از خواب پریدم و عین جن زده ها به ساعت نگاه کردم . وای فقط نیم ساعت وقت دارم خودم را به دانشگاه برسونم ! حالا چکار کنم ؟ از توی اتاق داد زدم : "مامان ، بابا رفته ؟"
ـ آره ، ده دقیقه پیش رفت !
اَه ... بخشکی شانس . عین فرفره دور خودم چرخیدم . حالا معلوم نیست کی می رسم ؟! دکمه شلوارم را بسته ، نبسته ، پالتویم را پوشیدم . بهتره آژانس بگیرم . مامان یه لقمه بزرگ کره و پنیر دستم داد : "بخور شکم خالی می خوای بری ؟"
کرایه آژانس را که دادم ، تو پله های دانشگاه به سرعت دویدم . با هن و هن به کلاس رسیدم . استاد جعفر ، من را دید و سرش را تکان داد : " خانم سعادتی یک ربع تاخیر کم نیست ها . "
لبم را گاز گرفتم : "ببخشید استاد توی ترافیک گیر کردم ."موهای سفیدش را عقب زد : "براتون غیبت رد کرده بودم ولی ایندفعه را چشم پوشی می کنم ، بیایید تو ."
خجالت زده وارد شدم و کنار فریبا نشستم . استاد جعفر یه منحنی عرضه و تقاضا روی تخته رسم کرد . زدم به پای فریبا : "مهتاب کجاست ؟"
ـ نمی دونم ، هنوز نیامده .
ـ چرا ؟ اون که هیچوقت دیر نمی کرد ؟ دیروز هم حالش خوب بود ، حرفی از نیومدن نزد .
خود کار را تو دستش چرخاند : "چی بگم شاید براش مسئله ای پیش آمده باشه ."
با دلشوره به دور و ورم نگاه کردم . چشمم به کیومرث افتاد . تمام حواسش به در بود . تا زنگ خورد از جا پریدم : "فریبا پاشو بریم یه زنگ خانه شان بزنیم ، نمی دونم چرا نگرانم ."
کتابهایش را برداشت با هم بریم .
تلفن هفت بار زنگ خورد . تو صورت فریبا زل زدم : "نه هیچکس بر نمی داره ، یعنی کجاست ؟ شاید رفته خریدی چیزی ."
ـ وا ... یعنی اینقدر خرید مهمه که از دانشگاه بزنه . اونم مهتاب ؟
گوشی را گذاشتم و از باجه بیرون آومدم ، فریبا گفت : "بذار زنگ آخر دوباره باهاش تماس می گیریم . شاید اومده باشه ."
کلاس معارف یک هم تمام شد . به ساعت نگاه کردم : "فریبا دوازه ست ! بیا دوباره زنگ بزنیم ."
شماره را گرفتم ولی باز کسی گوشی را برنداشت . یعنی چی ؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده ؟
فریبا به باجه تلفن تکیه کرد : "من موندم یعنی کس دیگه ای خانه نیست ؟ مامانش ؟ برادرش ؟ مگه می شه ؟"
یه دختره به شیشه زد : "خانم ببین چه صفی پشت سرته ! اگه کارت تموم شد بیا بیرون . الان زنگ می خوره ."
فریبا تا دم در دانشگاه باهام اومد : "حالا می خوای چیکار کنی ؟"
ـ هیچی از خانه باهاش تماس می گیرم . بالاخره هر چی باشه تا شب که بر می گرده خانه . غیر از اینه ؟
یکی از هم اتاقی های فریبا سر رسید : "ببینم تو داری می ری خوابگاه ؟"
فریبا نگاهش کرد : "آره چطور ؟"
ـ خوب پس سر این ساک رو باهام بگیر که خیلی سنگینه .
ـ چی تویش هست ؟
ـ برادرم از کاشان کلی خرت و پرت برام آورده .
فریبا برایم دست تکان داد : "اگه خبری بود منو در جریان بذار ."
نزدیک ساعت ده از اتاق خواب به مهتاب تلفن زدم ، خودش گوشی را برداشت .
ـ سلام ، دختر معلوم هست کجایی ؟ از صبح تا حالا این پنجمین باره که دارم زنگ می زنم . چرا دانشگاه نیومدی ؟
پکر و خسته جوابم را داد : "مامانم حالش زیاد خوب نبود . بردمش بیمارستان چند روزیه که دوبار معدش خونریزی کرده . فردا هم دانشگاه نمی آم ."
ـ آخی خدا بد نده . چرا اینطوری شده ؟
ـ چی بگم مریض شدنش دیگه دائمی شده .
چند لحظه سکوت کردم : "اگه اشکال نداره . فردا بعد از کلاس می خوام بیام عیادت مامانت ."
مکث کوتاهی کرد ، حس کردم خیلی راضی نیست . ولی انگار تو رودربایستی گیر کرد : "باشه خوشحال می شم ."
ـ چیزی لازم نداری برایت بخرم ؟
ـ نه ، ممنون .
ـ پس ، فردا می بینمت .
ـ باشه ، منتظرم خداحافظ .
گوشی را گذاشتم و رفتم تو فکر . عجیبه ! چرا همیشه خودش مامانش را می بره دکتر ؟ پس برادرش ، پدرش ، آنها کجا هستند ؟
سبد گل را در دستم جا به جا کردم و زنگ را زدم . مهتاب از پشت اف اف گفت : " کیه ؟" و در باز کرد . از پله ها رفتم بالا به استقبالم اومد و بوسم کرد : "خوش آمدی بیا تو ."
تو خانه سکوت خاصی بود ، پرسیدم : "پس مامانت کجاست ؟"
ـ خوابه !
در اتاق خواب را باز کرد و آهسته گفت : "اینجاست !" بالای سرش ایستادم . پتو تا روی سینه اش بود . به دقت صورتش را نگاه کردم . چند تا چین عمیق روی پیشانی اش داشت و خیلی لاغر و رنگ پریده بود . دلم به جوری شد . مشخصه که پیر نیست ولی چرا اینقدر شکسته به نظر می آد ؟
از اتاق بیرون آمدیم ، مهتاب در را آرام بست . بهم تعارف کرد : "چرا ایستادی ؟ بشین . من می رم برات چای بیارم ."
نگاهی به دور و ورم انداختم . خانه کوچولو و تمیزی بود ، با مبلهای نارنجی و آشپزخانه اوپن ، خوشم اومد : "مهتاب چه خانه دنجی دارین ."
دو تا لیوان بزرگ چای و یه دیس شیرینی روی میز گذاشت : "آره ، ولی خیلی کوچیکه . یه خوابه ست ."
چای داغ را به لبم نزدیک کردم . ادامه داد : "هر چند برای ما که دونفریم کافیه ." چای تو گلویم شکست و به سرفه افتادم . بهش زل زدم : "منظورت چیه ؟ پس بابات چی ؟ مگه نگفتی یه برادر هم داری ؟ نکنه خدای نکرده اتفاقی ... چیزی ..."
خنده تلخی کرد : "نترس پدرم زنده ست و کاملا هم حالش خوبه !" لحنش خصمانه بود . "برادرم هم با اون زندگی می کنه . دوازده سالشه !"
دهنم خشک شد : "یعنی می خوای بگی پدر و مادرت از هم جدا شده اند ؟"
ـ آره . الان خیلی ساله !
سعی کرد آروم باشه . مخم سوت کشید ! "فضولی نیست اگه بپرسم چرا ؟"
برایم کیوی و پرتغال گذاشت : "ولش کن ارزش گفتن نداره ."
کنجکاو شدم : "خیلی برام سواله . تو چرا تا حالا هیچی بروز نداده بودی ؟"
با موهای فرش بازی کرد : "چی بگم ؟ بگم که بابام وقتی یه مقدار وضعش خوب شد و دستش به دهنش رسید ، با منشی شرکتش ریخت روی هم و به قول خودش خاطر خواه شد ؟ آره اینو بگم ؟"
چشمهایم گرد شد : "اونوقت مامانت چی ؟"
ـ مامانم ؟ هیچی به محض اینکه فهمید ازش جدا شد . به همین سادگی !
بوی بغض ، کینه و نفرت تو صداش بود .
باز پوزخند زد : "همینه دیگه مردها صفت ندارند . سگ وفا داره و مرد نداره ." دستهایم را به لبه مبل گرفتم و سیخ نشستم . تو دلم آشوبی به پا شد . با خودم کلنجار رفتم . خوب بابا هم تو شرکتش منشی جوان داره ، یعنی ... بدنم کرخت شد و حالت تهوع گرفتم . نه ... امکان نداره ! بابای من .... اون بیچاره اهل این حرفها نیست . همه فکرش ما هستیم و کارش ، ولی اگه یکدفعه ... مهتاب افکارم را برید : "چیه چرا رفتی تو فکر ؟"
لبخند تصنعی زدم : "هیچی . همینطوری ."
ـ خوب پس یه چیزی بخور!
شیرینی نارگیلی کوچکی را برداشتم : "راستی مثل اینکه گفته بودی مامانت شاغله نه ؟"
ـ آره ، تو وزارتخانه کار می کنه . لیسانس اون موقع را داره .
گازی به شیرینی زدم . آخی ... بدبخت چقدر هم آدم حسابیه . بیچاره مهتاب حق داره ناراحت باشه . مهتاب عصبانیتش را روی پوست پرتغال خالی کرد . اون را میلیمتر، میلیمتر ، ریز ریز کرد .
بی مقدمه گفتم : "پس برای همینه که ذهنیت تو نسبت به کیومرث اینقدر بده ؟"
باشنیدن اسم کیومرث سرش را بالا آورد : "راستی خوب شد یادم انداختی . از کار اون روزت اصلا خوشم نیامد . بار آخرت باشه که از این برنامه ها برایم می چینی !"
ادایش را در آوردم : "بار آخرت باشه که از این برنامه ها برایم می چینی . اَه ... تو چقدر بد قلقی . خیلی خوب من دیگه دخالت نمی کنم . حالا بگو بالاخره چی شد ؟ چی گفت ؟"
چاقو را کنار گذاشت : "هیچی از این حرفها که همه اولش می زنند . اینکه من قصد و نیتم خیره و از نجابت شما خوشم اومده و دیگه اینکه من شما را دوست دارم وسعی می کنم خوشبختت کنم . چه می دونم از همین چرت وپرتها ."
بطرفش خم شدم : "تو از کجا می دونی چرت و پرته ؟ اصلا کی گفته اگه یکی فاسد شد ، بقیه هم فاسد می شن ؟ تو باید بهش فرصت بدی که خودش را بتو بشناسونه . بعد آن موقع می تونی در موردش قضاوت کنی . خدا را چه دیدی شاید واقعا پسر قابل اعتمادی باشه . یه شوهر ایده ال !"
طعنه زد : "ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره ؟ تو چرا تکلیفت را با مسعود روشن نمی کنی ؟"
یک لحظه جا خوردم ، ولی خودم را از تک و تا نینداختم : "راستش تا حالا مسعود چند بار بهم پیشنهاد داده ، منتظر یه فرصت مناسبم تا با خانواده ام مطرح کنم . بعدش هم تو چرا مغلطه می کنی ؟ فعلا مسئله سر توئه . حرف را عوض نکن !"
با بی حوصلگی دست به سرم کرد : "فعلا که مادره مریضه و وقت این جور کارها را ندارم . ضمنا چیزی هم به امتحانات پایان ترم نمونده ، حالا بعد ببینم چی می شه ."
نوع جواب دادنش کاملاً جدی و قاطعانه بود . مجبور شدم سکوت کنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)