متوجه نگاهم شد و لبخند جذابی زد . از اون لبخند های هزار معنی . خودم را به ندیدن زدم . نمی دونم چرا امروز حرفامون یه جورای خاصی شده ؟ سرم پایین انداختم و درسکوت بقیه لقمه ام را خوردم . مسعود هنوز لبخند کذایی را به لب داشت . سنگینی سکوت با ورود پیرمردی شکست . سر و وضع ژولیده ای داشت لباس پاره با رنگ و روی زرد و صورت استخوانی به طرف پیشخون رفت و ناله کرد : "آقا از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خیلی گرسنمه ، اگه می شه ..."
مرد مسن از پشت دخل نیم خیز شد و نذاشت حرفش تمام بشه : "برو ! اینجا واینسا ."
چند تا سرفه پی در پی کرد ، با گوشه آستین پاره اش دهنش را پاک کرد : "خدا عوضت بده . یه چیزی بده بخورم حالم خوب نیست."
صاحب جیگر کی صدایش را بلند کرد : "لاالله الا الله ول کن نیست ! چه گیری افتادیم ."
دور خودش گشت و یه تکه نان بهش داد : "دیگه اینجا پیدات نشه ها ."
لقمه تو گلوم گیر کرد ، الهی بمیرم .
مسعود متوجه بغضم شد . خودش هم بر افروخته شد . پیرمرد در حال بیرون رفتن بود ، صداش زد و بدون معطلی تمام سیخ های باقی مانده را لای نان خالی کرد و دودستی تقدیمش کرد : "بیا پدر جان ."
برق شادی و تشکر تو چشم های پیرمرد موج زد : "خدا از جوونی کمت نکنه پسرم ! ان شاء الله تو زندگی خیر ببینی ! ان شاء الله هیچوقت محتاج نشی !"
مسعود رو به صاحب جیگر کی کرد : "یه نوشابه هم بهش بده ! من حساب می کنم ."
با غرولند در نوشابه را باز کرد : "آقا جون گول ظاهر این افراد را نخور ! فلیمشونه ، روزی ده ، پانزده تا از اینها به پستم می خوره ، نباید که بهشون رو داد ."
مسعود سعی کرد خشمش را کنترل کنه . دست کرد تو جیبش شلوار لی اش و کیفش را درآورد : "حساب ما چقدر شد ؟"
آمدیم بیرون . آه بلندی کشید و سرش را تکان داد : "عجب دنیایی شده ! هیچکس به هیچکس رحم نمی کنه."
با افتخار نگاهش کردم . خدایا شکرت ! مسعود خیلی مردونگی داره . کنارم ایستاد و به پیتزا فروشی آن ور خیابان اشاره کرد : "می دونم گرسنه بلند شدی . بریم اونجا یه چیزی بخوریم ."
ـ نه اتفاقا سیر شدم بهتره بریم سراغ اون دو تا . الان نیم ساعته که با هم تنها هستند . اصلا ممکنه مهتاب رفته باشه !
دستش را پشت شانه ام گذاشت : "نه ، فکر نکنم ، کیومرث عاقله . بلده چطوری رفتار کنه . نمی ذاره بپره ."
راه افتادیم . از دور دیدمشون : "اِ ... مسعود اونجا را نگاه کن ، می بینی ؟ دو تایی به ماشین تکیه دادند . ولی حرف نمی زنند چرا ؟"
با یقه پلیورش ور رفت : "خوب شاید حرفاشون تمام شده ..."
بهشون رسیدیم ، دوتایی از افکارشون بیرون اومدند . به خودم جرات دادم و مهتاب را نگاه کردم . خیلی عصبانی نبود ولی با شماتت سرش را برگرداند . تو ماشین هیچ صحبتی رد و بدل نشد . چهار راه اول مهتاب پیاده شد و کمی بالاتر کیومرث . با هم تنها شدیم ، پرسیدم : "بنظرت چی شد ؟"
شانه هایش را بالا انداخت : "نمی دونم بالاخره ما هر کاری از دستمان بر می آمد انجام دادیم . بقیه اش بستگی به خودشون داره ."
ـ ولی آخه من طاقت نمی آورم ، همین امشب زنگ می زنم و از مهتاب می پرسم .
هیچ اظهار نظری نکرد .
به خانه رسیدیم ، پیاده شدم . از ماشین سرش را بیرون آورد : "راستی بابت کادوی دیروزت ممنون ، خیلی قشنگ بود ." و جاسوئیچی را تکان داد : "ببین دارم ازش استفاده می کنم ."
برایش دست تکان دادم : "خواهش می کنم . قابل تو رو نداره خدا حافظ ."
برایم بوق زد .

جلوی جا کفشی با چند تا کفش غریبه رو به رو شدم ؛ وای نه ... امشب دیگه مهمانمان کیه ؟ از توی هال صدای آشنایی شنیدم ؛ عمه پری ؟ ... عجبه خیلی وقت اینجا نیامده . با اکراه رفتم بطرفش و بوسش کردم : "سلام . خوش آمدید ."
به زور لبخند زد : "شماها که یادی از ما نمی کنید تو اصلا می دونی عمه ات کیه ؟"
آب دهنم را قورت دادم ، اوف ... اول بسم الله داره طعنه می زنه . مهشید با محبت دست انداخت گردنم : "خسته نباشی ، چقدر دیر از دانشگاه می آی !"
ـ آره آخه این ترم زیاد واحد برداشته ام .
شهاب باهام دست داد : "چطوری خانم خانم ها . پیدات نیست ، کجایی ؟"
خندیدم : "تو هم پیدات نیست . خودت کجایی ؟"
مامان با ظرف میوه اومد تو هال . بطرف اتاق رفتم : "من برم لباس عوض کنم و برگردم ." صدای اف اف اومد ، گوشی را برداشتم : "بله ؟"
ـ منم ساحل ، باز کن !
پشت سرم اومد تو اتاق : "اینها اینجا چی کار می کنند ؟"
ـ چه می دونم عمه ست دیگه ، حالی به حالی ئه . هر وقت دلش بخواد قهر می کنه هر وقت هم عشقش می کشه حرف می زنه ! الان هم شاید اومده سرو گوشی آب بده . اینطوری که بوش می آد شام هم اینجا هستند .
روی صندلی میز توالت نشست و دستش را به پیشانی اش زد : "آه ... بدبخت شدم ، حاضرم عزرائیل را ببینم ولی اون رو نبینم ! حالا اینقدر برام چشم و ابرو می آد و طعنه می زنه که دهنم سرویس می شه ."
شلوار جین رو از پام کشیدم بالا : "ولش کن ، تو برو آشپزخانه سرتو گرم کن . چند ساعت که بیشتر نیست می رن ."
زودتر از اتاق بیرون اومدم و روی مبل کنار مامان نشستم . شهاب فنجان چای اش را روی میز گذاشت : "حالا که توهم اومدی بذار یه جوک تعریف کنم . یه روزی یه ترکه ... "
عمه بهش چشم غره رفت ، شهاب محل نداد . رفتم تو فکر . تمام آقایی و متین بودن شهاب ، فقط تو همون شب خواستگاری بود وبس ! احتمالا اونم از ترس عمه بوده که نتوسته نطق بکنه ، ولی انگار الان جراتش بیشتر شده ! خوبه !
مهشید خمیازه کشید : "شهاب خان اگر جوکهای بی مزه ات تمام شد ، بذار منم حرف بزنم ."
دستش را دراز کرد : "خوب بگو ، من جلویت را گرفتم ؟"
مهشید گوشه لبش یه آبنبات گذاشت : "می خوام اگه بشه برای ادامه تحصیل برم خارج ."
به عمه نگاه کردم ، بادی به غبغب انداخت .
پرسیدم : "کجا ؟"
ـ کانادا !
شهاب اخم کرد : "ای بابا تو باز شروع کردی ! چقدر بهت گفتم درس خواندن تو غربت خیلی سخته ، منم که رفتم اشتباه کردم . چهار سال برایم چهل سال گذشت . تو فکر می کنی که ..."
مامانش حرفش را برید : "اگه شرایط جور باشه ، مهشید حتما می ره ."
سکوت برقرار شد . به ساعت نگاه کردم و تو مبل جا به جا شدم ، خدا کنه اینا زودتر برن وجود عمه جز استرس هیچی نداره !
بعد از شام بابا و ناصرخان زودتر از بقیه رفتند حیاط ، من و مامان هم تا دم در عمه اینا را بدرقه کردیم ، ولی ساحل نیومد . بشقاب های میوه را برداشت و رفت تو آشپزخانه .
عمه نگاه موذیانه ای تو هال انداخت : "خوب خداحافظ ."
ساحل سرش را از آشپزخانه بیرون آورد . مامان بهش چشم غره رفت . یعنی زشته بیا دم در ، ولی ساحل نیومد .
بعد ار رفتنشون یاد مهتاب افتادم . آخ ... آخ ... یادم رفت بهش زنگ بزنم ، به ساعت نگاه کردم . نزدیک دوازده است . نه دیگه ، امشب نمی شه ، خیلی دیر وقته ، خودم هم دارم از خستگی می میرم . فردا تو دانشگاه ازش می پرسم .