صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آقای صبوری کمی سیمهای پشت را دست کاری کرد و بلند شد . فعلا کار می کنه ولی اتصالی داره . زیاد تکانش ندهید دوباره از کار می افته .
    مسعود سر جایش نشست و برافروخته نگاهم کرد بهش پریدم .تو یکدفعه چت شد واسه چی قیافه ات اون طوری کردی ؟
    لبش را جوید . آهسته صحبت کن تو هنوز نمی دونی وقتی کنار یه مرد غریبه می شینی باید طوری خودت را جمع و جور کنی که به بدنت باهاش تماس پیدا نکنه ؟
    صورتم بیشتر در هم رفت وا .. چه حرفها می زنی . اتفاقی بود از قصد که نبود .
    بله می دونم ولی چه خوب که دیگه پیش نیاد . چهره اش پر از اخم بود ولحنش با سرزنش .
    خیلی به هم برخورد با حالت قهر رویم برگردوندم اونم اصراری برای حرف زدن نکرد تا آخر کلاس همینطور در سکوت بودیم.
    زنگ خورد . آقای صبوری کتش را برداشت و وسط کلاس ایستاد . همه باید جلسه اول بعد از تعطیلات حضور داشته باشند می خوام مبحث خیلی مهمهی را درس بدم . غیبت هیچ کس را هم نمی پذیرم . ادامه داد در ضمن امیدوارم سال خوبی داشته باشید لحظه ای گذرا نگاهش به من برخورد کرد و بعد رفت .
    هنوز یک وری بودم . مسعود کتابهایش را جمع کرد و با لحن خوش و بی کینه ای گفت : خانم خانم ها به جای اینکه قهر کنی بیا این روز آخری مثل یک دختر خوب باهام خداحافظی کن تا منم برم پی کارو زندگیم .
    عصبانی بطرفش برگشتم . من با کسی قهر نیستم ولی حرفی هم برای گفتن ندارم . عید بهت خوش بگذره .
    دستش را برد لای موهایش و گفت :" اگر قهر نبودی که اینجوری رفتار نمی کردی . فکر نمی کردم یک کلمه حرف حساب اینقدر بهت بربخوره . پوزخند زدم . هه ... حرف حساب" .
    دید پیله کرده ام و کوتاه نمی آم . گفت :" پس ببین یادت باشه که خودت لج کردی و دنباله حرف را گرفتی فردا منو مقصر ندونی ها !"
    مکث کرد ببینه چیزی می گم یا نه . حرفی نزدم .
    چهره اش رفت تو هم . خیلی خوب هر جورراحتی . خداحافظ .
    با قدمهای بلند رفت بیرون . برگشتم و نگاه کردم . اِاِ ... جدی جدی رفت . نگاه کن ترا خدا چطوری الکی الکی بینمان شکر آب شد اصلا فکرش را هم نمی کردم بذاره بره .
    با حرص از جایم بلند شدم و خودم فحش دادم .بله دیگه تقصیر خود خرته . چقدر گفت : "تمامش کن ، ول کن دیگه ولی هی تو گیر دادی . حالا حقته . حال کردی . اونم مرده غرور داره نمی تونه که هی التماس کنه گوشه لبم را گاز گرفتم و خصمانه به کیومرث و مهتاب که در حال خوش و بش کردن بودند نگاه کردم."
    تندی از کلاس بیرون اومدم . آه به خشکی شانس .
    فریبا دنبالم دوید . آی بی معرفت آدم فروش کجا ؟
    خواستم سرش داد بزنم ولی چشمهایش دوستانه و بی غرض بود . دلم نیومد. خودم را آروم کردم وگفتم : "هیچی دارم می رم بوفه یه چیزی بخورم ."
    اِ منم می آم پفک دلم می خواد . از اون ور هم می رم خونه . چرا ؟ زنگ ادبیات نمی مونی ؟
    نه می خوام زودتر وسائل را جمع کنم . آرش تا بیاد حرکت می کنیم بطرف شمال .
    آها پس داری می ری .
    دستهایش را بهم کوفت . اگه بدونی چقدر خوشحال دلم برای همه تنگ شده . بابام ، خواهرهام ، مامانم و غذاهاش ، برم اونجا یه دلی از عزا در بیارم . جان سیرابیج ، ترشی تره ، سیر قلیه ، چه حالی داره آخ دهنم آب افتاد .
    ای پس بگو دلت برای مادرت تنگ نشده واسه شکم چرانی تنگ شده بپا وقتی برمی گردی از در بیای تو . به خودت رحم کن .
    نه اونجا همچین قولی نمی دم . ولی وقتی برگشتم تصمیمی دارم یه رژیم درست و حسابی بگیرم .
    وا ... جدی نکنه دیسک کمر آرش بیچاره عود کرده .
    پرو پرو گفت :" نخیر کم کم داره قطع نخاع می شه . "
    زدم تو سرش ای بی غیرت . خوبه خودت می گی .
    از خنده ریسه رفت خیلی هم دلش بخواد تپل ومپل خوبه که مثل بالش نرم باشه ، استخوان به چه دردش می خوره .
    برو بر نگاهش کردم .خوشم می آد فریبا که به هیچ وجه از رو نمی ری . واقعا که ...بیشتر ریسه رفت .
    تو بوفه باهاش خداحافظی کردم و دوباره به کلاس برگشتم . دلم گرفت . فریبا که نیست انگار دنیا نیست تا ساعت شش که کلاسهام تمام شد خیلی سخت گذشت . کلی حوصله ام سر رفت .روزهای زمستان چرا اینقدر کسل کننده ست ؟ بعد از زنگ با بچه ها خداحافظی کردم و عید تبریک گفتم و با مهتاب اومدیم بیرون بی مقدمه گفت :" پدرم قراره عید کیومرث را ببینه . "
    جدی ؟
    آره البته عقیده اش اصلا برام مهم نیست . اگر اون چیزی می دونست که زندگی خودش را حفظ می کرد .ولی چون کیومرث خیلی اصرار داره منم قبول کردم . هر چند یک چیز خوب می دونم . پدرم آدمی نیست که مخالفت کنه یعنی حق نداره . اون اصلا نفهمید کی من بزرگ شدم . که حالا برایش مهم باشه که با کی می خوام ازدواج کنم . خوشبخت می شم . نمی شم به تنها چیزی که فکر نمی کنه همینه .
    نفس پر غیظی کشید . تو صدایش آشکارا پر از نفرت بود وعصبی با گوشه مقنعه اش ور رفت .
    حرف عوض کردم . خانم اگر یکدفعه تو عید تصمیم گرفتی نامزد کنی ما را خبر کنی ها والا کله ات را می کنم .
    نه بابا به این زودی ها خبری نیست . فقط قراره یه خواستگاری ساده باشه فقط همین .
    چنان برق رضایت توی صورتش مشخص بود ناخودآگاه حسودیم شد . باهاش روبوسی کردم . گفت : "با تو عید تماس می گیرم البته اگر تهران باشم . باشه منم بهت زنگ می زنم . "
    سلانه ، سلانه محوطه دانشگاه را طی کردم و به دم در رسیدم تو دلم پر از بغض بود وسنگین . به سنگینی ابرهای سیاه و هوای خفه و سرد .
    آه بلندی کشیدم . انگار تمام دنیا یخ زده . از همه بی زارم . حتی از تو مسعود .
    گوشه خیابان ایستادم و به تاکسی علامت دادم سر بزرگراه رفت . دوباره گفتم سر بزرگراه .
    نور خیره کننده چراغ ماشینی چشمم را زد . عقب رفتم .
    مسعود در ماشین باز کرد و پیاده شد .تو کجایی نیم ساعته منتظرت هستم سوار شو .
    از خوشحالی نبض گردنم شروع کرد به زدن وای خدای من اومده دنبالم . چه خوب پس نباید دیگه ناز کنم سوار شدم . بدون هیچ کینه ای بهم لبخند زد ." سلام خانم قهر قهرو ، خوبی ؟"
    یه لحظه چشمم را تو چشمش انداختم . خنده ام گرفت . خوبم ولی سردمه . بخاری ماشین را بیشتر کرد وخم شد وشیشه سمت منو بالا کشید . الان گرمت می شه .
    باسرعت کم حرکت کرد . دو تاچهار راه را رد کردیم پیچید سمت چپ . تعجب کردم . چرا اینوری ؟ ما که راهمان از اینطرف نیست ؟
    زیر چشمی نگاهم کرد . خوب شاید دارم می دزدمت . هوم ... این کار دل و جرات می خواد ، تو هم داری ؟
    برگشت نگاهم کرد . تو هنوز منو نشناختی . نمی دونی چه آدم خطرناکی ام و پایش را گذاشت روی گاز از یک کوچه فرعی پیچید تو کوچه دیگه و همینطور چند تا کوچه و پس کوچه دیگه . هوا کاملا تاریک بود و همه جا خلوت . واقعا ترس برم داشت داد زدم . مسعود داری کجا می ری ؟
    یکدفعه زد رو ترمز و یه گوشه ایستاد . " چیه ترسیدی ؟ پس چرا ادعات می شه ؟"
    دستم را کردم تو جیبم و ترسم را مخفی کردم .نخیر منظورم اینکه چرا اینقدر تند می ری .
    دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را آورد بالا و شیطون نگاهم کرد . ای دروغگو ، خودتی .
    نتونستم نخندم .
    از توی داشبورت یک جعبه در آورد و بطرفم دراز کرد . عیدت مبارک . همینطوری موندم ، مال منه ؟
    بله . پس قراره مال کی باشه . با هیجان بازش کردم . یه جعبه خوشگل بصورت قلب پر از غنچه هی گل رز قرمز طبیعی بود . وای مسعود چقدر خوشگله . بوش کردم خیلی با سلیقه ای .
    زل زد به موهایم و بعد به چشمهایم و بعد به تک تک اجزای صورتم معلومه با سلیقه ام .
    سرخ شدم و گلها را روی زانویم گذاشتم . ولی خیلی بد شد . من برای تو هیچی نخریدم .
    با علاقه خاصی نگاهم کرد . همیشه بزرگتر به کوچکتر عیدی میده مگه نه ؟
    به آرومی دستهایم را توی دستهایش گرفت .برق چشمهای آشنا و درخشانش شوقی را دروجودم زنده کرد .
    خدایا این چهره بی قرار . این نگاه طوفانی ، تو تاریکی شب و قلب خودم داره عین طبل می زنه اونم اینقدر بلند وحشتناک چیزی جز عشق می تونه باشه ؟ آه ... چقدر دوست دارم بهش بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه .
    چشمانم را با تمام احساسم بهش دوختم لبخند جذابی زد و دو تا دستش را گذاشت روی شانه ام و زمزمه کرد . تو چیزی نمی خوای بگی ؟
    سرم تکان دادم .
    شانه ام را محکم تر گرفت . شروع کردم به لرزیدن . نفس بلندی کشید و مرا کمی به طرف خودش کشید . صدای ضربان قلبش را از زیر پلیورش شنیدم تند و شدید بود حتی شدید تر از قلب خودم .
    صورتش را جلو آورد تمام بدنش لرزید . چشماش سوزان و پر حرارت و نفسش گرم بریده و بریده بود . تمام جانم را به آتش کشید باز هم صورتش را جلو تر آورد . سیستم مغزم به کل مختل شد . باید چی کار کنم ؟ حالا چی می شه ؟
    نور ماشینی از جلو اومد تو شیشه ماشین خورد . ترسیدم و چنان مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم که تنه ام محکم به در ماشین خورد و آرنجم درد گرفت .
    نفس نفس زدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم . خدایا ما می خواستیم چی کار کنیم ؟ داشت چه اتفاقی می افتاد ؟
    کم مانده بود که ...
    مسعود خیره نگاهم کرد منقلب وبهت زده وبا سینه ای که از هیجان هنوز بالا و پایین می رفت . سکوت وحشت آوری بین ما به وجود آمد . سرش را تکان داد و چند بار و با شرم زدگی پیشانی اش را روی فرمان گذاشت . نمی دانست چی بگه .
    منم با خجالت چشمهایم را بستم و با خودم کلنجار رفتم . باید برم اصلا دیگه رویم نمی شه بهش نگاه کنم . حداقل الان نمی تونم .
    در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و شروع کردم به دویدن با تمام قوا .مسعود دنبالم نیامد .وضع اون بدتر از من بود . باد سردی تو صورتم خورد اهمیت ندادم تما م تنم کوره حرارت بود .داغ و گداخته . باز هم دویدم . سر خیابان اصلی یه تاکسی برام بوق زد .خالی بود گفتم دربست . ایستاد .
    وارد خانه شدم تمام چراغها خاموش بود . وا ... پس مامان کجاست ؟ به مغزم فشار آوردم . آها یادم افتاد گفت که بعداز ظهر میخواد بره خونه خاله نسرین . پس هنوز نیامده .
    دستهای قرمز ویخ زده ام را جلوی شومینه گرم کردم و به اتاق رفتم . لباسهایم را کندم وبا تاپ جلوی آینه ایستادم . ابتدا به لبان قلهو ای و بعد به بازوان لختم خیره شدم . برای لحظه ای دستهای قوی و مردانه مسعود را به دور خودم حس کردم . صورتم یکپارچه سرخ شد وبا هیجان و خجالت از جلوی آینه کنار آمدم و خودم را روی تخت انداختم . آه مسعود تو تمام ثانیه ای ذهنم را پر کردی . کاش هیچوقت باهات دوست نمی شدم . کم کم دارم از عاشقی می ترسم .
    چشمهایم را بستم ولی باز مسعود جلوی چشمم بود و با همان لبخند دوست داشتنی و جذاب . نفسم حبس کردم . دوستت دارم . دوستت دارم .
    ساحل از سر سفره هفت سین صدا زد . ساغر سمنو را هم بیار .
    با کاسه بلوری سمنو وارد شدم وآن را روی سفره گذاشتم . شمردم سیر ، سرکه ، سمنو ، سماق .
    ساحل گفت : " زحمت نکش مشخص دیگه سبزه کمه . "
    کنارش نشستم . اونم مامان خودش می آره .
    دست کرد تو موهای هایت لایت شده اش و گفت : " چقدر بلوز سرخابی بهت می آد رنگت را باز کرده .
    مرسی ولی من فکر می کنم جدیدا چشمهای توئه که همه چیز را باز می بینه . اونم اثر نامزد بازیه .
    خندید تو باز هم چرت گفتی ؟"
    انگشت زدم تو کاسه سمنو و کردم تو دهنم . راستی بهزاد کو الان که اینجا بود ؟
    اره رفته دستهایش را خشک کنه .
    سرم را نزدیک گوشش بردم حداقل بیچاره را می گذاشتی موقع تحویل سال کنار خانواده اش باشه .
    چتری جلو صورتش را کنار زد اتفاقا منم بهش گفتم ولی خودش اصرار داشت که اینجا باشه در ضمن فضول خانم اگر نمی دونی بدون بعد از سال تحویل ما می ریم خونه مامانش اینا .
    اِ ... پس نمی آی خانه آقا جون . همه اونجا جمع اند . گناه داره دلگیر می شه .
    آره می دونم ولی اصلا حوصله دیدن عمه پری را ندارم مگه ندیدی وقتی فهمید من وبهزاد عقد کردیم چی کار کرد . نزدیک بود لباس خودش را پاره کنه . من نمی دونم چرا فکر می کنه اگه من به پسرش جواب رد دادم باید به همه عالم هم جواب رد بدم . واقعا که بی منطقه . الان هم که شده دشمن خونیم نه به اعصاب خرد کنی اش نمی ارزه .
    شما برید . بعدا من وبهزاد دو تایی می ریم دیدنش . ولی ...
    بهزاد اومد . ساحل اشاره کرد هیس .
    کنار ساحل نشست و لبخند زد بچه ها یه جوک بگم یه روز یه ...
    با آومدن بابا حرفش را قطع کرد به احترامش بلند شد . به شلوار نو وماشی رنگ بابا نگاه کردم . بعد به ساحل چه عجب بالاخره کادوی روز پدر را که امسال برایش خریدیم پوشید. فکر کردم از رنگش خوشش نیامده بخشیدتش به کسی .
    بالای سفره نشست و گفت پس مامانتون کو ؟
    با کنترل صدای تلویزیون را زیاد کردم و داد زدم مامان بیا دیگه الان سال تحویل می شه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با پیراهن سرخابی خوشرنگش وارد شد . درست رنگ مال من . " اومدم چه خبرته . " سبزه با روبان تزئین شده را گذاشت گوشه سفره خودش هم نشست . گوشم به صدای تیک و تاک ساعت تلویزیون بود . ریتمش درست مثل صدای قلب بود . بم ... سال تحویل شد . بابا قران را بوسید و گذاشت پائین . "عید همگی مبارک " بلندتر از همه گفتم . " عید شما هم مبارک ." ساحل گفت :" ای خودشیرین ." خندیدم . تلفن زنگ زد . ساحل گفت ." هر کیه درست سر سال تحویل زنگ زده عید را تبریک بگه . معلومه که خیلی به ما علاقه داره ." بابا دستش را بطرف گوشی برد . " شاید عمو فرامرزت باشه . گفت که برای عید نمی تونه بیاد تهران ." چند بادام درشت دو آتشه از توی ظرف آجیل جدا کردم و گوشهایم را تیز کردم به دهن بابا . گفت :" شما هم همچنین . بله متشکرم . خواهش می کنم . چه زحمتی . بله هستند . چند لحظه صبر بفرمائید ." به من نگاه کرد . " با تو کار دارند . " با اشاره پرسیدم ." کیه ؟"
    " مونا دوستت ." تعجب کردم . مونا خواهر مسعود . بامن چکار داره . اونم این موقع . نکنه برای مسعود اتفاقی افتاده رنگم پرید . قبل از اینکه دستم بطرف گوشی بره نگاهم به ساحل افتاد . تو گوش بهزاد یه چیزی گفت و خندید . خاک بر سرش . نکنه داره پته منو می ریزه روی اب . عجب احمقیه ها . گوشی را برداشتم و بطرف آشپزخانه رفتم ." سلام مونا جان ."
    " سلام سال نو مبارک . خوب هستی . دلم واست تنگ شده بود . خواستم حالت را بپرسم ."
    " منم همینطور خیلی وقته ندیدمت ولی همیشه سراغت را می گیرم . کجایی ؟ کم پیدایی ؟"
    " اره به خدا از بسکه سرم شلوغه . دانشگاه بدجوری وقتم را گرفته . الان هم ببخشید که بدموقع مزاحم شدم . تقصیر مسعوده می خواست با تو صحبت کنه گفت شاید شرایط مناسب نباشه از من خواست زنگ بزنم حالا هم گوشی رو می دم به خودش . از من خداحافظ . خوشحال شدم صدایت را شنیدم ." نگاهی تو پذیرایی انداختم همه در حال حرف زدن بودن . کسی حواسش به من نبود . باز خدا را شکر . مسعود از پشت تلفن گفت :" سلام عیدت مبارک ." آهسته گفتم ." عید تو هم مبارک . خوبی ؟"
    " خوبم ." سکوت کرد . منم سکوت کردم . کاملا مشخص بود که برایش سخته جملات را سرهم کنه . لبم را گزیدم و به پهلویم چنگ انداختم . خوب حق هم داره از جریان اون شب تا حالا اصلا با هم حرف نزدیم . چشمهایم را بستم و به دیوار آشپزخانه تکیه دادم . دوباره تمام صحنه عین فیلم از جلوی چشمم رد شد . همانجا که ... نزدیک بود که .. تمام بدنم گر گرفت . بالاخره سکوت را شکست ." کار خاصی نداشتم . من پس از فردا می رم اصفهان می خواستم باهات خداحافظی کنم ." دوباره مکث کرد ایندفعه طولانی تر . با بی صبری روی دیوار با ناخن بلندم خطهای کوچک کشیدم . با من من ادامه داد :" می دونی چرا درست موقع سال تحویل بهت زنگ زدم ؟"
    " نه ." نفسش را فوت کرد تو تلفن . " دوست داشتم بدونی که همیشه به یادت هستم همین ."
    " آه چه خوب ..." صدای گرمب گرمب قلبم واویلایی شد و زد به گوشهایم کاش همیشه از این چیزها بگه انتظار داشت چیزی بگم ولی جواب ندادم . ادامه داد :" راستی اون شب که ... منظورم روز آخر دانشگاه ست . یادت رفت گل ات را ببری . من همانجا پشت ماشین گذاشتم بمونه . چکارش کنم ؟" سرم را چسباندم به دیوار و سعی کردم صدایم عادی باشه . " اشکال نداره همینطوری هم خشک بشه قشنگ میشه دیدمت ازت می گیرم ."
    " باشه پس من نگهش می دارم ." مامان صدا زد ." ساغر اگه تلفنت تمام شده زودتر آماده شو داریم می ریم خانه آقا جون ." از در آشپزخانه آمدم کنار و خودم را نشانم دادم و با اشاره گفتم حالا حاضر میشم .
    دوباره سکوت ازار دهنده ای به وجود امد . عصبی انگشتم را کردم تو لپم . نمی دانم چرا درست موقعیکه باید حرفهای درست و حسابی بزنیم هر دو لال می شیم . اه ... به خشکی شانس . من خودم هم عرضه ندارم . مسعود گفت :" خوب ظاهرا می خوای بری جایی . مزاحمت نمی شم ."
    " اره می ریم خانه پدربزرگم . ولی خیلی عجله ندارم کم کم آماده میشم ." گوشی را تو دستش جابه جا کرد ." تا برگشتم باهات تماس می گیرم . تو از اونجا چیزی نمی خاوی " خیلی آهسته زیر لب گفتم ." خودت را " نشنید پرسید :" چی گفتی ؟"
    " گفتم گز . برام گز بیار ."
    خندید ." باشه شکمو یادم نمی ره . مواظب خودت باش و شیطونی هم نکن خب ؟ "
    " خب " نفس بلندی کشید . " سعی می کنم زود برگردم . خداحافظ ." ارتباط قطع شد . گوشی به دست مات و مبهوت کنار دیوار ایستادم و آه کشیدم . از همین حالا دارم احساس دلتنگی می کنم . انگار که می خواد به اندازه یه عمر ازم دور بشه . تحملش را ندارم . کاش خیلی زود برگرده . طاقت ندارم . ساحل از تو هال اومد طرفم و زیر گوشم گفت :" قیافه ات بدجوری تابلوئه . واسه چی زل زدی به کف آشپزخانه چیزی شده ؟ خبریه ؟" سرم را تکان دادم . " نه چیزی نیست ."
    " خوب پس برو بپوش دیگه . من و بهزاد هم داریم میریم خانه مامانش اینا . به مهشید و شهاب از طرف من سلام برسون ." با حواس پرتی گفتم ." باشه حتما ." بطرف اتاق راه افتادم . خدایا خوب می دونی که دیگه نمی تونم با مسعود مثل قدیم خیلی راحت باشم و شوخی کنم و یا حتی تو چشماش نگاه کنم . همه چیز سخت شده . می دونم که اونم همین طوره . این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه ؟
    به شکم بالا آمده نازنین نگاه کردم . اوه ... چقدر تغییر کرده . درست مثل توپ قلقلی شده . دست و پایش را ببین چقدر ورم داره . بی چاره توی این یک ماهی که تا بچه اش به دنیا بیاد چه زجری باید بکشه . خاله نسرین صدا زد." نادر اون نمک را از جلوی دست خواهرت بردار . به خودش که هر چی می گم گوش نمی ده . بابا دختر فردا زایمانت خیلی سخت می شه ها ." نازنین با بدخلقی خیارش را گذاشت تو پیش دستی . " آخه بدون نمک که مزه نداره . نمی تونم بخورم ." نادر غر زد . " ای خدا تا حال خودش کم بود بچه اش هم هنوز بدنیا نیامده باعث دردسره . اصلا خودت می دونی با اون شوهر بی فکرت . بعدش هم الان کجا غیبش زد ؟"
    " با اقا رضا و بابا رفتند تو حیاط . فقط توی خاله زنک مثل همیشه وسط زنها موندی ." خنده ام گرفت . نخیر نازنین عوض شدنی نیست . بدبخت نادر معلوم نیست تا کی باید لقب خاله زنک را به دوش بکشه . حمید خان آمد دم در و گفت :" خانم این دید و بازدید شما تمام نشد . ساعت یازده شبه کی می خوای بریم ؟" خاله آخرین تکه موز را با چاقو تو دهنش گذاشت ." تا تو ماشین را گرم کنی ما آمدیم ."
    پیش دستی های کثیف پر از پوست تخمه و میوه را گذاشتم تو آشپزخانه و خمیازه کشیدم . دستکش را از کنار ظرفشویی برداشتم . " وای چقدر خسته ام ." مامان سبد میوه ها را ریخت تو کشوی یخچال . " از چشمات معلومه داره می ره . نمی خواد بشوری . خودم ترتیبشون را می دم ." دستکش را دوباره گذاشتم سرجایش ." می خوای فردا صبح بشورم ؟" صدایی از پشت سر گفت :" سلام من برگشتم ." ساحل بود . مامان ابرویش را بالا انداخت ." علیک سلام . چقدر دیر کردی؟ خاله ات اینا تا همین نیم ساعت پیش اینجا بودند . منتظر شدند تا تو را ببینند ." دکمه بالایی کت لیمویی رنگش را باز کرد . " آره می دونم ولی چکار کنم عمه بهزاد به زور ما را برای شام نگه داشت . تو رودروایسی گیر کردم مجبور شدم بمونم . ولی فردا خودم زنگ می زنم و از خاله عذرخواهی می کنم ." غر زدم ." خانم از سفر کردستان برنگشته مهمانی رفتنش شروع شد ."
    " چیه حسودی می کنی ؟" جوابش را ندادم . رفتم به اتاق . پشت سرم اومد و کتش را از روی شانه هایش برداشت. با صدای بلند گفت :" عمه بهزاد زن خیلی خوبیه . خیلی بی غل و غشه . اهل کلاس گذاشتن نیست . تنها زندگی می کنه . شوهرش چند سال پیش فوت کرده . دختر و پسرش هم ایران نیستند . خودش سالی یکبار می ره پیش اونا ." رویم را بطرفش کردم ." هر چی هم که خوب باشه به خوبی عمه پری که نیست هست ؟" زد زیر خنده . " نه مثل اون تا حالا به دنیل به خودش ندیده ." نشستم لبه تخت ." تو چه کار خوبی کردی که روز عید نیامدی خانه آقا جون . اگه بدونی عمه چکار کرد؟ خودش را کشت از بسکه گفت اره مهشید داره کارش درست می شه . چند وقت دیگه می ره کانادا . هزار بار هم گفت :" شهاب یه شرکت مهندسی برای خودش زده . دیگه حالت تهوع گرفتم از بسکه خودنمایی کرد . " کفش پاشنه بلندش را از پایش درآورد . " اون همیشه همینطوریه ." دستش را بطرف جورابش برد . " ا... ساحل جوراب شلواریت دررفته ." نگاه سرسری به خودش انداخت . " اره نمی دونم به کجا گیر کرد ." خودم را به انتهای تخت کشاندم . " ولی من می دونم موقعیکه بهزاد می خواسته نیشگونت بگیره . چیزی ... کاری .... بالاخره دیگه ..... پاره شده ." زیپ امنش را نیمه باز ول کرد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد . " ها چیه ؟ چرا اینطوری بهم زل زدی ؟ خدا وکیلی راست گفتم یا نه ؟" رنگ به رنگ شد . ارغوانی . سرم را کردم زیر پتو . الانه که سرم داد بکشه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عسل را روی نان و کره مالیدم و با اشتها گاز زدم . آخی چقدر خوبه که از امروز کلاسها دوباره تشکیل می شه مردم از بیکاری کم مونده بود دیوانه بشم .
    لیوان شیر را سر کشیدم و لبخند زدم واقعا خوشحالیم بیشتر برای چیه دیدن بچه ها یا دیدن مسعود ؟
    از جایم بلند شدم بهتره دیگه کم کم برم .
    مامان برای خودش چای ریخت و صندلی را پیش کشید و ور به رویم نشست " بدم میوه با خودت ببری ؟ "
    " نه تو کلاسورم جا نمی شه . همانجا یه چیزی می خورم . "
    یه ایستگاه مونده به دانشگاه پیاده شدم .بد نیست یه خرده راه برم . هوا عالیه . آهسته آهسته قدم زدم نسیم خنکی به صورتم خورد . آخی چقدر بهار خوبه . مطبوعه . اصلا آدم سردش نمی شه و دندانهایش به هم نمی خوره . جون می ده برای پیاده روی .
    سرم را بالا بردم با وزش باد درخت تازه جوانه زده تکانی خورد و گنجیشکها با سرو صدای زیادی از روی شاخه های آن پریدند . نفس بلندی کشیدم خوش به حال پرنده ها ، چقدر راحتند وآزاد . بعضی وقتها دلم می خواد جای آنها باشم . دیشب هم مسعود یه شعری در مورد پرنده می خواند چی بود ؟
    پرواز را بخاطر بسپار ، پرنده مردنی ست و ... به خودم لبخند زدم . دیشب چقدر حالش خوش بود و خیلی شوق وذوق داشت . چقدر گرم و با هیجان حرف می زد . انگار دو ساعت بیشتر شد که حرف زدیم . مشخص بود که دلش واسم تنگ شده والا اینقدر اصرار نمی کرد که امروز بعد از کلاس حتما با هم بریم بیرون .
    کلاسورم را از تو دستم جا به جا کردم منم اینقدر شوق دیدنش را دارم که از حالا قلبم داره دیوانه وار می زنه .
    قدمهایم را تندتر کردم . صدای بوق ماشینی را از پشت سر شنیدم بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم عقب تر حتما مزاحمه . بذار گورش را گم کنه بره .
    دوباره بوق زد اَه ... خدا لعنتت کنه . زیر چشمی نگاه کردم یه پاترول مشکی رنگ بود . دقیق تر نگاه کردم اِ ... نکنه بابا باشه . چشمم را به توی ماشین و راننده دوختم . جا خوردم وای ... اینکه آقای صبوریه . واسه چی ماشینش مثل مال ماست ؟
    شیشه را کشید پایین و تبسم کرد . سلام کردم . اشاره کرد سوار شم .
    " نه استاد چیزی به دانشگاه نمونده پیاده می رم . "
    به ساعتش نگاه کرد " دیر شد پیاده نمی رسید . "
    خجالت کشیدم " نه استاد مزاحم نمی شم . "
    قفل ماشین را زد . "زحمتی نیست سوار شید . "
    تو رودربایستی گیر کردم خدایا چکار کنم برم یا نرم ولی بی ادبیه . واسه من ایستاده زشته .
    دل به دریا زدم و سوار شدم ولی خیلی معذب و خودم را به در چسباندم .
    نگاه کوتاهی بهم انداخت " راحت باشید . "
    دستپاچه گی ام را پنهان کردم و از در فاصله گرفتم . خاک بر سرت . واسه چی ضایع بازی در می آوری حتما باید بفهمه که تو تا حالا سوار ماشین یه استاد نشدی ؟ بابا یه خرده کلاس بذار . خودم تو دلم خنده ام گرفت آره اونم همچین استادی کافیه فریبا بفهمه چی می کنه .
    با سرعت آرام حرکت کرد و نگاهش به جلو بود کنجکاوانه نگاهی به کت وشلوار خوش دوختش انداختم .
    لامصب چقدر هم شیک پوشه هر دفعه هم یه چیز جدید می پوشه . حتما زن خیلی با سلیقه ای داره که همه را برایش ست می کنه .
    راستی ازدواج کرده ؟ تندی دست چپش را نگاه کردم . مات موندم واسه چی حلقه تو دستش نیست ؟ مگه می شه تو این سن وسال با این دک و پز و قیافه زن نداشته باشه ؟ محاله . شاید از اون تیپ مردهایه که دوست نداره حلقه دستش کنه .
    افکارم را برید. " خانم سعادتی تعطیلات خوش گذشت ؟ "
    مودبانه جواب دادم " بله استاد خوب بود . "
    " توی این مدت مطالعه درسی هم داشتید ؟ "
    نگاهش را قوی و نافذ بهم دوخت . اب دهنم را قورت دادم و بهش نگاه کردم نه اصلا نمی شه بهش دورغ گفت خیلی زرنگه . پلک زدم " چی بگم استاد " و تبسم کردم .
    " سرش را تکان داد کاملا مشخصه . "
    به نرده های سبز رنگ دانشگاه نزدیک شدیم پرسید " این ساعت با شما کلاس دارم ؟" " بله استاد . "
    ماشینش را تو پارکینگ پارک کرد و با هم پیاده شدیم . مردد ماندم حالاچکار کنم تشکر کنم یا صبر کنم که اون اول بره .
    به ساعتش نگاهی انداخت و به من . وقت نیست یک راست می آم سر کلاس .
    سامسونتش را برداشت و من هم بدون حرف باهاش راه افتادم چند قدمی ازم جلوتر بود جلوی در کلاس رسید صبر کرد تا بهش برسم اشاره کرد بفرمائید . وخودش را کنار کشید تا من زودتر وارد بشم . خوشم اومد . اوه چقدر مودب و جنتلمنه . از اوناست که به زنش خیلی بها می ده. بچه ها از دیدن من همراه آقای صبوری جا خوردند، سریع به ردیف دوم و به مسعود نگاه کردم . عین برق گرفته ها یه نگاه به من انداخت یه نگاه به آقای صبوری برق نگاهش ترسوندم وا رفتم ولی به روی خودم نیاوردم . کنارش نشستم و لبخند زدم . اونم سرد و بی روح تبسم کرد .
    پرسیدم " تو خیلی وقته اومدی ؟ "
    سر بالا جواب داد : " آره خیلی وقته اومدم تو چرا دیر کردی ؟ " وبه آقای صبوری نگاه کرد .
    احساس کردم داره می پرسه چرا با اون اومدی ؟
    معمولی جوابش را دادم " توی راه نزدیک دانشگاه آقای صبوری منو دید و سوار کرد . بعدش هم با هم آمدیم کلاس " چهره قهوه ای سوخته اش کدر شد و چشمانش ذوق ذوق کرد . "تو سوار ماشینش شدی ؟ "
    " خوب آره مگه چیه ؟ "
    با غضب دستش را روی پیشانی اش کشید " یعنی هر کس به تو بگه بیا سوار ماشینم بشو می شی ؟ "
    ستون فقراتم تیر کشید ." وای مسعود این چه حرفیه که می زنی . هر کی که نیست استاد مونه . "
    ریشخند عصبی زد ، " اره استادمونه ، ولی دلیل نمی شه که سوار ماشینش بشی . نمی گه بچه ها چی در موردت فکر می کنند ؟ "
    دستهایم را مشت کردم . " هیچ کس هیچ فکری نمی کنه. اون هیچی نباشه بیست و پنج ، سی سال از من بزرگتر . جای پدرمه ، الان بچه هایش هم سن و سال منند . امکان نداره کسی حرف بزنه . " پوزخند زدم . " مگر بعضی ها " و با تندی چشم در چشمش انداختم .
    با ناراحتی لب هایش را فشرد و خشمگین گفت : " ولی این دلیل نمی شه که .... "
    صدای آقای صبوری حرفمان برید " بچه ها همه حواستون اینجاست ؟ " و با گچ چندبار زد به تخته هر دو ساکت شدیم نگاه سرزنش بارش به ما بود .
    درس جدید را داد بایک سری فرمول و چند تا تمرین ، همه مشغول شدند ، خودش هم شروع کرد به قدم زدم تو کلاس فکرم کاملا پریشان بود .باعصبانیت هی خودکارم را تکان ، تکان دادم . من نمی دونم این مسعود چرا چند وقته تعصب خرکی پیدا کرده و الکی حال منو می گیره . اَه ... خودکار را با سرعت بیشتری تکان دادم . یکدفعه از دستم ول شد و افتاد جلوی پای آقای صبوری که در چند قدمی ام بود . خم شدم برش دارم . همزمان با من خم شد و خودکار را دستم داد .
    خون بصورتم دوید و شرمنده شدم . " ای وای استاد شما چرا خودم بر می داشتم . "
    گفت " خواهش می کنم "و تو چشمام نگاه کرد . آرام و عمیق ، انگار که فهمید از چیزی دلخورم . لبخند کوتاهی زد و دور شد سرم را بطرف مسعود چرخاندم و زیر چشمی براندازاش کردم . صورتش از خشم قرمز شد ورگ گردن بلندش به اندازه یک بند انگشت زد بیرون .مستقیم به صفحه مونتیور زل زد .
    واویلا داره از عصبانیت می ترکه ولی آخه تقصیر من چیه ؟ می دونم که حسادتش بی مورده .
    زنگ خورد آقای صبوری زودتر از همه بیرون رفت . مسعود وسائلش را جمع کرد و از کیف بزرگ چرمی اش یک بسته کادو پیچی شده در آورد و گذاشت روی صندلی ام . با اخم سنگینی گفت : " سوغات اصفهانه . "
    همین یک کلمه را گفت و بدون اینکه خدا حافظی کنه رفت .
    بغض سنگینی راه گلویم را بست حتی نماند ازش تشکر کنم ای خدا دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار . دلم می خواد داد بزنم . آخه چرا اینطوری می کنه ؟ بغضم سوزش شدیدی را در چشمهایم انداخت و پراز اشک شد .
    فریبا از ته کلاس صدام زد از پس پرده اشک تار دیدمش . لنگ لنگان آمد بطرفم . سریع بسته کادوئی را انداختم تو کیفم و صورتم را پاک کردم . چیزی نفهمه ، بهتره .
    بغلم کرد وبوسم کرد . " سلام عشق من .دلم برات یه ذره شده بود . "
    به خودم فشارش دادم و سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدم . " دل منم واست خیلی تنگ شده بود . ولی اشتباه گرفتی عشق تو آرشه نه من . "
    دوباره محکم و آبدار ماچم کرد . " اشتباه نکن اون عشق خونمه ، تو عشق اینجایی . باور کن تو شمال همش به یادت بودم . اینقدر ساغر ، ساغر کردم که همه خانوده ام تو را می شناسند . "
    "جدی ؟ چه خوب پس تعداد عاشق های سینه چاکم زیاد تر شده . "
    "اوه ... چه جور هم " خندید . " راستی می بینم با استاد عزیزمون می پری ؟ "
    شانه هایم را بالا انداختم " نه بابا تو راهرو تصادفی دیدمش . "
    یکی از بچه ها رد شد بی هوا تنه اش بهش خورد و تعادلش را بهم زد . پایش را گرفت ." آخ ، بر پدرت لعنت " اینو یواش گفت و طرف نشنید .
    پرسیدم " چه بلایی سر پایت اومده . چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی ؟ "
    نشست روی صندلی . " هیچی بابا دسته گل آرش خانه دیگه روز سیزده بدر تو شمال مجبورم کرد از جایی که مثل نهر بود بپرم . اول خودش پرید . نیست که پر وزنه فکر می کنه منم مثل خودشم بعدش من پریدم . ولی نتوستم خودم را کنترل کنم و عین هندوانه وسط آب ولو شدم . قوزک پایم خورد به سنگهای توی آب الان هم ضرب دیده . شاهکارهای آرش از این بهتر نمی شه . اصلا اون عادتش که ... "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " سلام بچه ها ..." حرفمان قطع کرد . مهتاب اومدوسطمون ایستاد . " بچه ها عید خوش گذشت ؟ "
    فریبا رک زد تو حالش . " می ذاشتی سال دیگه می آومدی حال واحوال می کردی . بابا یک دقیقه ول کن کیومرث را . از اون اول زنگ چسبیدی بهش وبه کل ما را فراموش کردی . "
    چشمک زدم ، " خوب حق داره بچه ، تو نمیخوای بهش تبریک بگی ؟ "
    چشمانش گرد شد " چیه چه خبر نکنه ازدواج کرده ؟ "
    مهتاب خندید " نه بابا ، به این زودی ؟ "
    " پس چی ؟ چی مبارک باشه ؟ "
    مهتاب اشاره کرد به من . " ساغر خانم تو که زبانت را نگه نمی داری خودت بفرما توضیح بده . "سعی کردم حسادت تو لحنم نباشه . " گفتم تو عیدی کیومرث و خانواده اش رفته اند خانه اینا ، حرفهاشون را هم زدند و همه راضی بودند. حالا قرار شده یک مدت دیگه همینطور بمونند که کیومرث کار و ماری پیدا کنه و بعد نامزد کنند . "
    فریا ابروهایش را بالا انداخت . " ببینم تو این خبرهای دست اول را از کجا اوردی ؟ "
    " وا خوب معلومه . تو عید مهتاب خودش بهم زنگ زد . "
    فریبا نگاهی به چهره گندمی و جذاب و خندان مهتاب انداخت و تبسم کرد ." پس بگو چرا اینقدر رنگ ورویش باز شده ؟ "
    نگاهم را به روی چشمهای خوشرنگ و رو به بالاش انداختم و با شیطنت گفتم . " خوب اینطوریه دیگه . "
    مهتاب اشاره کرد ." آره بیا . اینقدر اسمش را آوردیم که خودش آمد . "
    کیومرث اومد و سلام کرد . " پس کو مسعود ؟ "
    اسم مسعود قلبم را به درد آورد و خودخوری کردم . " جایی قرار داشت مجبور شد زود بره . "
    با شوخی گفت " این چه کاری بود اینقدر با عجله رفت . مشکوک شده . باید بیشتر مواظبش باشید . "
    قلبم تیر خفیفی کشید . " مردها همین اند . دیگه ، وفا ندارند . نمی شه بهشون اعتماد کرد . " لحن منم به ظاهر شوخی بود .
    " آره واقعا شما خوب مردها را می شناسید . دقیقا همینطوره . "
    مهتاب مشت زد به بازویش " آی تو دیگه از این حرفها نزن که با دستهای خودم خفه ات می کنم . می دونی که چقدر حساسم . "
    کیومرث خودش را عقب کشید " آخ چرا می زنی داشتیم شوخی می کردیم " و با محبت به مهتاب نگاهی ردو بدل کرد . قلبم بیشتر تیر کشید .
    مهتاب به ساعت نگاه کرد ." کیومرث تو مگه نمی خواستی جایی بری دیرت نشه ؟ "
    " نه الان می رم " و رو کرد به ما . " خوب من با اجازه مرخص می شم . به مسعود هم سلام برسونید . "
    مهتاب اشاره کرد . " بچه ها منم تا پایین باهاش می رم و زود بر می گردم . "
    از ما دور شدند. فریبا زد بهم " یاد بگیر . ببین خانم چقدر از تو زرنگتره دیدی چقدر باهاش خودمونی شده مثل موم تو دستش گرفته . اصلاآدم فکر نمی کنه این مهتاب همان مهتاب ساکت و گوشه گیریه که محل هیچ پسری نمی ذاشت . "
    نگاهم کرد تو چی هنوز هیچ خبری نیست ؟
    انگار کوبیدم به دیوار . حرفش برام سنگین بود . از درون آه کشیدم . فریبا چقدر ساده ست .فکر می کنه مهتاب زرنگه ، نه بابا این کیومرثه که زرنگه و داره تمام کارها را زود ردیف می کنه . نه مثل مسعود که دست روی دست گذاشته و نمی دونم می خواد چه غلطی بکنه .
    فریبا انگشتش را کرد تو لپم " آی ... پس چرا جواب نمی دی ؟ "
    لجم را پنهان کردم و لبخند زورکی زدم . " من نمی دونم تو چرا برای هر کاری عجله داری . اونم به موقعش . "
    فکر کنم فهمید دوست ندارم در این مورد صحبت کنم ، دیگه چیزی نگفت.
    دستش را گرفتم . " بیا بریم یه خرده تو حیاط قدم بزنیم . یه مقدار هوای اینجا خفه ست . پشت ساختمان آموزش را دیدی اگه بدونی چه گلهای قشنگی کاشته اند . آدم حظ می کنه . "
    از کلاس بیرون آمدیم چند تا از بچه ها هامون را دیدیم و کلی سلام و روبوسی کردیم فریبا گفت " وجدانا نگاه کن تمام بچه شهرستانی ها توی پانزده روز عید همه یه آبی زیر پوستشان رفته . اصلا تر وتازه شده اند . بیچاره تو خوابگاه زندگی کردن خیلی براشون سخته عین زندان می مونه حالا شکر خدا که من راحت شدم . خوب شد آرش منو گرفت والا تا دو سال توی این خوابگاه ها احتمالا روانی می شدم . "
    زدم پشت کمرش " الان هم نگران نباش . کم روانی نیستی . "
    مهتاب از دور دست تکان داد . " کجا دارین می رین ، مگه این ساعت حسابرسی نداریم . نمی خواین سر کلاس بیان ؟ "
    " چرا می آیم ."
    " پس چرا اینقدر بی خیالید . تمرینها را حل کردید ؟ "
    فریبا گفت " ول کن بابا حال داری . روز اولی که استاد از ما تمرین نمی خواد . " و دستهایش را بالا برد . "ای خدا اگه معجزه کنی من تنبل بتونم لیسانسم را بگیرم . قول می دم به جای گوسفند یه شتر قربانی کنم . "
    مهتاب تشر زد . " آی به خدا باج نده . بدجوری حالت را می گیره ها !"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساعتهای کلاس به سختی تمام شد و من با قدمهای شل و وارفته و روحیه خسته خودم را به خانه رساندم و بدون اینکه زنگ بزنم در حیاط را باز کردم و روفتم تو و به در تکیه دادم و یک لحظه چشمم را بستم . چقدر عذاب آوره که آدم ناراحت باشه ولی بخواد خودش را شاد و بی غم نشان بده و الکی بخنده . دستم را جلوی دهنم گرفتم . احساس می کنم از خنده بی جا فکم درد گرفته . امروز چقدر جلوی مهتاب و فریبا نقش بازی کردم و چهره واقعی ام را پنهان کردم . خیلی بهم سخت گذشت . جلوی در ورودی چشمم به کفش های بهزاد افتاد . اوه ... اینم که دو و دقیقه اینجاست . فقط مونده رختخوابش را برداره و بیاد اینجا . اصلا اینو و ساحل که همش با هم اند واسه چی تابستان می خوان عروسی بگیرن . یکباره برن سر خانه و زندگیشون دیگه . صدای ساحل را از توی آشپزخانه شنیدم . گفت :" بهزاد جون من قبول می کنی ؟ " قلبم یه جورایی ضعف کرد . نه اگه بره دلم تنگ میشه همان بهتر که حالا حالاها عروسی نکنند . در را آهسته پشت سرم بستم . بهزاد گفت : " باشه خانمم سعی می کنم انجامش بدم . " از حرفشون چیزی دستگیرم نشد . سرفه کوتاهی کردم . بهزاد از تو چهارچوب اشپزخانه منو دید سلام بلند بالایی کرد و گفت : " می بینی خواهرت چه به روزم آورده وادارم کرده سالاد درست کنم . " به قطعات کوچک و مساوی گوجه فرنگی های تکه شده توی ظرف نگاه کردم و لبخند زدم . " داره تعلیمت می ده در آینده آشپز خوبی بشی . " چشمهایش را بالا آورد و ساحل را نگاه کرد . " مگه قرار نیست خانم آشپزی کنه ؟ " ساحل تبسم ملیحی کرد . " نه عزیزم من قراره فقط خانمی کنم . " نگاه بامحبت و پرمعنایی با هم رد و بدل کردند و لبخند زدند . به یخچال تکیه دادم . " پس مامان کو ؟ "
    " رفته به یکی از همکارهای سابقش سر بزنه . انگار مریض شده . " از خیارهای پوست کنده تو ظرف یکی را برداشتم و گاز زدم . بهزاد اعتراض کرد ." ا... نیم ساعت طول کشید تا اینها را پوست کندم . تو از راه نیامده حاضر و اماده می خوریش ؟ " نگاهی به موهای پرپشت تابدارش انداختم و با دهن پر خندیدم . بهزاد چقدر تغییر کرده . دیگه اون حالت خشک و رسمی قبل را نداره . جدیدا هم زیاد باهام شوخی می کنه . کم کم داره خودش را تو دلم بدجوری جا می کنه . بهم نگاه کرد ." بشین تا برایت چای بریزم . "
    " نه اول برم لباسهایم را عوض کنم بعد ." ساحل گفت :" پس زود بیا برات سوهان عسلی که دوست داری خریدم ." پشت سرم در اتاق را بستم و با مانتو روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را به آرنجم تکیه دادم و آه بلندی کشیدم . با خستگی پایم را دراز کردم و پایم به کیفم خورد . یاد هدیه مسعود افتادم . خم شدم و در کیف را باز کردم و با عجله بسته کادوشده را پاره کردم و نگاه کردم . این که گزه ولی این جعبه کوچیکه چیه ؟" با سرعت درش را باز کردم وتعجب کردم . وای چه انگشتر نقره خوشگلی . دستم کردم گشاد بود . تو انگشتم چرخاندمش چقدر هم ظریف و با دقت رویش خاتم کاری شده . ولی به چه مناسبت اینو برام اورده . دستم را بالا بردم و از توی آینه به انگشتم خیره شدم . قشنگه خیلی قشنگ . یکهو دلم گرفت و چشمهایم پر از اشک شد . اه ... مسعود خدا بگم چیکارت کنه . نه کادویت را می خوام نه این همه بداخلاقی ات را . با تلخی انگشتر را درآوردم و انداختم تو جعبه اش و گذاشتمش توی کمد لباسهام . اشکهایم تندتر جاری شد . ساحل صدام زد ." ساغر بیا دیگه چایی ات سرد شد ." آخر شب با چشم باز توی تاریکی به سقف خیره شدم و چند بار غلط زدم . وای ساعت دوازده و نیمه . چرا هر کاری می کنم خوابم نمی بره . دارم کلافه می شم . به تخت خالی ساحل نگاه کردم . اینم که قربانش برم با بهزاد رفت خانه شون . اگر بد می شد دو کلمه باهاش درد و دل کرد . یه بار دیگه غلت زدم هرچند از موقعیکه عقد کرده اصلا نمی شه تنها گیرش آورد . چراغ خواب بغل تخت را روشن کردم و از روی ناچاری کتاب شعر فروغ را از زیر بالشتم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن . شاید اگه یه خرده بخونم خسته بشم . خوابم ببره . نگاهم را بر روی صحفه ای که جلوی رویم بود متمرکز کردم و شروع کردم به خواندن .
    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات
    ای تشنج های لذت در تنم
    خمیازه بلندی کشیدم و صفحه را ورق زدم . اوه ... چقدر هم ماچ و بوسه داره . فروغ انگار خیلی دلش خوش بوده چشمهایم را مالیدم و دوباره ادامه دادم.
    ای خطوط پیکرت پیراهنم
    آه می خواهم که بشکافم زهم
    تلفن زنگ زد . با عجله دستم بطرف گوشی رفت و نگاهم به ساعت . یک ربع به یکه . قلبم هری ریخت حتما مسعوده . ما نداریم کسی که این موقع زنگ بزنه . لرزان گوشی را برداشتم ." بله بفرمائید ؟ " از پشت خط تلفن نفس تندی کشید و گفت : " خواب که نبودی ؟ " خیلی سرد جواب دادم ." چرا داشتم می خوابیدم ." صدایش را صاف کرد ." از قصد دیروقت زنگ زدم که خودت گوشی را برداری . باهات کار داشتم ."
    " ولی من با تو کاری ندارم . "
    صدایش را ملایم کرد ." ولی من باهات کار دارم . آخه عزیز من چطوری بگم . چرا متوجه نیستی . نمی دونم شاید هم خودت را به اون راه می زنی . " عصبی شدم ." به کدوم راه ؟" لحن ملایمش یک خرده تلخ شد ." من نسبت به این مردک هیز صبوری احساس خوبی ندارم . نگاهش ... رفتارش .... نسبت به تو .... " نفس ناراحتی کشید . اصلا دلم نمی خواد زیاد تحویلش بگیری . " لجاجت به خرج دادم . " ببینم از کی تا حالا آقا واسه من تعیین تکلیف می کنن که با کی حرف بزنم با کی حرف نزنم ؟ "
    " از همان موقع که خانم توی پارتی سعید دهن منو سرویس کردی که چرا با فلان دختر حرف زدی و با بیساری خوش و بش کردی . حتما یادته که تا چند وقت قهر و قهر بازی داشتیم و دمار از روزگارم درآوردی ؟ " خنده ام گرفت ." پس اعتراف می کنی که حسودی ؟"
    آه بلندی کشید . " هر جور دوست داری فکر کن . فقط دلم می خواد همانطور که من به عقیده تو احترام گذاشتم تو هم به عقیده من احترام بذاری و عذابم ندی که حسابی دلخور می شم باشه ؟ " جوابش را ندادم . چند لحظه مکث کرد و ارام شد . " در ضمن بابت اینکه صبح تندی کردم منو ببخش . اینقدر عصبانی بودم که نتونستم بمونم و باهات حرف بزنم . می دونم که کارم درست نبود ." دمرو روی تخت خوابیدم و گوشی را به صورتم چسباندم . سکوت نسبتا طولانی به وجود آمد . یه سکوت دلچسب و لذت بخش . آه ... وقتی اینطوری حرف می زنه علاقه ام بهش دو برابر می شه . مسعود نفس بلندی کشید و حرف را عوض کرد . " راستی بگو ببینم انگشتره اندازه دستت بود ؟ " خودم را به اون راه زدم ." کدوم انگشتر ؟"
    " ای کلک یعنی می خوای بگی که اون بسته را بازش نکردی ؟ "
    " نه یادم رفت ."
    " د دروغ می گی . داری سربه سرم می ذاری حالا راستش را بگو اندازه بود یا نه ؟" خنده ام گرفت ." نه یک کم گشاد بود ."
    " حدس می زدم ولی اشکال نداره . فردا دم در دانشگاه می آم دنبالت بریم بدیم کوچیکش کنند . از اون ور هم اگر خواستی ناهار می ریم دربند چطوره ؟"
    " خوبه ولی تو که فردا کلاس نداری ؟ "
    " نداشته باشم از شرکت می آم دنبالت . ساعت دوازده و نیم خوبه ؟ " از خوشحالی پاهام زیر پتو به رقص درآمد . " باشه پس منم می آم دم در دانشگاه ."
    " آره زود بیا . می دونی که جای پارک نداره جریمه ام می کنند . الان هم بگیر بخواب که ساعت از یک هم گذشته."
    " چشم بابا جون الان می خوابم ."
    " ا... پس حالا من شدم بابات ؟ "
    " خوب مگه چیه باباها دوست داشتنی اند ."
    " فقط باباها دوست داشتنی اند ؟"
    " نه خیلی های دیگه هم هستند ." نفسش را داد بیرون ." می شه یکیشون را اسم ببری ؟ " مکث کردم و خندیدم "شب بخیر می خوام بخوابم ." صدای خنده اش را شنیدم .
    " ببینم تو امشب تنهایی که اینطوری بلبل زبونی می کنی ؟ "
    " آره ساحل رفته خانه نامزدش اتاق دربست در اختیار منه ."
    " عجب اگر می ترسی می خوای بیام پیشت ؟ " لحنش با شوخی بود ." نخیر لازم نکرده من از تنهایی نمی ترسم . ولی اگه تو بیای ممکنه بترسم ."
    " چرا مگه من ترسناکم ؟ " لپم داغ شد . " همینجوریش نه . ولی ممکنه یه جوری بشه که ازت بترسم ." چند لحظه سکوت کرد . دندانهایم را محکم روی لبم فشار دادم . نفسش را فوت کرد توی تلفن . احساس کردم یه حالتی شد . با صدای بم و مردانه تر از همیشه گفت :" تو امشب خیلی شیطون شدی . اینقدر منو اذیت نکن باشه تا فردا رودررو جوابت را بدم . شب بخیر . " تلفن را قطع کردم و گوشی را محکم بوسیدم . آخی خوب شد که زنگ زد والا تا صبح دق می کردم . طاق باز دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمهایم را بستم . تمام حرفهایی را که زدیم تو ذهنم مرور کردم . دوباره چشمهایم باز شد . ای وای امشب انگار قرار نیست خوابم ببره .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با چشمهای اشکی دوباره فریبا را نگاه کردم و خمیازه کشیدم . " اوه ... بابا چته . نیم متر دهنت را باز می کنی مگه دیشب نخوابیدی ؟"
    " نه اصلا نمی دونم چم شده بودتا ساعت چهار صبح همینطوری عین کلاغ زل زده بودم به سقف . الان هم بدجوری سرم دردمی کنه ." دستش را دراز کرد تو کیفش ." می خوای بهت قرص بدم ؟"
    " آره بِده ." صدای استاد کمال فر بلند شد ." نمودار منحنی تقاضا نشان می دهد که ....." بی حوصله سرم را روی میز گذاشتم و تا زمانیکه زنگ خورد چرت زدم . فریبا زد بهم ." پاشو ساعت خواب تمام شد . " از کلاس بیرون آمدیم . مهتاب گفت ." تو چرا چشمهات اینقدر قرمزه؟" فریبا جواب داد ." مگه نشنیدی که گفت دیشب نخوابیده . الان هم خانم سردرد گرفته ." دستم را گذاشتم روی پیشانی ام ." بچه ها بریم بوفه چای بخوریم . قرص که تاثیرنکرد شاید چای خوبم کنه ." مهتاب پشت مانتویش را تکاند خاکی بود ." اتفاقا قبل ازکلاس من و کیومرث رفتیم بوفه ولی تعطیل بود، آقا ولی رفته جنس بیاره امروز دیگه بازنمی کنه ."
    " اه ... اینم شانس منه . فکر کنم اگه برم لب دریا دریا خشک می شه ."
    فریبا گفت :" خوب برو بالا آبدارخانه از خانم فرخی چای بگیر ."
    " نه بابااون خیلی عوضیه . همش غُر می زنه ."
    " آره ولی الان موضوع فرق می کنه شاید ببینه حالت خوب نیست کوتاه بیاد . بی چاره شِمر که نیست ." سرم تیر کشید . " آره . انگارچاره ای نیست باید برم شماها نمی آین؟"
    " نه ما همین جا تو حیاط می مونیم تا توبرگردی ."
    " باشه پس اگه مسعود اومد بهش بگین من زود برمی گردم ."
    فریبا گفت :" شاید ما نبینیمش . چون زنگ بخوره می ریم سر کلاس ."
    " آخ راست می گی . پس کیفم را بده ببرم . یادم رفته بود این ساعت تو و مهتاب کلاس دارید . پس اگرندیدمتون خداحافظ ." از پله ها بالا رفتم . در آبدارخانه نیمه باز بود تقه ای به درزدم و وارد شدم هیچکس نبود . به سماور در حال جوش و لیوانهای تمیز نگاه کردم . آخ جان تا خانم فرخی نیست یه چای برای خودم می ریزم و فِلِنگ را می بندم یکی از لیوانهارا برداشتم و به سمت قوری چای رفتم . صدایی پشت سرم شنیدم و با ترس برگشتم و نگاه کردم از دیدن آقای صبوری جا خوردم . اونم جا خورد . انگار انتظار نداشت منو اینجاببینه . نگاهی به من و نگاهی به لیوان تو دستم انداخت . آب شدم حس کردم منو در حال دزدی دستگیر کرده . تبسم کرد ." چای می خواستی ؟"
    " بله سرم خیلی درد می کنه ."به چشمهای قرمزم نگاه کرد و آمد جلو و لیوان را از دستم گرفت . بوی عطرش به مشامم خورد . گفت :" خانم فرخی رفته جایی تا چند دقیقه دیگه برمی گرده . منم آمدم برای خودم چای بریزم ." لیوان بزرگ را پر کرد و داد دستم . " نه استاد شما زحمت نکشید من خودم می ریزم ."
    " نه زحمتی نیست " و دوباره یک لیوان بزرگ دیگه را پر از چای کرد و تو دستش نگاه داشت . از داغی لیوان دستم سوخت و آن را روی میز گذاشتم روی صندلی نشست و به صندلی روبه رو اشاره کرد ." بفرمائید بشینید ."
    " مرسی استادعجله دارم باید برم ." سیگاری از جیب بغل کت سورمه ای رنگش درآورد و آتش زد . به موهای جوگندمی و خوش حالتش نگاه کردم . عجب مگه سیگاریه ؟ تا حالا نمی دونستم . پُک محکمی به سیگارش زد و حلقه های دود را تو هوا پخش کرد . سرم بیشتر تیر کشید . یک لحظه چشمم را بستم . دوباره که باز کردم نگاهش را انداخت تو چشمام عمیق و طولانی . مثل نگاه های مسعود . پشتم لرزید . گفت :" اگه بوی سیگار اذیتتان می کنه خاموشش کنم ." جرأت نکردم بگم نه . سرم را تکان دادم ." اصلا استاد شما راحت باشید ." دستم رادور لیوان انداختم باز خیلی داغ بود . کاش حداقل دسته داشت . بهم تبسم کرد ." بهاین زودی سرد نمی شه بهتره بنشینید ." معذب نشستم و خودم را فحش دادم . حالا عوضی نمی شد چای نخوری . الهی حناق بگیری . به ساعت نگاه کردم . وای ساعت دوازده و نیمه . نکنه مسعود بیاد دنبالم و منو با این ببینه . مطمئنم که دیگه حسابی قات می زنه . دلشوره عجیبی از پا تا سرم را گرفت . سردردم دو برابر شد . صدای پایی تو راهروشنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . به در زل زدم و قلبم وحشیانه طپیدن گرفت . صدای سرفه زنانه خانم فرخی را شنیدم و بعد هیکل چاقش که از در آمد تو . نفس راحتی کشیدم . باچاپلوسی سلام بلند بالایی به آقای صبوری کرد و در جواب سلام من با اوقات تلخی گفت :" شما اینجا چکار می کنید ؟ اینجا فقط مخصوص اساتیده نه دانشجوها ." چشمم را به مانتو و شلوار سرمه ای کهنه و رنگ و رو رفته پر چروکش انداختم . بنظرم قدمت مانتویش به اندازه سنش باشه . عصبی زیر لب گفتم الکی که نیست می گن خدا خر را شناخت که بهش شاخ نداد . تو اگه کاره ای بودی سر همه را از دَم می بردی زیر تیغ ." خانم فرخی اخموبرگشت طرفم ." چی گفتی ؟"
    " هیچی چیزی نگفتم ." معلوم بود درست نشنیده . خدا راشکر که گوشهایش سنگینه پشت سرش ادا درآوردم . چشمم به اقای صبوری افتاد دستم راجلودهنم گرفتم . آخ اصلا یادم رفت که اونم اینجاست . یک لحظه خجالت کشیدم و سرخ شدم . سرش را تکان داد و خنده اش را در پس سیگار دومی که به طرف لبش برد قایم کرد ولی چشمهایش نه . پر از خنده بود . بی اراده تبسم کردم . انگار که با هم شریک جرمیم . با باز شدن ناگهانی در چشمم به مسعود افتاد . سرش را آورد تو . " تو اینجایی ؟فریبا گفت . پس چرا نمی آی ؟ مگه .... " قلبم ایست کرد و لبم تکان خورد . خنده روی لبم ماسید . مسعود آقای صبوری را دید . یکه سختی خورد و یک قدم عقب رفت . احساس تهوع کردم نبض شقیقه هایم شروع کرد به زدن . مسعود برای یک لحظه نفسش را تو سینه حبس کرد و رنگش پرید و بعد پوزخند زد . عصبی و پر از حرص . " ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم اصلا خبر نداشتم که .... " نگاه خشمناک و پر از عقده اش را ابتدا به آقای صبوری انداخت و بعد به من . دل و روده ام انگار که کشیده شد . نگاهش از صد تا کتک وفحش بدتر بود . عقب گرد کرد و رفت بیرون صدای قدمهای تند و پرشتابش وحشتناک بود . انگار که داره اَرّه می کشه روی مغز لهیده من . آب دهنم را قورت دادم و نیم خیز شدم . چشمهای نافذ و سیاه آقای صبوری وادارم کرد که دوباره بشینم با دستهای یخ کرده لیوان چای را برداشتم و تلخ تلخ خوردم . نه نباید الان برم . نمی خوام جلویش کوچک بشم . دوست ندارم فکر کنه که من از آن دخترهام که برای یه پسر خودم را خرد می کنم . ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم . ولی نه کاشکی برم . من به اون چکار دارم . مسعود الان می ره . دیگه کجا گیرش بیارم . ای خدا چه غلطی کردم . آخه چای برای چی م بود ؟ سرم را بالا بردم و به روبه رویم نگاه کردم . آقای صبوری بدجوری حواسش به من بود . از نگاههای سنگین و خیره اش احساس معذب بودن بهم دست داد بنظرم یه چیزهایی ازجریان من و مسعود را فهمیده خوب که چی ؟ چرا برام مهمه که چی در مورد من فکر می کنه؟ اصلا چرا مثل بُز بهم خیره شده و هیچی نمی گه ؟ سیگارش را تو جاسیگاری خاموش کرد واز جا بلند شد و خیلی مودب از خانم فرخی تشکر کرد . بطرف در رفت قبل از اینکه خارج بشه نگاه گذرایی بهم انداخت . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی انگار پشیمان شد، سرش را انداخت پائین و در را پشت سرش بست . صدای قدمهایش تو راهرو محو شد . خانم فرخی چای نصفه را از جلوم برداشت . اهمیت ندادم . پریدم بیرون و پله ها را با سرعت طی کردم . و به محوطه رسیدم و دور و ورم را نگاه کردم . از مسعود خبری نبود . تندتردویدم جلوی در ورودی دانشگاه ایستادم . به هن هن افتادم و سینه ام شروع کرد به سوختن . چشمهایم را تیز کردم و ماشینها را از نظر گذراندم . نخیر حتما رفته . اونطوری که اون با عصبانیت از در رفت بیرون معلومه که منتظرم نمی مونه . احتمالاامشب هم زنگ نمی زنه . لبخند تلخی زدم . اشکهام گرم و پرباران از گونه هام سرازیرشد . دستم را روی میله های سبز رنگ دانشگاه کشیدم و از کنار آنها آهسته رد شدم . حالا چکار کنم ؟ مسعود را از کجا پیدا کنم ؟ باید برایش توضیح بدم . می دونم که باخودش هزار تا فکر و خیال الکی می کنه . لبم را به دندان گرفتم . عجب شانسی من دارم فکر کردم امروز با هم می ریم بیرون و همه چیز تمام میشه ولی نه انگار تازه داره شروع میشه . ترسی به جونم افتاد و تنم مور مور شد . من نمی خوام مسعود را از دست بدم . نگاهم به باجه تلفن آن سمت خیابان افتاد حتما تا الان برگشته شرکت باید بهش زنگ بزنم . شماره را گرفتم و منتظر شدم . بوق آزاد زد . قلبم ریش شد . اگه نخوادباهام حرف بزنه چی ؟ اگه سرم داد زد چی ؟ اگه .... ارتباط برقرار شد الو ... بله ... نفسم را تو سینه ام حبس کردم . بله بفرمائید .... صدای امیر بود . چکار کنم بهش بگم با مسعود کار دارم یا نه ؟ دوباره گفت بفرمائید . باز هم سکوت کردم . نه ممکنه تو شرکت باشه و به امیر گفته نمی خواد با من حرف بزنه پس بهتره خودم را ضایع نکنم . گوشی را گذاشتم و به اتاقک باجه تلفن تکیه دادم . از کجا معلوم شاید هم اصلا نرفته باشه شرکت . حواسم رفت به دوزاری سیاه رنگ کف باجه تلفن . کسی به شیشه زد . " عجب وضعیتیه . بیا بیرون خانم مگه خوابت برده ؟" آمدم بیرون و به پیرزن درشت اندام عصابدست و اخمو نگاه کردم . رویم را برگرداندم . اه عین آدمهای بدجنس می مونه . صدرحمت به مادر فولاد زره . باید از دیدنش کفاره بدم . با کینه و چپ چپ بهم خیره شد ورفت تو باجه . " جوانهای امروز از تلفن مراد می خوان . هر جا می ری می بینی به تلفن آویزونند و وِل کنش نیستند ." سرش را تکان داد ." به جای این چیزها بچسبید به کار وزندگیتون ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پشت کردم و ازش دور شدم . سردردم دوباره بدتر شد .چقدر حالم بده انگار یکی شقیقه هایم را گرفته و داره از دو طرف فشار می ده .
    یه تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و شیشه را آوردم پایین . کاش تا خانه بالا نیارم .
    مامان با دیدن چشمهای قرمز و بی حالم با نگرانی گفت چی شده چرا به این روزو حالی ؟
    مقنعه ام را از سرم کشیدم بیرون ." داره از سردرد چشام از حدقه در می آد ."
    "آخه چرا ؟"
    "نمی دونم شاید سینوزیتم عود کرده . اگه می شه دو تا از قرصهای میگرن بابا را بده بخورم . آنها قویه شاید زود اثر کنه" صورتش در هم رفت "از کی تا حالا تو خودت قرص تجویز می کنی ؟"
    صدام تبدیل به گریه شد "مامان ترا خدا اذیت نکن . هر چی می خوای بدی بده . فقط دردم ساکت شه ."
    دو تا قرص استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم . فکرهای ناراحت کننده و عذاب آور به مغزم هجوم آورد وسرم رو سنگین تر کرد . مثل مرغ پر کنده هزار بار تو جایم غلط زدم . "خدا لعنتت کنه مسعود که اینقدر منو عذاب می دی و به این روز می اندازی . خدایا کاش خوابم ببره ."
    با صدای بهم خوردن در چشمم را باز کردم . ساحل با مانتو و مقنعه کار آمد بالای سرم ایستاد و تو صورتم خم شد "چی شده مامان می گه حالت زیاد خوب نیست؟"
    تو جایم نیم خیز شدم دستی به پیشانی ام کشیدم ." آره . ولی الان بهترم ."
    با شوخی گفت " منم اگه جای تو این همه ساعت تخته گاز می خوابیدم هر مریضی داشتم خوب می شد چه برسه به سر درد ساده ."
    "ولی خدا نصیب هیچکس نکنه . این چند ساعت پدرم در آمد ."
    خمیازه ای کشید و دستش را برد بالای سرش و تنش را کشید ." اگه بدونی چقدر خسته ام . به اندازه یک هفته کار کردم . حسابی سرم شلوغ بود .چند تا متن فوری بود که باید ترجمه می کردم می فرستادم می رفت . ببین چی بود که الان رسیدم خونه."
    به سمت پنجره و تاریکی بیرون نگاه کردم" مگه ساعت چنده ؟" "نُه ."
    تو جایم نشستم "وای یعنی می خوای بگی من این همه مدت خوابیده ام ؟"
    "بله دیگه پس فکر می کنی من برای چی دارم حسودی می کنم ."
    با دستش هلم داد تو تخت ." بخواب . بخواب که فعلا حسابی خوش به حالته . نه کاری ، نه مسئولیتی آسوده از همه دنیا . کاش جایت بودم ."
    رویم را بطرف دیوار کردم و لبخند تلخی زدم خبر نداره تو دلم چه غوغائیه . تا آخر شب را با کلافگی سر کردم ، تقریبا داشتم دیوونه می شدم .
    به عقربه های ساعت نگاه کردم با خودم کلنجار رفتم" ساعت از دوازده و نیم هم گذشته . چکار کنم به مسعود زنگ بزنم یا نه ؟"
    ساحل طاق باز بدون اینکه پتو رو خودش بکشه خواب بود." دلم سوخت آخی گناه داره . عین جنازه غش کرده . خودش بیچاره گفت که امروز خیلی خسته شده . ببین چی بود که بر خلاف همیشه که با بهزاد دو ساعت تلفنی وراجی می کنه دو دقیقه هم طولش نداد .پس معلوم می شه خستگی به عشق می چربه ."
    گوشی تلفن را برداشتم . "مامان ایناهم که رفتند بخوابند اگه بخوام زنگ بزنم بهترین فرصته . مردد موندم آخه چی بگم می دونم که خیلی دلخوره ."
    با اضطراب شماره را گرفتم و منتظر ماندم . ناخود آگاه شروع کردم به کندن گوشه های ناخنم . "کاشکی خودش گوشی را برداره والا قطع می کنم ."
    نفسم را تو سینه حبس کردم . یکی گوشی را برداشت .
    "بله ؟" قلبم لرزید وای خودشه مسعوده . هیچی نگفتم دوباره گفت "بله" ، لحنش تلخ بود یه جورایی بی حوصله و سنگین . چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت "بله ، الو ..."
    خودم آماده کردم که حرف بزنم ولی اون صبر نکرد ، نفس بلندی کشید و گوشی را گذاشت آه از نهادم بلند شد . چشمانم بغض کرد ...مطمئنم که فهمید منم ولی یک کلمه هم چیزی نگفت . مشخصه بد جوری عصبانیه و من را مقصر می دونه ولی آخه گناه من چیه ؟
    درمانده تو اتاق قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و سرم به شیشه چسباندم . وبه سیاهی مطلق بیرون چشم دوختم . چشمهای بغض کرده ام باریدن گرفت ." خدایا خوب می دونی که من چقدر کم طاقتم . التماست می کنم یه جوری این مسئله را درستش کن . نذار عذاب بکشم ."
    صدای پایی تو راهرو شنیدم . سریع از کنار پنجره دور شدم و روی تخت دراز کشیدم و پتو را تا چانه ام بالا اوردم" حتما مامانه می خواد مطمئن بشه من حالم کاملا خوبه . بیچاره که امروز منو با اون روز و حال دید وحشت کرد" . پتو را روی سرم کشیدم و چشمهاین بستم .
    روی صندلی نشستم و نگران به در کلاس چشم دوختم" همه بچه ها آمدند پس چرا از مسعود خبری نیست ؟"
    فریبا شنگول زد پشت کمرم "هی ... می ذاری من اینجا بنشینم ؟"
    صندلی خالی کنارم را با پا جلوتر کشیدم" نخیر چه غلطها ، اینجا جای مسعوده."
    به ساعتش نگاه کرد ." احتمالا دیگه نمی آد . از هشت هم گذشته ."
    چشم غره رفتم ." نخیر هرجاهست الان پیداش می شه ، تو هم بی خودی کار وکاسبی ما را کساد نکن ، بذار زندگیمون را بکنیم ".
    چشممک زد ."چیه تو هم تنه ات خورد به مهتاب ؟" " که چی ؟"
    "مگه نمی بینی دودلداده جوان چطوری بهم چسبیده اند ." برگشتم نگاهشون کنم "خوب به من چه ؟"
    سایه ای جلوی در افتاد و آقای صبوری آمد . مثل همیشه تر و تمیز و شق ورق و با ریش و سبیل از ته تراشیده .
    فریبا گفت "لامصب اینقدر صورتش نرمه که آدم دلش می خواد یه ماچ ازش بگیره ."
    محکم لگد زدم به ساق پایش ." خاک بر سر هیزت بکنند ."
    خندید" خوب حالا مگه چی شد . با حلوا ، حلوا که دهن شیرین نمی شه چه جدی گرفتی ."
    هلش دادم بطرف عقب . "برو بشین سر جایت خیلی پستی ."
    آقای صبوری یک مبحث کامل و سخت را درس داد و یک سری حروف و اعداد روی تخته نوشت تمام حواسم متوجه در بود . "وای مسعود نیامد . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ "دلشوره عجیبی سر تا پام را گرفت . با اضطراب انگشتانم راصدا دادم ." درسته که خیلی ازش کفری ام که از هفته پیش باهام قهر کرده یک زنگ بهم نزده ولی حاضر نیستم کوچکترین مسئله ای برایش پیش بیاد ."
    صدای آقای صبوری را شنیدم ." بله برنامه را اجرا کنید حتما جواب می ده." صدای شاسی های کامپیوتر و زمزمه های بچه ها بلند شد بدون اینکه هیچ کاری بکنم نگاهم را خسته و کلافه به صفحه آبی مونتیور دوختم .
    آقای صبوری گشتی تو کلاس زد و به سوالات بچه ها جواب داد . کم کم به من نزدیک شد حواسم بود . "اوه ... حتما حالا می خواد بهم گیر بده ." از ترس اینکه چیزی بهم نگه الکی یک سری اعداد و ارقام وارد کامپیوتر کردم .
    "بذار فکر کنه دارم کار می کنم ." اومد جلو نگاهی به صفحه مونتیورم انداخت قلبم تاپ تاپ کرد . کاش نفهمه .
    سرش را جلوتر آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد . بعد به من نگاه کرد ." می شه بگوئید دارید چکار می کنید؟"
    لحنش کمی بداخلاق و خشک بود .
    بی حوصله رویم را بطرفش برگرداندم ولی چیزی نگفتم ." تو دلم دعا کردم کاش منو از کلاس بندازه بیرون ولی بهم پرخاش نکنه . اصلا حالش را ندارم خودم به اندازه کافی سرم به اندازه یه قابلمه سنگین شده ."
    روی صندلی خالی کنارم نشست و از سکوتم تعجب کرد . پلک زدم و یکدفعه بغض کردم . به صورتم خیره شد ." اتفاقی افتاده خانم سعادتی ؟"
    صدایش را ملایم تر کرد و گوشه لبم را گزیدم .رفت تو فکر . "اگه حالتون خوب نیست می تونید تشریف ببرید."
    با ناراحتی آهم را فرو دادم . "چرا مسعود فکر می کنه رفتار این با من یه جور خاصیه .نه مثل بقیه بچه ها ست تازه همین چند لحظه پیش هم که داشت بد اخلاقی می کرد ."
    دوباره صدام زد " خانم سعادتی گفتم که می تونید تشریف ببرید ."
    سرم تکان دادم " نه استاد حالم خوبه می مونم . " "مطمئن هستید ؟" " بله ."
    یک لحظه نگاهم کرد و دستی به صورتش کشیدو به مانتیور اشاره کرد . "خوب پس این اطلاعات غلط را حذف کن ودوباره از نو بهش اطلاعات بده."
    سعی کردم تمرکز بگیرم . وکاری را که می گه انجام بده . ولی بودنش کنارم معذبم کرد ."کاش از اینجا بلند شه . من که اینطوری بیشتر قاطی می کنم ."
    تقه ای به درخورد همزمان با آقای صبوری سرم را بالا آوردم و نگاه کردم . مسعود در چارچوب در بود . بدنم لرزید" وای مسعود امد .ولی چه بد موقع ."
    مسعود با چشمش دنبال آقای صبوری تمام کلاس را گشت و بعد از اون رادید کنار من . صورتش مثل یک تکه سنگ سخت شد .سخت و غیر قابل خواندن . خودم را نیشگان گرفتم فقط خدا می دونه الان چه احساسی داره .
    آقای صبوری به ساعتش نگاه کرد و گفت" آقای کامیار فکر نمی کنید الان برای آمدن یه مقدار دیر باشه ؟
    شما که می دونید من بعد از خودم هیچکس را سر کلاس نمی پذیرم ." لحنش کاملا جدی بود .
    مسعود سرسختانه گفت "بله استاد می دونم" و بدون اینکه هیچ توضیحی بده پشت کرد تا از کلاس خارج بشه .
    ناخودآگاه و آهسته از دهنم پرید بیرون "وای نه ."
    وای آقای صبوری شنید . برگشت یک لحظه به صورتم زل زد . ملتمسانه بهش چشم دوختم وتو دلم گفتم" ترا خدا بذار بیاد تو ."
    انگار که حرفم را خواند بلند گفت" صبر کنید آقای کامیار."
    مسعود سرش را چرخاند ." چون اولین بارتونه ندید می گیرم می وتونید بنشینید ."
    مسعود خصمانه و به زور تشکر خشکی کرد و وسط کلاس ایستاد . دنبال یه جای خالی گشت . همه صندلی ها پر بود .
    آقای صبوری بلند شد و بطرف تخته رفت . "بنظرم جای شما را اشغال کردم ."
    زمانیکه از کنارم رد شد به عنوان تشکر پلک زدم نمی دونم فهمید یا نه ولی لبخند کوتاهی زد .
    مسعود نشست ، آهسته و ساکت وعین یک غریبه . انگار که من را نمی شناسه . حتی نگاه هم نکرد .
    احساس خرد وتحقیر شدن بهم دست داد . احساس بی ارزشی و گلویم از بغضی پنهان درد گرفت .
    "من که می دونم از قصد این کار را می کنه که لجم را در بیاره . خیلی نامرده . "قلبم آتیش گرفت به روی خودم نیاوردم و به جلو و به آقای صبوری نگاه کردم . حواسش به ما بود . فهمید که ما حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم .
    خون ،خونم را خورد تا کلاس تمام شد . بنظرم یک قرن طول کشید . وسائلم را جمع کردم و درمانده به دور خودم چرخیدم . "حالا چکار کنم بذارم برم یا نه با مسعود حرف بزنم ؟ بالاخره چی اینطوری که نمی شه . تا کی قهر وقهرکشی ؟"
    خواستم طرفش برم ولی کیومرث آمد پیشش و شروع کرد به خوش و بش کردن . سرم را با وسائل تو کیفم مشغول کردم انگار که دارم دنبال چیز مهمی می گردم . کلاس کم کم خالی شد . آقای صبوری هم از گوشه چشم نگاهی کنجکاوانه بهم انداخت و با چند تا از بچه ها رفت بیرون .
    فریبا با مهتاب آمدند پیشم . "تو نمی آی بوفه ؟ جنسهای جدید آورده . انواع و اقسام پفکها و بیسکوئیتها ، شکلات هم اورده ."
    "چرا شما برید من وخودم را بهتون می رسونم ."
    کیومرث شنید که به بچه ها چی گفتم حدس زد که با مسعود کار دارم . برای همین زود حرفهایش را تمام کرد خداحافظی کرد تنها شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مسعود خم شد و کتاب قطور آمار و روش های تحقیق خودش را از روی صندلی برداشت. برای یک لحظه چشمش تو چشمام افتاد ، تو نگاهش یک دنیا غم و سوء ظن بود . قلبم سوزش پیدا کرد . کاش سرم فریاد بکشه ولی اینطوری نگاهم نکنه . صدایش زدم : "مسعود من می خوام با تو حرف بزنم ."
    بطرف در رفت :"ولی من عجله دارم باید برم ." لحنش سرد و عبوس بود . آمدم ، جلویش ایستادم : "ببین تو داری اشتباه می کنی ! یک اشتباه خیلی بزرگ . تو این هفته خیلی منتظرت شدم که بهم زنگ بزنی . حداقل ازم توضیح بخوای ولی تو نزدی ."
    با غرور و تمسخر نیشخند زد ."تو چرا نزدی ؟" دستهای عرق کرده ام را به روی مانتوم کشیدم . "برای اینکه .... برای اینکه فکر کردم که ... "
    ـ" هه ! حتما سرت خیلی شلوغ بود وقت نکردی ." لحنش پر از کنایه بود . حالم بد شد . با خشم غرید . "ببین ساغر من اگه کسی بهم نارو بزنه حتی اگه دو تا چشمم باشه ، می کنم می اندازمش دور . می فهمی ؟" صدایش پر از نفرت و کینه بود و تا عمق روحم تمام تار و پودم را بهم ریخت . به کل لال شدم . با بی اعتنایی پشتش را کرد و چند قدم ازم دور شد . عصبانی بطرفش رفتم . یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندمش . با حیرت به من و کاری که کردم خیره شد . داد زدم :" من تا حالا به هیچکس نارو نزدم، مخصوصا به تو !"
    در سکوت چشمهای مغرور و آزرده اش را همان چشمهایی که هنوز مهربان بود و گیرا، به صورتم دوخت . بغض تو گلوم به چشمام سرایت کرد و پر از اشک شد . بی اراده دستم لغزید و آمد پایین و روی سینه اش قرار گرفت . "مسعود به خدا من آنروز ..." حرفم را قطع کرد . اشکهایم منقلبش کرد . صورت خسته و داغونش را از من برگرداند : "نه ساغر هیچی نگو ." متعجب شدم . دستهای شل و وارفته منو میان دستهای بزرگش گرفت . دستهایش مثل یک قالب یخ ، سردِ سرد بود . سرمایش به تنم سرایت کرد و لرزم گرفت . خیلی آروم گفت :" نمی خوام چیزی بگی ." انگار که چیزی سوهان روحش بود . چهره اش منقبض شد . پایم را به زمین کوبیدم ." چرا نه ؟ من باید همین الان همه چیز را برایت روشن کنم ." نفس بلند و آزرده ای کشید . "نه ! امروز من زیاد روبه راه نیستم ، توهم حال درستی نداری . بذار برای یک فرصت مناسب ." صدایش از ناراحتی سنگین و خش دار بود . خیلی دلم گرفت انگار که تمام غم دنیا را ریخت روی سرم . چند بار دستهایم را محکم فشرد . انگار که بخواد بهم اطمینان بده . انگار که بخواد بگه دوستم داره . انگار که بخواد بگه به اندازه تمام دنیا ازم گله داره و انگار که بگه ترا خدا بذار برم . نمی دونم احساسات ضد و نقیض . لباش حرکت کوچکی کرد . "بعدا می بینمت ." دستهایش را آهسته از میان دستهایم درآورد و با گامهای شتاب زده رفت بیرون . همانطور مسخ شده وسط کلاس ایستادم . نفسم گرفت . آه خدایا قلبم داره چاک چاک می شه و هیچ کاری نمی تونم بکنم . روی نزدیکترین صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . من چکار کردم ؟ گریه کردم ، التماس کردم . خودم را کوچک کردم چرا ؟ مگه من ادعا نمی کردم که پسرها را به لنگه کفشم هم قبول ندارم . پس چی شد؟ همه اون حرفها الکی بود ؟ چیزی تو وجودم فریاد کشید و تمام اندامهای حسی ام را به تلاطم انداخت . چون دوستش دارم . من مسعود را دوست دارم . صدای پایی تو راهرو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . اشکهایم را با پشت دست پاک کردم . فریبا اومد تو . " ا... تو که هنوز نشستی . مگه نمی خوای بیای ؟" سرم را بلند کردم . چشمهای قرمز و حال و روزم را دید . "چیزی شده ؟"
    ـ"نه "
    ـ" دروغ می گی یه چیزی شده ."
    صدایم را به حالت فریاد بالا بردم :" ترا خدا ولم کن بذار تنها باشم ." از لحن تندم جا خورد ، ولی هیچی نگفت ، فقط سکوت کرد و آهسته از کلاس بیرون رفت . پشیمان شدم . آخه برای چی خشمم را سر اون خالی کردم . اون چه گناهی داره ؟ بی چاره فریبا هیچی هم نگفت .
    زنگ ادبیات و آمار برایم مثل اونهایی که ذره ذره جون می دهند به همان سختی گذشت . زنگ تربیت بدنی بدتر . پنجاه تا دراز و نشست زدم و با تنی آش و لاش پس افتادم . کنار دستم هم فریبا . صدای هن هن نفسش تو گوشم عین سمفونی بود . همینطور دراز کش به پهلو شدم و بازویش را تکان دادم :" فریبا تو از دستم ناراحتی ؟" به قلبش اشاره کرد و بریده بریده گفت :"بذار نفسم جا بیاد ." صورتش مثل مخمل یکدست قرمز قرمز بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی و دور دهنش کاملا مشخص . هن هن نفسش آرامتر شد . پرسید :"خوب چی می گفتی از دستت ناراحتم ؟"
    ـ" آره ناراحتی ؟"
    چشمک زد ." خر نشو . مگه تو چکار کردی ؟"
    ـ"همین امروز صبح یه خرده عصبی بودم و داد کشیدم ."
    روی آرنج نیم خیز شد و مقنعه اش را باد داد . "اصلا فراموش کرده بودم ولی حالا چت بود ؟"
    ـ" هیچی یه خرده با مسعود بحثم شد ."
    ـ" مسئله جدیه ؟"
    ـ" نه از این دلخوری های جزئی."
    ـ" اگه اینطوریه بذارش به حال خودش . به مرد جماعت نباید زیاد رو داد . اگه تو بری طرفش فکر می کنه خبریه بهش کم محلی کن . ببین مثل چی دنبالت می دوه ."
    تو دلم آه کشیدم . چقدر ساده ست . مسعود مغرورتر از اونه که دنبال کسی بدوه . مهتاب دراز و نشست زد و آمد کنار ما روی زمین دراز کشید :"آه ، مردم ! کمرم دو تیکه شد لامصب خانم کواکب عجب گیری می ده . تا دهن آدم را سرویس نکنه ول کن نیست . این چند تای آخری واقعا بریده بودم . " دستهایش را از دو طرف باز کرد و چشمهایش را بست . " آخی دلم می خواد دو ساعتی همینطوری طاق باز بخوابم " آفتاب مستقیم خورد تو چشم فریبا چهار زانو نشست و به من گفت :" پشت کمرم را بتکان . " تکاندمش :" فایده نداره . تمام جونت خاکیه باید کلا تمام پشتت را آب بزنی ."
    بلند شد و دست من را هم گرفت :" اوه تو که بدتر از منی ."
    ـ"آره می ریم دستشویی آب می زنیم ."
    مهتاب همانطور چشم بسته گفت :" چند دقیقه صبر کنید نفس منم بالا بیاد همه با هم می ریم ." فریبا به پایش لگد زد ." پاشو خودت را لوس نکن . الان زنگ می خوره . دستشویی شلوغ میشه . من عجله دارم می خوام برم تره بار میوه بخرم ."
    چشمهایش را باز کرد ." مگه چه خبره ؟"
    ـ" امشب مهمان داریم ."
    ـ" کی ؟"
    ـ" دو تا از دوستهای آرش با خانمشون . مثل اینکه می خوان کادوی عروسی مان را بدن."
    مهتاب خندید :" چه زود ! خوب یه بارکی می ذاشتند وقتی بچه تون متولد می شد دو تا را با هم می آوردند ."
    فریبا دوباره زد به پایش ." پاشو دیر شد ."
    یک خرده نیم خیز شد :" راستی خبر مبری نیست ؟"
    خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت و تکاند :" نه دیگه گذاشتم بعد از عروسی تو . خوب نیست که اون موقع حامله باشم و نتونم برقصم ." لحنش با شوخی بود . مهتاب کف دو تا دستش را گذاشت روی زمین و به سختی بلند شد :" حالا کو تا عروسی من !"
    ـ" آها ، راستی برنامه تون چی شد ؟"
    ـ" هیچی ، فعلا که قرار شده بعد از ظهرها کیومرث توی یک مدرسه غیرانتفاعی تدریس کنه تا درسش تمام بشه ، از آن ور هم باباش اینا دارند طبقه بالا خانه شان را بازسازی می کنند . باباش می گه چند سال اول زندگیتون را اینجا باشید تا کیومرث یه خرده رو به راه بشه بعد هر کاری دوست دارید بکنید ."
    فریبا گفت :" گفتی باباش چکاره س ؟"
    ـ" دبیر بازنشسته ست ."
    ـ" آها ، بعد چند تا خواهر و برادرند ؟"
    کمر گوشتالود فریبا را گرفتم :" ول کن بابا ، اصول دین می پرسی ؟"
    مهتاب گفت :"برادر نداره ، فقط دو تا خواهر بزرگتر از خودش داره که اونها هم ازدواج کرده اند ."
    فریبا زد به شانه اش :" پس خوش به حالت ! تو می شی عروس یکی یک دانه و حسابی براشون ناز می کنی ."
    سرش را کشید عقب :" چی بگم ؟ حالا تا اون موقع ."
    فریبا ادامه داد ." توی این دوره زمونه اگر پدر و مادر دست بچه شون را نگیرن که کسی نمی تونه زندگی تشکیل بده . مثلا همین ما . تمام پول پیش خانه و خرج عروسی را پدر و مادر من و آرش دوتایی باهم دادند ، والا می تونستیم خانه به این خوبی تو تهران بگیریم؟ تازه باز هم از نظر مالی ما را ساپورت می کنند ، خدا خیرشون بده ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چانه مقنعه اش را صاف کردم :"پس قدرشون را بدون و اینقدر پشت خانواده شوهرت بد نگو." چشماش چهار تا شد :" من کی بد گفتم ؟"
    خندیدم :"هیچی بابا ! می خواستم حالت را بگیرم ."
    پشت چشم نازک کرد :"پس بگو جنون داری ."
    سه تایی بطرف دستشویی راه افتادیم ، فریبا باز سوال کرد :"خوب حالا کی نامزد می کنید ؟"
    ـ"احتمالا تابستان . البته نه اینکه نامزدی رسمی بگیریم ، نه ، فقط در حد اینکه حلقه دست کنیم و یه صیغه محرمیت خوانده بشه . "
    سعی کردم حساسیت به خرج ندهم و به هیچی فکر نکنم . جلوتر از آنها دویدم :"بچه ها زنگ خورد . الان غلغله می شه ها ."
    از دستشویی که بیرون آمدیم ، فریبا گفت :"بچه ها من که خیلی عجله دارم . خداحافظ " و تو راهرو و شروع کرد به دویدن .
    به مهتاب گفتم :"تو چی ؟ با من می آی ؟" توی آینه یکبار دیگه نگاه کرد و رژگونه اش را با دست کمرنگ تر کرد :"نه همین جا منتظر کیومرث می مونم ، قراره با هم بریم."
    آینه را گذاشت کنار :"چطور شد ؟ خوب شدم ؟ "
    ـ"آره ، تو همینطوریش هم خیلی به کیومرث سری ، ولی خوب بد نیست زیر چشمت را یک کم ریخته پاک کنی . "
    آینه را دوباره از تو کیفش در آورد و نگاه کرد . گفتم :"ببین پس من رفتم خوش بگذره ."
    دستمال را محکم کشید گوشه چشمش :"قربان تو خداحافظ ."
    آهسته با گامهای خسته جلوی در دانشگاه منتظر ماشین شدم ، نسیم خنکی وزید و بعد هم چند قطره باران . به آسمان نگاه کردم ، ابر سیاهی به سرعت در حال پیشروی بود و جلوی خورشید را می گرفت . هوا خاکی و غبار آلود شد ، ای وای الان حتما باران می آد ! کاش چتر آورده بودم . رعد و برق شدیدی زد و باران تند و رگباری به زمین و به تن من شلاق زد . به هر ماشینی که رد شد اشاره کردم : "سربزرگراه ، سر بزرگراه ." عصبانی شدم نخیر حالا هیچکس نمی ایسته . آن موقع که نمی خوام عین مور و ملخ بوق می زنند و التماس می کنند و نه به حالا که یکی پیدا نمی شه . تمام مانتو و پاچه شلوارم خیس خیس شد به ... عین موش آبکشیده شده ام . کاش بارانی پوشیده بودم .
    به ابرهای وسیع و سیاه نگاه کردم ، بهاره دیگه ، درست مثل دیوانه زنجیری می مونه که نمی شه کارهایش را پیش بینی کرد . هر لحظه یه جوره . حالا هم به من پریده .
    به پیکان نخودی رنگی اشاره کردم :"سربزرگراه پانصد تومان ." رد شد . اه ... لعنت به این شانس ماشین پشت سری اش برام بوق زد ، خوشحال برگشتم . آقای صبوری بود با پاترول مشکی اش . دچار اضطراب شدم .
    شیشه را پایین کشید و صدام کرد :" خانم سعادتی سوارشید تا یه جایی شما را میرسونم " و در باز کرد . برق از سه فازم پرید ! نه ، ترا خدا همین مونده یکبار دیگه سوار ماشینش بشم تا مسعود ... دوباره صدام زد :"چرا معطلید ؟ بفرمائید ."
    با دست خیسم موهایم را کردم تو مقنعه ام :" خیلی ممنون استاد منتظرم بیان دنبالم ." مکث کوتاهی کرد و ناباورانه و سنگین نگاهم کرد . معذب سرم را پایین انداختم . خر که نیست ، فهمید که دروغ می گم ، کور که نبود ، دید دارم ماشین می گیرم .
    با دلهره سرم را کمی بالا آوردم ، با چشمهای نافذ و سیاهش کنجکاوانه بهم خیره شد و دستپاچه تر شدم . دستهایش را دور فرمان قلاب کرد و لبخند معنی داری زد . انگار که همه چیز را می دونه . گفت :"پس اصرار نمی کنم هر جور که راحتید ." بوق کوتاهی زد ، با احتیاط از کنارم رد شد که آب بهم نپاشه . به دور شدنش نگاه کردم . فکری تو سرم جرقه زد ، نمی تونم بگم نسبت بهم نظری داره ولی هر چیه بی توجه هم نیست .
    ماشینی برام بوق زد و چلپ چلپ از روی آبهای زیر پام گذشتم و سوار شدم و در محکم کوبیدم . راننده چشم غره رفت . محل ندادم . یعنی امکان داره که حدس مسعود درست باشه ؟


    با وسواس هر چه تمامتر توی آینه نگاه کردم . آره ، همینقدر که ریمل زدم بسه ، دوست ندارم مژه هایم به همه بچسبه و خیلی بره بالا .
    رژ گونه ام را هم با دستمال کمرنگ کردم ، خوشم نمی آد مسعود فکر کنه چون امروز با هم کلاس داریم برای اون خودم را درست کرده ام . باید صورتم مثل همیشه باشه .
    توی حیاط کنار استخر ایستادم و هوای صاف و درخشان را با تمام وجودم بلعیدم . عجب آسمان آبی ئی مثل آسمون کردستان می مونه . یادش بخیر سه ، چهار سال پیش عید که با خاله نسرین اینا رفتیم اونجا چقدر خوش گذشت . آخی اون موقع با نادر و نازنین و ساحل چه دورانی داشتیم . چقدر سر به سر هم می ذاشتیم . حیف چه زود همه چیز عوض شد .
    ساحل که چند وقت دیگه عروس می شه و نازنین هم که همین روزها بچه اش به دنیا می آد ! با حسرت نفس کشیدم، من که فکر نمی کنم اون روزها دیگه برگرده .
    به بوته گل سرخ بغل پایم به دقت نگاه کردم واقعا چقدر خوش رنگه . درست رنگ یاقوت می مونه . خم شدم و آن را چیدم . بوش کردم ، شبنم روی آن بینی ام را خیس کرد . انگار که طروات و تازگی اش به تمام وجودم رخنه کرد . دستهایم را از دو طرف باز کردم و لبخند زدم . مطمئنم که امروز شانس با منه و همه چیز درست می شه ، مثل قبل .
    یک لحظه قلبم گرفت . آخه چطوری ؟ هنوز که مسعود با من حرف نمی زنه، نمی دونم قهره یا نه ، ولی از هفته پیش که سر کلاس دیدمش تا حالا دیگه خبری ازش ندارم . اصلا زنگ نزده . آن روز که خیلی دلخور بود . حتما هنوز هم دلخوره .
    دلهره را از خودم دور کردم . خوب خنگ خدا برای اینکه تو باید بهش زنگ می زدی ، مگه قرار نبود همه چیز را برایش بگی ؟
    شانه هایم را بالا انداختم . آخه تو تلفن سخته ، نمی شه همه حرفها را زد ، رو در رو بهتره . قدمهایم را تند کردم و از خانه بیرون آمدم . ولی امروز هر طور شده مسعود را وادار می کنم به حرفهایم گوش بده ، خسته شدم از این همه قهر و قهر بازی سر هیچ و پوچ .
    تو محوطه دانشگاه چند تا از بچه ها را دیدم و سلام و احوال پرسی کردم . و پله ها را آهسته ، آهسته بالا رفتم . عجب شانسی ئه . این ترم فقط هفته ای یکبار مسعود را می بینم ، اونم روزی که کامپیوتر داریم و سرش هزار تا حرفه . این بدبختی نیست ؟
    صدای قدمهای آهسته ای را شنیدم بعد سایه بلند و کشیده ای را کنار خودم دیدم . سرم را چرخاندم ، نفسم بند اومد . وای خودشه مسعوده.
    یک لحظه دست و پایم را گم کردم . خودم را نهیب زدم . چته؟ مگه اولین باریه که می بینیش ؟ واسه چی هول کردی ؟ قلبم تاپ تاپ کرد . انگار یک سال ندیدمش . چقدر دلم واسش تنگ شده . مسعود گفت : "سلام " و قدمهایش را با من هماهنگ کرد ، بوی عطرش ، صورت خوش فرم قهوه ای ش ، هیکل چهارشانه و قد بلندش ، موهای صاف و براقش ... همه و همه ... ضعف گرفتم :" سلام خوبی ؟ " "بد نیستم ." نه خندید نه اخم کرد . کاملا آروم بود ، ولی مسعود همیشگی نبود . سرش را انداخت پایین ، به خودم فشار آوردم و گفتم :"تو کی وقت داری من باهات صحبت کنم ؟"
    ـ" راجع به چی ؟" خواست بی تفاوت باشه .
    تندشدم :"یعنی تو نمیدانی راجع به چی ؟ در مورد خودم وخودت . اتفاقاتی که این چند وقته افتاده ." نگاهش را بهم دوخت ، عمیق و طولانی ، خسته و آزرده و پر از گله . دلم ریش ریش شد . نفس بلندی کشید :" لازمه ؟"
    ـ" آره خیلی لازمه . من اونی که تو فکر می کنی نیستم ." لبخند تلخی زد :"من هیچ فکری نمی کنم ."
    ـ" چرا می کنی وگرنه آنروز تو آبدارخانه ..."
    کیومرث با سرو صدا جلوی رویمان سبز شد ، حرفم را نیمه کاره گذاشتم .
    با مسعود دست داد و به من سلام کرد . قیافه اش سر حال بود معلومه دیگه همه کارهایش داره ردیف می شه . اگر این خوشحال نباشه ، پس کی باشه ؟
    مسعود گفت :"چیه تو امروز اینقدر زود آمدی ؟"
    ـ" آره زود آمدم که یه خرده روی جزوه های کامپیوتر کار کنم . اصلا هیچی حالیم نیست . پر از اشکالم .تو چیزی حالیت هست ؟"
    ـ" ای تا حدودی ، یه چیزهای می دونم ."
    پریدم وسط حرفشون :"مگه مهتاب بلد نیست ؟ چرا با اون درس نمی خونی ؟"
    چشمهایش را آورد پایین : "نه ، اونم همینقدر می دونه ".
    مسعود دست انداخت پشت کمرش و یه چیزی تو گوشش گفت ، کیومرث گوشه لبش را جوید و گوشهایش سرخ شد ، عجیبه . چطور با این همه خجالتی بودنش تونست مهتاب سرکش را رام کنه و شیفته خودش بکنه ؟ به این می گن زرنگ ! مسعود با این قد درازش نصف اینم سیاست نداره . با صدای آسمان غرمبه ناگهانی ترسیدم . صدایش وحشتناک بود . سه تایی به سمت حیاط نگاه کردیم . کیومرث گفت :"عجب باران تندی ." روی پایم بلند شدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم . باز هم خوب قدم نرسید . با خودم غر زدم ... اه ... کدوم خری این پنجره ها را اینقدر بالا نصب کرده . عین یخچال خانه مون می مونه که پنجاه سانت از سرمن بلندتره . مسخره ست وقتی بخوام از طبقه بالایش چیزی بردارم باید ساحل یا مامان را صدا بزنم . این دیگه نهایت لطفی ئه که خدا به من کرده و اینقدر رشیدم .
    کیومرث گفت :"دیروز بعداز ظهر هم باران وحشتناکی اومد ."
    سرم را تکان دادم :"آره همان موقع دانشگاه تعطیل شد . پایم را که تو خیابان گذاشتم شروع شد . حسابی خیس شدم . "
    دستش را کشید روی ریش پروفسوری اش :" اتفاقا من ومهتاب هم شما را دیدیم . چون دو تا چتر داشتیم می خواستم بیام یکی اش را بدهم به شما . ولی دیدم آقای صبوری براتون نگه داشت . خیالم راحت شد . ما هم همان موقع ماشین گیرمون اومد رفتیم . "
    برای یک ثانیه نگاهم به نگاه مسعود گره خورد . تو چشماش همه چیز بود ، نه هیچ چیز نبود . گنگ و مبهم و پر از سوال .
    یکی از دانشجوهای پسر کیومرث را صدا زد . از ما دور شد :"بچه ها تا چنددقیقه دیگه برمیگردم ." هیچ کدام جوابی ندادیم ، قفسه سینه ام درد شدیدی گرفت که زد به دستم ، بدنم کرخت شد . سعی کردم تو چشمهای مسعود نگاه نکنم . ولی غیر ممکن بود .تو قفل چشماش گرفتار شدم .چهره اش را عصبانی و برافروخته بهم دوخت . کشیدگی عضلات گردنش را از زیر بلوز یقه گرد سرمه اش رنگش دیدم . سرد و بی روح فقط یک کلمه گفت :"خوب ؟"
    ولی انگار که انداختم تو دیگ آب جوش ، تمام وجودم گر گرفت ، داغ شدم . تجمع خون را در سرم حس کردم . چیزی مبهم مثل دردی مزمن پرید تو گلویم . گریه ام گرفت . به خودم فشار آوردم ولی نه ، من نباید گریه کنم که نمی تونم حرف بزنم .
    مسعود با صورت از خشم در حال منفجر شدن بی صبرانه ، نه بی رحمانه منتظر بود چیزی بگم . سعی کردم دهنم را باز کنم ولی نشد ، عین لالها شدم . به خودم نهیب زدم یا ا.. لعنتی چت شده . یه چیزی بگو ، بگو که سوار ماشین صبوری نشدی .
    باز با خودم فشار آوردم لبم لرزید ، باید مواظب باشم اشکم سرازیر نشه . نمی خوام زبون وخوار بشم، آب دهنم را قورت دادم . ولی پائین نرفت . زور زدم :"ببین من اصلا ..."
    چشمهای سرزنش کننده و متهم کننده مسعود هولم کرد . آه می دونم که هیچکدوم از حرفهایم را باور نمی کنه ، مطمئنم !
    بی اراده چشمهایم با مهی از اشک پر شد و صدایی مثل ناله از گلویم بیرون آمد و دستم را جلوی صورتم گرفتم خطوط چهره مسعود درهم و طوفانی شد . سعی کرد داد نزنه . خیلی ها دور و ورمان بودند ولی با نگاهاش گدازهای آتش و غضب بطرفم پرتاب کرد .
    سرش را محکم چند بار تکان داد . موهای صافش ریخت روی پیشانی اش . ریشخند پر از نفرتی زد : "خوب پس با آقای صبوری تشریف برده بودید که اینطور ، خوش گذشت ؟ خواستی سلام منم بهش برسونی !" لبخندش عین دیوونه های زنجیری ترسناک بود . پاشنه اش را چند بار به زمین کوبید . تمام بدنش تکان خورد . دستهایش را از دو طرف باز کرد :" امروز تصمیم داشتی همین ها را بهم بگی آره ؟ "
    لحنش تندتر شد . گوشه لبش با ریشخند پائین اومد :"خوب بگو ، خیلی مشتاقم بشنوم ."
    دستهایش را عصبی مشت کرد، صدایم لرزید :"باور کن کیومرث اشتباه کرده . اصلا اینطوری نبود ." چشمهایش را ناباورانه و توبیخ کننده به لبهایم انداخت . دوباره پوز خند زد :"هه ... آره حتما تو راست می گی ، اون اشتباه دیده . من دورغ می گم ، فقط حرفهای تو درسته ".
    آب دهنم را با وحشت قورت دادم پائین . نه بدجوری قات زده . الان هر چی بگم باور نمی کنه . بهش نگاه کردم . دوباره با نوک پنجه اش به زمین ضربه زد و به صورتش دست کشید :"متاسفم واقعا برای خودم متاسفم که دیر شناختمت . همیشه فکر می کردم تو با بقیه دخترها فرق داری . فکر می کردم صادقی ، نمی دونستم که تو هم ..."
    با دست حرفش را قطع کردم . انگار که تنم از شلاق تاول زده باشه ، از خودم بی اختیار شدم :"ببین مسعود تو احمقی ، احمق و بدبین و تعصبی . چون فکر می کنی دارم بهت دورغ می گم . چون فقط حرف خودت را می زنی حالا که اینطور باشه ، تو درست می گی . من سوار ماشین صبوری شدم . خیلی هم خوش گذشت ، اصلا باهاش رفتم سینما ، پارک ".
    بی اراده خندیدم :"آها ، یادم رفت ، خونه ش هم رفتم . خوب حالا چی می گی ؟ دوست داشتم . دلم خواست . همین را می خواستی بشنوی ؟"
    نگاهم کرد ، در سکوت و سرش را تکان داد با یک حالت بد . انگار که من یک جانور متعفن بدبو هستم . از نگاهش حالم بهم خورد . به اوج عصبانیت رسیدم . به اوج دیوانگی . چند قدم بطرفش برداشتم و جلوی پایش تف کردم :"لعنت به تو و اون صبوری و لعنت به خودم که تو را ... "
    ادامه ندادم . احساس خفگی بهم دست داد و اشکهایم تند تند ریخت روی صورتم .
    مسعود دید ولی چهره اش را در هم کشید و با خشم خندید . دیگه طاقتم تمام شد . انگار که رگ و پی بدنم در حال از هم جدا شدن بود . با سرعت بطرف پله ها رفتم و چند تا یکی آنها را پایین آمدم و توی محوطه دویدم . جلوی در دانشگاه دستم رابه نرده ها گرفتم تا نفسم را آروم کنم . ولی اشکهایم باز مجال نداد . تندتر و گرمتر باریدن گرفت . لعنت به تو مسعود . لعنت .
    مامان از آشپزخانه سرک کشید : " ا ... تویی چقدر زود آمدی ؟" رفتم جلو و به در آشپزخانه تکیه دادم :"آره ، امروز سمینار بود ، دوتا از استادها نیامدند ، منم از خداخواسته اومدم خانه ".
    در ماهیتابه را برداشت و کباب بشقابی ها را پشت رو کرد . بویش پیچید تو دماغم . حالت تهوع گرفتم عین زن های حامله .
    بصورتم نگاه کرد :"حالت خوبه ؟"
    سعی کردم عادی باشم :"آره . چطور مگه ؟ ".
    تا عمق وجودم را با چشمهای سبز میشی مهربان و نگرانش از نظر گذراند :"ولی چهره ات یه چیز دیگه می گه ، خسته ای ؟"
    به زور تبسم کردم . گوشه های لبم کش آمد و درد گرفت : "معلومه . از دودو ترافیک و شلوغی می شه کسی خسته نشه ؟ "
    خواست نگاهم کنه ، چشمهایم را سریع انداختم پایین . اگه یکبار دیگه بپرسه چته حتما بغضم می ترکه . مطمئنم . بطرف اتاق راه افتادم . "کجا ؟"
    ـ" برم لباسهایم را در بیاورم . می آم ".

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مانتو مقنعه ام را روی تخت ساحل پرت کردم و روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را بین دو تا دستهایم گرفتم و محکم فشار دادم و به خودم تو آینه نگاه کردم .دلم برای خودم سوخت.
    می دونم که دیگه هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شد ، امروز با این حرفهایی که بهم زدیم ...
    سوء ظن ها ، توهین ها و ...وای ... بغضم برای دهمین بار ترکید و اشکهایم با ناراحتی چکید روی مچ دستم ، قطره قطره ، صاف و بلوری . آخ مسعود ! هیچوقت نمی بخشمت تو از پست هم پست تری . نامردی ، خری ، احمقی . با مشت کوبیدم روی میز توالت ، من فراموشت می کنم برای همیشه ، حالا می بینی . از حرص قلبم تیر کشید نفسم تنگ شد ، چیزی تو وجودم ناله کرد ؛ دورغ می گی ! تو نمی تونی ! گریه ام تندتر شد.
    صدای اف اف آمد و بازشدن در ، صورتم را با دستمال خشک کردم و گوشهایم را تیز کردم . نکنه برامون مهمان آمده ؟ ای بابا حوصله ندارم ، چرا مامان چیزی بهم نگفت ؟!
    لباسهایم را عوض کردم و سرسری تو آینه خودم برانداز کردم . وای چشمام چقدر قرمز شده و پف کرده . هر کی نگاهم کنه ، می فهمه گریه کردم . باید یه کم آرایش کنم تا مشخص نشه . بالا و پایین چشمهای را مداد کشیدم و ریمل زدم . یک مقدار هم کرم پودر زدم و باز خودم را دید زدم . آها الان خوبه . حالا آرایش غلیظم بیشتر جلب توجه می کنه تا چشمهام . بعید می دونم که کسی متوجه بشه از اتاق اومدم بیرون وگوش کردم . صدای مامان از توی هال آمد :"رضا بازش نکن خودش بیاد."
    تعجب کردم ، باباست ؟ چرا الان اومده ؟
    رفتم تو هال . بابا سرش پایین بود ، داشت به کارتون جلوی پایش ور می رفت .
    گفتم :" سلام ." سرش را بالا آورد :"سلام خانم ، تو خانه ای ؟" عینک به چشم نداشت از ذهنم گذشت چرا بیشتر مهندس ها ریش پروفسوری می ذارند ؟ نشستم روی کاناپه : "استادمون نیامده بود . این کارتون چیه ؟ "
    ـ" جاروبرقی ."
    ـ "مال ساحل ، نه ؟ همو سرمه ای زرده که دیروز تعریفش را می کرد ؟ "
    مامان جواب داد :"آره ، همونه . بابات را فرستادم بره بگیره"
    بابا با دستهای خاکی بلند شد و بطرف دستشویی رفت ، غرولند کرد :"امروز حسابی از کار و شرکت افتادم . خانم تو که خودت خوب می دونی همیشه بعد از عید چقدر سرم شلوغه ، الان هم چند تا کار با هم گرفتم ، دیگه بدتر ، واقعا وقتش را ندارم که هر روز برای خرید یک جنس برم هر چی کم وکسر داره بنویس یک جا بخرم ."
    در دستشویی را باز کرد :"اصلا می خوای پولش را بدم خودشون برن خرید ؟"
    مامان اخم کوتاهی کرد :"رضا اینقدر غر نزن ! اونها هم بیکار نیستند ، طفلکی ها دنبال خانه اند . دیگه چیزی به عروسی شون نمانده ، حالا اگر خیلی عجله داری زودتر دستهایت را بشور ، من ناهار را می کشم . بخور و برو ."
    مامان دیس برنج را کشید ، منم کباب بشقابی را چیدم توی دیس پیرکس ، دورش هم گوجه سرخ کرده و سیب زمینی وگذاشتم روی میز .
    بابا قبل از اینکه بنشینه دستهای تپلش را کرد لای موهایم و اون را بهم ریخت :"نبینم ته تغاری ام پکر باشه ." به پیشانی عقب رفته اش نگاه کردم ، حتی اگر تمام موهایش هم بریزه باز خوش تیپه . سکوت کردم . آرام چند بار زد روی شانه ام و لبخند زد . انگار که بهم اطمینان بده . مثل اینکه نوازشم کنه ، انگار که حالم را بدونه.
    دوباره بغض گلویم را سوزاند . سرم را پایین انداختم و سنگینی چشمهای مهربانش را بروی صورتم حس کردم . احساس امنیت کردم ، تو دلم گفتم بعید می دونم پسرهای این دوره و زمانه بتوانند همچین پدرهای خوبی بشن ،کمی پلو کشیدم . بابا آب لیمو ریخت روی کبابش و سر صحبت را باز کرد :"به بنگاهای همین دورو ور سپردم اگر یه خانه نقلی به پستتون خورد خبرم کنند ."
    روی برنجش سماق ریخت :"جدیدا چقدر هم قیمت اجاره ها رفته بالا سرسام آور شده ."
    مامان سبد سبزی را گذاشت نزدیک من :"آره ، اگر خانه همین اطراف گیر بیاد عالیه .حداقل ناهار شام را می تونن بیان اینجا . طفلک ساحل وقتی از سر کار بیاد دیگه جون غذا درست کردن نداره ." بابا بهم چشمک زد :"نغمه جان اینقدری که به فکر دخترهات هستی ، به منم فکر می کنی ؟"
    مامان ابروهایش را بالا انداخت :"وا ... چی می گی رضا ؟"
    چند لحظه در سکوت بهم خیره شدند ، یعنی نه ، در هم حل شدند . بعد چشمهای میشی مامان و چشمهای درشت و مشکی بابا با هم خندیدند .
    به یک خرده چین و چروک صورتشون توجه نکردم و آه کشیدم . عشق باید همینطور باشه ! اگر بخواد به مرور از بین بره ، همون بهتر که سر نگیره . یاد حرف مامان افتادم ، یعنی واقعا بابا هر روز سر کوچه می ایستاده تا اونو ببینه بعد بره سر کارش ؟
    چه عشق تندی . زیر چشمی نگاهش کردم ، بهش نمی آد جوانی هایش دختر بازی کرده باشه . بابا از سر میز بلند شد :"خانم دستت درد نکنه ، اگر یه چای هم به ما بدی دیگه رفع زحمت می کنیم . باشه حالا دم می کنم ."
    شستن بشقابها را تمام کردم . صدا کردم :"مامان ماهیتابه خیلی چربه می ذارم خیس بخوره ." سرش تو یخچال بود به سمتم برگشت :"آره دیگه مثل همیشه گنده ها مال منه ؟ باشه تنبل حداقل چای بریز . "
    سینی چای را گذاشتم روی میز هال . بابا عینکش رو چشمش بود و چند تا نقشه هم جلوش . بدون اینکه سرش بلند کنه ، گفت :"دستت درد نکنه . "
    صدای چرخاندن قفل اومد و ساحل و بهزاد وارد شدند . تعجب کردم ، مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد :"بچه ها خیره زود آمدید ؟ "
    ساحل کیفش را گذاشت روی مبل راحتی و خودش هم نشست :"آره دو سه ساعت آخر را مرخصی گرفتم . می خوام یه خرده استراحت کنم ، امشب می خواهیم بریم مهمانی ."
    بهزاد روی مبل رو به رویی نشست :"بله با اجازه تون یکی از دوستهای صمیمیم جشن تولد دو سالگی بچه اش را گرفته . من را هم دعوت کرده . البته من را با تمام خانواده ، شما هم تشریف بیاورید." مامان گفت :"نه شما برید خوش باشید ." ساحل دستش را گذاشت روی دسته مبل :"راست می گه مامان شما هم بیائید . جمع خانوادگیه ، خوش می گذره ."
    ـ"نه بعد از ظهر چند تا خرید دارم . بعدش هم آنجا جای جوان ترهاست . خودتان برید ."بهزاد رو کرد به بابا :"آقاجان شما چی ؟ تشریف نمی آورید ؟"
    ـ"من ... اوه ... همین الان هم اینجام تمام حواسم به شرکته . خیلی کار دارم .چایم را بخورم رفتم!" ساحل پکر شد . نگاهش را انداخت به من :"ساغر تو دیگه بهانه نیار ، عصبانی می شم ."
    ـ" من ؟ ..." انگار به تنم چیزی نیش زد :"اصلا حرفش را هم نزن . چند وقته دیگه امتحانات پایان ترمه ، هیچی درس نخواندم . از امروز می خوام شروع کنم ."
    ـ"دروغ نگو ، تو که همیشه درس خوندنت فقط شب امتحانه . من که خوب می شناسمت ."
    بهزاد هم حرفش را ادامه داد :"حالا از فردا شروع کن ، یک شب که هزار شب نمی شه ؟ بعدش هم تو هیچوقت با ما بیرون نمی آی . اگر امروز نیای دیگه نه من ، نه تو ، اصلا ما هم نمی ریم ." ساحل هم حرفش را تاییدکرد :"آره ، ما هم نمی ریم ."
    نزدیک بود جیغ بکشم . ای خدا عجب پیله هایی هستند . حالا با این حال و روز درب و داغون فقط مهمانی رفتنم مونده .
    مامان بهم اشاره کرد :"خوب حالا اینقدر اصرار می کنند برو دیگه ." حرصم گرفت :"آخه ..."
    بابا از جایش بلند شد و کمر شلوارش را مرتب کرد :"منم فکر می کنم اگر بری بهتر." چشمهایش را تو چشمهایم گره انداخت . انگار که بگه غصه هیچی را نخور . توی منگنه گیر کردم . نفس بلندی کشیدم و به اجبار گفتم :"باشه ."
    ـ "فوت کن مامان . فوت کن مامان ." پریسای کو چو لو دو تا شمع روی کیک عروسکی را فوت کرد و همه دست زدند . چراغها روشن شد و صدای نوار را بلند بلند کردند "حالا همه با هم بگین .تولدت مبارک . مبارک . مبارک . "
    گوشهایم تیر کشید . اخم هایم را کردم تو هم . پس این بزن بکوب کی تمام می شه ؟ دارم دیوانه می شم . کاش قاطع می گفتم نمی آم . یک ایل دختر و پسر با سرو صدا و جیغ و داد شروع کردند به رقصیدن . درست عین وحشی ها . واقعا که انگار از زندان رها شده باشند و اینها ریختند بیرون . دیگه جیغ کشیدنشون چیه ؟
    بهزاد دستم را گرفت :"پاشو برقص برای چی نشستی ؟"
    دستم را کشیدم :"با این کفشها نمی تونم پاشنه اش خیلی بلنده . می ترسم بیفتم ."
    ـ" نه بهانه می آری . ساحل امروز خواهرت یه چیزیش هست خیلی ساکته ."
    ساحل سرش را یک وری کرد و توی صورتم دقیق شد. از موهای بلند سشوار کشیده اش بوی تافت اومد . چشمهایم را به بلوز سرخابی کمر کرستیش دوختم ولی اون سرم را بالا آورد :"ساغر چیه چرا پکری ؟ بی حوصله ای ؟ "
    دوباره همان بغض آشنا گلوم را سوزاند . مثل دردی که با مسکن آرام باشه و دوباره عود کنه . نذاشتم چشمهایم خیس بشه . خاک بر سرمن که اینقدر ضعیفم و ناراحتی ام را بروز می دم .
    به زور لبخند زدم :"من از شما دو تا حالم بهتره . چرا باور نمی کنی ؟" هیچی نگفت فقط نگاهم کرد با شک .
    از جایم بلند شدم :" اگر برقصم خوبه ؟ دست از سرم بر می داری ؟"
    سه تایی رفتیم وسط جمع . چهار ، پنج دقیقه با بهزاد و ساحل رقصیدم . بعد چرخ زدم و پشتم به آنها شد . پسری رو به رویم در حال رقصیدن بود ، قد بلند و لاغر با صورت نمکی و چشمهای روشن . بهم لبخند زد . اخم کردم و تو دلم گفتم برو گمشو بابا ! حوصله ندارم ، و رویم رابرگرداندم رفتم نشستم و برای چندمین بار ساعت را نگاه کردم . الان یازده ست . این دو تا ، تا کی می خوان بمونن ؟! شام هم که خوردیم . معلومه خیلی بهشون خوش گذشته . بریم گورمون را گم کنیم دیگه مهمونی هم حدی داره .
    بهزاد ما را دم خانه پیاده کرد و خودش رفت ، ساحل خمیازه کشید :" ساعت چنده ؟"
    ـ "با اجازه تون دوازده و نیم . اگه ولتون می کردم تا صبح هم می موندید ." کلید انداخت و در باز کرد :"کاش فردا جمعه بود . حالا من کی بخوابم و کی بیدار بشم برم سرکار ؟"
    بابا تو هال داشت با تلفن صحبت می کرد . مامان تا ما را دید ، جدولی که دستش بود گذاشت کنار، پرسید :"بچه ها چطور بود ؟ خوش گذشت ؟" ساحل گفت :" عالی بود ."
    من سر تکان دادم :"بد نبود . ولی خیلی شلوغ بود خسته شدم ."
    با تعجب بهم خیره شد :"تو بری مهمونی و خسته بشی مگه می شه ؟" بابا هم تلفن بدست زل زد تو صورتم .
    به اتاق آمدم . شلوار پوست ماری مشکی و طوسی ام را در آوردم و بی دقت تاش کردم و بعد بلوز چسبان یقه هفت آستین سه ربع ام را . ساحل هم بلوز و دانش را در آورد و با شیر پاک آرایشش را پاک کرد .
    حوصله ام نیامد صورتم را بشورم . رژ لب بنفش کمرنگم را با پشت دست پاک کردم و با لباس خواب روی تخت دراز کشیدم .
    ساحل که رو به آینه و پشتش به من بود ،گفت :"شاید عروسی مون را بندازیم جلو ." روی شکم خوابیدم و دهنم را روی بالشت گذاشتم "چرا ؟"
    ـ " بهزاد اصرار داره ."
    سرم را جا به جا کردم :" فقط یک جوری برنامه ریزی کن که تو امتحانات من نیفته ."
    پاهاش را ضربدری روی هم گذاشت و خودش را تکان داد :"بذار برم دستشویی و بر گردم حالا" و در را باز کرد و عین فشنگ رفت بیرون .
    آه بلندی کشیدم و چشمهای خسته ام را بستم . اعصاب کش آمده ام احتیاج به آرامش داشت ولی فکر های درهم و برهم و مزاحم عین خوره به جونم افتاد .
    نمی دونم کی خوابم برد ولی کابوس دیدم . یک کابوس وحشتناک ، من و مسعود کنار همدیگه سر سفره عقد نشسته بودیم . چند نفر بالای سرمان قند می سابیدند . یکی از چهره ها برایم آشنا بود . افسانه دختر عموی مسعود بود . سرم را پایین آوردم و شروع کردم به قرآن خواندن .
    صدای عاقد بلند شد :"دوشیزه محترمه . سر کارخانم سعادتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای ..." مسعود در کنارم با کت وشلوار مشکی و خیلی مرتب نشسته بود و بهم لبخند مهربانی زد . دلم از خوشی ضعف رفت . دوباره عاقد تکرار کرد :"خانم ساغر سعادتی وکلیم ؟" خواستم بگم بله ولی یکدفعه طوفان شدیدی آمد و در را به هم کوبید وسائل سفره عقد محکم به در و دیوار و صورتم خوردند . خودم را به مسعود چسباندم . خواستم پشت شانه های مردانه اش مخفی بشم . ولی وقتی به صورتش نگاه کردم ، اون شاهین کیوانی را دیدم با چشمان سرخ از حدقه در آمده و وحشتناک قهقهه زد . قیافه اش عین شیطان بود ، از ترس جیغ کشیدم . یعنی فکر کردم جیغ کشیدم ، ولی از اضطراب لال شده بودم ، با تن عرق کرده و نفس نفس تند از خواب پریدم و تو جایم نشستم ، همه جا تاریک تاریک بود و سکوت محض .
    ترس مبهمی از تاریکی و خواب وحشتناک تنم را به لرزه در آورد و ضربان قلبم را به هزار رساند ، از نوک پایم تا مغز استخوان تیر کشید . با دست جلوی دهنم را گرفتم که دندنهایم بهم نخورد ،آه ... ساحل ، ساحل کجاست ؟ اگه نباشه همین الان سکته می کنم .
    چشمهایم به تاریکی عادت کرد و به سمت تختش نگاه کردم . کاملا خواب بود . کاش برم پیشش بخوابم . کاش بیدارش کنم . به خودم تشر زدم خجالت بکش ! این فقط یک خواب بود ، همین ، بچه بازی در نیار ! موهای خیس از عرق را از پیشانی ام کنار زدم . صدای تیک و تاک ساعت بنظرم مثل تیرهای آهنی آمد که به زمین بخوره و صدای مهیب بده .
    دوباره روی تخت دراز کشیدم . با اعصاب لهیده و متشنج . از دو طرف صورتم اشک سرازیر شد . وای مسعود ، تو با من چه کردی ؟ چرا برایم اهمیت داری ؟ اشکهایم تبدیل به هق هق شد . پتو را گاز گرفتم . چرا اینطوری شد . چرا ؟ چرا ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/