بابا اصرار کرد . " بیا امروز هم تو ماشین را ببر . راهت دوره ."
" نه مرسی . نمی خوام . ترجیح می دهم پیاده برم . پریروز که پنچر شد حسابی حالم را گرفت . دیگه چشمم ترسیده . حاضر نیستم دوباره سوار این گنده بگ بشم ." بابا با چشماش خندید . " عجب دوره ای شده . خانم چقدر ناز می کنه ." از خانه بیرون اومدم . اوه ... اوه .... چه برفی . نگاهم را به سیم های برق و درختها و کنار پیاده رو انداختم همه یکدست سفید بود . پایم را روی برفهای ضخیم گذاشتم و تا پائین کوچه را با احتیاط طی کردم . با خودم زمزمه کردم . کاش همانطوریکه یک برف دیگه ردپای منو محو می کنه خاطرات آزاردهنده این چندوقت اخیر هم به همین آسونی از ذهنم پاک بشه . تاکسی جلوی در دانشگاه ایستاد . با اولین چیزی که روبه رو شدم سروصدای بچه ها و برف بازی بود . خنده ام گرفت دانشجوهای خرس گنده با چه عشق و هیجانی به هم برف پرتاب می کنن . واقعا که بعضی غریزه ها و رفتارها اگر صد سال هم بگذره در انسان تغییر نمی کنه . چشمم به فریبا افتاد . منو ندید . خوبه یه خرده سربه سرش بذارم گلوله برف بزرگی درست کردم و درست وسط کمرش را نشانه گرفتم و پرتاب کردم جیغی کشید و برگشت ببینه کیه . عصبانی و برافروخته شد تا دید منم خندید . " به به دستم درد نکنه . آفرین حالا دیگه زن آرش را هدف قرار می دی ؟ باشه درستت می کنم . می گم جفت گوشهات را ببره و بذاره کف دستت ."
" ا... پس شوهرت این کاره ست و ما خبر نداریم ." بستنی بهم تعارف کرد . " می خوری؟"
" نه تو چطور تو این سرما بستنی می خوری و یخ نمی زنی ؟" نگاهی به هیکل تپل و مپل خودش انداخت . " نگران نباش من مثل خرس قطبی ذخیره چربی دارم و به این زودیها یخ نمی زنم ." و غش غش خندید . زدم توی سرش." نخند بدبخت . باید تا عروسیت چهل کیلو وزن کم کنی والا لباس عروسی ... " حرفم نصفه نیمه قطع شد . گلوله برفی محکم به صورتم خورد . نزدیک چشم راستم . یه آن گیج شدم و برق از چشمام پرید . به سمتی که برف از آن پرت شد نگاه کردم . شاهین بود . شاهین کیوانی با اون قیافه چندش آور عوضی . به صورتم دست زدم. احساس کردم ورم کرده . آخ چقدر گزگز می کنه و می سوزه . کنترلم را از دست دادم و بطرفش رفتم و داد کشیدم . " آی آشغال دیگه شورش را درآوردی . همین امروز حالت را می گیرم . نشانت می دهم با کی طرفی . " مشتهایم را گره کردم . چقدر دلم می خواد تو صورت و دهنش بکوبم ولی نه می ترسم . این پسره تعادل فکری نداره ممکنه اونم منو بزنه .دوباره بهش نگاه کردم . موذیانه خندید . " این سزای بی ادبی های گذشته ات بود . جواب توهین امروزت را هم به موقع می دهم . حالا صبر کن ." از عصبانیت به حد انفجار رسیدم . " ببین عوضی تو ..." فریبا به زور دستم را کشید . " ول کن ساغر با این دیوونه دهن به دهن نشو . ارزشش را نداره . نمی بینی روانیه ؟ چند دقیقه پیش هم همین کار را با یکی دیگه از دخترهای ترم اولی کرد ."
جلز و ولز کردم . " باید خفه اش کنم . ببین چی به روز صورتم آورده . اگر تو چشمم می خورد چی ؟ نزدیک بود کورم کنه ." بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . احساس حقارت و بی عرضگی بهم دست داد . فریبا دلداریم داد . " اینقدر خودخوری نکن چرا خونت را کثیف می کنی به جای اینکه با این احمق کل کل کنی از راهش وارد شو . " پایم را به زمین کوبیدم . " دیگه چکار کنم با منشی دکتر ذاکر هم صحبت کردم ولی نمی دونم چرا هیچ اقدامی نکرد ."
دستمال بهم داد . " می دونی چیه تو باید مستقیم با خود دکتر ذاکر صحبت کنی . هر چی باشه اون رئیس دانشکده ست در قبال بچه ها مسئولیت داره . مطمئنا تکلیف رو روشن می کنه . " بطرف دفتر راه افتادم . " اتفاقا می خوام همین کار را بکنم ."
جلویم را گرفت ." کجا داری می ری . دکتر ذاکر نیستش رفته سمینار . ساعت پنج به بعد می آد . باید تا اون موقع صبر کنی ." محکم به دیوار لگد زدم ." شانس من از این بهتر نمی شه ." تمام کلاسهای صبح و بعدازظهر مثل یه قرن برام گذشت و از درس هیچی نفهمیدم . همش تو فکر بودم و عصبانی .من باید هرطور شده از این پسره انتقام بگیرم والا آروم نمیشم . آخرین ساعت کلاس هم گذشت ساعت شش بود و هوا کاملا تاریک . فریبا گفت :" بذار دوتایی با هم بریم دفتر دکتر ذاکر منم شهادت می دهم که ..." حرفش را قطع کردم . " نه تنها برم بهتره . تو نگران نباش . برو خوابگاه دیرت می شه . بعدا خبرش را بهت می دهم . " دست تکان دادم . " فعلا خداحافظ ." و پله ها را با سرعت طی کردم . تو پاگرد طبقه اول چشمم به مسعود خورد . حواسش به نمرات روی برد بود . منو دید . با دقت و کنجکاوی بصورتم خیره شد . انگار فهمید اتفاقی افتاده . ولی هیچی نگفت و خودش را کنار کشید . رد شدم . اما سنگینی نگاهش را کاملا حس کردم . هوم ... اگه الان باهاش قهر نبودم . مسئله شاهین را بهش می گفتم . می دونم که درست و حسابی حقش را می ذاشت کف دستش ولی حیف حیف که فعلا همه چیز دنیا برضد منه . چند تا پله باقیمانده را هم طی کردم و توی حیاط رفتم . قدمهایم را خیلی آهسته روی برفها گذاشتم . چقدر همه جا لیزه . ساختمان اداری را دور زدم . احساس کرم کسی داره تعقیبم می کنه . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم . نه هیچکس نیست حتما اشتباه کردم . در زدم و وارد اتاق دکتر ذاکر شدم . خودش تنها بود . با تعجب پرسید :" بفرمائید چیزی شده ؟" فکر کنم قیافه منقلبم اونو ترساند . بدون اینکه بنشینم تند تند و عصبی همه چیز را گفتم منو به آرامش دعوت کرد . " بشین دخترم . اینقدر ناراحت نباش" و خودش بلند شد و توی اتاق قدم زد . از فرصت استفاده کردم و دوباره ادامه دادم ." آقای دکتر خیلی ها ازش شاکی هستند می تونم شاهد هم بیارم ." دستی به ریش کم پشتش کشید و سر تکان داد . " متاسفم . واقعا متاسفم . همچنین افرادی اسم دانشجو و دانشگاه را خدشه دار می کنند ولی این محیط جای افراد خاطی و خلافکار نیست . یعنی من اجازه چنین کاری را نمیدهم ." به قیافه اش زل زدم . رگ آبی بغل شقیقه اش از عصبانیت متورم شد . ادامه داد :" پرونده این پسره را من مطالعه کردم . یک تعهد هم تا بحال داده .ولی مثل اینکه ... ایندفعه باید ... " سرجایش نشست و با قاطعیت گفت :" من خودم شخصا فردا به این موضوع رسیدگی می کنم و اجازه نمی دهم چنین اشخاصی موجب سلب اسایش و آزار برای بقیه دانشجوها بشوند . شما خیالت راحت باشه دخترم ." تبسم پدرانه ای کرد . تشکر کردم و از دفترش بیرون آمدم . نمی دونم چرا چشمم آب نمی خوره که آقای ذاکر مشکل منو حل کنه . آخه این بالا بالائی ها فقط بلدن شعار بدن ولی در عمل هیچ اند . نفس عمیقی کشیدم . خدایا آخر عاقبت منو با این پسره لات بی سروپا به خیر کن . پایم را از ساختمان بیرون گذاشتم . و به دور و ورم نگاه کردم . اه.... هواچه تاریک شده . انگار ده شبه . با خودم فکر کردم حالا که عجله دارم بهتره از پشت ساختمان برم . درسته که خلوت تره . ولی در عوض به در اصلی دانشگاه نزدیک تره . خیلی دیرم شده . دلم را به دریا زدم و حرکت کردم . یک دقیقه بیشتر نگذشت . صدای خش خشی را پشت سرم حس کردم . از ترس لرزیدم . نکنه کسی داره تعقیبم می کنه ؟ جرات نکردم پشت سرم را نگاه کنم فقط به سرعت قدمهایم اضافه کردم . صدای پای پشت سرم هم تندتر شد . وحشت کردم . خواستم جیغ بکشم . یکنفر از پشت پرید روی من و محکم به زمین خوردم گیج و شوکه شدم . اومدم به خودم بجنبم که دست بزرگی جلوی دماغ و دهنم را گرفت . نفس کشیدن برایم مشکل شد . تقلا کردم . خودم را خلاص کنم ولی بی فایده بود . کسی مثل بختک رویم افتاد و اجازه نداد کوچکترین حرکتی بکنم . قلبم مثل گنجشک تند تند شروع به زدن کرد . آه دارم از ترس سکته می کنم . این کیه ؟ با من چار داره ؟ چرا حرف نمی زنه ؟ چرا هیچکس از اینجا رد نمی شه ؟ من گیر افتادم . دوباره تقلا کردم خودم را رها کنم . اون دهنش را به صورتم چسباند و با لحن وحشتناک و مبهمی گفت :" بی خودی زحمت نکش . تو چنگم اسیری . من که گفته بودم تلافیشو سرت درمی آ رم . خوبه . حالا دیگه کارت به جایی رسیده که شکایت منو به دکتر ذاکر می کنی ؟ فکر کردی من نمی فهمم ؟" نفسم به کل قطع شد . وای پس شاهین کیوانیه . می خواد چه بلایی سرم بیاره . بدنم مور مور شد . نکنه که .... یکدفعه دستش را لز زیر بطرف یقه لباسم برد . به خودم تکان سختی دادم . دستش پائین و پائین تر رفت . با تمام نیرو خودم را به این طرف و آنطرف زدم . وحشت مغزم را فلج کرد . صدایش تو گوشم پیچید . " خودت را خسته نکن . هر چه آرامتر باشی بهتره . تو که می دونی من تو این کارها تخصص دارم ." و دهنش را به گردنم چسباند . احساس چندش آوری همراه با خفگی بهم دست داد . خدایا به فریادم برس . من این گوشه گیر کرده ام و کسی به دادم نمی رسه . حالا من چکار کنم . این می خواد به من .... چیزی تو وجودم جوشید . تلاش کردم جیغ بزنم . دستش را محکم تر روی دهنم گذاشت . احساس خفگی بیشتری بهم دست داد . با تمام قوا دستش را گاز گرفتم . ناله ای کرد و یه مقدار جابه جا شد . یکی از دستهایم آزاد شد از فرصت استفاده کردم و با آرنج محکم کوبیدم تو سینه اش و داد زدم کمک . دست از سرم برنداشت . دوباره خواست جلوی دهنم را بگیره . با همان دست آزادم ضربه دیگری به گردنش زدم . شدت ضربه ام زیاد بود . یه آن بی حرکت موند . شجاعتم بیشتر شد . با پایم لگدی به شکمش زدم و خودم را از زیر تنه اش بیرون کشیدم و کشان کشان به لبه دیوار چسباندم . توان فرار کردن نداشتم . دست و پایم عین برق گرفته ها خشک شده بود . ولی بی اختیار بیشتر و بیشتر خودم را به دیوار چسباندم . آه کاش این دیوار دهن باز کنه و منو تو خودش ببلعه تا از شر این حیوون رذل نجات پیدا کنم . شاهین از جا بلند شد . صورتش در اوج عصبانیت و دیوانگی بود . چند تا فحش رکیک داد و به سمتم حمله کرد . جیغ زدم . " کمک . کمک."