مهتاب یه برگه را کنار گذاشت و شروع کرد تند تند یکی دیگه را پر کردن . " به جای این حرفها بجنب . امتحان نیم ترم داریم . " با عصبانیت داد زدم . " شما می مردید اگه به من خبر می دادید ؟ " فریبا خنده مسخره ای کرد . " اولا تو که قرار نبود تا شنبه بیای . بعدش هم زیاد جوش نزن شیرت خشک می شه . من و مهتاب هم که خبر داشتیم زیاد وضعیتمون با تو فرق نمی کنه . ما هم امیدمون به همین تقلبه . خلاص . " نگاه غضب آلودی بهش انداختم . " واقعا که … " از کلاس بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن . عجب احمق هایی هستند ها . نمی تونستند یک زنگ بهم بزنند . حالا چکار کنم ؟ کاش با استاد صحبت کنم که این هفته ازم امتحان نگیره بهش می گم آمادگی ندارم . غیبت داشتم . مسعود از روبه رویم آمد . " سلام ستاره سهیل بالاخره تشریف آوردین . می گفتی پایت شتر می کشتم . " چشمهایش پر از هیجان بود . خندیدم . " تو وادارم کردی بیام دیگه . " و نگاهم به پلیور شکلاتی و کت شیری رنگش افتاد . " مبارکه . چه خبره . خیلی خودت را تحویل گرفتی . "
خودش را برانداز کرد . " نه بابا اینها همش کادوئه . "
" ا... به چه مناسبت ؟ "
" آخه دیشب تولدم بود . البته نه اینکه تولد بگیریم ها . ولی همین خودمونی ها . فک و فامیل نزدیک آمدند خانه مون و یک مهمانی مختصر داشتیم . " ابرویم را بالا انداختم . " خوب حالا این ها از طرف کیه ؟ " به پلیور اشاره کرد . " اینو مونا خریده . این کت را هم بابام داده . آقای کامیار بزرگ .بقیه هم همینطور پیراهن و شلوار جین و کفش و از این چیزها بهم دادند . " نگاهی به شانه عضلانی و مردانه اش انداختم . توی این لباس درشتر به نظر می آد . لبخند زدم . " حتما انتظار داری من هم بهت تبریک بگم نه ؟ خیلی زرنگی ولی من تا کیک نخورم از تبریک خبری نیست . " ضربه آهسته ای پشت دستم زد . " خوب شکمو هر چی می خوای برات می خرم " و نگاهی به ساعتش انداخت . " تو تا کی کلاس داری ؟ "
" الان و زنگ دیگه . "
" ولی من فقط همین ساعت کلاس دارم . پس می رم شرکت ساعت دوازده می آیم دنبالت . "
" که بریم کجا ؟ "
" آی ... قرار نشد بپرسی . خودت می فهمی . " صورتش از پنهان کاری شور و شعف خاصی پیدا کرد . پایم را به زمین کوبیدم . " تو را خدا بگو کجا می خواهیم بریم ؟ " انگشتش را تکان داد . " حالا نه . فعلا خداحافظ . " به ستون تکیه دادم و دور شدنش را نگاه کردم . فکری به ذهنم رسید . چه خوبه که منم مسعود را سورپریز کنم و همین امروز کادوی تولدش را بهش بدم . دوست دارم بدونم چه عکس العملی نشان می ده . با عجله در کیفم را باز کردم . بذار ببینم چقدر پول دارم ؟ سه هزار تومن .... پنج هزار تومن ... خوبه هشت هزار و پانصد تومن موجودیمه ولی چی براش بخرم ؟ هیکل متوسط و توپر آقای کریم پور از ته سالن پیدا شد . دلشوره گرفتم . وای استاد اومد . حالا چه دروغی بهش بگم ؟ آقای کریم پور سرش به ورقه هایی که توی دستش بود گرم بود چهره اش را به دقت زیر نظر گرفتم نه خیلی زیرک و باهوشه از اون استادهایی نیست که بشه سرش را شیره مالید . الکی که استاد ریاضی و اقتصاد خرد و کلان نشده . پشت ستون مخفی شدم . ولش کن هفته دیگه برگه مرخصی ام را برایش می برم چون غیبتم موجهه مجبور می شه ازم امتحان بگیره . از کنارم رد شد ولی منو پشت ستون ندید . رفت سر کلاس و در را بست . پله ها را دو تا یکی پائین آمدم زود می رم یه چیزی برای مسعود می خرم و برمی گردم . ردیف مغازه های توی خیابان اصلی را از بالا تا پائین نگاه کردم . اه ... اینها که هنوز باز نکرده اند . شروع کردم به قدم زدن . سوز سردی اومد . وای چقدر هوا وحشتناکه . دارم یخ می زنم . دستهایم را به هم مالیدم و با دهانم ها کردم . به خودم غر زدم . خوب تقصیر خودته . اول صبحه . نکنه فکر کردی چون تو اومدی خرید باید همه جا باز باشه ؟ الان چه وقت این کارهاست ؟ به قدم زدنم ادامه دادم . بذار فکر کنم اینجاها دیگه کجا مغازه داره . آها یه بوتیک کوچولو تو خیابان بغلی ست . برم شاید اون باز باشه . به راه رفتنم سرعت دادم و از سر کوچه نگاه کردم . آره . خدا را شکر بازه . جلوی ویترین ایستادم و نگاه کردم . جاسوئیچی ظریفی چشمم را گرفت . به نظرم قشنگ باشه . رفتم تو . " سلام پدر جان لطفا یکی از اون جاسوئیچی هایی را که تو ویترین گذاشتی بده ببینم. " پیرمرد با اوقات تلخی غر زد . " همین یکی تو ویترینه . اگه می خوای بیارمش . " خودم را کنترل کردم که آرام صحبت کنم . " ای بابا پدر جان من که بیکار نیستم شما را اذیت کنم . آره می خوامش . " یه گوشه ایستادم و منتظر شدم . با هن و هن و سلانه سلانه از پشت پیشخون اومد بیرون . اوف ... حتما حالا می خواد یه قرن طولش بده . جاسوئیچی را دستم داد . " بیا . " خوب نگاهش کردم . چه چیز جالبیه . شبیه پیپ می مونه چقدر هم قشنگ و زیبا تراش خورده فکر کنم مسعود خوشش بیاد . " آقا این نقره ست ؟ " غبغب افتاده و آویزانش را تکان داد . " نه تیتانیومه " یه چرخی زدم . این کمه باید چیز دیگه ای هم برایش بخرم . اشاره کردم . " آقا اون کیف پول چرمه را هم بده . " از توی کیفم پول درآوردم ." دو تاش با هم چقدر می شه ؟ "
" هفت هزار و پانصد تومن . "
" آقا یه تخفیف بده ." دستان لرزانش را بالا آورد . " خانم سه ساعته می گی اینو بده اونو بده حالا هم داری سر قیمت چانه می زنی . اصلا تخفیف نداره . " به صورتش خیره شدم . درست عین آلوی چروکیده بود . " خیلی خوب پدر جان . حالا چرا عصبانی می شی کادویش کن من برم . " زبانش را دور دهنش چرخاند . " پول کاغذ کادو جدائه ها . " با تاسف سر تکان دادم . من نمی دونم این که پایش لب گوره واسه چی حرص مال دنیا را می زنه . واقعا که پیرمردها پول دوست تر از جوان ها هستند . بسته کادوپیچ شده را گرفتم و آمدم بیرون . تو خیابان شروع کردم به دویدن . ماشینی جلوی پایم ویراژ داد و بوق شدیدی زد . خودم را عقب کشیدم و از ترس نفسم بند اومد . خدای من یعنی شاهین کیوانیه . زیرچشمی نگاه کردم . نه ماشینش مثل اون قرمزه . ولی این پسره هم خاک بر سر از همین اوباش های لات و لوته . آب دهنم را به زحمت قورت دادم یعنی چقدر طول می کشه که ذهن من از شاهین کیوانی پاک بشه و آرامش بگیرم ؟
زنگ حسابداری مالی به فریبا و مهتاب پشت کردم . فریبا بهم زد . " بسه ترا خدا قهر نکن عین بچه ها می مونی . حالا کجا رفته بودی ؟ "
" به تو چه ؟ "
" بی چاره پس امتحانت چی می شه . جواب آقای کریم پور را جی می دی ؟ "
" اونم به خودم مربوطه . " مهتاب خندید . " ولش کن امروز حسابی قات زده . " بهش چشم غره رفتم . " اصلا حوصله هیچ کدومتان را ندارم بی معرفت ها . " و در سکوت به تخته خیره شدم . " زنگ خورد سریع از جایم بلند شدم . فریبا گفت : " کجا بذار با هم بریم . " اخمهایم را درهم کردم . " نخیر لازم نکرده . فعلا باید تنبیه بشین . بعدش هم عجله دارم . خداحافظ . " مات موند . پله ها را آمدم پائین . مسعود کنار ماشین منتظرم بود . جلوتر رفتم . ابروهایش را بالا انداخت و سرتاپایم را نگاه کرد . " ببینم تو این چند وقته لاغر شدی ؟ "
" نه فکر نکنم همون خودمم . چطور مگه ؟"
" هیچی بنظرم اینطوری اومد . " سوار ماشین شدیم . گازش را گرفت و بطرف خیابان های بالا حرکت کرد . دل تو دلم نبود . یعنی کجا داریم می ریم ؟ از زعفرانیه بالا رفت و اول خیابان ولنجک رسیدیم . شصتم خبردار شد . آه ... بام تهرون . داره منو می بره اونجا . از خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم . " وای مسعود... " زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد . " خوب نظرت چیه . اینجا را می پسندی ؟ " با نگاه ازش تشکر کردم . چقدر دلم می خواهد بپرم و ماچش کنم . ماشین را گوشه ای پارک کرد . در را باز کردم . صدایم زد . " نه پیاده نشو ساغر یک دقیقه صبر کن کارت دارم . " خم شد و از توی داشبورد پاکت خوشگلی که با روبان قرمز تزئین شده بود دستم داد . " بیا برای تو گرفتم . " ذوق زده شدم . " برای من ؟ به چه مناسبت ؟ " با مهربانی خندید . " فکر کن بابت آشتی کنان منو و توئه . " با عجله در پاکت را باز کردم . پر از شکلات های رنگی مغزدار بود . " وای چه چیزهای خوشمزه ای . ولی اگه من تمام اینها را بخورم که حسابی چاق میشم . " نگاه پر از تحسینی به بالاتنه ام انداخت . " نترس هنوز خیلی جا داری . نگران نباش در ضمن اون تو را نگاه کن یه چیز دیگه ای هم هست . " دستم را ته پاکت کردم . " آخی ... چه خرس کوچولوی پشمالویی . " به خودم فشارش دادم . " چقدر هم خوشگله تو از کجا می دونستی من از این چیزها دوست دارم ؟ " چشمک زد . " آخه من اخلاق بچه ها را خوب می شناسم . " اخم کوتاهی کردم . " لوس " با محبت خاصی سرش را خم کرد . قلبم به تلاطم افتاد . یاد کادویش افتادم . " آها راستی ... " در کیفو را باز کردم . " بفرمائید . این هم مال تو . تولدت مبارک ." انتظار نداشت . جا خورد . " برای چی این کار رو کردی . من راضی نبودم . " ای بابا یه چیز خیلی کوچیکیه . عجله عجله ای خریدمش " . حالا باز کن ببین خوشت می آد ؟ " دستهایش را دراز کرد و در انگشتانم قلاب کرد . " مطمئنم هر چی باشه قشنگه . " لبخند جذابی زد . چشم هایش پر از عشق بود . پر از دوست داشتن و در اوج احساس تاب نیاوردم و از ماشین پیاده شدم. چند قدمی روی برف های یخ زده راه رفتم . ماشین را قفل کرد و آمد کنارم و زیر بازویم را گرفت . اعتراض نکردم و در سکوت به طرف بالا حرکت کردیم . شعری را با خودم زمزمه کردم . سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اعتراف به عشق های نهان و حرکات ناکرده و در این سکوت ... و در این سکوت ... چرا بقیه اش یادم رفته ؟ نفس بلندی کشیدم و هوا را بو کردم . بوی سرما و عشق با هم قاطی بود . مسعود بازویم را محکم تر فشرد . با چشم های نافذ و پر از حرفهای نگفته . تا مغز استخوانم به لرزه درآمد . خدایا من خیلی دوستش دارم . ولی نباید چیزی بروز بدم . کمکم کن . مسعود حس کرد سردم شده گفت :" می خوای بریم نوشیدنی گرمی چیزی ... بخوریم ؟ "
آره خیلی خوبه . " آهسته دستم را کشیدم . مسعود سفارش دو تا قهوه را داد . اعتراض کردم . " نه من قهوه دوست ندارم . خیلی تلخه . فشارم می آد پائین . برام بستنی بگیر . " تعجب کرد ." آخه بستنی توی این سرما بیشتر لرزت می گیره . "
" نه کارت نباشه . من دوست دارم . "
" خیلی خوب باشه ولی از من توقع نداشته باشی کتم را بهت بدم ها . " دهنم را کج کردم . " باشه خسیس خان کت نده اصلا نمی خوام . " از ته دل قهقهه زد . به اطرافمون نگاه کردم . حالا خوبه جز من و اون کسی نیست . پشت میز نشستم . چشمم از پنجره به کابین های خالی تله کابین افتاد . آه بلندی کشیدم . فکرم را خواند . " نکنه هوس کردی بری اون بالا ؟ "
" آره خیلی ولی حیف که امروز تعطیله . " دستش را زیر چانه اش گذاشت و به آسمون خیره شد . " آره منم بدم نمی آد برم اون بالا یعنی به قول تو ته دنیا . ولی اشکال نداره وقت زیاده دوباره می آئیم . " به عقب صندلی تکیه دادم و حرف را عوض کردم . " می گم راستی از امیر چه خبر ؟ امروز ندیدمش . "
" آره کلاس نداشت رفته شرکت . "
"ا... چرا؟ دیگه کلاس هاتون با هم نیست ؟ " دستش را از زیر چانه اش برداشت و لای موهایش فرو کرد . " اون زرنگتر از منه . واحدهای بیشتری پاس کرده . فکر کنم یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل بشه ." ابرویم را بالا انداختم . " چطور ؟ "
بهم نگاه کرد . " آخه سر من شلوغ تر از اونه می دونی که ؟ " لحنش با شیطنت بود . چند تا تار موهایم را از روی پیشانی ام کنار زدم . " ببینم امیر دوست دختری نامزدی کسی را نداره . یعنی کسی تو زندگیش نیست ؟ " ضربه کوچکی به پشت دستم زد . " آی ... آی ... تجسس در زندگی مردم ممنوع . " بیشتر کنجکاو شدم . " جون من کسی هست ؟" از جواب دادن طفره رفت . " نمی دونم شاید ." بستنی و قهوه را آوردند . مسعود یک قلپ از قهوه بدون شکرش را خورد و گفت : " شنیدم یکی از دوست های تو دل دوست من را ربوده . " بهش خیره شدم . " منظورت چیه ؟ " ابروهایش را بالا انداخت . " کیومرث را می گم دیگه . "
اخم کردم . " ببخشید اگه هدفت مهتابه باید به عرض برسونم که این کیومرثه که مجنون شده والا مهتاب اصلا بهش رو نمی ده . " با تبسم لبش را جوید . " خوشم می آد شما دخترها به هیچ وجه خودتان را از تک و تا نمی اندازید . " یه قاشق بستنی سنتی تو دهانم گذاشتم . چقدر خوشمزه ست . خامه اش را روی زبانم آوردم . " خیلی باحاله تو هم می خوای ؟ " فنجان قهوه اش را از دهنش دور کرد . " نه همون بهتر که .... " تو گلویش شکست و به سرفه افتاد . چند قطره قهوه ریخت روی کتش . فنجان را روی میز گذاشت و به خودش نگاه کرد . " آخ آخ بین چی شدم . " لکه های قهوه روی کت شیری رنگش کاملا مشخص بود . دستمالی از توی کیفم درآوردم و روی میز بطرفش خم شدم . " صبر کن شاید بشه کاریش کرد . " با دقت دستمال را روی یقه کتش کشیدم . چند دفعه پشت سر هم و تند تند ولی بدتر شد . لکه ها پخش تر و بزرگتر شد . سرم را بلند کردم . " نه مسعود اینطوری ... " یکباره لال شدم . مسعود چش شده ؟ چرا بهم زل زده ؟ قلبم به تلاطم افتاد . به خودم نگاه کردم . صورتم درست روبه روی سینه اش قرار داشت . نفس کشدار عمیقی کشید که روی صورتم پخش شد . نفسش بوی قهوه می داد . تو چشمهایش غوغایی به پا بود . لب هایش لرزید لب های منم همین طور . بند بند وجودم به شوق درآمد . حتما می خواد چیزی بگه . تمام توان و نیرویم را در چشم هایم بکار بردم و بهش خیره شدم خدا خدا کردم . یالله مسعود بگو که دوستم داری . بگو که عاشقم هستی . یالله منتظرم . فقط تو یک کلمه بگو تا منم هر چی تو دلم بهت بگم . به صورت و لبهایش طوری نگاه کردم که انگار تمام زندگی ام وابسته به همین حرفیه که می خواد بزنه . لرزش لب هایش بیشتر شد و شیفتگی و سرگشتگی من هم بیشتر . ضربان قلبم به اوج رسید و حال عجیبی بهم دست داد . الان می گه مطمئنم ....