پنج و نیم ساعت زنگ زد . به سختی بیدار شدم چشمهایم را مالیدم . چقدر خوابم می آد . کاش نرم ولی نه نمی شه . قول دادم . چند تا خمیازه طولانی کشیدم و با بی حالی مثل گوشت خودم را از این پهلو به آن پهلو کردم . لای پنجره کمی باز بود . نسیم خنک و سرد بهاری به صورتم خورد . لرزم گرفت و خواب آلودگی ام پرید . از جایم بلند شدم ساحل توی تختش نبود . با تعجب دیدم جلوی اینه داره خودش را درست می کنه . نگاهم کرد . عادی . مثل همیشه .
" سلام جوجه . بالاخره بیدار شدی ؟ بجنب . بجنب دیر می شه ها . از بقیه عقب می مونیم . "
به مغزم فشار آوردم . هنوز کاملا هوشیار نبودم .
" چی ما عقب می مونیم ؟ یعنی اینکه ... "
اخمی به پیشانی اش آورد . " آره دیگه مگه دعوتم نکردی بیام کوه ؟"
جوابش را ندادم و تختم را مرتب کردم . با خودم کلنجار رفتم . چرا دیروز اینقدر بد باهاش حرف زدم . هر چی باشه چند سال از من بزرگتره . بد منو که نمی خواد . تازه خودم هم می دونم که همه حرفهایش درسته . ولی چکار کنم بالاخره آدم به تفریح نیاز داره . این هم فاله و هم تماشا . بعد هم اگر ببینم رفتارشون زیادی جلف و سبکه دیگه هیچوقت باهاشون نمی رم . آخرین چروک روتختی را صاف کردم و کنارش رفتم . جورابش را پوشید . نفس عمیقی کشیدم . کمرش را راست کرد و روبه رویم قرار گرفت . انگار به عمق احساساتم پی برد . با محبت لپم را کشید .
" جوجه خوبی باش . "
بغض گلویم را گرفت و ازش دور شدم . ساحل خیلی ماهه . ولی چرا من اینقدر باهاش بد تا می کنم ؟ کی می خوام آدم بشم ؟ با دقت و وسواس لباس پوشیدم . مانتو مشکی کوتاه و شلوار گشاد کشی که راحت بالا و پائین کنم . موهایم را از پشت سفت جمع کردم . چشمهایم خمارتر شد . کمی هم سایه طوسی پشت چشمم زدم . ارایشم تکمیل شد . ساحل منتظرم بود . مثل همیشه ساده و خوش پوش .
مامان تا دم در اومد و سفارش کرد . " مواظب خودتان باشید . زیاد هم دیر نکنیدها . من و بابات نگران می شیم . اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد حتما به خانه زنگ بزنید ما جایی نمی ریم . "
ساحل کفش های کتانی سرمه ای رنگش را پوشید . " مامان چرا اینقدر دلواپسی ؟ مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته و ما هم سعی می کنیم زود بیایم . خداحافظ ."
مسعود و بچه ها کنار مجسمه بزرگ وسط دربند منتظرمان بودند . ساحل را به همه معرفی کردم . مونا کاملا پر شر و شور و شلوغ آمد جلو و با ساحل دست داد . مسعود خیلی مودب احوالپرسی کرد و امیر متین و محجوب بود مثل همیشه . واقعا خوش به حال اون دختری که زنش می شه . خیلی آقاست . راه افتادیم . ابتدا مسیر پهن بود همه با هم حرکت کردیم ولی کم کم راه باریک شد . دو نفر دو نفر یا تک به تک . من جلوی مسعود بودم . صدام زد .
" ساغر ؟ "
سر برگرداندم . " بله ؟ "
یه ابرویش را بالا انداخت و با حالت خاصی گفت :" چیه امروز خیلی خوشگل شده ای ؟ "
نگاه با ناز و وسوسه گری بهش انداختم . " من همیشه خوشگلم ولی تو گاهی اوقات بینایی ات ضعیف می شه . "
بدون ذره ای کمرویی سر تا پام را با نگاه خریدارانه ای برانداز کرد و سر تکان داد . " شاید ! "
به روی خودم نیاوردم که چه جوری بهم خیره شده و ازش فاصله گرفتم . دو ساعت تمام با جدیت بالا رفتیم . همه به نفس نفس افتادیم . چند لحظه ایستادیم . آفتاب گرم و درخشان بود . و هوا صاف و آبی . دستم را سایه بان چشمم کردم و به سبزه ها و گیاهان خودرویی که از لابه لای سنگ ها جوانه زده بود نگاه کردم . تکه برف های اب نشده هنوز در گوشه و کنار باقی مونده بود . هوس شیطنت به سرم زد . یک تکه برف را گلوله کردم درست وسط کمر ساحل که در حال صحبت با مونا بود را نشانه گرفتم . پرتاب دقیقی نبود به دست مونا خورد . اونم نامردی نکرد .
" خیلی خوب حالا که اینطوره پس بگیر . "
یک گلوله بزرگتر درست کرد و بطرفم پرتاب کرد . جا خالی دادم . به صورت امیر خورد .
مونا از خجالت قرمز شد ." وای ببخشید شرمنده . "
امیر خم به ابرو نیاورد . خودش را تکاند " نه بابا اصلا مهم نیست . "
مسعود غش غش خندید . " آره جون خودت اگه بدونی چه به روز صورتت اومده . به این راحتی نمی گی مهم نیست . "
دستش را روی صورتش کشید ." چکار کنم خواهر توئه دیگه . "
فکری مثل برق از ذهنم گذشت نکنه مونا و امیر با هم ... به هر دو خیره شدم دقیق و موذی . کاملا عادی بودند چیزی دستگیرم نشد . به خودم تشر زدم . باز تو فضولی کردی ساغر ؟ دست بردار آخه به تو چه ؟
ساحل آهسته در گوشم گفت : " امیر چه پسر سنگین و باادبیه خیلی هم چشم پاکه . "
دهنم نیمه باز موند .
" چه عجب تو بالاخره از یکی تعریف کردی ؟ "
دوباره راه افتادیم . کم کم مسیر ناهموارتر و سنگ ها به علت آب چشمه که از روی آنها رد می شد لیزتر شد . مسعود و امیر به مونا و ساحل کمک کردند تا از روی سنگها بپرند . نوبت من شد مسعود دستش را بطرفم دراز کرد . امتناع کردم . حس سرکش و متمرد وجودم قد علم کرد . خواستم خودی نشان بدم . یعنی چی ؟ اصلا خوشم نمی آد مثل این دخترهای دست و پا چلفتی به این و اون آویزون بشم ... با خودم حساب کردم . چند تا سنگ چیزی نیست از عهده اش برمی آم . سرم را بلند کردم . همه را متوجه خودم دیدم . بسم الله گفتم و پایم را روی اولین سنگ گذاشتم . لیز و لغزنده بود . نزدیک بود تعادلم را از دست بدم به روی خودم نیاوردم و بقیه سنگها را فکر نکرده با سرعت طی کردم . از همتم خوشم اومد . مونا برایم کف زد .
" آفرین دختر خانم ورزشکار نمی دونستم اینقدر زرنگی . "
و مسعود دستی به صورتش کشید و خنده اش را فرو خورد . خوشحالی ام را بروز ندادم . مطمئنم از کارم خوشش اومد .
ساحل اخم کرد و زیر لب گفت :" این ادا و اطوارها چیه درمی آوری ؟ خانم باش . "
جوابش را ندادم . به بالا رفتن ادامه دادیم . و باز جلوتر تخته سنگ بزرگی راه را سد کرد . به ارتفاعش نگاه کردم . خیلی بلند بود و بالا رفتن از آن تقریبا غیرممکن . مسعود به طناب قطور و محکمی که از بالا آویزان بود اشاره کرد .
" باید با این خودمان را بالا بکشیم ." و به سختی بالا رفت . و مونا و ساحل را به کمک امیر بالا کشید . با خودم خندیدم . الانه که ساحل تو دلش منو فحش بده که کجا آوردمش . خصوصا که زیاد هم اهل ورزش نیست . مسعود طناب را پائین فرستاد . " حالا تو بیا "
" نه من می تونم . خودم می آم . "
خیلی عصبی و تند گفت :" این دیگه شوخی نیست که بخوای آرتیست بازی دربیاری . پائین را نگاه کن اگه بیفتی فاتحه ات خونده س . "
نخواستم ضعف نشان بدم . " تو چکار داری ؟ گفتم می تونم می تونم . "
داد زد :" لجباز و یکدنده " و دور شد .
تخته سنگ مثل کف دست صاف بود . هیچ جایی برای گرفتن نداشت . هرطوری بود یه خرده خودم را بالا کشیدم آمدم جای پای جدید درست کنم که طناب از دستم در رفت . یا ابوالفضل . بی چاره شدم . عین گربه وسط زمین و هوا چهار چنگولی موندم . از ترس پاهام سست شد . وای خدا الان جیغ می زنم . عجب خریتی کردم . بالاخره کار دست خودم دادم . با دو تا دست محکم تخته سنگ را بغل کردم و خودم را بهش چسباندم بالای سرم را نگاه کردم . چرا از هیچکس خبری نیست . بغض کردم . آخ این ساحل را بگو . نمی گه خواهرم چی شد . مرده ست یا زنده ست ؟ دستهایم سر شد . خدایا کمکم کن . دارم کنترلم را از دست می دهم . جیغ زدم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)