آقای صبوری کمی سیمهای پشت را دست کاری کرد و بلند شد . فعلا کار می کنه ولی اتصالی داره . زیاد تکانش ندهید دوباره از کار می افته .
مسعود سر جایش نشست و برافروخته نگاهم کرد بهش پریدم .تو یکدفعه چت شد واسه چی قیافه ات اون طوری کردی ؟
لبش را جوید . آهسته صحبت کن تو هنوز نمی دونی وقتی کنار یه مرد غریبه می شینی باید طوری خودت را جمع و جور کنی که به بدنت باهاش تماس پیدا نکنه ؟
صورتم بیشتر در هم رفت وا .. چه حرفها می زنی . اتفاقی بود از قصد که نبود .
بله می دونم ولی چه خوب که دیگه پیش نیاد . چهره اش پر از اخم بود ولحنش با سرزنش .
خیلی به هم برخورد با حالت قهر رویم برگردوندم اونم اصراری برای حرف زدن نکرد تا آخر کلاس همینطور در سکوت بودیم.
زنگ خورد . آقای صبوری کتش را برداشت و وسط کلاس ایستاد . همه باید جلسه اول بعد از تعطیلات حضور داشته باشند می خوام مبحث خیلی مهمهی را درس بدم . غیبت هیچ کس را هم نمی پذیرم . ادامه داد در ضمن امیدوارم سال خوبی داشته باشید لحظه ای گذرا نگاهش به من برخورد کرد و بعد رفت .
هنوز یک وری بودم . مسعود کتابهایش را جمع کرد و با لحن خوش و بی کینه ای گفت : خانم خانم ها به جای اینکه قهر کنی بیا این روز آخری مثل یک دختر خوب باهام خداحافظی کن تا منم برم پی کارو زندگیم .
عصبانی بطرفش برگشتم . من با کسی قهر نیستم ولی حرفی هم برای گفتن ندارم . عید بهت خوش بگذره .
دستش را برد لای موهایش و گفت :" اگر قهر نبودی که اینجوری رفتار نمی کردی . فکر نمی کردم یک کلمه حرف حساب اینقدر بهت بربخوره . پوزخند زدم . هه ... حرف حساب" .
دید پیله کرده ام و کوتاه نمی آم . گفت :" پس ببین یادت باشه که خودت لج کردی و دنباله حرف را گرفتی فردا منو مقصر ندونی ها !"
مکث کرد ببینه چیزی می گم یا نه . حرفی نزدم .
چهره اش رفت تو هم . خیلی خوب هر جورراحتی . خداحافظ .
با قدمهای بلند رفت بیرون . برگشتم و نگاه کردم . اِاِ ... جدی جدی رفت . نگاه کن ترا خدا چطوری الکی الکی بینمان شکر آب شد اصلا فکرش را هم نمی کردم بذاره بره .
با حرص از جایم بلند شدم و خودم فحش دادم .بله دیگه تقصیر خود خرته . چقدر گفت : "تمامش کن ، ول کن دیگه ولی هی تو گیر دادی . حالا حقته . حال کردی . اونم مرده غرور داره نمی تونه که هی التماس کنه گوشه لبم را گاز گرفتم و خصمانه به کیومرث و مهتاب که در حال خوش و بش کردن بودند نگاه کردم."
تندی از کلاس بیرون اومدم . آه به خشکی شانس .
فریبا دنبالم دوید . آی بی معرفت آدم فروش کجا ؟
خواستم سرش داد بزنم ولی چشمهایش دوستانه و بی غرض بود . دلم نیومد. خودم را آروم کردم وگفتم : "هیچی دارم می رم بوفه یه چیزی بخورم ."
اِ منم می آم پفک دلم می خواد . از اون ور هم می رم خونه . چرا ؟ زنگ ادبیات نمی مونی ؟
نه می خوام زودتر وسائل را جمع کنم . آرش تا بیاد حرکت می کنیم بطرف شمال .
آها پس داری می ری .
دستهایش را بهم کوفت . اگه بدونی چقدر خوشحال دلم برای همه تنگ شده . بابام ، خواهرهام ، مامانم و غذاهاش ، برم اونجا یه دلی از عزا در بیارم . جان سیرابیج ، ترشی تره ، سیر قلیه ، چه حالی داره آخ دهنم آب افتاد .
ای پس بگو دلت برای مادرت تنگ نشده واسه شکم چرانی تنگ شده بپا وقتی برمی گردی از در بیای تو . به خودت رحم کن .
نه اونجا همچین قولی نمی دم . ولی وقتی برگشتم تصمیمی دارم یه رژیم درست و حسابی بگیرم .
وا ... جدی نکنه دیسک کمر آرش بیچاره عود کرده .
پرو پرو گفت :" نخیر کم کم داره قطع نخاع می شه . "
زدم تو سرش ای بی غیرت . خوبه خودت می گی .
از خنده ریسه رفت خیلی هم دلش بخواد تپل ومپل خوبه که مثل بالش نرم باشه ، استخوان به چه دردش می خوره .
برو بر نگاهش کردم .خوشم می آد فریبا که به هیچ وجه از رو نمی ری . واقعا که ...بیشتر ریسه رفت .
تو بوفه باهاش خداحافظی کردم و دوباره به کلاس برگشتم . دلم گرفت . فریبا که نیست انگار دنیا نیست تا ساعت شش که کلاسهام تمام شد خیلی سخت گذشت . کلی حوصله ام سر رفت .روزهای زمستان چرا اینقدر کسل کننده ست ؟ بعد از زنگ با بچه ها خداحافظی کردم و عید تبریک گفتم و با مهتاب اومدیم بیرون بی مقدمه گفت :" پدرم قراره عید کیومرث را ببینه . "
جدی ؟
آره البته عقیده اش اصلا برام مهم نیست . اگر اون چیزی می دونست که زندگی خودش را حفظ می کرد .ولی چون کیومرث خیلی اصرار داره منم قبول کردم . هر چند یک چیز خوب می دونم . پدرم آدمی نیست که مخالفت کنه یعنی حق نداره . اون اصلا نفهمید کی من بزرگ شدم . که حالا برایش مهم باشه که با کی می خوام ازدواج کنم . خوشبخت می شم . نمی شم به تنها چیزی که فکر نمی کنه همینه .
نفس پر غیظی کشید . تو صدایش آشکارا پر از نفرت بود وعصبی با گوشه مقنعه اش ور رفت .
حرف عوض کردم . خانم اگر یکدفعه تو عید تصمیم گرفتی نامزد کنی ما را خبر کنی ها والا کله ات را می کنم .
نه بابا به این زودی ها خبری نیست . فقط قراره یه خواستگاری ساده باشه فقط همین .
چنان برق رضایت توی صورتش مشخص بود ناخودآگاه حسودیم شد . باهاش روبوسی کردم . گفت : "با تو عید تماس می گیرم البته اگر تهران باشم . باشه منم بهت زنگ می زنم . "
سلانه ، سلانه محوطه دانشگاه را طی کردم و به دم در رسیدم تو دلم پر از بغض بود وسنگین . به سنگینی ابرهای سیاه و هوای خفه و سرد .
آه بلندی کشیدم . انگار تمام دنیا یخ زده . از همه بی زارم . حتی از تو مسعود .
گوشه خیابان ایستادم و به تاکسی علامت دادم سر بزرگراه رفت . دوباره گفتم سر بزرگراه .
نور خیره کننده چراغ ماشینی چشمم را زد . عقب رفتم .
مسعود در ماشین باز کرد و پیاده شد .تو کجایی نیم ساعته منتظرت هستم سوار شو .
از خوشحالی نبض گردنم شروع کرد به زدن وای خدای من اومده دنبالم . چه خوب پس نباید دیگه ناز کنم سوار شدم . بدون هیچ کینه ای بهم لبخند زد ." سلام خانم قهر قهرو ، خوبی ؟"
یه لحظه چشمم را تو چشمش انداختم . خنده ام گرفت . خوبم ولی سردمه . بخاری ماشین را بیشتر کرد وخم شد وشیشه سمت منو بالا کشید . الان گرمت می شه .
باسرعت کم حرکت کرد . دو تاچهار راه را رد کردیم پیچید سمت چپ . تعجب کردم . چرا اینوری ؟ ما که راهمان از اینطرف نیست ؟
زیر چشمی نگاهم کرد . خوب شاید دارم می دزدمت . هوم ... این کار دل و جرات می خواد ، تو هم داری ؟
برگشت نگاهم کرد . تو هنوز منو نشناختی . نمی دونی چه آدم خطرناکی ام و پایش را گذاشت روی گاز از یک کوچه فرعی پیچید تو کوچه دیگه و همینطور چند تا کوچه و پس کوچه دیگه . هوا کاملا تاریک بود و همه جا خلوت . واقعا ترس برم داشت داد زدم . مسعود داری کجا می ری ؟
یکدفعه زد رو ترمز و یه گوشه ایستاد . " چیه ترسیدی ؟ پس چرا ادعات می شه ؟"
دستم را کردم تو جیبم و ترسم را مخفی کردم .نخیر منظورم اینکه چرا اینقدر تند می ری .
دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را آورد بالا و شیطون نگاهم کرد . ای دروغگو ، خودتی .
نتونستم نخندم .
از توی داشبورت یک جعبه در آورد و بطرفم دراز کرد . عیدت مبارک . همینطوری موندم ، مال منه ؟
بله . پس قراره مال کی باشه . با هیجان بازش کردم . یه جعبه خوشگل بصورت قلب پر از غنچه هی گل رز قرمز طبیعی بود . وای مسعود چقدر خوشگله . بوش کردم خیلی با سلیقه ای .
زل زد به موهایم و بعد به چشمهایم و بعد به تک تک اجزای صورتم معلومه با سلیقه ام .
سرخ شدم و گلها را روی زانویم گذاشتم . ولی خیلی بد شد . من برای تو هیچی نخریدم .
با علاقه خاصی نگاهم کرد . همیشه بزرگتر به کوچکتر عیدی میده مگه نه ؟
به آرومی دستهایم را توی دستهایش گرفت .برق چشمهای آشنا و درخشانش شوقی را دروجودم زنده کرد .
خدایا این چهره بی قرار . این نگاه طوفانی ، تو تاریکی شب و قلب خودم داره عین طبل می زنه اونم اینقدر بلند وحشتناک چیزی جز عشق می تونه باشه ؟ آه ... چقدر دوست دارم بهش بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه .
چشمانم را با تمام احساسم بهش دوختم لبخند جذابی زد و دو تا دستش را گذاشت روی شانه ام و زمزمه کرد . تو چیزی نمی خوای بگی ؟
سرم تکان دادم .
شانه ام را محکم تر گرفت . شروع کردم به لرزیدن . نفس بلندی کشید و مرا کمی به طرف خودش کشید . صدای ضربان قلبش را از زیر پلیورش شنیدم تند و شدید بود حتی شدید تر از قلب خودم .
صورتش را جلو آورد تمام بدنش لرزید . چشماش سوزان و پر حرارت و نفسش گرم بریده و بریده بود . تمام جانم را به آتش کشید باز هم صورتش را جلو تر آورد . سیستم مغزم به کل مختل شد . باید چی کار کنم ؟ حالا چی می شه ؟
نور ماشینی از جلو اومد تو شیشه ماشین خورد . ترسیدم و چنان مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم که تنه ام محکم به در ماشین خورد و آرنجم درد گرفت .
نفس نفس زدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم . خدایا ما می خواستیم چی کار کنیم ؟ داشت چه اتفاقی می افتاد ؟
کم مانده بود که ...
مسعود خیره نگاهم کرد منقلب وبهت زده وبا سینه ای که از هیجان هنوز بالا و پایین می رفت . سکوت وحشت آوری بین ما به وجود آمد . سرش را تکان داد و چند بار و با شرم زدگی پیشانی اش را روی فرمان گذاشت . نمی دانست چی بگه .
منم با خجالت چشمهایم را بستم و با خودم کلنجار رفتم . باید برم اصلا دیگه رویم نمی شه بهش نگاه کنم . حداقل الان نمی تونم .
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و شروع کردم به دویدن با تمام قوا .مسعود دنبالم نیامد .وضع اون بدتر از من بود . باد سردی تو صورتم خورد اهمیت ندادم تما م تنم کوره حرارت بود .داغ و گداخته . باز هم دویدم . سر خیابان اصلی یه تاکسی برام بوق زد .خالی بود گفتم دربست . ایستاد .
وارد خانه شدم تمام چراغها خاموش بود . وا ... پس مامان کجاست ؟ به مغزم فشار آوردم . آها یادم افتاد گفت که بعداز ظهر میخواد بره خونه خاله نسرین . پس هنوز نیامده .
دستهای قرمز ویخ زده ام را جلوی شومینه گرم کردم و به اتاق رفتم . لباسهایم را کندم وبا تاپ جلوی آینه ایستادم . ابتدا به لبان قلهو ای و بعد به بازوان لختم خیره شدم . برای لحظه ای دستهای قوی و مردانه مسعود را به دور خودم حس کردم . صورتم یکپارچه سرخ شد وبا هیجان و خجالت از جلوی آینه کنار آمدم و خودم را روی تخت انداختم . آه مسعود تو تمام ثانیه ای ذهنم را پر کردی . کاش هیچوقت باهات دوست نمی شدم . کم کم دارم از عاشقی می ترسم .
چشمهایم را بستم ولی باز مسعود جلوی چشمم بود و با همان لبخند دوست داشتنی و جذاب . نفسم حبس کردم . دوستت دارم . دوستت دارم .
ساحل از سر سفره هفت سین صدا زد . ساغر سمنو را هم بیار .
با کاسه بلوری سمنو وارد شدم وآن را روی سفره گذاشتم . شمردم سیر ، سرکه ، سمنو ، سماق .
ساحل گفت : " زحمت نکش مشخص دیگه سبزه کمه . "
کنارش نشستم . اونم مامان خودش می آره .
دست کرد تو موهای هایت لایت شده اش و گفت : " چقدر بلوز سرخابی بهت می آد رنگت را باز کرده .
مرسی ولی من فکر می کنم جدیدا چشمهای توئه که همه چیز را باز می بینه . اونم اثر نامزد بازیه .
خندید تو باز هم چرت گفتی ؟"
انگشت زدم تو کاسه سمنو و کردم تو دهنم . راستی بهزاد کو الان که اینجا بود ؟
اره رفته دستهایش را خشک کنه .
سرم را نزدیک گوشش بردم حداقل بیچاره را می گذاشتی موقع تحویل سال کنار خانواده اش باشه .
چتری جلو صورتش را کنار زد اتفاقا منم بهش گفتم ولی خودش اصرار داشت که اینجا باشه در ضمن فضول خانم اگر نمی دونی بدون بعد از سال تحویل ما می ریم خونه مامانش اینا .
اِ ... پس نمی آی خانه آقا جون . همه اونجا جمع اند . گناه داره دلگیر می شه .
آره می دونم ولی اصلا حوصله دیدن عمه پری را ندارم مگه ندیدی وقتی فهمید من وبهزاد عقد کردیم چی کار کرد . نزدیک بود لباس خودش را پاره کنه . من نمی دونم چرا فکر می کنه اگه من به پسرش جواب رد دادم باید به همه عالم هم جواب رد بدم . واقعا که بی منطقه . الان هم که شده دشمن خونیم نه به اعصاب خرد کنی اش نمی ارزه .
شما برید . بعدا من وبهزاد دو تایی می ریم دیدنش . ولی ...
بهزاد اومد . ساحل اشاره کرد هیس .
کنار ساحل نشست و لبخند زد بچه ها یه جوک بگم یه روز یه ...
با آومدن بابا حرفش را قطع کرد به احترامش بلند شد . به شلوار نو وماشی رنگ بابا نگاه کردم . بعد به ساحل چه عجب بالاخره کادوی روز پدر را که امسال برایش خریدیم پوشید. فکر کردم از رنگش خوشش نیامده بخشیدتش به کسی .
بالای سفره نشست و گفت پس مامانتون کو ؟
با کنترل صدای تلویزیون را زیاد کردم و داد زدم مامان بیا دیگه الان سال تحویل می شه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)