا چقدر دیر کردید ؟ فکر کردم از آمدن منصرف شدین ."
    فریبا اشاره کرد به آرش" تقصیر آقاست . تا ساعت هفت هنوز سر کار بود . "
    آرش بالبخند و شرمندگی عذر خواهی کرد ." کار اداریه دیگه پیش می آد . ببخشید ان شا ا.. برای عروسی شما جبران می کنم ".
    تبسم زدم ."مرسی ممنون . من فقط کمی نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه . "
    فریبا پرسید" مهتاب اومده ؟"
    "بله ... یک ساعت بیشتره . هم خودش هم کیومرث . " "الان کجان ؟ "
    "اونجا" به سمت راست اشاره کردم"همان پیراهن مشکیه . "
    "آها دیدم . پس ما می ریم پیش آنها می شینیم ."
    چند ساعتی به رقصیدن و عکس گرفتن و شام خوردن گذشت . تقریبا چیزی به پایان عروسی نمانده بود . گروه موزیک نواختن آهنگ تانگو را شروع کرد . فهمیدم آخرین آهنگشه ، خسته روی صندلی نشستم و به ساعت نگاه کردم و خوب معلومه نزدیک دو و نیم شبه . بیچاره ها چند ساعته دارن می زنند و می خوانند . مردند دیگه پشتم را به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به ساحل و بهزاد دوختم . دست دور کمر و گردن همدیگه غرق در عالم خودشان . دو تا ، دوتا زوجهای دیگه هم اومدند وسط . نازنین و شوهرش . فریبا و آرش ، کیومرث و مهتاب و...
    سرم را با حسرت به عقب بردم و مچ دستم را عصبی مالیدم . اگه مسعود اینجا بود ... درسته با هم نمی رقصیدیم ولی همون نگاهای دزدکی و لبخند های معنی دار خودش دنیایی بود . آه بلند کشیدم و به زمین خیره شدم . باید قبول کنم دیگه مسعودی وجود نداره . دیگه همه چیز تمام شده .
    گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم بغض همیشگی و سمج دوباره تو گلوم قلمبه شد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم و توی تاریکی به جلو خم شدم ." نباید گریه کنم . نه الان ، نه اینجا و نه هیچوقت دیگه . همه چیز برای همیشه تمام شده . همین و بس ."
    با هول و ولا واضطراب جزوه کامپیوتر را ورق زدم ." اه ... این مسئله سخته کجا رفته ؟ بهتره یکبار دیگه بخوانمش شاید مشابه همین تو امتحان بیاد . "
    فریبا با سروصدا پیدایش شد" اوه... چه خبرته چنان سرت را کردی تو کتاب که اصلا هر چی دست تکان میدم نمی بینی . چشمک زد حسابی فول فولی نه ؟ "
    پوزخند زدم . "هوم ...تو چقدر ساده ای من اگه دوازده بشم از خوشحالی همین جا تو حیاط ملق می زنم . "
    زد به شانه ام"زیاد سخت نگیر بابا منم زیاد حالیم نیست ولی به دلم خوب افتاده . باور کن همه مون پاس می کنیم حالا ببین ".
    "خوبه . خیلی روحیه ات عالیه کاش منم مثل تو بودم ."
    "آره چرا خوب نباشه . فکرش رابکن . امروز آخرین امتحانه . بعدش دو ماه و نیم تعطیلی . چی از این بهتره من از همین فردا می رم شمال و می مونم تا آخر تابستون . "
    جزوه را بستم" می دونی از چیه تو خوشم می آد که خیلی دل گنده ای اصلا هیچی برات مهم نیست ."
    خندید" چرت و پرت نگو . می خوام برات یه جوک بگم . ببین تو می دونی فرق بین منشی خوب با منشی خیلی خوب چیه ؟ "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    "چیه ؟" " منشی خوب می گه صبح بخیر رئیس ولی منشی خیلی خوب می گه صبح شد رئیس ." غش غش خندید . دهنم وا موند ا...
    "جالب بود نه ؟ دست اول دست اول بود . "
    سرم را تکان دادم" بیچاره منشی ها چقدر اسمشان بد دررفته . "
    "بی خیال جوک دیگه . مگه اینها برای شمالی ها و ترک ها جوک در نمی آرن . یکبار هم برای منشی ها چی می شه مگه ؟ "
    مهتاب را دیدم اخمو و بد اخلاق یکراست اومد طرف ما .
    "سلام بچه ها کجائید . داشتم دنبالتون می گشتم . "
    گفتم" چی شد ؟"
    "هیچی دارم از دلشوره امتحان می میرم . خیلی حالم بده . هیچی بلد نیستم ."
    فریبا مسخره بازی در آورد ." آن موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود . خواستی به جای دل وقلوه گرفتن با کیومرث یک کم هم به درس توجه می کردی خانم . "
    دهنش را کج کرد ." برو بابا تو هم "و رویش را برگرداند . منم باهاش برگشتم" ببین مهتاب ... "
    چشمم به مسعود افتاد . با کیف چرمی و سوئیچ به دست و سر پایین از جلوی ما رد شد . فریبا از پشت آهسته به پایم زد . مهتاب هم تو سکوت نگاهم کرد .
    "خدا را شکر اینقدر مودب هست که چیزی نپرسه . البته خر نیست می دونه ما با هم حرف نمی زنیم . دید که تو عروسی ساحل دعوتش نکردم . تازه حتما کیومرث هم یه چیزهایی بهش گفته . "
    احساس کلافگی بهم دست داد . فریبا انگار فهمید . سرفه کوتاهی کرد وکیفم را کشید ." بچه ها چرا ایستادیم بریم سر جلسه دیگه . "
    ورقه ها پخش شد . با دلهره تک تک سوالها را خوندم و رفتم جلو . نفس بلندی کشیدم" اوه ... خوبه وزیاد سخت نیست . بیشترش از جزوهست می شه یه کاریش کرد ."
    خودم رابه نوشتن مشغول کردم .آقای صبوری توی سالن آهسته در حال قدم زدن بود . چند بار از جلویم رد شد ورفت و آمد .
    سرم را بالا نیاوردم به آخرین سوال رسیدم . نصفه جواب دادم . چشمم را بالا اوردم و نگاهم رابه جلو و گوشه دیوار دوختم . مسعود سرش پایین بود ودر حال نوشتن .
    نیم رخش رو به من بود . به صورت برنزه وخوش ترکیب و موهای لخت براقش زل زدم . دردی قفسه سینه ام را فشار داد."این آخرین باریه که می بینمش . دیگه می ره تا کی نمی دونم . شاید برای همیشه ."
    از زور درد شانه هایم را به عقب کشیدم و نفس عمیقی از ته دلم بیرون اومد . یک لحظه بی هوا مسعود برگشت و به سمت عقب . چشمهایش افتاد تو چشمهای من . هر دو غافلگیر شدیم و نگاهمان برروی هم ماسید .
    من عصبانی و دلگیر و او مغرور و جریحه دار. زودتر از او سرم را پایین ادناختم . کاش بتونم ازش متنفر بشم و فراموشش کنم .
    چشمم را به ورقه دوختم و با اضطراب لبم را گاز گرفتم . نباید به هیچ چیزی جز امتحان فکر کنم . الان تنها چیزی که مهمه همینه .
    دستم راروی سینه ام گذاشتم و چشمهایم را بستم . "چرا اینقدر ضربان قلبم تنده . چرا آروم نمی شه ."
    از صدای قدمهای پشت سرم سریع دستم را پایین آوردم و خودم را به ورقه ام مشغول کردم . آقای صبوری آمد بالای سرم ایستاد . سرفه کوتاهی کرد . خودم را جا به جا کردم" سلام استاد . "
    یک مقدار خم شد و آهسته گفت "سوالها چطوره خانم سعادتی ؟ "
    "خوبه . خیلی سخت نیست ." دستش راکرد تو جیبش . چند تا تار موهای جو گندمی اش راباد کولر تکان داد . با رضایت تبسم کرد و ازم دور شد دوباره به نوشتن مشغول شدم . کم کم بچه ها ورقه هایشان را دادند و رفتند . مسعود هم بلند شد . انگار یه چیزی از وجودم کنده شد ." آخ داره می ره چکار کنم ؟ "
    تو صندلی ام نیم خیز شدم کاش منم برم . نه بزرگی تو سرم فریاد کشید ." نه بنشین سر جات برای خودت ارزش قائل شو . می خوای بری رفتنش رابدرقه کنی و کنف بشی ؟ اون الان می ره تو حیاط با بچه ها خداحافظی کنه . بذار آخرین نفر برو که از دانشگاه بیرون رفته باشه ."
    دوباره روی صندلی نشستم و با ناراحتی ته خودکار را دندان ، دندان کردم . مهتاب و فریبا . حتی کیومرث هم ورقه شان را دادند و رفتند .
    ای بابا کلاس که خالی شد .فقط چهار ، پنج نفر ماندیم . وسائلم را جمع کردم و آماده شدم ." هر وقت زنگ خورد ورقه ام را می دم ."
    زنگ خورد . آهسته ، اهسته بطرف جلوی کلاس رفتم آقای صبوری دانه ، دانه برگه ها را گرفت دسته دسته کرد .
    برگه خودم را بطرفش دراز کردم . یک لحظه مکث کردونگاهش رابطرف آخرین نفری که از کلاس بیرون رفت انداخت . بعد رو کرد به من . "خانم سعادتی اگر عجله ندارید می تونم ازتون خواهش کنم چند دقیقه بمانید ؟ باهاتون کار خاصی داشتم ."
    قلبم غیر عادی شروع کرد به زدن ." یعنی چی کار با من داره ؟"چشمهایم را مستقیم و بی پروا دوخت به چشمهایم . سرم را تکان دادم ." بله استاد بفرمائید . "
    به یکی از صندلی های خالی اشاره کرد" لطفا بنشیند . ممکنه حرفهایم طول بکشه خسته می شوید ." " ترس برم داشت مگه چی میخواد بگه که ... "رفت پشت میزش نشست و دستش را زد زیر چانه اش و سکوت کرد . طولانی .
    کلافه شدم و با بی قراری دستهایم رابهم پیچاندم و به مغزم فشار آوردم ." نکنه باز من کار خرابی کرده ام و خودم خبر ندارم . ولی نه من که تقلب ، مقلب هم نکرده ام پس چی ؟"خودش کشید . انگار که بخواد یه جوری خودش را از زیر فشار سنگینی خالی کنه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند تا دانه عرق کنار شقیقه هایش بود ." کولر که روشنه پس چرا ؟ "
    ناگهانی سرش را بالا وارد و زل زد بهم . با چشمهای گیرا و مژهای پرپشت و سیاهش و خیلی آروم و آهسته گفت " می خوام در مورد چیزی صحبت کنم که حتی فکر کردن در موردش برام سخته دیگه چه برسه گفتنش."
    ناخنهایم راتو گوشتم فرو کردم و تو صندلی جا به جا شدم . دستش را بصورتش کشید و نفس بلندی کشید ." یک خواهش بزرگ دارم تا زمانیکه دارم صحبت می کنم لطفا حرفم را قطع نکنید ." لحنش دستوری نبود فقط خواهش بود . پلک زدم . دوباره نفس بلندی کشید سینه اش از زیر پیراهن لیمویی رنگش بالا و پایین رفت . شمرده شمرده گفت " موقعیکه دانشجو بودم ازدواج کردم . تو سن کم . یک ازدواج سنتی . یعنی پدر و مادرم رفتند خواستگاری بعد هم عروسی .. خانمم هم مثل خودم شاغله . مدیر یک آزمایشگاه خصوصیه . یک پسر دارم به سمن و سال شما . داره دندانپزشکی می خونه . ایران نیست . "
    شقیقه هایم شروع کرد به کوبیدن و تو مغزم چیزی جرقه زد . "نکنه می خواد منو برای پسرش خواستگاری کنه ؟ قند تو دلم آب شد حتما من بنظرش خیلی خوب آمدم که ..." ولی نه به تنم عرق نشست . گفت" یه چیزیه که گفتنش سخته . "سرم را بالا بردم و عین گیج و منگ ها نگاهش کردم . لبخند غمگینی زد و بی مقدمه گفت " خیلی خوبه که آدم تو زندگی با کسی ازدواج کنه که نسبت بهش عشق بورزه و بتونه احساسش را بهش منتقل کنه و متقابلا همین عشق را هم دریافت کنه ."
    دهنم خشک و تلخ شد . ادامه داد" چیزی که می خوام بگم زیاد خوشایند نیست ." پلک زدم نفس هم نکشیدم . "متاسفانه من و خانمم هیچوقت رابطه ای با هم نداشتیم . یعنی از همان اول اون عشق و علاقه ای که لازمه یک زندگی زناشویی موفقه را نداشتیم و بعد ها هم به وجود نیامد . فقط زندگی بر پایه یک سری تعهد و مسئولیت در قبال یکدیگه بدون احساس دوست داشتن . اصلا چیز جالبی نیست . خیلی هم درد آوره . مخصوصا که روز به روز سردی بیشتری به وجود بیاد . نمی خوام بگم تقصیر خانمم نه حتما منم مقصرم بوده ام . سرش را با ناراحتی تکان داد . به هر حال هیچوقت هم نتونستم این رابطه را تغییر بدم ."
    صدایش خش دار شد . زمزمه کرد" ما با همیم ولی فرسنگها از هم جدا ." رعشه عصبی تمام بدنم را گرفت . "خدایا من اصلا خرخرم بگو زودتر حرف آخرش را بزنه دارم از نفهمی می میرم ." صدایش آهسته تر شد : "خوب اینم یک نوع زندگیه دیگه" لبخند تلخش را تکرار کرد ." تصمیم ندارم از خانمم جدا بشم نه به هر حال مادر فرزندمه هم برای من و هم برای پسرم به اندازه کافی زحمت کشیده نمی تونم این مسئله را نادیده بگیرم .در حقش کوتاهی کنم .
    ولی دلم هم نمی خواد تا آخر عمرم به همین منوال ادامه بدم دلم می خواد به احساساتم که مدتها بود تو خودم دفنشان کرده بودم پروبال بدم . زندگی کنم . عشق بورزم مثل همه به جای این همه سالی که احساساتم رادر خودم شکستم و از بین بردم . "
    تو صورتم مستقیم نگاه کرد. انگار که بخواد ذوبم کنه . شمرده شمرده با طمانینه گفت " می خوام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . "یکباره سکوت کرد . وحشت ورم داشت ." واسه چی به من زل زده ." سرم گیج رفت ." چی می خواد بگه .
    اصلا برای چی اینها را به من می گه ؟ یعنی منظورش اینه ..."از پشت یز بلند شد و رفت گوشه دیوار تکیه داد . با پریشانی پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد و دستش را گذاشت دو طرف شقیقه اش . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی به سرعت بست .
    چانه اش لرزید . دوباره تنش عصبی بهم دست داد . پوست لبم را کندم . "برای چی خود خوری می کنه یکراست حرفش را بزنه داره حلقم می آد تو دهنم . "
    دستش را از روی شقیقه اش برداشت ودور لب خشک شده اش کشید و باز براندازم کرد . صدایش بم و گرفته تو گوشم طنین انداخت ." مدتیه که دارم با خودم کلنجار می رم با احساسهایی که در وجودم رشد کرده مبارزه کنم ولی متاسفانه نمی تونم چون روز به روز بیشتر می شه . تو مسببش هستی تو با سر زندگی ، جوانی ات ، شیطنت هایت ، خنده هایت . حتی اخمها و نگاهایت که گاهی اوقات غم آلوده می شه . سراپا ، شور و عشق و آتشی تو منو تکان دادی." صدایش لرزید ." دنیام را عوض کردی . ویران کردی . "
    جرات نفس کشیدن رااز دست دادم . فقط به دهنش خیره شدم .
    چند قدم جلو آمد و مکث کرد دوباره جلوتر آمد درست نزدیک من و دستش را گذاشت روی صندلیم و خم شد تو صورتم . برق چشمهای جذاب سیاهش منو گرفت ، مثل نیروی مغناطیسی خطوط صورتش تکان خفیفی خورد . با صدای خیلی آهسته ای گفت " من علاقه شدیدی به شما پیدا کرده ام دلم می خواد با شما ازدواج کنم . فکر می کنید شما هم می تونید منو دوست داشته باشید ؟ "
    تو سرم رعد و برق شد . از جایم پریدم . زانوهایم محکم خورد به لبه آهنی صندلی اهمیت ندادم . جلوی چشمم سیاهی رفت" چی ازدواج با من ؟ ... شما فکر می کنید که ... "
    ازم فاصله گرفت و با دست حرفم را قطع کرد " خواهش می کنم بذارید حرفهایم تمام بشه ."مثل حالت گرسنگی دلم ضعف گرفت . دوباره روی صندلی نشستم دستهای لرزانم را روی زانوی درد آلودم مالیدم . "خدایا باور نمی کنم . حتما گوشهایم اشتباه شنیده مگه ممکنه ؟ "
    با خشم دندانهایم را به هم فشردم . عضلات گردنم درد گرفت ." باید فرار کنم . حس می کنم جذام گرفتم . جذامی که داره تمام تنم را می خوره ." سرم تیر بدی کشید . چشمهایم را بستم ،" شنید بودم که بعضی استادها با شاگردهاشون می ریزن روی هم ولی فقط شنیده بودم ولی الان ، اینجا خودم ... وای ... وای دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار آخه من جای بچه اش هستم چطوری ممکنه .. "
    صدایش گنگ و دور بنظرم آمد ." خانم سعادتی می دونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره ست و شما شوکه شده اید . حتی می دونم که شما کس دیگه ای را دوست دارید . "
    زانوام تیر شدیدی کشید . "هوم ... حتما منظورش مسعود ه ." " ولی روی حرفهای من خوب فکر کنید . من توانایی این را دارم که شما را خوشبخت کنم ." صورتم داغ شد و حرارت زد به گلویم و گوشم . زبانم برای گفتن یک کلمه هم نچرخید .
    دستهایش را در هوا با ناراحتی تکان داد" من الان ذهنم کاملا آشفته ست . نمی دونم چطوری می تونم . براتون توضیح بدم . ولی همین قدر بدونید که درسته خیلی جوان نیستم و تقریبا چهل و هفت سال دارم . ولی همون احساس و نیروی عشقی که می تونه آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم در یک جوان بیست و پنج ساله باشه . در من همه هست . حتی بیشتر و می تونم آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم که برات باور کردنی نباشه می تونم سیرآبت کنم . چیزی که مطمئنم یه جوان امروزی نمی تونه . چون بلد نیست . چون تجربه نداره ." دستهایش را روی هم گذاشت"من سرد و گرم چشیده ام . می تونم یک زندگی آروم ، گرم وبدون دلهره و اضطراب و تشنج برات درست کنم و مواظبت باشم آنطوری که تو می خوای ."
    چند لحظه ساکت شد و مضطرب منو نگاه کرد . تو فکر فرو رفتم . "چقدر حرفهایش دلنشین و گرمه . آدم تحت تاثیر قرار می ده . حتما خودش می دونه که با این صورت جذاب و جا افتاده می تونه روی خیلی ها نفوذ داشته باشه . "
    آه بی صدایی کشیدم ." چی می شد ایین حرفهایی که این الان به من زد ، مسعود می زد . شاید از خوشی می مردم . عجب دنیایه . اون عاشق منه ، منم عاشق یک نفر دیگه . "صدای گرفته اش منواز خلسه بیرون اورد . "شاید چیزهایی که گفتم بنظرتون شاعرانه و مسخره بیاد. ولی نه همش تمام قلبم بود که نشونتون دادم . حالااین شما هستید که باید تصمیم بگیرید . "
    بهت زده فقط آب دهنم را قورت دادم و پلک زدم . "سرم هزار کیلو شد باورم نمی شه ."
    دست کرد تو جیب کتش و یک کارت سفید کوچک در آورد ." انتظار ندارم که همین الان جوابم را بدین می دونم که خیلی باید در موردش فکر کنید . این تلفن و آدرس شرکت منه . یک شرکت کامپیوتریه . معمولا از ساعت هشت شب به ان ور خودم تنها اونجا هستم ".
    لبخند گرفته و غم زده ای به روی لبش آمد ." اگه تصمیم را گرفتی با من تماس بگیر. خیلی خوشحالم می کنی ." بدون اینکه کارت را ازش بگیرم یخ زده بهش زل زدم . لبخند جذابی زد و با شیفتگی براندازم کرد آهسته گفت" خواهش می کنم اینو بگیر از من بگیر. "
    صدای بلند و خشنی گفت " شرم آوره خجالت بکشید ." برگشتم" مسعود ؟ وای تمام حرفهایمان را شنیده . "تنم لرزید آقای صبوری هم تکان سختی خورد . هر دو با هم نگاه کردیم . مسعود عصبانی و برافروخته اومد جلو منو نگاه کرد خیلی بد جور . انگارکه زد تو گوشم . بعد یقه آقای صبوری را گرفت و مثل شیر غرید" می خوام خفه ات کنم تا نسل آدمهای هوسبازی مثل تو از صحنه روزگار پاک بشه نامرد ."
    آقای صبوری محکم دستش را انداخت پایین و خیلی خونسرد و آرام گفت" بی ادبی ات را نادیده می گیرم شما حق ندارید به حرفهای ما گوش کنید ."
    مسعود دستش را محکم کشید لای موهای صافش وخنده عصبی کرد "من کیفم را جا گذاشته بودم ، برگشتم خبر نداشتم اینجا محل عشاقه . "
    نگاه تندی بهم انداخت . عین کوره داغ شدم . چشمم را به صندلی اش دوختم . کبف چرمی کوچکش روی دسته صندلی بود .سکوت مرگبار چند ثانیه ای نفسم را بند آورد .آقای صبوری ورقه ها را همراه با کیف سامسونتش از روی میز برداشت و بطرف در رفت . خیلی آرام انگار هیچی نشده .
    مسعود دستش را گذاشت روی سینه اش" کجا به همین سادگی می خوای بری ؟" به رگ متورم و شقیقه های قرمزش زل زدم ." تو خیلی پست و نامردی . من این را از همون روز اول فهمیدم ولی بعضی ها گوش نکردند ." برگشت بطرفم و سرم داد کشید "نگفتم ؟" چشمهایم را انداختم پایین
    بطرف آقای صبوری هجوم برد وپنجه هایش را تو شانه اون فرو کرد . "تو عادته که به شاگردهات ابراز عشق کنی ؟ از سن و سالت خجالت نمی کشی پیر مرد ؟"از ترس جیغ کوتاهی کشیدم" ترا خدا بس کن مسعود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داد زد "تو ساکت ." دستش را بطرف گردن آقای صبوری برد . ولی اون با تندی و خشونت دستش را پس زد و هولش داد عقب و بالحن خیلی خطرناکی و پر غیظی گفت "مجبورم نکن دلم نمی خواد باهات درگیر بشم . آقای کامیار . ولی مواظب باش داری چی می گی . داری از حد خودت تجاوز می کنی . به چیزی که به شما ربط نداره دخالت نکن این مسئله به من و خانم سعادتی بر می گرده من تمام حرفهایم رازده ام . حالا ایشون هستند باید تصمیم بگیره . هیچ زور واجباری هم در کار نیست ."
    ملایم بهم نگاه کرد وآهسته و با طمانینه بطرف در رفت ." در ضمن اگه شما به خودتان اطمینان دارید نباید از چیزی بترسید . "انگار مسعود نیش زد . برگشت با درد و حسادت و با خشم چشم تو چشمم دوخت . سرم را پایین انداختم و زودتر از آقای صبوری از کلاس بیرون آمدم .
    مسعود یه چیزی به آقای صبوری گفت . از توی راهرو نامفهوم بود. ولی انگار تهدیدش کرد ودنبال من دوید .باسرعت پله ها را پایین اومدم و با همان سرعت هم از دانشگاه بیرون زدم .
    از پشت سر صدایم کرد ." صبرکن باهات کار دارم " محلش ندادم . عربده کشید ." با توام می گم وایسا."صدایش خیلی بلند بود . چند نفری بطرفمان برگشتند . تندتر دویدم و مقنعه ام را کشیدم جلو ." وای ابرویم رفت حالا مردم چی فکر می کنند ؟ "
    پیچیدم توی اولین کوچه فرعی . خودش را جلوی من رساند و عصبانی تر مثل دیوونه ها فریاد کشید" چرا فرار می کنی می ترسی ؟ خیلی خوشحالی که ازت خواستگاری کرده نه ؟ "
    به انتهای کوچه نگاه کردم ." خداروشکر که می خوره به اتوبان و سر وصدای ماشین زیاده والا مردم تا الان می ریختند تو کوچه ."
    محلش ندادم وراهم را کج کردم . لگد محکمی به قوطی کنسرو خالی جلوی پایش زد و آن را پرت کرد .نفس نفس زد .تند و کشیده ." ببین اگر وایسادی ، وایسادی وگرنه گردنت را می شکنم ."
    از ترسم ایستادم ." بعیدم نیست واقعا مثل وحشی ها شده . شاید کار دستم بده ." بهم نزدیک شد . چشمهای پر از خون و خطرناکش را بهم دوخت لبخند پر از تمسخری زد .
    خشم غیر قابل مهاری بهم دست داد . دستهایم را مشت کردم . بهش توپیدم ." ببینم تو چی از جون من می خوای ؟ چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ مگر نه اینکه هر چی بین ما بوده تمام شده . همین دو سه ماه پیش یادت رفته ؟ حالا چی شده دوباره یاد من افتادی ؟ "
    صدایم رگه دار شد ."تو را خدا دست سرم بردار . اینقدر عذابم نده ." فاصله خودش ومن را یک قدم بزرگ طی کرد و محکم شانه هایم را گرفت . پنجه های آهنی اش تو گوشتم فرورفت . دردم گرفت . تکانم داد . سرم لق لق خورد . وجودش سراپا آتش بود تو صورتم فریاد کشید ." از اینکه همه جا جاربزنی شوهرم دکتر صبوریه لذت می بری نه ؟" لبهای لرزانم را محکم به دندان گرفتم .
    با حرص و حسادت گفت " خوبه دیگه مدرک آقا دکترا هست . حتما پول و پله اش هم درست و حسابیه . تو همین را می خواستی نه ؟ "
    صورت سبزه اش به درد نشست . نفس پر از کینه و نفرتی کشید . "مبارکه ، مبارکه یادت نره من را برای عروسی ات دعوت کنی بیام برقصم و آواز بخونم ." دستهای خشن و بزرگش رابه سختی از بازو و دور شانه ام جدا کردم و عقب رفتم . صدایم بریده بریده شد .لرزان و بغض آلود ." بازداری بهم طعنه می زنی ؟ باز تو منو متهم می کنی ؟ به چه حقی ؟ اصلا برای چی دنبالم راه افتادی و دوباره عذابم می دی ؟ مگه تو کی هستی ؟ چکاره منی ؟ پدرم ؟ برادرم ؟ نامزدم ؟ شوهرم ؟ کی هستی ؟" گلوم خشک شد ." هیچکس نیستی پس اجازه هم نداری تو کارم دخالت کنی من هر تصمیمی که بنظرم درست بیاد همان را انجام می دم . "
    چهره اش بی رنگ شد عین مرده ها بهم زل زد حتی نفس هم نکشید . لبهای خشک شده ام را از هم باز کردم "ببین مسعود ما با هم دوست بودیم دوستی ای که متاسفانه توش اعتماد نبود ." لبخند تلخی زدم "خوب آخرش هم به اینجا کشید . "
    ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم و پلک زدم ."دارم سعی می کنم فراموشت کنم . پس همین جا وهمین الان همه چیز را تمامش کن ." سکوت کردم . طولانی و خودم را نهیب زدم ." الان وقت گریه نیست مواظب باش اشکهایت سرازیر نشه ".
    بهش پشت کردم و بطرف اتوبان راه افتادم . مثل صاعقه زده ها از جا پرید و بازویم را چسبید" کجا من هنوز حرفم تمام نشده ."تکان سختی به خودم دادم ولی همچنان بازویش محکم روی دستم بود عصبانی "داد زدم ولم کن ما دیگه حرفی برای گفتن نداریم ." موهای ریخته روی پیشانی اش را باتکان دادن سر به عقب راند و تو چشمم زل زد ."ولت می کنم . برای همیشه ولت می کنم چون واقعا بهم ثابت کردی چقدر قابل اعتمادی ولی این جمله را همیشه بخاطر داشته باش .تو خیلی بی مرامی ، خیلی ، تو به من نارو زدی . تو منو نابود کردی . تو همه چیز منو به لجن کشیدی ، به کثافت می فهمی به کثافت . "
    فشار دستش را روی بازویم صد برابر کرد . انگارکه بخواد استخوانم را بشکنه . آخ داد زدم . باز فشار داد. با چشمهای طوفانی و صاعقه زده و پر از جرقه های آتش ، وجودم را به خاکستر کشید . "تو پستی پست ترین دختر هستی که توی عمرم دیدم . "
    یکباره ولم کرد ." حالا برو "و سکوت کرد .باصدای لرزان گفتم گ تو هر چی دوست داری بگو . من پستم ، نامردم ، بی وفایم ، باشه ولی هر چی باشه خودخواه و بی قلب مثل تو نیستم تو مجسمه ای از سنگی . تو قلبت از آهنه . مسعود آهنی . کسی جز خودش هیچکس را نمی بینیه . شخصیتی بی قلب و بی احساس ، تو هیچوقت نفهمیدی که من ... "
    حرفم را قطع کردم و به خودم آمدم نباید بیشتر از این خودم را کوچک کنم . کیفم را به خودم چسباندم . و عین گیج و منگ ها تلو تلو خوردم و عقب رفتم . دستم از درد ذوق ذوق کرد .اشک مجالم نداد . باناوری نگاهم کرد و مثل آدمهای مست بی عقل وسط کوچه ایستاد بدون کوچکترین عکس العملی .
    به سمت کوچه دویدم . گریه ام بیاختیار با صدای بلند شدت پیدا کرد .من برای همیشه مسعود را از دست دادم .
    وسط اتوبان دویدم . ماشین پیکان قرمز رنگ مسافر کشی ترمز وحشتناکی زد و ایستاد راننده کله اش را از ماشین بیرون آورد . "آی ... خانم اگه می خوای خودکشی کنی برو جای دیگه چرا منه بدبخت را تو درد سر می اندازی ؟ "
    اصلا برنگشتم جواب بدم . اتوبان را رد کردم و باز دویدم ." آخ خدایا دلم داره از غصه می ترکه .دلم می خواد بمیرم . کاش تمام این اتفاقات خواب بود . کاش مسعود دنبالم می دوید و صدام می زد . کاش سرم را روی شانه اش می گذاشتم و صدای پر طپش قلبش را می شنیدم که گرم و زنده بود و بلند می گفت : دوستم داره . می گفت ، عاشقمه ، کاش با محبت دستم را می گرفت و می گفت نرو . "
    قدمهایم سست و نامطمئنم راروی سنگفرش خیابان کشیدم" ولی نه دیگه همچین چیزی محاله . با حرفهایی که از آقای صبوری شنیده اگر کوچکترین شکی هم داشت حالا تبدیل به یقین شده اه ... لعنت به تو صبوری که زندگیم را به باد دادی . "
    بغضم تبدیل به هق هق شد ."آخه خدایا ، خدایا خیلی بهت التماس کرده بودم . چقدر به درگاهت زاری کردم . چرا گذاشتی اینطوری بشه . آخه چرا ؟ چرا ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بی هدف تو کوچه های نا آشنا شروع کردم به قدم زدن . دو ساعت سه ساعت و هی اشک ریختم . پاهایم از درد سنگین شد . مثل دو تا وزنه آهنی . ولی باز اهمیت ندادم . حتی چاله کوچک جلوی پایم را ندیدم و سکندری خوردم . "چم شده ؟ یعنی اینقدر کور شدم که هیچ جا را نمی بینم ؟ چی شده مگه دنیا به آخر رسیده . مگر هزار بار توی این چند ماه به خودم نگفتم که هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شده ؟ پس برای چی الان دارم از غصه می میرم . چرا اینقدر وحشت زده ام ؟" به دستهای یخ زده و لرزانم نگاه کردم . "بدبخت داری سکته می کنی الانه که پس بیفتی . واسه چی نفست بالا نمی آد ؟ یکباره وسط کوچه دراز بکش و بمیر . ببینم تو اگه خدای نکرده بابات هم مرده بود اینقدر اشک می ریختی که حالا می ریزی ؟ دو دستی کوبیدم تو سرم اه ... چقدر با خودم حرف می زنم . نکنه دارم دیوونه میشم . کاش یک لحظه مغزم راحتم بذاره . فقط یک لحظه ارام باشم ." نفسم را به زور آزاد کردم . باز اشکهایم گرم و تند آمد روی گونه هام ." چقدر بدبختم . حس می کنم تمام دنیا روی شانه هایم سنگینی میکنه و داره پوستم را می کنه . چطوری خودم را تسکین بدم . چطوری خودم را آرام کنم . محاله بتونم با دلم کنار بیام . "سرفه ام گرفت پشت سر هم و گلوم سوزش پیدا کرد ." حتما مال دادهاییه که زدم ." دستم را به درخت گوشه خیابان گرفتم . "چرا سرم داره گیج میره . می خوام بیارم بالا ."لبها و دندانهایم از سرما لرزید . انگار وسط چله زمستان گیر کردم ." حتما فشارم خیلی آمده پایین . نکنه همین جا غش کنم . باید زودتر برم خانه ."
    از ماشین پیاده شدم و دو هزار تومن به راننده دادم . مرد میانسال ریشویی بود . سرش را از شیشه پایین آورد بیرون ." نه خانم این خیلی زیاده ." با ضعف دستم را آوردم بالا و به زحمت جوابش را دادم . " نه آقا بقیه اش باشه ." و کلید انداختم تو در . "خدا خیرش بده چه مرد خوبی بود . تا اشاره کردم برام نگه داشت . اصلا هم مبلغ مشخص نکرد . زود هم رسوندم . حقشه . تازه باید بیشتر هم بهش می دادم ." رفتم تو . تمام چراغها به جز چراغ تو هال خاموش بود . صدا زدم . " مامان . مامان ." جوابی نیومد . رفتم بطرف اتاقم ." شاید رفته خانه ساحل یه سر بهش بزنه ." کلید برق را نزدم و خودم را روی تخت ولو کردم . با شلوار و مانتو . چشمهایم را بستم . یک لحظه صدای ساحل پیچید تو گوشم ." ای شلخته آخه کسی با لباس خاکی می شینه روی تخت ؟" لبخند تلخی زدم ." چقدر جایش خالیه . "چشمهایم را باز کردم و به سقف دوختم . "چه سکوت وحشتناکی انگار که داره روی سرم آوار می شه ." بی اختیار و با صدای بلند ضجه زدم . "من شکسته م . من خسته م . فرسودم . لهیدم . من باختم . آره من باختم" سرم را توی تشک فرو کردم و با تمام قوا به تخت مشت کوبیدم . یکدفعه مثل جنی ها اروم شدم و قیافه اقای صبوری جلوی نظرم اومد . با قیافه جاافتاده و آهنگ ملایم صدایش "اگر بهم زنگ بزنی خوشحال میشم . من به تو علاقه دارم . دوستت دارم ." دستم را به لبه تخت گرفتم و بلند شدم . باز سرم گیج رفت ." وای... باور نمی کنم . صبوری ؟ صبوری ؟ اون بود که این حرفها را زد ؟" کمرم را راست کردم و بطرف کشو میز توالت رفتم . یک قرص آکسار از توی جایش درآوردم و انداختم ته گلوم و با آب دهنم قورت دادم ." وای ... که چقدر سرم عین قابلمه سنگین شده و داره ازش بخار می ده بیرون منفجر نشه خوبه ." از روی صندلی یک روسری برداشتم و محکم به پیشانی ام بستم و تو آینه خودم را نگاه کردم و تاسف خوردم ." دیوانه روانی . ببین چه به روز خودت آوردی ؟ چشمات عین چشمهای وزق ورم کرده آمده بالا زیر چشمات را ببین گود افتاده . عین مرده در حال احتضار شدی برای کی ؟ برای چی ؟ صبوری یا مسعود ؟ گور پدر هر دوتاشون . چرا اینقدر خودت را عذاب می دی ؟" صورتم تو آینه تار و لرزان شد . "خاک بر سرت . باز داری گریه می کنی ؟" دستمال تیکه تیکه و خیس را تو مشتم فشردم . "مسعود هر چی دلش خواست بارم کرد . فکر می کنه من عاشق پول یا چه می دونم پست و مقام صبوری شدم . خیلی احمقه که نفهمید من فقط اونو دوست دارم . توی رفتارهایم سعی کردم بهش حالی کنم . محاله با اون همه باهوشی و زرنگی متوجه نشده باشه . پس چرا هیچ اقدامی نکرد ؟ چرا پا جلو نذاشت . از چی می ترسید ؟ نه صبوری بهانه بود . نمی دونم دردش چی بود ؟"روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم . "آه ... مسعود تو تصورم را از عشق و دوست داشتن به لجن کشیدی به نابودی به یک مجسمه گچی که افتاد و هزار تکه شد و هر تکه اش قلبم را جریحه دار کرد . هیچوقت نمی بخشمت ." صدای باز شدن در آمد و روشن شدن چراغها . دستمال مچاله شده را محکم به چشمهای خیس و ملتهبم کشیدم و از زمین بلند شدم ." نباید مامان چیزی بفهمه . باید عادی باشم ." شروع کردم به کندن مانتویم . مامان اومد تو اتاق و کلید برق را زد ." تو کی اومدی ؟ چرا بی سر و صدا و ساکت . چراغها را هم که روشن نکردی ؟" آمد جلو ." این دستمال چیه به سرت بستی ؟ " صورتم را با نگرانی برانداز کرد . " چشمات عین کاسه خون شده چی شده ؟" باز نزدیکتر آمد . " نبینم چیزی تو را ناراحت کرده باشه ." تو صدایش یه دل آشوبه خاص و احساسی لطیف و مخملین بود . بی اختیار خودم را تو بغلش انداختم . سرم را نوازش کرد ." آروم باش چی شده دختر به این گندگی که گریه نمی کنه . " ولی من باز باز با صدای بلندتر گریه کردم . گریه شکست گریه بی تابی گریه بدبختی گریه تلخ کامی گریه بدبختی گریه برای ضعیف بودن خودم . صورت خیسم را بوسید و اشکهایم را با دستهای کشیده و پر از عاطفه اش پاک کرد ." می دونی چیه . تو منو درست یاد بچگی ات می اندازی . همان موقع که شب ها خواب وحشتناک می دیدی و می آمدی تو اتاق خواب من و بابات . یادته چطوری می پریدی زیر پتو و پاهای سردت را می گذاشتی لای پاهای من ؟"
    " واقعا یادت مونده ؟"
    بینی ام را بالا کشیدم و سرم را تکان دادم . " بعد هم من برات قصه می گفتم تا خوابت ببره . " شانه هایم را با محبت لمس کرد . " الان هم درست عین آن موقع ها شدی ؟" به زور لبخند زدم . یک مقدار من را از خودش دور کرد و تو صورتم دقیق شد ." حالا می خوای بگی چی شده یا نه ؟" بدون اینکه فکر کنم بی اختیار از دهنم پرید ." یکی از بچه های کلاسمون سرطان خون داشت دیروز فوت کرد " ازم فاصله گرفت . لبخند تلخی زد . تو چروکهای ریز زیر چشمش سایه انداخت . " نه ساغر هیچی نگو ولی دروغ هم نگو . وقتی دروغ می گی چشمات دودو می زنه ." با خجالت و شرم گوشه لبم را کشیدم . "مطمئنم رنجاندمش ." به لبه میز توالت تکیه دادم و با انگشتهای دستم ور رفتم . همانطور وسط اتاق ایستاد و به بند تاپ سرخابی رنگم خیره شد . مکث کوتاهی کرد ." اصرار نمی کنم چیزی بگی . ولی بدون برای چیزی که از دست دادی یا از دست می دی افسوس نخور فقط ازش تجربه بگیر تا در اینده بهتر تصمیم گیری کنی . " ته مانده چند قطره اشکم ریخت روی دستم . عصبی پای راستم را تکان تکان دادم . ادامه داد ." می دونی بعضی وقتها فراموش کردن یه چیزهایی خیلی سخته ممکنه خیلی هم زمان ببره . ولی همه چیز تا یه وقتی مهم هست و حساسیت داره ولی به مرور حساسیتش را از دست می ده . صبر کن سنت بره بالا بعدا به این روزها و کارها و گریه هایی که کردی می خندی . مطمئن باش . فقط باید قوی باشی و باهوش . که دیگه اشتباه نکنی . درست مثل من ." چشمک شوخی زد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/