با دستپاچگی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری تو صورتش زل می زدم . حالا در موردم چی فکر می کنه ؟
بعد از چند لحظه مکث سرفۀ کوتاهی کرد. یه چیزهایی را روی ورق نوشت و گفت : تا نصفه برنامه را درست رفتید ولی باید ازاینجا به بعد را حذف کنید و اینها را اجرا کنید درست می شه .
دستش را بطرف صفحه مونیتور برد واز خط پنجم به بعد را نشان داد . منظورم از اینجا به بعده . اشتباهتون اینجاست .
اصلا نفهمیدم چی گفت فقط تندی گفتم بله متوجه شدم ممنون .
ازکنارم بلند شد دیگه موردی ندارید ؟ نه استاد ممنون.
با قدمهای محکم به سمت دیگرکلاس رفت . با اوقات تلخی به مسعود که حواسش به من بود نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم . جواب لبخندم را داد .ولی تو فکر بود . نمی دونم حواسش کجاست ؟
به کارخودم مشغول شدم و نیم ساعت تمام زدم تو سر خودم و کامپیوتر تا بالاخره برنامه درست شد. اه ...عجب درس واویلاییه .
دستم را روی گردنم کشیدم و نظری به کلاس انداختم . همه دو به دو مشغول ور رفتن به کامپیوتر و پچ پچ کردن بودند آقای صبوری هم سرش پایین بود وچیزی می نوشت . یکدفعه سرش را بالا آورد . نگاهمان باهم گره خورد وکمی هم طولانی شد . نمی دونم چرا یه جورایی معذبم یعنی ازش می ترسم ؟
زنگ خورد . آقای صبوری قبل از اینکه از کلاس بره بیرون گفت : بچه ها هفته دیگه تا همین جاامتحان تئوری می گیرم . اعتراض همه رفت بالا استاد خیلی زوده ما هنوز آ مادگینداریم .
با دست حرف بچه ها قطع کرد و در ضمن هر کس غیبت کنه از نمره پایان ترمش کم می کنم و بعد با خونسردی از کلاس بیرون رفت . لجم گرفت . آه ... این دیگه کیه . چقدر عشق امتحان داره . اصلا دوست داره حال آدم را بگیره .
مهتاب آمدپیشم چیه دلخوری ؟ عقده ام را سرش خالی کردم از دست تو . برای چی من ؟
برایاینکه خودت دیدی من امروز تنهایم ولی اینقدر بی معرفت بودی که نیامدی پیشم وهمان جاکنار سحر خانمت نشستی .
چشمک زد .برای تو هم که بد نشد . استاد اومد بغل دستت نشست .
خواستم بزنم تو سرش . غش غش خندید . خوب ، خوب ، ببخشید غلط کردم .
کتابهایم را گذاشتم لای کلاسور واون را به سینه ام چسباندم .راستی دیشب کیومرث بهت زنگ زد .
آره چطور مگه ؟ پس حتما گفته که امروز می خواهیم بریم سینما . آره یه چیزهایی گفت .
تو که حرفی نداری میای که ؟ شانه اش را بالا انداخت . ای ... بدم نمی آد . ولی می خوام بدونم سینما پیشنهاد کی بود ؟
معلومه دیگه کیومرث خان پس من ؟ برای چی ؟
چه می دونم لابد می خواد چشم تو چشم باهات حرف بزنه وتحت تاثیر قرارت بده شاید زودتر خر بشی و بله را بگی .
تو صورت جذاب و گندمی اش ولوله ای شد . منو خر کنه . منو ؟ نیشگانی محکم از باسنم گرفت .
از درد پیچ وتاب خوردم ، روانی چرا اینطوری می کنی ؟حقته .
تو راهرو مسعود و کیومرث هم به ما پیوستند . کیومرث به مهتاب لبخند زد و مسعود گفت خوب بچه ها چه فیلمی پیشنهاد میکنید ؟
گفتم بریم فیلم بی صداتر از من ، شنیدم غوغا کرده همه برایش سر ودست می شکنند .
همه موافقت کردند باشه بریم .
ردیف آخر صندلی ها نشستیم . من ومهتاب وسط و آن دو ، دو طرف ما .به مهتاب اشاره کردم . لژنشینی چه خوبه ها کیف داره.
چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد . سوژه اش خیلی جالب بود از همان اول جذبم کرد . در ارتباط با پسر هیجده ساله پایین شهری که دوست دخترش را که پدرش می خواست به زور به یک نفر دیگه شوهر بده را می کشه و بعد هم به جرم قتل قراره قصاص بشه . زندگی یک سری آدمهای بدبخت و ندار. اونهایی که شاید سال به سال هم کسی در موردشون فکر نمی کنه و به دردشان اهمیت نده همونهایی که کنار خط آن زندگی می کنندو توی فلاکت می لولند .
موسیقی متن بدجوری غمناک ودرد آور بود . یک لحظه نگاهم را ازپرده برداشتم و متوجه چشمهای براق و متفکر مسعود شدم . انگار فیلم اون رو هم خیلی گرفته .
گردنم را به طرف مهتاب چرخاندم . سرش یک وری خم بود بطرف کیومرث که داشت یکریز تو گوشش حرف می زد .
بیچاره فکر نکنم یک کلمه از فیلم را فهمیده باشد هر چند انگار زیاد هم برایش مهم نیست .
دوباره سکوت به ادامه فیلم نگاه کردم . چقدر بین من و مسعود سکوته . یه سکوت آرام و عمیق ودوست داشتنی چرا ما هم مثل مهتاب اینا با هم حرف نمی زنیم ؟ یعنی چیزی برای گفتن نداریم ؟ نه شاید هم که ماها این دوران را گذرانده ایم و شاید که باید دوستی مان شکل دیگری بگیره ولی پس کی؟ چرا ؟
آرنجم را به صندلی تکیه دادم و سرم را عقب بردم . ناخودآگاه به ردیف جلوخیره شدم . چشمام گرد شد . اه...
این دختره وپسره رو . چقدر راحتن ،همچین دوستانه نشستن که انگار صد ساله زن و شوهرن ولی قیافه هاشون تابلوئه . معلومه که دوستن .
پسره حرکتی به خودش داد و سرش را پایین تر برد .
برگشتم و توی صورت مسعود نگاه کردم . چشمک پرشیطنتی زد. خوب اینم یه جورش دیگه نه ؟
به جای جواب گوشه لبم را گاز گرفتم . عجب بابا چه حواسش به اینا بوده .
نزدیکای آخر فیلم چند نفر رفتن و اومدن و هی در باز وبسته شد و سرمای بیرون اومد تو، لرزم گرفت .
مسعود متوجه شد . چیه سردته ؟
آره کاشکی سوئی شرتم را توی ماشینت نگذاشته بودم .
می خوای برم برات بیارمش؟نه دیگه ول کن آخر فیلمه .
شال گردنش را ازدور گردنش باز کرد . پس حداقل این بنداز دورت . نه ولش کن نمی خوام .
دست زد به دستم وای تو چقدر سردی دختر سرما می خوری ها . اخم کوتاهی کرد وشال گردنش را انداخت روی شانه ام .
بالحن محکم و مهر بانی گفت مگه نمی خوای گرم بشی پس ادا در نیار .
شال گردنش را محکم دور خودم پیچیدم حسابی گرم بود خوشحالی ام را قایم کردم حتی تو اخمش هم پر از عشقه . مگر من خر باشم که نفهم . چشمم را بستم تا درخشش اون لوم نده . خدا روشکر که همه جا تاریکه و نمی تونه برافروختگی صورتم را ببینه . چراغها که روشن شد . آهسته شال گردن را از روی خودم برداشتم و به نوشته های پایان فیلم نگاه کردم .
راستی آخرش چی شد ؟ چرا باید اینقدر تو افکار خودم غرق باشم که هیچی نفهمم؟یعنی مسعود فهمید ؟
از سینما بیرون آمدیم . توی فضای روشن مهتاب را نگاه کردم . خنده ام گرفت . لپهاش چه گل انداخته . معلوم نیست کیومرث چی بهش گفته که اینقدر خوش خوشانشه .
با مسعود نگاهی رد وبدل کردیم . سرش را تکان داد و زیر لب گفت : ای ... ای ..
کیومرث متوجه شد و با خجالت دستی به ریش پروفسوری اش کشید و تبسم کوتاهی کرد . با پیتزا موافقید ؟
مسعود جوابش را داد نیکی وپرسش ؟
دو برگ بیشتر پیتزا نخوردم و خودم عقب کشیدم . مسعود از زیر میز به پایم زد و اشاره کرد بازهم بخور .
منم با اشاره گفتم : نه بسه .
راضی نشد . یک برگ پیتزا جدا کرد ورویش نمک و سس قرمز ریخت و با چشم غره نشانم داد که باید بخورم به زور نصفش راخوردم حس می کنم زیاد جلوی کیومرث اینا باهام راحت نیست . وقتی با امیر بودیم خیلی آزداتر حرف می زد . یادش بخیر . دلم برایش تنگ شده . کاش به این زودی فارغ الحصیل نشده بود .
سوار ماشین مسعود شدیم . کیومرث و مهتاب وسط های راه ، هر کدام جداجدا پیاده شدند . نزدیکهای خانه ما رسیدیم . حدودا ساعت شش بود . هوا کاملا تاریک ،با خودم غُر زدم ، اه ... بدی زمستان همینه دیگه . به مسعود گفتم سر همین کوچه پایینی نگهدار . چرا اینجا ؟
آخه می دونم که بابام قراره زود بیاد می ترسم یکدفعه ما را ببینه . ترمز کرد باشه هر جور راحتی .
آه بلندم را تو سینه خفه کردم . کاش می گفت خوب ببینه . بالاخره چی . باید بفهمه که من دخترش را می خوام .
در ماشین راباز کردم بابت همه چیز ممنون .
دستش را از روی فرمان برداشت وتمام رخ بطرفم برگشت . تو از چیزی ناراحتی ؟
نه چطور مگه ؟
احساس می کنم پکری .
لبخند ناشیانه ای زدم . نه فقط یه خرده خسته م . دیشب خیلی دیر خوابیدم .
خوب پس امشب زود بخواب منم زنگ نمیزنم مزاحمت بشم .
آره اتفاقا همین تصمیم رادارم .
تو چیکار می کنی می ری خونه ؟
نه اول می رم شرکت باید یه سر به امیر بزنم .
پیاده شدم سلام منو به امیر برسون . برام بوق زد حتما .
سربالایی کوچه رادرتنهایی و سکوت و تاریکی آهسته ، آهسته طی کردم . و دوباره حرفهای مهتاب را درذهنم مرور کردم گفت که می خواد اجازه بده . کیومرث برای عید بیاد خواستگاریش .
پایم را روی برفهای یخ زده کوبیدم چطور به ان زودی راضی شد . اصلا باورم نمی شه به این راحتی قبول کنه . انگار افسون شده .
سوزن حسادت هر لحظه یک طرف مغزم راسوراخ کرد . بع ... خانم هنوز چند وقت نگذشته داره مسئله اش را جدی می شه ولی پس منچی ؟ هنوز پس از دو سال دوستی ...
پرده ضخیم اشک جلوی چشمهایم را تار کرد . چرامسعود اینقدر خود داره . اونکه درسش تمام می شه .
موقعیت شغلی اش هم که بد نیست، پس چرا ؟ ... چرا ؟...
قطرات اشک روی صورتم یخ زد . با پشت دست آنها را پاک کردم و خودم را سرزنش کردم .ساغر از تو بعیده اینقدر حسود باشی . برای مهتاب خوشحال باش و یادت نره که همه چیز بستگی به قسمت داره و نمی شه باهاش جنگید .
گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم . باشه ، باشه قول می دم حسادت نکنم به خدا دوست دارم مهتاب خوشبخت بشه . آرزومه . مگر نه اینکه خودم برایش پا جلو گذاشتم .
نفس بلندی کشیدم و به دانه های برف درشت در حال بارش نگاه کردم . آسمون چقدر سرخ و غم گرفته ست دوباره بغضم ترکید و با تلخی بیشتر گریه کردم .
برای آخرین بار نگاهی به جزوه کامپیوتر انداختم و صفحاتش را ورق زدم خوبه که همش سی وسه صفحه ست تا حالا چهار بارهم دوره اش کردم . مطمئنم که همه رابلدم .
جزوه را بستم و انداختم تو کیفم و توی سالن با قدمهای آهسته راه رفتم و به ساعت نگاه کردم . چرا از بچه ها خبری نیست . نه مهتاب ، نه فریبا ، مسعود هم هنوز نیامده .
بی هدف با نوک کفشم به سنگهای صاف وبراق کف راهرو ضربه زدم . چقدر صیقلی و لیزه عین آینه می مونه هوسی به سرم زد . چقدر دلم می خواد توی راهرو سُر بخورم.
حسی نهیبم داد .نه زشته یکی بببینه چی ؟ولی چیزی تو وجودم آهسته گفت : فقط یکبار ، فقط یکبار . نگاهی به دور و ورم انداختم به جز تک توکی از بچه ها همه سر کلاس بودند با شوق خیز کوتاهی گرفتم و پاهایم راروی کف راهرو کشیدم . بهم خیلی مزه داد. آخ جون چه کیفی داره . آدم یاد بچگی هایش میفته . آن موقع که سه چهار ساله بودم چقدر عشق این کارو را داشتم . هر دفعه هم می افتادم سر زانو هایم کبود می شد یادش به خیر .
وسوسه شدم . یک دور تا ته سالن میرم و برمی گردم . دوباره خیز گرفتم و با دست های باز و پاهای باز سر خوردم عین باله و صدای قیژ کفشم توی گوشم پیچید . چه باحاله .
به وسط راهرو رسیدیم . صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه که با آقای صبوری سینه به سینه شدم نزدیک بود یک لحظه تعادلم را از دست بدهم و بیفتم تو بغلش ولی خدا رو شکر به موقع خودم را عقب کشیدم با تعجب و دهن باز بهم خیره شد .اینقدر دست و پایم را گم کردم که یادم رفت سلام کنم و همان طور بهت زده جلویش ایستادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حالت چهره اش تغییر کرد . ابتدا چینی به پیشانی انداخت و اخم کوتاهی کرد ولی بعدبی ارداه چهره اش متبسم شد و خندید .
دستش را روی دهن و چانه اش کشید چند بارسرش را تکان داد منم جرات پیدا کردم که نفس آسوده ای بکشم و از آن حالت معذب بیام بیرون . بهش نگاه کردم وقتی جدی و خشک نیست چقدر جذابتر می شه ولی حیف که بیشتروقتها اخموئه و با جذبه ست . نمی شه جلویش مسخره بازی در آورد .
قلبم تاپ ، تاپ کرد . حتما الان یه چیزی بارم می کنه . تکانی خورد و دستش را از چانه اش پایین آوردو دوباره نگاهم کرد به زحمت سعی داشت جدی باشه ولی باز تو حالت چهره اش یک جورایی تبسم بود و چشمهایش خندان .
منم بی ارداه نیشم باز شد وخنده ام گرفت .بدون اینکه چیزی بگه رفت ، دلم گرفت وبی صدا ریسه رفتم .
مسعود سر رسید دید که دارم میخندم و دید آقای صبوری داره از پله ها می ره بالا . انگار برایش سوال شد ولی هیچی نپرسید شاید انتظار داشت من خودم برایش بگم ولی هیچی نگفتم . آخه اصلا مهم نبود .
بهش لبخند زدم چرا دیر کردی ؟
هیچی بد شانسی ماشینم تو راه پنچر شد .دستهای سیاهش را بهم نشان داد باید برم بشورم . باهاش راه افتادم کامپیوتر خوندی ؟
برای چی ؟ برای امتحان مگه خودش نگفت این هفته امتحان می گیره ؟
زد به پیشانی اش ، آخ ، آخ، پاک یادم رفته بود . پیشانی اش سیاه شد .
سر به سرش گذاشتم . معلوم نیست این روزها حواست کجاست که چیز به این مهمی یادت رفته ؟
ازگوشه چشم نگاهی بهم انداخت . آره آخه دیشب شیر خشک بچه ام تمام شده بود توی خیابانها دنبال شیر می گشتم از شوخی اش بی ارداه پشتم لرزید و برام سنگین تمام شد ؟بچه مسعود ؟ بچه مسعود از کی ؟ کی قراره زنش بشه نمی دونم رنگم پرید یا نه . ولی پاهام کرخت شد .
سرش را یک وری خم کرد . دیدی که چقدر پسرم پر سر وصدا و شیطونه؟ یک لحظه هم برام وقت آزاد نمی ذاره مو نمیزنه با بچگی های خودم .
برایش شکلک در آوردم و به زور تبسم زدم .
هه بعضی ها چه سر پر سودایی دارند بهت نمی آد عشق بچه داشته باشی غش غش خندید .
حالا کجایش را دیدی صبر کن .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)