صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 95

موضوع: تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    تا ته دنیا | سوگند دهکرد نژاد

    یاد آن روزها که من در انتهای دنیای کوچک
    تو بودم و تو یادی از من نمی کردی
    ای کاش آن روزها به ابدیت می پیوست
    ابدیتی بی منتها
    اما من هنوز به یاد آن روزها ره می سپارم
    شاید شاید روزی به سفری تا ته دنیا بروم!
    آری تا ته دنیا تا مرز ابدیت



    به شیشه زد.
    از ماشین پیاده شدم . بفرمائید ؟
    یک دستش به کمرش بود . " خانم شما خوشگلید یا خیلی زرنگ تشریف دارید ؟
    به چهره عصبانیش چشم دوختم و با حاضرجوابی گفتم : " اگه عاقل باشید می فهمید که هر دوتاش . و شروع کردم به قفل کردن ماشین . گوشه لبش با تبسمی طعنه گر پائین آمد : " در مورد اینکه زرنگید شکی نیست ولی در مورد اولی .... " سرش را تکان داد : " زیاد مطمئن نیستم . " از ذهنم گذشت چه بی ادبه . خشمم را فرو خوردم انگار که نشنیدم ." لطفه برید کنار عجله دارم . " خودش را کنار کشید و دستش را دراز کرد . " بله خواهش می کنم خانم بفرمائید ماشینتون را که پارک کردید باید هم برید . " از چشماش گدازه های آتش بیرون جهید . به صورتش زل زدم . " ببخشید منظورتون از این حرف چی بود ؟ " دوباره نیشخند زد و دستش را روی صورتش کشید . " عجب بابا رو را برم . تو که دیدی من دنده عقب رفتم تا اون ماشین از پارک دربیاد و من جایش برم . تو از راه نرسیده از روبرو آمدی و همان جا پارک کردی ؟ واقعا که ... "
    لبهایم را جمع کردم و لبخندم را به زحمت قورت دادم . " یه پیشنهاد دارم . از این به بعد سریعترعمل کنید . زرنگ توی این دوره زمونه زیاد شده " و راه افتادم
    " نه خانم زرنگ زیاد نشده دخترهای لوس و ازخودراضی زیاد شده . " عصبی برگشتم طرفش : " حیف که کلاسم دیر شده والا می دونستم چکار کنم " و شروع کردم به دویدن .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت اول


    به شیشه زد .
    از ماشین پیاده شدم . بفرمائید ؟
    یک دستش به کمرش بود . خانم شما خوشکلید یا خیلی زرنگ تشریف دارید ؟ به چهره عصبانیش چشم دوختم و با حاضرجوابی گفتم : اگه عاقل باشید می فهمید که هر دوتاش . و شروع کردم به قفل کردن ماشین . گوشه لبش با تبسمی طعنه گر پائین آمد : در مورد اینکه زرنگید شکی نیست ولی در مورد اولی ....
    سرش را تکان داد : زیاد مطمئن نیستم . از ذهنم گذشت چه بی ادبه . خشمم را فرو خوردم انگار که نشنیدم : لطفا برید کنار عجله دارم . خودش را کنار کشید و دستش را دراز کرد . بله خواهش می کنم خانم بفرمائید ماشینتون را که پارک کردید باید هم برید . از چشماش گدازه های آتش بیرون جهید . به صورتش زل زدم . ببخشید منظورتون از این حرف چی بود ؟ دوباره نیشخند زد و دستش را روی صورتش کشید . عجب بابا رو را برم . تو که دیدی من دنده عقب رفتم تا اون ماشین از پارک دربیاد و من جایش برم . تو از راه نرسیده از روبه رو آمدی و همان جا پارک کردی ؟ واقعا که ...
    لبهایم را جمع کردم و لبخندم را به زحمت قورت دادم . یه پیشنهاد دارم . از این به بعد سریعتر عمل کنید . زرنگ توی این دوره و زمونه زیاد شده و راه افتادم .
    نه خانم زرنگ زیاد نشده دخترهای لوس و از خودراضی زیاد شده . عصبی برگشتم طرفش . حیف که کلاسم دیر شده والا می دونستم چکار کنم و شروع کردم به دویدن . صدایش را از پشت سر شنیدم . وایسا ببینم مثلا می خواستی چکار کنی ؟ تندتر دویدم اوووف این دیگه کیه ؟ عجب گیریه .......
    در کلاس را باز کردم تمام سرها بطرفم چرخید . آقای محسنی سرش را از روی کتاب برداشت و نگاهم کرد و بعد به ساعت خجالت کشیدم . ببخشید استاد .... با دست اشاره کرد بیا تو . امدم تو فریبا از ته کلاس اشاره کرد بیا اینجا . صندلی بغلی اش خالی بود تندی رفتم نشستم . سرش را به گوشم نزدیک کرد . چرا دیر کردی ؟ استاد حواسش به ما بود . هیس بعدا می گم . در طول کلاس حواسم چند بار پرت شد . عجب پسری بود . هم رک و هم بداخلاق . داشت عصبانی ام می کرد . زنگ خورد . فریبا با صدای بلند گفت آخیش تمام شد . آقای محسنی در حال بیرون رفتن از کلاس بود با کنجکاوی سرش را چرخاند ببینه کیه . فریبا سریع خودش را پشت من قایم کرد . ریز ریز شروع کردم به خندیدن . مهتاب سیخونکی به فریبا زد . نه اینکه ساغر خیلی درشته تو هم هیکل گوشتالودت را پشت اون قایم کردی ؟ نصف تنت که بیرون بود .
    هلش داد . ا... تو هم اینقدر منو چشم کن تا آخر سر فقط یک مشت پوست و استخوان بشم ؟ ... خب ؟ مهتاب با شیطنت گفت : بی چاره من برای خودت می گم که اگر فردا شوهر گیرت نیومد نگی چرا ؟ فریبا حرکتی با عشوه به سر و گردنش داد . نترس جونم من از شما زودتر می روم حالا می بینی . مردهای ایرونی دوست دارند گوشت تو دستشون بیاد نه شما دو تا اه ... اه .. حیف طلا و جواهر که به استخوانهایی مثل شما آویزون بشه . کیفش را انداخت روی دوشش . من دارم می روم بوفه هر کی می خواد بیاد . به مهتاب چشمک زدم . چرا که نه ؟ دنبالش راه افتادیم . با خودم خندیدم خیلی جالبه چرا توی این دو سه ماهی که دانشگاه می آم بین این همه بچه با این دو تا بیشتر از همه اخت شدم ؟ نمی دونم شاید برای اینکه فریبا زیادی پر سر و صدا و شلوغه ازش خوشم می آد مهتاب هم ... زیر چشمی نگاهی به قد بلند و چهره بانمکش انداختم . درسته که شیطونی اش کمتره ولی خیلی باحاله یه جورایی منو جذب می کنه . فریبا تندتر از ما به سمت بوفه دوید . داره از گرسنگی آب دهنم راه می افته . مهتاب گفت : جون من نگاهش کن قیافه اش شمالی شمالیه . تپل و مپل و سفید .
    آره مخصوصا که چشمها و موهایش هم روشنه ولی وجدانا خدای نمکه نه ؟ می دونی روزی چقدر ما را می خندانه ؟ وارد بوفه شدیم . آره . باید اسمش را بذاریم قرص ضد افسردگی . فریبا از اون جلو بلند گفت : سه تا کالباس خشک سفارش دادم خوبه ؟ سرم را تکان دادم . اره بابا هر چی گرفتی خوبه . روی صندلی پلاستیکی جا به جا شدم و با بی میلی یه گاز دیگه به ساندویچم زدم . فریبا با اشتها و دو لپی لقمه اش را قورت داد . چیه مهتاب واسه چی نمی خوری ؟ من را هم از قلم نینداخت . تو چی ؟ همه ساندویچت مونده ؟ صورتش را جمع کرد . اه ... آدم با شما دو تا که غذا می خوره از اشتها می افته . این چه وضعیه .
    مهتاب کنایه زد . الهی بمیرم که پوست شدی . فریبا نوشابه اش را تا ته خورد . و صدای نی و هورت کشیدن ته شیشه بلند شد . شیشه را از دستش کشیدم . بسه . ضایع نکن بابا همه دارن نگاهمون می کنن . در ضمن اگر شکمت حکم سیری داده بجنب تا تو و مهتاب را تا یه جایی برسونم . مهتاب گفت : چه خوب ماشین بابات را آوردی ؟
    آره خودش داد .
    پس منو تا خیابان ولی عصر می رسونی ؟ می خوام برم داروخانه کار دارم .
    باشه ولی قبلش باید بنزین بزنم . فریبا دستهای سسی اش را با دستمال پاک کرد . منت سر من نذار . من که خوابگاهم همین پشته راست می گی یکروز ماشین بابات را بگیر و ما را ببر یه گشتی تو تهرون شما بزنیم . باور کن مردم از بسکه تو خوابگاه نشستم و هی هم اتاقی های کج و کوله تر از خودم را دیدم . آرنجم را از روی میز برداشتم . ولی همه می گن تو خوابگاه زندگی کردن هم صفایی داره .
    دستمالش را از فاصله دور توی سطل پرت کرد . آره جون تو اونم چه صفایی . مخصوصا وقتی بچه ها با هم دعواشون می شه و هر کی سعی می کنه خودش و شهرستانشو به رخ بقیه بکشه . واقعا دیدنیه . یکی اش خود من از بسکه گفتم ما شمالی ها اینطور ما شمالی ها آنطور خودم از خودم بدم اومده دیگه چه برسه به بقیه .
    مهتاب رژ لبش را پررنگ تر کرد و آینه اش را توی کیفش گذاشت . حالا مجبوری اینقدر از خودت تعریف کنی؟ فریبا لب و دهنش را کج کرد و قیافه حق به جانب به خودش گرفت . وا ... بالاخره چی ؟ نباید مشخص بشه کی از همه سرتره . و همه ازش حساب ببرند ؟ باید جذبه داشت عزیز من جذبه .
    خندیدم . پاشو مهتاب این فریبای روده دراز را اگه ولش کنی تا فردا می خواد حرف بزنه . ما را هم از کار و زندگی می اندازه .
    سوئیچ ماشین را روی مبل راحتی توی هال انداختم . مامان با دیدنم اومد جلو . خسته نباشی . مقنعه ام را از سرم بیرون کشیدم . مرسی . ولی واقعا خسته ام . هر وقت رانندگی می کنم حسابی رمقم گرفته می شه . کیفم را ازم گرفت . خیلی خوب حالا سخت نگیر لباسهایت رو در بیار بیا تو آپزخانه الان ناهار می کشم . وارد آشپزخانه شدم . بوی خوش قورمه سبزی و عطر لیموعمانی مستم کرد . همانطور سراپا یک تکه بزرگ ته دیگ برشته ای که روی برنجم بود را برداشتم و گاز زدم . بعد هم کمر مامان را گرفتم و بغلش کردم و بوسیدمش . به عجب بویی راه انداختی آدم سیر را هم به اشتها می اندازه . منو با ملایمت از خودش دور کرد . ا... ادم که با دهن پر و چرب و چیلی کسی را بوس نمی کنه . نشستم و سرم را یک وری روی شانه ام خم کردم و از درون قاب چشمهایم براندازش کردم . درست مثل همیشه همان موهای کوتاه کرنلی شرابی رنگ و با اندام موزون و قد متوسط و باز مثل همیشه در چشمهای میشی رنگش گرما و محبت موج می زد . راستی عجیبه . آدمی با این همه مهربانی و ملاطفت چطوری مدیر مدرسه به آن بزرگی بود ؟ قاشق را به دهانم نزدیک کردم هر چند شاید بخاطر همین خوب بودنشه که با اینکه چند ساله بازنشسته شده باز هم شاگردانش زنگ می زنند و باهاش ارتباط دارند . نفس بلندی کشیدم . واقعا که دوست داشتنیه . مامان اخم کوتاهی کرد و بشقابم را برانداز کرد . واسه چی به من زل زدی . بخور سرد شد . تو همش دو قاشق خوردی . سرم را تکان دادم . اره آخه سیرم . تو دانشگاه ساندویچ خوردم . به ظرف سالاد اشاره کرد . این را هم نمی خوری ؟
    نه اصلا جا ندارم و بی اراده خمیازه کشیدم . اوه چه خبرته . کوه کندی ؟
    آره مامان رانندگی تو تهران با این همه ترافیک از صد تا کوه کندن بدتره .
    خیلی خوب پس برو یه چرت بزن . بابات و ساحل که اومدند صدات می کنم .
    با سرعت خودم را به ساختمان دانشگاه رساندم . وای بدجوری خیس شده ام . عجب باران و تگرگی دوتایش داره با هم می آد . آسمون که تا همین چند دقیقه پیش صاف و آبی بود . یکدفعه ای چرا اینطوری شد ؟ همه جا تاریک شده دستهایم را به هم مالیدم . خیلی سردمه . بهتره یه چای بخورم . حالم جا بیاد . وارد بوفه شدم . آقای ولی را ندیدم . ولی صدایش اومد . جلوتر رفتم دیدم رفته اون پشت و مشت ها داره تو جعبه قند می ریزه . منو دید . چی می خوای دخترم ؟ از ذهنم گذشت با اینکه پیره ولی خیلی با حوصله و خوشروئه . گفتم . خسته نباشی آقا ولی چای می خوام . به قفسه روبرو اشاره کرد . می بینی که دستم بنده خودت یکی از آن لیوانها را بردار بیار تا برات چای بریزم .پایم را بالا بردم . دستم به قفسه ای که لیوانهای یکبار مصرف در آن قرار داشت نرسید . با خودم غر زدم . خدایا شکرت 157 سانت هم شد قد ؟ سایه ای در کنار خودم دیدم و سپس صدایی که گفت اجازه بدهید من کمکتون کنم . برگشتم که از صاحب صدا تشکر کنم ولی خشکم زد . اونم همینطور . چند ثانیه ای سکوت بوجود اومد . اون یه ابرویش را برد بالا و نیشخند زد . آه شما همون دختر زرنگه اید ؟ خیلی مسلط چشم تو چشمش دوختم . نه من همون دختر خوشگلم . نگاهی بر سر تا پایم انداخت هنوز همان لبخند مسخره آمیز روی لباش بود . چه اعتماد به نفسی ! خوبه آدم از خودش تعریف کنه . بعد دست برد و یکی از لیوانها را برداشت و در همان حال گفت قد بلندی هم نعمت خوبیه . ولی متاسفانه خدا به همه نداده . حرفش پر از کنایه بود . حس مبارزه تو وجودم پا گرفت و بی اختیار لحنم گزنده شد . قد بلند خیلی خوبه ولی حتما شنیدی که آدمهای قد بلند عقلشون کف پاشونه و وقتی راه می رن خودشون عقلشون را له می کنند . بنابراین بی چاره ها به کل از عقل محرومند . نفسم را حبس کردم و منتظر عکس العملش شدم . خطوط چهره اش تکان خفیفی خورد و در هم رفت ولی فقط یک لحظه تبسم سردی کرد . حتما شما هم شنیدی که قد کوتاه ها نصفشون زیر زمینه پس ....
    با دست حرفش را قطع کردم . آدم نصفش زیر زمین باشه بهتر از اینه که کلا بی عقل باشه . همانطور با دهن باز مفتون و محسور حاضرجوابی ام و من غرق لذت . چه خوب حالش را گرفتم ، زیادی گستاخه . تبسمی شیطانی زد و با مسخره لیوان را بطرفم دراز کرد . دستش را پس زدم و از بوفه بیرون آمدم .
    سر کلاس سعی کردم حواسم را جمع کنم ولی بی فایده بود . اه ... نمی دونم چرا حرفهای این پسره تو ذهنم ذوق ذوق می کنه . بدجوری حالم را گرفت ، باید تلافی کنم . استاد مهیاد بلند گفت بچه ها این قسمت خیلی مهمه جزوه بردارید . به زور خودکار را بدست گرفتم .
    بعد از زنگ با مهتاب سر خیابان منتظر ماشین ایستادیم . هنوز مثل صبح باران تند بود . مهتاب گفت : ای بابا خیس شدیم چرا یه ماشین پیدا نمی شه . یک ثانیه نشد ماشین بی ام وئی جلوی پایمون بوق زد . با کنجکاوی تویش را نگاه کردم . ولی شیشه های بخار گرفته مانع از دیدنم شد . دستی شیشه را پائین کشید و سری بیرون اومد . جا خوردم . ا... اینکه همون پسره است ، داد زد . بپر بالا خانم کوچولو می رسونمت . خیلی بهم برخورد و چندشم شد . دستهایم را مشت کردم و جلو رفتم و با خشم و عصبانیت بلند فریاد زدم . برو آبجیت رو برسون فهمیدی بچه ؟
    لحنم کاملا جدی و غضبناک بود چشمایش جرقه خاصی زد . ازش فاصله گرفتم . تا یکدقیقه ای هیچ عکس العملی نشان نداد . انگار تو شوک رفت . ولی بعد گاز ماشین رو گرفت و با سرعت بطرفم اومد جیغ کشیدم . درست لحظه ای که فکر می کردم می خواد زیرم بگیره از یک سانتی پایم گذشت دوباره جیغ کشیدم . دیوونه پسره دیوونه . صدای قهقهه اش را که دور شد شنیدم . مهتاب با عجله بطرفم اومد . تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن هم از ترس و هم از حقارت . مهتاب زیر بازویم را گرفت . وای عین گچ سفید شدی این کی بود ؟ با حرص نفس نفس زدم . درست نمی دونم فکر کنم از ترم بالائی هاست از اون عوضی هاست .
    با تو چکار داره ؟
    چه می دونم . الان دو سه هفته ست بهم گیر داده و هی سر به سرم می ذاره .
    خب حالا می خوای چکار کنی ؟ قطرات تند باران روی صورتم ریخت و سریع جذب پالتویم شد . دندانهایم را روی هم فشار دادم ، هیچی . بالاخره یه جوری حالش را می گیرم . انگار که به خودم گفتم . باز هم زیر باران بدون چتر منتظر موندیم . یه تاکسی از دور نور بالا زد . گفتم شریعتی . نگه داشت ، سوار شدم . مهتاب برام دست تکان داد . مواظب خودت باش . بهش نگاه کردم بی چاره خدا کنه اونم زود ماشین گیرش بیاد . درست عین موش آب کشیده شده .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تاکسی ایستاد . به سربالایی نفس گیر ته کوچه نگاه کردم و آخرین خانه سنگ مرمر ته اون . با خستگی ناله کردم . این هم بن بست نیاز و خانه ما . وای نه امروز حال و حوصله پیاده روی کردن ندارم . به اندازه کافی هم باران خوردم . کاشکی یکی پیدا می شد منو تا اون بالا می رسوند . پاهایم را به سختی روی زمین کشیدم . این پسره پاک حال و هوایم را به هم ریخته تا زهرم را بهش نریزم راحت نمی شم . کشان کشان خودم را به بالا رساندم و پشت سر هم غر زدم . من نمی دونم چرا بابا اینجا خانه ساخته . آخر پدر من استاد عزیز آقای مهندس رضا سعادتی آرشیتکت محترم تو فکر این سر بالایی تند را تو روزهای برفی و بارانی نکردی ؟ خوب همینه که من لاغرم . بالا آمدن از این کوچه هر روز خودش نیم کیلو وزن کم می کند . آه بلندی کشیدم و به در چوبی بزرگ قهوه ای که طبق معمول همیشه چراغ سردرش روشن بود نگاه کردم و کلید را چرخاندم . از حیاط و از کنار استخر به سرعت گذشتم . نگاه گذرایی به ساعت انداختم . وای داره دیر می شه خاله نسرین اینا عادت دارند زود شام بخورند . خب تقصیر من چیه ؟ من که گفتم تا از دانشگاه بیام دیر می شه می خواستند وسط هفته مهمانی ندن. چراغ هال را روشن کردم . مامان اینا هم که رفتن . باید با آژانس برم . کمد لباس را باز کردم . حالا چی بپوشم ؟ چند لحظه بلا تکلیف ایستادم . بالاخره بلوز یقه اسکی سفیدم را از جالباسی کشیدم بیرون . همین خوبه . با شلوار جین می پوشم . نگاهی از توی آینه به خودم انداختم . خنده ام گرفت . هوم .... قیافه ام درست عین پسر بچه های تخس شده مخصوصا الان که بلوز و شلوار پوشیدم و موهایم لخت و کوتاهه .
    عکس بغل آینه را دید زدم . یادش بخیر چقدر پارسال شمال خوش گذشت . چشمهای مشکی و درشت بابا تو عکس بهم چشمک زد منم بهش لبخند زدم . چقدر خوبه که چشم و ابرویم شبیه باباست . از چشم و ابروی مشکی خیلی خوشم می آد . سایه طوسی زدم الکی که نیست همه می گن چشم های سیاه سگ داره . آدم را می گیره . خاطرخواه زیاد داره . به لبهایم رژ زدم و چند بار آنها را به هم مالیدم با رضایت خودم را تماشا کردم و باز نگاهم به عکس بالای سرم و لب و دهن ظریف و چانه گرد مامان افتاد . جای شکرش باقیه . نصفم هم شبیه مامانه . معمولا مگر نه اینکه از چیزهای قاطی معجون خوبی درمی آد ؟ صدای زنگ تلفن بلند شد . حتما مامانه . می خواد ببینه حرکت کردم یا نه . از جایم بلند شدم و به خودم تشر رفتم . یعنی چی یک ربع رفتی جلوی آینه و بر و بر خودت را نگاه می کنی . دل بکن دیگه . نکنه وسواس گرفتی ؟
    نادر در را باز کرد مثل همیشه تا من را دید شروع کرد به سربه سرم گذاشتن . " به به بالاخره دختر بند انگشتی و کوچولوی ما هم رسید ."
    هلش دادم عقب و شکلک درآوردم " بی مزه ... " مامان از توی هال سرک کشید . " دیر کردی داشتم نگران می شدم . " خاله جلو آمد سرحال و قبراق صورتم را بوسید ." چطوری عروسک ؟ " پشت سرش هم نازنین ماچم کرد . " دیگه می گذاشتی وقت خواب می آمدی . حوصله ام سر رفت . " با آمدن بابا و حمید خان خاله شام را کشید . زودتر از همه نادر از سر میز بلند شد . پشت سرش هم من از جایم نیم خیز شدم ساحل زد به پایم . " ظرفهای شام با توئه . دفعه پیش من شستم نازنین آب کشی کرد . " با غیظ ولی آهسته گفتم : " به من چه ؟ من خسته ام . نمی تونم . نازنین خودش تنهایی یک ربعه همه کارها را می کنه . زرنگه احتیاجی به من نداره . " ترسیدم بیشتر گیر بده . بدو بدو رفتم پیش نادر . داشت با کانال های تلویزیون ور می رفت یه جا کنار خودش برام باز کرد . پاهایم را جلوی شومینه دراز کرم . " خوب نادر چه خبر ؟ چه کارها می کنی ؟ " شانه هاشو بالا انداخت . " هیچی فعلا که خبرها پیش شماست . جدیدا دانشجو شدی ما رو تحویل نمی گیری . "
    بی حوصله گفتم : " برو بابا دلت خوشه دانشگاه همچین آش دهن سوزی نیست . کار درست رو تو کردی که چسبیدی به کار اینطوری زودتر به جایی می رسی . ببین عین بابات . بازاری ها همیشه نونشون تو روغنه . "
    " آره اتفاقا می خوام زن بگیرم ! " با تعجب نگاهش کردم . " نادر !!! "
    شوخ و تند گفت : " چیه بهم نمی آد زن بگیرم . مثل اینکه یادت رفته 22 سالمه . " چشمام گرد شد . " شوخی می کنی ؟ ها ؟ نکنه دوباره دخترها را گذاشتی سر کار ؟ " خندید و در گوشم گفت : " همش سه تا می خواهی عکسهاشون را بیارم ببینی ؟ "
    قیافه جدی به خودم گرفتم . " تو واقعا از خودت خجالت نمی کشی ؟ این خصلت پست تو به کی رفته ؟ ما که توی این خانواده مثل تو نداریم . بابات هم که بنده خدا اهل این حرفها نیست . پس معلوم می شه ذات خودت خرابه . " چشمم به حمید خان افتاد و به سر تقریبا بی مو و سبیلهای مشکی اش . بلند گفت . " آره سازمان ملل اعلام کرده ... " وای باز داره در مورد سیاست بحث می کنه . من نمی دونم چرا اینقدر عشق سیاست داره . بی چاره بابا که گوشش را مجانی در اختیارش قرار داده ولی انگار کم کم داره خوابش می گیره . نادر دوباره خندان گفت . " چکار کنم عکس ها را بیارم ؟ " بهش اخم کردم . " لازم نکرده لازم نکرده واسه خودت نگه دار . " و با تهدید دندانهایم را نشونش دادم . " حیف که پسر خالمی والا می دونستم چه بلایی سرت بیارم . " نازنین با دست خیس از آشپزخانه بیرون آمد و آب دستش را پاشید روی من . خودم را عقب کشیدم . " ا... نکن یه جوری میشم . " همین کار رو با نادر هم کرد . نادر پوزخند زد . " بیا همه خواهر دارن ما هم خواهر داریم . بچه مشکل مردم آزاری داره . د نکن دیگه مسخره . " نازنین خندید . " برو پیش مردها اینقدر خاله زنک نباش . " از جایش تکان نخورد . " می دونی چیه عشق من اینه که همین وسط بشینم و حرفهای شما را گوش کنم . " نازنین پشت چشم برایش نازک کرد . " الکی که نیست که همه بهت می گن خاله زنک ." صدای حمید خان بلند شد . " نادر پاشو اون روزنامه ای را که امروز خریدم بردار بیار ." نازنین چین دامنش را صاف کرد و نشست نگاهی به موهای بلند و خرمایی تا کمرش انداختم و پرسیدم . " مامانم اینا کجان ؟ "
    " توی آشپزخانه . ساحل داره ظرفها را خشک می کنه و خاله هم داره کمک مامانم جمع و جور می کنه ." چتری هایم را از روی صورتم کنار زدم . اوه حالا ساحل تو خانه پدرم را در می آره . اینقدر غر می زنه تا دیوانه ام کنه گوشه ناخنم را کندم . بی خود غلط کرده دلم نمی خواد کار کنم اون چی کار داره ؟ " رو کردم به نازنین ." راستی با این خواستگار آخری ات چکار کردی ؟ "
    " هیچی جوابش کردم کردم ازش خوشم نیومد ."
    " خوب حالا اگه خوب بود چی ؟ راضی می شدی ازدواج کنی ؟ " موهاشو پشت گوشش انداخت . " خوب آره چرا نه ؟ " یکه خوردم . چقدر معمولی و راحت در مورد ازدواج حرف می زنه انگار می خواد لباس نو بخره . "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    " فکر نمی کنی برایت زود باشه ؟ "
    " نه اصلا هم زود نیست . بعد هم ساغر جون تو خودت که می دونی من اهل درس خوندن نیستم فایده هم نداره آدم ذهنش رو با آمار و ریاضی و فرمول های سخت پر کنه . دختر وقتی شوهر می کنه باید خانه داری بلد باشه . نمی شه که به جای غذا لگاریتم تحویل شوهر داد . برای همین بعد از ظهر ها اسمم را کلاس آشپزی و شیرینی پزی نوشتم . " زدم به بازویش . " وا جدی خانم چه هنرمند شدن . " و به خودم تشر رفتم . یاد بگیر ساغر ببین یک سال هم از تو کوچکتره . ولی ده تای تو رو می بره لب چشمه و تشنه برمی گردونه . حالا تو بشین هی کتاب رمان بخون . از جایش بلند شد . " می رم چای بیارم . " از پشتبه هیکل بلند و پرش نگاه کردم . بهش می خوره 22 ساله باشه نه 17 سال . با خودم خندیدم . اگه بفهمه اینقدر سنش را بالا بردم حتما پوستم رو می کنه .
    چشمکی با مهتاب رد و بدل کردم . " فریبا جون تو خنگی ما چکار کنیم ؟ حالا بشینیم و غصه بخوریم که چرا دو واحد افتادی ؟ اگر شبها تو خوابگاه به جای گفتن قصه حسین کرد یک ذره لای اون کتاب بدبخت را که هنوز بوی نویی می ده و یک صفحه اش هم تا نخورده را باز می کردی حالا نمی افتادی ." با حرص نیشگانم گرفت . " الهی این ترم مشروط بشی . دلم خنک بشه . " جلوی دهنش را گرفتم . " ا ... تو چقدر عوضی هستی خدا نکنه ." دستم را پس زد . " می زنم ناقصت می کنم ها . سر به سرم نذار ."
    جلوی کلاس رسیدیم مهتاب سرک کشید و با اضطراب گفت :" من هنوزم از اینکه با ترم بالایی ها کلاس گرفتیم ناراضی ام ."
    اخم کردم ." سخت می گیری وا... اونها که لولو خورخوره نیستند . تازه ما کاری بهشون نداریم ." سرش را تکان داد . " نمی دونم چرا دلشوره دارم ." فریبا نگاه چپ چپی بهم انداخت . " می دونی چیه مهتاب این دوست داره همیشه حرف خودش را به کرسی بشونه ما نباید ساده باشیم . اون می خواست این ترم ادبیات بگیره . خوب می گرفت . ما چرا دنبالش راه افتادیم ؟ بی عرضگی از خودمونه عزیزم ." مهتاب دنباله حرفش را گرفت ." آره ما می تونستیم صبر کنیم دو ترم دیگه با بچه های خودمون ادبیات بگیریم . ولی تو .... " به من اشاره کرد ." هی ما رو دستپاچه کردی . این ترم ادبیات بگیریم . این ترم ادبیات بگیریم . اصلا نفهمیدیم چی شد ؟ " یه سرک تو کلاس کشید ." من نمی دونم تو که عشق ادبیات داشتی چرا اومدی رشته حسابداری ؟ " شانه هایم را بالا انداختم . " اره اشتباه کردم ولی تقصیر خودم نبود . این دو تا رشته را با هم قبول شدم . ولی همه گفتند حیفه آدم دانشگاه سراسری را ول کنه بره دانشگاه آزاد . بعد هم حسابداری آینده داره . پول سازه . چه میدونم از این حرفها دیگه . منم گول خوردم . حالا هم که بعد از دو ترم نمی شه کاریش کرد . باید سوخت و ساخت ." فریبا اشاره کرد ." بچه ها استاد اومد . " سه تایی وارد کلاس شدیم . دور و ورم را نگاه کردم . دانشجویان پسر سمت چپ و دخترها سمت راست نشسته بودند . سه و چهار تا صندلی ردیف آخر خالی بود . مهتاب چشمک زد . " اون ته خوبه ." دکتر رهرویی عینک پنسی اش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن اسامی . نگاهی به فریبا و مهتاب انداختم و بی اختیار خنده ام گرفت . تو را خدا اینها را ببین . چه جوری جو کلاس مظلوم و سر به زیرشون کرده . لال مونی گرفتن . ترسوها . ولی من اصلا معذب نیستم واسه چی باید خودم را ببازم . برو بابا اینها دیوانه اند . آقای رهرویی با خط خوش و درشت روی تخته نوشت .
    دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
    شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد .
    عینکش را جا به جا کرد و همه را از نظر گذراند صورتش اخمو و نچسب بود . شروع کرد به تجزیه و ترکیب شعر . تمام فکرم را به تخته متمرکز کردم . ولی خیلی زود حواسم پرت شد . آخ جون مهمونی هفته دیگه را بگو . اگه عمه پری بخواهد جشن فارغ التحصیلی مهشید را هم مثل جشن فارغ التحصیلی دو سال پیش شهاب بگیره . حتما خیلی مفصله . باید حسابی شیک و پیک کنم . چه لباسی بپوشم بهتره ؟ نگاهی به پنجره و درخت چنار پشت آن با برگهای قرمز و نارنجی و زرد افتاد . چه ترکیب رنگهای قشنگی . فکری مثل برق از ذهنم گذشت . خوبه یه لباس تو همین رنگها بخرم . خیلی شاد و دل زنده است . خیلی به چشم می آد . به عکس العمل عمه فکر کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت . احتمالا بدجوری حرص می خوره من نمی دونم این چه اخلاق گندیه که داره ؟ همش فیس و افاده . انگار از دماغ فیل افتاده . اگه ولش کنی به سایه اش هم میگه دنبالم نیا . حالا باز خوبه مهشید و شهاب مثل خودش نیستند . والا یک لحظه هم تحملشون نمی کردم . با نوک انگشت آهسته روی میز ضرب گرفتم . آره عمه یه لباسی می پوشم که بری تو شوک . یعنی چی که فکر می کنی بهتر و خوشگلتر از دختر خودت تو فامیل وجود نداره ؟ مست افکار خبیثانه ام بودم . مهتاب محکم به پهلویم کوبید . " استاد با توئه کجایی ؟ " نگاهم به طرف استاد چرخید . بهم اشاره کرد . " خانم شما . شما که آن ته نشستید ."
    " من استاد ؟ "
    " بله . " از جایم بلند شدم و دستم را محکم به لبه صندلی گرفتم ولی باز لرزید . چند بار سرفه کرد . " شما می دونی عروض و قافیه چیه ؟ " دستپاچه شدم . صدای استاد چقدر گنگه . چی داره می گه . ولی نه انگار این منم که گیج و منگم . تمام سرها بطرفم چرخید بیشتر دست و پایم را گم کردم . ذهنم مثل فرفره چرخید . استاد چی پرسید ؟ عروض و قافیه ؟ به مغزم فشار آوردم . بلدم ولی چرا چیزی یادم نمی آد ؟ دهنم قفل شد . نگاهم بی هدف و بلاتکلیف به سمت تک تک بچه ها رفت و در یک جفت چشم قهره ای درشت خیره موند . چقدر قیافه اش آشناست . این کیه ؟ می شناسمش ؟ شاید .... نمی دونم . حالا چه وقت این حرفهاست ؟ استاد دوباره صدایم زد . " چی شد خانم این عروض و قافیه ؟ " به آقای رهرویی نگاه کردم عینکش را درآورد و روی میز گذاشت و منتظرچشم به دهنم دوخت . ناخنم را تو گوشت دستم فرو کردم . ای بابا عجب گیریه ؟ ول کن دیگه می بینی که بلد نیستم . آب دهنم را قورت دادم و به زحمت و آهسته گفتم ." متاسفم الان حضور ذهن ندارم ."
    با خجالت نشستم فریبا یواشکی خندید بهش چشم غره رفتم . خنده اش شدیدتر شد و عین ژله بدن گوشتالودش تکان خورد . از حرص نیشگان محکمی از باسنش گرفتم . دردم خنده اش فروکش کرد . به عقب تکیه دادم و سعی کردم کلمه به کلمه حرفهای آقای رهرویی را به دقت گوش کنم . سنگینی نگاهی را به روی خودم حس کردم . نفهمیدم از طرف کیه . چند دقیقه ای گذشت تک سرفه ای حواسم را پرت کرد . انگار از قصد بود به سمت صدا برگشتم و دوباره چشمام با همان چشمان قهوه ای تیره گره خورد . مغزم جرقه زد . آه یادم افتاد . و بی اختیار دستم را جلوی دهنم بردم . وای اونم توی این کلاسه ؟ گلویم خشک شد . همون پسر مزاحمه ست . چه بدبختی ای . بهم چشمک زد ولی من بی اعتنا رویم را برگرداندم . زنگ خورد . همراه مهتاب و فریبا در حال بیرون آمدن از کلاس بودم . اون و دوستش دم در غرق صحبت بودند . به دستش نگاه کردم . به چه جای خوبی قرار داره . درست لای در . دچار هیجان شدم . مکارانه نگاهی به پشت سرم انداختم . خودم آخرین نفر بودم . بیرون آمدم و در را محکم بستم . صدایش بلند شد . "آخ دستم . دستم . " و انگشتش را به دهن گرفت . صورتش از فشار درد سفید شد . و من از شدت خنده نزدیک بود بترکم . ولی خودم را کنترل کردم . دستش را در هوا تکان داد و دور خودش چرخید . یه خورده دلم سوخت . انگار بدجوری له اش کردم . دوستش مات و مبهوت بهم نگاه کرد . پرو پرو سرم را بالا گرفتم و راه افتادم . صدایش مرا سرجایم میخکوب کرد . " چرا این کار را کردی ؟ " لحنش تند و عصبی بود . از لا به لای چشمام نگاه دقیقی به موهای لختش که یک وری روی پیشانی اش ریخته بود انداختم . دوباره با صدای بلندتری گفت . " چرا ؟ " لبخند مسخره ای تحویلش دادم و قاطع و محکم و بدون هیچ شرمی گفتم ." یادته چند وقت پیش نزدیک بود با ماشینت منو زیر بگیری ؟ " شانه هایم را بالا انداختم . " خوب دیگه هر چی عوض داره گله نداره ."
    چشمهای درشتش از خشم تیره تر شد . " تو دروغ می گی . خودت هم خوب می دونی که فقط قصد شوخی داشتم ." اخم هایم را درهم کردم . " ولی من با تو شوخی نداشتم . " چند لحظه مکث کرد و با ناراحتی سرتاپایم را برانداز کرد . " به هر حال تو که چیزیت نشد ولی تو پدر دستم را درآوردی . حالا هم باید قصاص بشی . " دستمالی دور انگشتش پیچید .
    پوزخند زدم . " هوم ... چه جالب قصاص . حتما خیلی دوست داری دستم را لای در بذاری نه ؟"
    " نه فکر بهتری دارم . " ابروی صافش را بالا برد . " شاید بد نباشه ازت دیه بگیرم ." رفتارش کاملا جدی بود . چند قدم جلو آمد . " هر چند بعید می دونم تو با من به توافق برسی . " یکدفعه اخمهایش باز شد و لبخند پر از شیطنتی زد . با حیرت نگاهش کردم ." منظورت چیه ؟ " دوباره همان لبخند شیطون را تحویلم داد . " آخه دیه نقدی نمی خوام . " باز هم جلوتر آومد . صاف زل زد تو چشمام و بعد نگاهش آهسته آهسته بطرف لبم رفت و همان جا میخکوب شد . " شاید بهتر باشد که .... " لبم را گزیدم خیلی محکم و از صورت و گوشهایم حرارت بیرون زد . نفس عمیقی کشیدم . صدای تالاپ و تلوپ قلبم اضطرابم را بیشتر کرد . سرم را پائین انداختم ولی باز در تیررس نگاه سمج و مشتاقش بودم . سرخی گونه هایم لحظه به لحظه بیشتر شد . " خوب چی شد ؟ سکوت علامت رضاست نه ؟ " سرم را بالا آوردم . نگاهم به روی لبش لغزید . از ذهنم گذشت . چه لب خوش فرمی . ولی خودم را جمع و جور کردم و با جسارت تمام گفتم . " می دونی چیه ؟ می ترسم جنبه اش را نداشته باشی و از خوشی زیاد غش کنی . " بلند و صدا دار خندید . " ازت خوشم می آد . از جواب دادن باز نمی مونی . خیلی زرنگی . "
    سرد و جدی جواب دادم : " ولی تو بی نهایت وقیح و بی ادب هستی . خوشحالم از اینکه انگشتت را له کردم ." سرم را با غرور برگرداندم . خودم کیف کردم . به مهتاب اینا اشاره کردم . " بریم ." تا وسط سالن هیچ حرف نزدیم ولی مهتاب دیگه طاقت نیاورد . " ساغر این پسره از اونهاست ها حواست را جمع کن . " سرم را تکان دادم ." خودم می دونم ." به آخرین پاگرد پله رسیدیم . صدای قدمهای تندی را پشت سرم شنیدم . " ببخشید ." ایستادم . نفس نفس زد و به فریبا اینا گفت :" معذرت می خوام فقط چند لحظه دوستتون را قرض می گیرم ." یه پله بالا رفتم اخمهایم تو هم بود . " چرا دست از سرم برنمی داری ؟ نکنه دلت می خواد اون یکی دستت را هم بذارم لای در ؟ " خنده ملایمی کرد . " دختر تو چقدر شیطونی ." لحنش مهربان بود . " ببین من و تو به یک اندازه مقصریم . به اندازه کافی هم با هم لج و لجبازی کرده ایم . الان هم حاضرم به سهم خودم ازت معذرت خواهی کنم . هر چند که تو تا اونجا که تونستی تلافی کردی . " سرش را خم کرد موهای براق مشکی اش ریخت وی پیشانی اش سکوت کوتاهی کرد . " می گم چطوره حالا که قراره با هم همکلاسی باشیم پس دوست هم باشیم چطوره ؟ " مات موندم . چقدر راحت و آسان در مورد دوستی حرف می زنه . انگار داره ساندویچ بهم تعارف می کنه . چپ چپ نگاهش کردم . " پیشنهاد جالبیه ولی من دلم می خواد با تو دشمن باشم تا دوست . " موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد . صورتش سبزه و خوش ترکیب بود . " بهت نمی آد اینقدر کینه ای باشی . همه چیز را فراموش کن ساغر خانم سعادتی . " از تعجب چشمانم گرد شد . " تو اسم منو از کجا می دونی ؟ " چشمک زد . " مگه استاد امروز صبح حاضر غائب نکرد خوب دیگه .... " نگاهش با غرور درخشید .
    این دیگه چقدر تیزه . از اونهاست که مو را از ماست می کشه بیرون . از زیرکی اش خوشم اومد و خنده ام گرفت . اونم خندید و دستش را جلو آورد . " مسعود کامیار هستم ."
    ساحل اومد تو اتاق و با دیدنم چشمای میشی اش درخشش خاصی گرفت . جلوتر رفتم و یک دور چرخیدم . " چطوره ؟ خوبه ؟ " سرش را تکان داد . " حرف نداره . عالیه ." برای صدمین بار جلوی آینه رفتم و خودم را برانداز کردم . پیراهنم آستین حلقه ای و لیمویی رنگ بود با شکوفه های ریز نارنجی و سفید . خیلی شاد بود . یک مقدار ژل به موهایم زدم و کنار اومدم . ساحل مشغول آرایش کردن شد . جزء اولین مهمانها وارد شدیم . مهشید با دیدن ما سوتی کشید و جلو اومد . " اوه چه خبره . غوغا کردید ." و نگاه تحسین آمیزش چند ثانیه ای روی ساحل ثابت موند . البته خب حق داشت . ساحل با لباس بلند سبز رنگ چسبانش و یقه اش که خیلی باز بود قشنگ تر از همیشه شده بود . به خودم بالیدم . ساحل کلا خوش سلیقه است . خوب بلده رنگ لباس را با چشماش ست کنه . به هر حال هر چی باشه خواهر منه دیگه . نگاهم را به مامان که در چند قدمی اش بود انداختم . واقعا که ساحل چقدر شبیه مامانه . رنگ چشماش و تن صداش و هیکلش . اصلا انگار مامان را جوان کرده باشی . اینو همه می گن . عمه پری اومد جلو و خوشامد گفت ولی بوس نکرد . پیراهن طوسی خوش دوختی تنش بود و هیکلش مثل همیشه چاق و کلی طلا و جواهر آویزان سر و گردنش . بنظرم با دیدن ساحل فشار خونش بالا رفت . کم کم به تعداد مهمانها اضافه شد و مجلس گرم شد . مهشید دوربین را دستم داد . " تو فیلم بگیر می خواهم برقصم " و رفت وسط جمع . لباسش قرمز آتشین بود با یقه هفت که دورش ظریف کاری شده بود . از خودش و دوستانش فیلم گرفتم . همه خوش تیپ و با کلاس بودند . ماشاءالله همه رقاص . دوربین را روی مهشید زوم کردم . حیف که زیاد خوشگل نیست . ولی به جایش خیلی با محبته در ضمن چشمهای آبی خوش حالتش عیب پیشانی خیلی بلند و لبان نازکش را می پوشانه . کی می گه که زشته . غلط کرده . تازه مگر نه اینکه جوانی یعنی زیبایی پس الان اینجا پر از زیبایه . نفس بلندی کشیدم . دلم می خواد همیشه جوان بمونم و آزاد . بدون هیچ گونه قید و بندی و ...
    مهشید صدام زد . " آی حواست کجاست ؟ من اینجام داری از کجا فیلم می گیری ؟ " خندیدم . " اگه قرار باشه همش تو توی فیلم باشی پس چی دوستهایت را دعوت کردی ؟ " دوربین را ازم گرفت . " برو وسط نوبت توئه . هنوز هنر نمایی نکردی . برو و پوز اونهایی که فکر می کنند که آخر رقصند را بزن ." پایم را توی کفشم جابه جا کردم . و لباسم را هم صاف کردم . چشمک زدم ." خیلی خوب الان حالشون را جا می آرم ." رفتم وسط و یک بند رقصیدم . با رفتن دوستهای مهشید آقایان اومدند و مجلس خودمونی شد . بابا مهشید را تو بغل گرفت و بوسیدش . " ان شاءالله جشن عروسی ات خانم مهندس ." از اون ور سالن شهاب داد زد . " خوب دایی حالا نوبت توست یه چیزی بخون حال بیائیم ." من از خستگی روی زمین نشستم و پایم را دراز کردم . شهاب هم ضربش را آورد و بغل دستم نشست . بابا نگاهی به شهاب انداخت . " مگه می خوام عمو سبزی فروش را بخونم که تو ضرب آوردی . جمع کن تو این مایه ها نمی خوام بخونم . " و صدای بم و دلنشینش کم کم اوج گرفت .
    عاشق شدم من در زندگانی
    بر جان زد آتش عشق نهانی
    یکسو غم او یکسو دل من در تار مویی
    در این میانه دل می کشاند ما را به سویی
    صدایش گرمتر و پرطنین شد و چشم از مامان برنداشت . دستم را زدم زیر چانه ام . بهش زل زدم . اوه بابا با صورت گرد و چشمان مشکی باهوش و مهربان و هیکلی که کم کم داره کمی چاق می شه . چقدر بامزه و دوست داشتنیه . و نگاهش به مامان چه با محبت . غرق لذت شدم چقدر خوب معلومه بعد از این همه سال هنوز خیلی همدیگر را دوست دارند یعنی می شه تو سن ما هم همچین عشقهایی پیدا بشه ؟
    خسته و کوفته فقط لباسهایم را درآوردم و بدون اینکه آرایش صورتم را پاک کنم روی تخت دراز کشیدم . " ساحل ؟ "
    " هوم ."
    " می گم تو چرا امشب نرقصیدی ؟ " جوراب شلواری اش را از پایش کشید بیرون . مواظب بود پاره نشه . " مگه ندیدی اون وسط چقدر شلوغ بود . جای سوزن انداختن نداشت . بعدش هم احتیاج نبود . تو یکی به جای همه رقصیدی . " پتو را تا روی سینه ام آوردم . " خوب مهمونی یعنی همین دیگه اگه بخوای کلاس بذاری که بهت نمی چسبه ." ابروی نازکش را بالا برد . " خوبه که راضی هستی والا تا یک هفته غر می زدی . می شنا سمت ." چراغ خواب بغل تخت را روشن کردم . " می گم راستی تو چرا درست تموم شد جشن فارغ التحصیلی نگرفتی ؟ " کش و سنجاق و هر چی که تو موهایش بود را باز کرد و شروع کرد به برس زدن . دوباره پرسیدم ." ها ساحل چرا ؟" برس کشیدن موهایش را ادامه داد . " چون من از خودنمایی خوشم نمی آد ."
    " یعنی می خوای بگی عمه اینا خودنما هستند ؟"
    " ای ... همچین " و از جلوی آینه بلند شد . روی دستم نیم خیز شدم . " می دونی چیه ؟ تو اصلا طرز فکرت با همه فرق داره ولی منم وقت درسم تموم بشه حتما مهمونی می گیرم ." سرش را از یقه لباس خواب گشادش بیرون آورد . " اوه .... حالا کو تا سه چهار سال دیگه ..... " لحاف را کشیدم روی صورتم . " تو خیلی بی ذوقی حیف من که همه آرزوهایم را برایت می گم ." صدای خنده اش اومد . " شب به خیر جوجه ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهتاب گفت : "من که دارم پائینی میروم پس خداحافظ ."
    "خداحافظ ."
    یقه بارانی ام را بالا کشیدم و سر خیابان دانشگاه به انتظار ماشین ماندم . باران تند و رگبار سر و صورتم را خیس کرد . بیشتر لرزم گرفت . من نمی دونم این چتر چه بدی داره که من هیچوقت دستم نمی گیرم ! بی ام وی سبز رنگی نور بالا زد و ایستاد . پسری بیرون آمد و به شوخی گفت : "خانم اجازه می دی در رکابت باشیم ؟"
    نگاهش کردم . اِ... خودشه از همون هفته پیش تا حالا دیگه ندیدمش . راستی اسمش چی بود ؟ چرا یادم رفته ؟ به مغزم فشار آوردم . آها ... مسعود .... مسعود کامیار . اخمهایم را درهم کردم .
    "چیه دوست داری دوباره بهت بگم برو آبجی ات رو برسون ؟"
    دستش را روی سقف ماشین گذاشت .
    "ای بابا تو که هنوز بداخلاقی می کنی . مگه قرار نشد با هم دوست باشیم ؟"
    "شاید ولی یادم نمی آد گفته باشم سوار ماشینت میشم ."
    "اگه آبجی ام تو ماشین باشه چی ؟"
    و با دست اشاره کرد . توی ماشین را دید زدم . دختر جوانی صندلی جلو نشسته بود . سرم را بالا آوردم .
    "حالا چی باز هم حرفیه ؟"
    تردید داشتم . یکدفعه رعد و برق شدیدی زد . ترسیدم . نه باهاش می رم . هر چی باشه از خیس شدن و یخ زدن که بهتره . نشستم و در را بستم . رویش را کرد به من .
    "خواهرم مونا . همکلاسی ام ساغر."
    خواهرش را با دقت برانداز کردم . چقدر بهم شبیه اند . ولی نه این پوستش روشنه ولی برادرش سبزه ست . مونا باهام دست داد ."خوشوقتم."
    چهره اش با نمک بود . با همان چشمان قهوه ای و مژه های پرپشت برادرش و موهای خرمایی رنگ . لبخند زدم ."منم همین طور."
    مسعود آینه ماشین را درست روی صورتم تنظیم کرد و گفت :
    "مونا کلاس کنکورش زیاد از دانشگاه ما دور نیست . بعضی وقتها که دلش برام تنگ میشه ، می آد اینجا با هم بریم خانه . مگر نه مونا ؟"
    خواهرش پشت چشم برایش نازک کرد . "لوس نشو مسعود خودت می دونی اگه بارون نبود و ماشین پیدا می شد سراغ تو نمی آمدم."
    غش غش خندید .
    "می بینی همیشه همینطوری محبتش را نشان می ده." و ادامه داد .
    "آره مونا می خواد هر طور شده امسال کنکور قبول شه . خیلی عشق دانشگاه داره . تازه اونم چه رشته ای هنر ! می دونی که چرا ؟ چون جدیدا مد شه . به قول بعضی ها کلاس داره"
    و به مونا اشاره کرد . خواهرش دلخور شد .
    "اینقدر جلوی دوستت شیرین زبونی نکن . تو 25 سالت شده ولی هنوز هم از دست انداختن من لذت می بری ؟ واقعا که .... "
    مسعود روسری اش را کشید .
    "جدی نگیر تو هم ... خودت که می دونی می خواستم سر به سرت بذارم."
    چند لحظه به سکوت گذشت . از توی آینه برای چندمین بار با شیطنت بهم نگاه کرد . "خانم چرا ساکتی ؟ یه حرفی بزن . تنها چیزی که بهت نمی آد همین آروم بودنه ."
    خونسرد تبسم زدم . "مگه نشنیدی می گن دو چندان که می گویی بشنو ."
    سرش را یک لحظه با تعجب به طرفم چرخاند .
    "اوه بله . پس به جز اخم و تخم کردن و دست لای در گذاشتن حرفهای فیلسوفانه هم بلدی بزنی ؟ جالبه ."
    مونا دهنش واموند . "مگه ساغر جون تو دستش را گذاشتی لای در ؟"
    قیافه مظلومانه ای به خودم گرفتم و سرم را تکان دادم ." اوهوم ."
    همینطور ناباورانه بهم خیره شد و بعد بلند بلند شروع کرد به خندیدن .
    "وای مسعود تو چه دوست بامزه ای داری! "
    اونم یه ابرویش را بالا انداخت و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت . "اره خودم هم همین فکر را می کنم ."
    به خیابان شریعتی رسیدیم . گفتم: "همین جا نگهدار."
    "بذار برسونمت در خانه ."
    "نه ."
    مونا هم اصرار کرد . "ساغر جون بذار برسونیمت بارونه ."
    "نه ممنون . اینجوری راحتترم ."
    خداحافظی کردم و پیاده شدم . مسعود هم پیاده شد و آهسته گفت : "نمی خوای شماره تلفنت را بهم بدی ؟"
    از دهنش بخار بیرون اومد . قیافه جدی به خودم گرفتم .
    " تو چقدر زود می خوای خودمونی بشی ؟"
    دستش را لا به لای موهای صافش برد. "همچین زود هم نیست . همه روز اول به هم شماره می دن . در ضمن مزاحم تلفنی شب و نصفه شب و این جور چیزها زیاد هم بد نیست ها ."
    و چشمک وسوسه آمیزی زد . بلوز یقه اسکی شیری رنگش ، گردن بلندش را پوشانده بود . سینه اش عضلانی و محکم بود . تو ذهنم سبک و سنگین کردم . چقدر راحت و عادی به این موضوع اشاره می کنه . خوبه حداقل موذی نیست . از آدمهای آب زیر کاه اصلا خوشم نمی آد . خواستم خودم را عصبانی نشون بدم . ولی زیاد موفق نشدم . اخمم جدی نبود .
    "ببین تو خیلی پرروئی و به خاطر همین پرروئی ات شماره ام را بهت می دم ."
    خندید. "مرسی از تعریفت ."
    خودش هم شماره اش را نوشت و داد دستم . بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهش بندازم انداختم تو کیفم و ازش جدا شدم . بقیه راه را زیر بارون دویدم .
    تو خانه هیچکس نبود . بلوز و شلوار راحتی ام را پوشیدم و رفتم توي آشپزخانه . با بی خیالی یه خیار قلمی گاز زدم و یه خیار دیگه و یه پرتقال را هم برداشتم و آمدم توي هال . دقیقا عین قحطی زده ها و شروع کردم به خوردن . مامان با دو تا کیسه پر وارد شد .
    "اوه چقدر سنگینه ."
    جلو رفتم . "سلام . خسته نباشی" و یکی از کیسه ها را ازش گرفتم و بردم توي آشپزخانه . خودش هم پشت سرم اومد . تن ماهی و رب و کنسرو لوبیا را از کیسه درآوردم و روی کابینت گذاشتم .
    "می گم مامان تو فکر نمی کنی زنهای خانه دار خیلی بهشون ظلم می شه ؟"
    بارانی اش را کند و گذاشت روی دسته صندلی . "چطور ؟ "
    "خوب شما نگاه کن ؛ بیچاره ها از صبح که بلند می شن ، شروع مي كنن به خرید و تر و تمیز کردن و آشپزی . آخر شب هم هنوز سرشون به بالش نرسیده خوابشون می بره . اصلا از زندگی چی می فهمن ؟ خوشی می کنن ؟ من که فکر نمی کنم ."
    خم شد و مرغها را از تو کیسه درآورد و گذاشت تو سینی .
    "بستگی داره زندگی را از چه دیدی ببینی."
    ته خیارم را انداختم تو ظرفشویی . "من نمی فهمم منظور شما چیه ؟ فقط اینو می دونم که من یکی کارکن نیستم . هر کسی اومد خواستگاریم شرایط منو بهش بگین . می خواد بخواد . نمی خواد نخواد ."
    خندید . "پس منتظر باش که ... "چاقو را از توی سبد برداشت .
    "که چی ؟"
    "هیچی منظورم اینکه پس حالا حالاها منتظر باش ."
    وسائل را با کمک مامان جا به جا کردم و مرغها را بسته بندی کردم . ساحل از سر کار برگشت . خیس خیس بود . رفت جلوی شومینه .
    "وای بیرون داره بدجور بارون می آد و خیابان ها حسابی ترافیکه . بعید می دونم بابا قبل از ساعت 10 شب برسه خونه ."
    زیر لحاف خزیدم و چشمهایم را بستم . فکر مسعود و خواهرش از ذهنم گذشت . راستی بد نبود اگه منم یه برادر بزرگتر داشتم . مثلا اگه ساحل پسر بود چی میشد ؟ چشمانم را نیمه باز کردم . از خستگی تقریبا بیهوش و دمرو روی تخت خوابیده بود. نه ساحل را همین طوری که هست دوستش دارم . درسته گاهی اوقات بدش نمی آد امر و نهی کنه و اخلاقش سگی می شه . ولی به موقع اش هم خیلی خوبه . می شه باهاش درد و دل کرد . تو جایم غلط زدم . از کجا معلوم ؟ من که شانس ندارم . اومدیم برادرم غیرتی از آب در می اومد و تا سر می چرخاندم غلفتی پوستم را می کند . اون موقع چی ؟ نه بابا نخواستم . از خیرش گذشتم . همین ساحل اخمو برام بسه .
    نگاهی به میز صبحانه انداختم . مامان گفت : "لااقل بشین یه لیوان شیر بخور ."
    "نه وقت ندارم بابا داره بوق می زنه الانه که صدای همسایه ها دربیاد ."
    بابا تا نزدیک های دانشگاه من رو رساند و بقیه مسیر را پیاده طی کردم . وسط های کلاس معده ام به سر و صدا افتاد . در کیفم را باز کردم . بع ... هیچی ندارم . حتی دریغ از یک آب نبات . دلم مالش گرفت . دارم از گرسنگی غش می کنم . پس کی زنگ می خوره ؟ نگاهم را به عقربه ساعت دوختم هر ثانیه انگار یه قرنه . صدای استاد دلیریان عین وز وز توی گوشم اعصابم را تحریک کرد . امان از درس ریاضی ! تو دبیرستان کم خواندیم ، اینجا هم ولمون نمی کنه . استاد تا لحظه آخر بی وقفه درس داد . زنگ خورد . عین فنر از جایم بلند شدم .
    "بچه ها بریم بوفه . از صبح تا حالا هیچی نخورده ام . ضعف گرفته ام ."
    مهتاب سرش را تکان داد ."باشه بریم ."
    فریبا گفت :"آره شما برید من هم تا چند دقیقه دیگه می آم ."
    و به دو دور شد . مهتاب رفت تو فکر . "به نظرت جدیدا مشکوک نشده ؟"
    " آره . چرا خیلی زیاد دم باجه تلفن پلاسه . غلط نکنم یه خبرهایيه ."
    سلانه سلانه به بوفه رسیدیم . یه صندلی پیش کشیدم و کلاسورم را روی آن گذاشتم .چشمم به مسعود افتاد . با سر به هم سلام کردیم . خواست بیاد طرفم اشاره کردم نه و رویم را برگرداندم .خوب نیست بچه ها ما را زیاد با هم ببینند . واسه چی الکی الکی اسمم سر زبان ها بیفته ؟ مهتاب اشاره من رو دید ولی فقط خندید . هیچی نگفت . پرسیدم : "تو چی می خوری ؟"
    "شیر کاکائو ."
    "خوب پس منم شیر کاکائو . برای فریبا هم همین را می گیرم ."
    بطرف پیشخوان راه افتادم . مهتاب صدایم زد . سرم را به طرفش چرخاندم . "ها چیه ؟"
    "ببین کیک یادت ... "
    نفهمیدم یکدفعه چی شد و درست سینه به سینه با یک پسره برخورد کردم . دو تا چای دستش بود . نتونست کنترل کنه و آنها را روی من و خودش ریخت . احساس سوزش شدیدی کردم . " آخ سوختم ."
    و خودم را عقب کشیدم . مسعود و مهتاب تندی خودشان را رساندند . مسعود نگاهی به پشت دستم انداخت و سرش را تکان داد ."حسابی قرمز شده ."
    به پسره اخم کرد . "ای بابا امیر حواست کجاست ؟ دختر مردم رو سوزوندی ."
    سرش را پائین انداخت . "باور کن تقصیر من نبود . خودشون به من خوردند ."
    براندازش کردم . قدش بلند بود . تقریبا هم قد مسعود ؛ ولی لاغرتر ؛ با پوست روشن و موهای پرپشت خوش حالت و ریش و سیبیل زده و چشم های آرام و محجوب . با دستپاچگی معذرت خواهی کرد. "من شرمنده ام . واقها نمی دونم چکار باید بکنم ."
    دستم را فوت کردم تا سوزشش کم بشه . "نه تقصیر شما نبود . من جلویم را ندیدم ."
    مهتاب با ناراحتی دستهایش را بهم مالید . "من باعث شدم حواست پرت بشه . ولی باز خدا را شکر که روی تنت نریخت ."
    مسعود دستش را گذاشت پشت کمر پسره . "درسته الان وقت خوبی برای معرفی نیست . ولی بهتره شما دو تا را با هم آشنا کنم . که شاید به خاطر گل روی من ببخشیش ."
    لحنش شوخی بود . اشاره کرد به امیر : "دوست صمیمی و شریکم ."
    دستم در حال آتیش گرفتن بود . درست نفهمیدم چی گفت ؟ شریکم ؟ متوجه حالتم شد . تبسم کرد .
    "قصه اش مفصله . و الان جایش نیست . ولی همین قدر بدون که ما از دوستان قدیمی هستیم . بعد هم با هم دانشگاه قبول شدیم . حالا هم دوتایی یه شرکت کوچولو تاسیس کردیم ."
    ابرویش را بالا برد . "این همه شرح و تفصیل باعث نمی شه از سر تقصیرش بگذری ؟"
    نگاه خریدارانه ای بهش انداختم . اوه ... شرکت دارند ! اصلا بهش نمی آد اهل کار و زندگی باشه . نکنه داره خالی می بنده ؟! ولی نه ! بالاخره چی ؟ نمی گه ممکنه دستش رو بشه ؟ چشمک زد .
    "چی شد ؟ محکوم به اعدامه یا نه ؟"
    به امیر لبخند زدم . "گفتم که ایشون اصلا مقصر نیستند . اشتباه از خود من بود ."
    مامان به دقت دستم را معاینه کرد . "تاول زده بیا از این پماد سوختگی بزن . حالا خوبه چشمات درشته وقتی راه می ری چرا جلویت را نگاه نمی کنی ؟ حالا این گذشت اومدیم فردا ماشینی چیزی ... نباید مواظب باشی ؟"
    ساحل ظرف های شام را شست . توی نشیمن در حال تماشای تلویزیون بودیم . تلفن زنگ زد . دو بار سه بار .
    بابا گفت : "ساغر جون گوشی رو بده به من . به نظرم مهندس شامخیه . از کی منتظر تماسش هستم ."
    گوشی را دستش دادم تا گفت: " الو "
    ارتباط قطع شد . یک ربع دیگه دوباره تلفن زنگ خورد . خودم گوشی را برداشتم . "بله بفرمائید ؟"
    گفت : "سلام . "
    "شما ؟"
    "نشناختی ؟ مسعودم دیگه ."
    هول شدم و نگاهی به بقیه انداختم . همه محو تماشای تلویزیون بودند . گوشی در دستم معلق موند . با خودم کلنجار رفتم چکار کنم ؟ حرف بزنم یا نه ؟ بابا یه پره نارنگی تو دهنش گذاشت و یک لحظه چشمش را به طرفم چرخاند . لبخند زدم خدا را شکر شک نکرده . تازه مطمئنم اگه بفهمه هم چیزی نمی گه . مگه آن موقع که پسرهایی که همکلاسی ساحل بودند و زنگ می زدند و کار داشتند چیزی می گفت ؟ آب دهنم را قورت دادم . ولی من نمی دونم چرا راحت نیستم . صدای مسعود مرا به خودم آورد .
    "می تونی حرف بزنی ؟"
    یه حس ناخوشایند بهم دست داد . یه حالت خجالت و شرم . برای همین به تندی گفتم ."نه خیر اشتباه گرفتید. "
    بلافاصله گفت : "باشه فهمیدم . دوباره زنگ می زنم ."
    گوشی را گذاشتم و به خودم غر زدم . خوب تقصیر خودته . خواستی بهش شماره ندی . چقدر سمجه . ساعت یازده و نیم شب چه وقت زنگ زدنه ؟ برای اینکه عصبانیتم را مهار کنم یه سیب گنده گاز زدم . ساحل چشمهایش داشت می رفت . از جا بلند شد . "من می رم بخوابم . شب بخیر ."
    چند دقیقه بعد بابا هم بلند شد و کش و قوسی به خودش داد ."نخیر از این مهندس شامخی خبری نشد . فکر نکنم که دیگه زنگ بزنه ."
    و به طرف دستشویی رفت . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم . مامان سینی چای را برد آشپزخانه و لیوان ها را شست و برگشت توي هال . "پس تو چرا هنوز نشستی ؟ خوابت نمی آد ؟"
    "چرا این سریاله تمام بشه ، منم می رم ."
    بطرف اتاق خواب رفت ."بذار دستت باز باشه هوا بخوره ، زودتر خوب می شه . شب بخیر ."
    چند دقیقه ای را به تماشای تلویزیون وقت کشی کردم . ولی اضطراب داشتم . بلند شدم تلویزیون را خاموش کردم و پریز تلفن توی هال را کشیدم و تلفن بی سیمی را با خودم به اتاق بردم . آهسته روی ساحل خم شدم . "ساحل ... ساحل ... "
    خوب خدا را شکر خوابه خوابه . گوشی را با خودم زیر پتو بردم . عصبی و کلافه بودم . خدا کنه گندش درنیاد . تلفن زنگ خورد . سریع گوشی را برداشتم . گفت :"سلام خانم کوچولوی مصدوم خوبی ؟ "
    "خوبم ."لحنم تند و تلخ بود.
    "دستت چطوره ؟ بهتر شده ؟ "
    "اره بهترم ."
    به ذهنم اومد خوبه یه بهانه ای برای زنگ زدن پیدا کرد . با شیطنت گفت :"خیلی خوشحالی که صدای منو می شنوی نه ؟ "
    لحنم تلخ تر شد ."خوشحال ؟"
    "اره بالاخره هر چی باشه اولین باره که بهت زنگ زدم نباید ذوق کنی ؟"
    معلوم بود داره شوخی می کنه . ولی من طاقت نیاوردم . "اولا این ساعت شب موقع خوبی برای خوش و بش کردن نیست . دوما ..."
    چند لحظه مکث کردم . نفسم بند اومد . اصلا هوا نبود . پتو را کنار زدم و نفس بلندی کشیدم . "دوما ... من مثل دخترهای دیگه نیستم که غش و ضعف کنم و واسه یه پسر بال بال بزنم . ببخشیدها آخر احساس من همینه ."
    با صدای بلند غش غش خندید .
    "حالا نوبت منه . اولا سر پر غروری داری که به موقعش درست می شه . ثانیا تو چرا صدات یه جوریه ؟ از کجا صحبت می کنی ؟"
    " از زیر پتو . "
    "زیر پتو ؟ اوه اوه چه جای خطرناکی . حالا چرا اونجا ؟ کمک نمی خوای ؟"
    از حرفش خنده ام گرفت و تو دلم ریسه رفتم . چقدر بامزه و پرروئه . دوباره پرسید :"چرا اونجا ؟"
    خنده ام رو خوردم و خیلی سرد گفتم :"برای اینکه خواهرم بیدار نشه ."
    "خواهرت از تو کوچکتره ؟"
    "نه بابا بیست و دو سالشه ."
    "اها پس ازش می ترسی ! ولی بهت نمی ياد ترسو باشی ."
    "نخیر هم . اصلا اینطوری نیست . ولی خسته ست ، خوابیده . اگه بیدار بشه اخلاقش سگی می شه ."
    به ساحل نگاه کردم . تکانی خورد و پهلو به پهلو شد . ترسیدم . "خوب کار دیگه ای نداری ؟ فعلا خداحافظ ."
    جا خورد . "همین ؟ هیچ حرفی برای گفتن نداری ؟"
    "نه ندارم . تو کار دیگه ای داری ؟"
    چند لحظه مکث کرد . به نظرم انتظار همچین برخوردی را نداشت . نفس بلندی کشید ."نه کاری ندارم . شب بخیر ." ارتباط قطع شد .
    به هال رفتم و دوباره پریز را وصل کردم . دچار عذاب وجدان شدم . های ساغر خانوم تو که می خواستی سکه یه پولش کنی واسه چی بهش شماره دادی ؟ بی فکر سرم را خاراندم . ولش کن بابا . خوب کردم . به پسرها نباید رو داد . لیاقتش را ندارند . همینکه باهاش حرف زدم از سرش هم زیاده .
    کشان کشان چمدانش را تا دم آوردم . گفتم: " فریبا تعطیلات پایان ترم فقط یک هفته ست نه بیشتر . واسه چی این همه را می خوای ببری ؟ "
    بی حوصله جواب داد ."همش لباس چرکه . ببرم اونجا بشورم ."
    به صورتش نگاه کردم . عجیبه . کم پیش می آد ناراحت باشه . " چیه ؟ پکری ؟ "
    "پکر نه ،ولی بدجوری قاط زدم ."
    " واسه چی ؟ "
    "از دست این پسره شاهین کیوانی حسابی عاجز شده ام . عوضی با اون ریش بزی و موهای سیخ روغن زده ش عین مارمولک می مونه . وقتی می بینمش چندشم می شه ."
    "اوه اون رو می گی ؟ منم ازش بیزارم . مخصوصا با اون هیکل استخوانی و چیزهای عجیب و غریبی که می پوشه . تا حالا توجه کردی ؟ انگار بلوز بچه ها را کردند تنش و به زور دکمه اش را بستند . نمی تونه توی آنها تکان بخوره . همیشه فکر می کنم الانه که لباسش جر بخوره و دکمه هاش بره تو هوا . "
    لبش را گاز گرفت ." اره . همین اشغال تا هر دفعه منو می بینه متلک می گه . اونم چه متلک هایی از بالا تنه و پائین تنه ."
    صورتش عین لبو سرخ شد . "خیلی از دستش شاکی ام . حالا ببین کی بزنمش."
    "ولش کن زیاد خودخوری نکن . فقط تو یکی نیستی . همه از دست اون و اکیپ دوست های مثل خودش می نالند."
    "اصلا کارشون اینه که به دخترها گیر بدن . از اذیت کردن لذت می برن . صابون اونها به تن من و مهتاب هم خورده ."
    نگاهی به دور و ور انداخت ." راستی مهتاب کو ؟ "
    "کار داشت زودتر رفت . گفت باهات خداحافظی کنم ."
    پوزخند زد . "هوم ... چه با معرفت . می مرد اگه چند دقیقه صبر می کرد تا من بیام ."
    "باور کن عجله داشت می خواست مامانش را ببره دکتر ."
    سرش را عقب برد ." نچ ... شما تهرونی ها جون به جونتون هم کنند صفا و محبت شهرستانیها را ندارید . این را دیگه کاریش نمی شه کرد ."
    بد دهنی اش را تحمل کردم . ولش کن الان ناراحته یه چیزی میگه . دو دقیقه دیگه خودشه . فریبا که تو دلش چیزی نیست . دزدکی نگاهش کردم . نگاهم کرد و خندید .
    "ببخشید باور کن این پسره ي دیوونه حسابی مغزم را بهم ریخته . فکرم درست کار نمی کنه."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زدم پشتش ."حالا چرا نمی ری ؟"
    "منتظرم آژانس بیاد برم ترمینال ."
    از بالای سرم رو به رو را دید زد ."داره می ياد ."
    برگشتم عقب . مسعود تقریبا نزدیک ما بود . چشمک زد ."می گم خوب این ترم هر روز هر روز با هم بودید و همیشه می رسوندت خانه . فکر نکنی ها خبرش را دارم ."
    نیشگانش گرفتم ." نه به جون تو . نه من تو این خط ها هستم . نه اون اینقدر ساده که گول بخوره ... فقط یه دوستی ساده ست باور کن توی این سه و چهار ماه حتی یک بار هم با هم تنها نبودیم یا امیر با ما بوده یا خواهرش مونا . مطمئن باش هیچ اتفاقی که تو خوشت بیاد نیفتاده."
    اخم هایش را كرد تو هم ."بیچاره پسر مردم . پس بگو راننده استخدام کردی ."
    با شیطنت خندیدم ."ای ... همچین ."
    انگشتش را به سمتم اشاره کرد. "خیلی جنست خرابه ."
    مسعود همراه امیر اومد . اژانس هم رسید . مسعود چمدان فریبا را توی ماشین گذاشت و به شوخی گفت :"سوغات فراموش نشه ."
    فریبا گفت :"مسعود خان چی می خوای؟"
    "نمی دونم هر چی هست . ماهی شور . کلوچه و زیتون پرورده . از این چیزها دیگه ."
    "اوه پس بگو یکباره تمام شمال را بار کنم بیارم دیگه ."
    خندید ."شمالی ها که به دست و دلبازی معروفند . غیر از اینه ؟"
    برای فریبا دست تکان دادم . مسعود ساعت را نگاه کرد . "بریم که خیلی دیر شد . باید سر راه مونا را هم برداریم ."
    مونا تا منو دید با خوشحالی صورتم را بوسید . "خوبی ساغر جون ؟ یک هفته می شه ندیدمت. دیگه بهت عادت کردم."
    تو صدایش صداقت خاصی بود . یه جور خونگرمی و مهربونی . به دلم نشست .
    "اتفاقا منم سراغت رو از مسعود گرفتم . گفت چند روزی کلاس نداشتی."
    "آره استادمون مریض بود . تو خونه درس می خوندم ."
    صدای امیر و مسعود بالا رفت . امیر گفت :"تو باید می گذاشتی این قرارداد جدید رو امضاء می کردیم . کلی توش سود داشت ."
    مسعود دنده راعوض کرد. "عجب حرفی می زنی ها . وقتی من طرف رو نمی شناسم ، نمی دونم کیه ؟ چیه ؟ چه جوری باهاش کار کنم ؟ شاید کلاهبردار باشه . به هر کس که نمی شه اعتماد کرد و بی گدار به اب زد . بگذار در موردش تحقیق کنیم بعد ."
    به شانه های ستبر و قوی و گردن بلندش از پشت نگاه کردم . چقدر پخته و منطقی حرف می زنه . اصلا باور نمی کنم که این همون آدمیه که همیشه عین بچه های تخس و شیطون سر به سرم می ذاره و شلوغ می کنه . چقدر تو کارش جدیه . هیچوقت فکر نمی کردم از اونهایی باشه که تا آخر شب تو شرکت کار کنه و این ور و آن ور بدوه . معلومه خیلی فکر زندگیه . ولی باز اینقدر معرفت داره که هر چند روز یکبار حتی اگر دیروقت هم باشه از شرکت باهام تماس بگیره و حالم رو بپرسه . از اینکه مرام داره ازش خوشم می آد .
    مونا با صدایی شبیه فریاد گفت :" همین جا نگهدار می خوام برم کتابفروشی ."
    مسعود غر زد ."یعنی چی ؟ من امروز خیلی کار دارم تو هم وقت گیر آوردی ؟ بذار یک روز دیگه."
    "نه اصلا امکان نداره . باید یه کتاب بخرم . استادمون گفته فردا حتما همراهتون باشه ."
    زیر لب غرید . "بر پدر استادت لعنت . چند بار بگم من امروز یه قرار مهم دارم ؟"
    با دست شیشه بخار گرفته را پاک کردم و چشمم را به خیابان از برف سفید شده دوختم . چه باحاله ! هوس کردم تو برفها قدم بزنم . گفتم:
    "منم همین جا پیاده میشم ."
    زد روی ترمز. "بیا اون کم بود این یکی هم اضافه شد . اخه این موقع شب توی این تاریکی و سرما چه وقت این کارهاست ؟"
    به مونا تشر زد . "می ری خونه . هیچ حرفی هم توش نیست ."
    این حرف را به مونا زد ولی انگار طرف صحبتش با من بود . بهم برخورد در را باز کردم ."اولا تازه ساعت 5 . بعدش هم من کاری به شما دو تا ندارم . ولی خودم تصمیم دارم قدم بزنم ."
    مونا خوشحال شد ."خوب حالا که دوتایی با هم هستیم دیگه مشکلی پیش نمی آد . مسعود تو هم بهانه نیار . برو به کارت برس ."
    دیدم خون خونش را می خوره ولی سعی می کنه اروم باشه . "تو خیلی لجباز و خودسری . از پس تو یکی برنمی آم ."
    سرم را با غرور بالا گرفتم. "نترس من مواظب خواهرت هستم."
    نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد هم به خواهرش . سعی کرد جدی باشه ولی نشد . ظاهرا حرفم خیلی خنده دار بود . چون نتونست خودش را کنترل کنه و با صدای بلند غش غش خندید .
    " نه بهتره تو رو به دست خواهرم بسپارم."
    نگاهی به مونا انداختم و خودم هم خنده ام گرفت . راست می گه هر چی باشه خواهرش یه سر و گردن از من بلندتر و درشت تره . عجب حرفی زدم ها.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرزین معیری با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد کلاس شد و با خوشحالی گفت : " بچه ها من پدر شدم ."
    پسرها دور و ورش را گرفتند و به شوخی فریاد زدند . " ترا خدا دست راستت را روی سر ما هم بکش تو سی ساله سر و سامون گرفتی . می ترسم ما پنجاه ساله بشیم و کسی بهمون بابا نگه . "
    شیرینی زبان را نصف کردم . چه خوب اولین ساعت روز ترم جدید چه خبر خوشی . باید اینو به فال نیک گرفت . خدا کنه تا آخر ترم هم به همین خوشی باشه . بعد از زنگ تو راهرو امیر و مسعود را دیدم . در حال صحبت کردن بودند . مسعود اومد جلو و با شور و علاقه خاصی حالم را پرسید . " سلام خانم چطوری ؟ یه هفته تعطیلی خوش گذشت ؟ اگه من به تو زنگ نزنم تو یه تماس با من نمی گیری نه ؟"
    ابرویم را بالا بردم . " آخه لزومی نداشت . کار خاصی نداشتم ."
    اخم کرد . " مگه حتما باید کاری داشته باشی که زنگ بزنی ؟"
    " خوب آره . پس بی خودی تماس بگیرم چی بگم ؟"
    دستش را با تعجب روی صورتش کشید . " دختر تو چقدر غدی ؟ تا حالا مثل تو ندیدم . نمی شه یه خورده مهربانتر باشی ؟"
    شانه هایم را بالا انداختم . " نه نمی شه . همینه که هست . قبلا هم که بهت گفتم من حال و حوصله این لوس بازی ها را ندارم ."
    هاج و واج نگاهم کرد و رفت تو فکر . کفش های اسپرت نوی سفیدرنگش توجهم را جلب کرد . سکوت را شکست . " الان چه کلاسی داری ؟"
    " بودجه ."
    خوشحال شد . " ا... منم بودجه نمی دونستم این ترم هم همکلاسی می شیم ."
    بی تفاوت گفتم ." آره ظاهراً که اینطوره ."
    چند تار مویی را که تو صورتش ریخته بود را کنار زد . " من مرده این همه ابراز احساسات توام . پاک منو شرمنده می کنی . "
    دستش را روی پیشانی اش کشید. " ترا خدا بیشتر از این آبم نکن . "
    لحنش با طعنه بود . سرد خندیدم . " بعضی وقتها خیلی بامزه می شی ها . مواظب باش ندزدنت . "
    آقای زارعی با حرارت زیاد صحبتش را در مورد بودجه سالیانه کشور و طرح پیشنهاد برای افزایش سوددهی و کاهش تورم ادامه داد . یکدفعه برق رفت ولوله ای به پا شد . یکی سوت کشید . چند نفر با صدای بلند شروع کردند به خندیدن . پسرها مثل دخترها با صدای زنانه جیغ کشیدند . یه وضعی . از ژنراتور برق هم خبری نبود . چشمم تو تاریکی فقط شبح بچه ها را دید .
    آقای زارعی عصبانی روی میز کوبید . " از خودتان خجالت بکشید . به شما می گن دانشجو ؟ "
    و یکی از بچه ها را فرستاد چند تا شمع بیاره . مهتاب از اون وسط داد کشید :" حالا چه اجباریه استاد می تونید کلاس را تعطیل کنید ."
    فریبا مانتویش را کشید . " خوب تو تاریکی زبون درآوردی ها . وروجک ."
    آقای زارعی دوباره روی میز کوبید . " واقعا شرم آوره . همه ساکت . "
    شمع ها را آوردند . همه به صورت دایره وار نشستیم و تمام شمع ها را وسط گذاشتیم . درست عین شام غریبان . فریبا گفت :" خوبه نمردیم و شام غریبان دانشگاه را هم دیدیم ."
    آقای زارعی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . دوباره بحث را با شور و اشتیاق بیشتری شروع کرد . زیر چشمی مسعود را نگاه کردم . دقیقا روبه رویم بود . زیر نور لرزان شمع صورت بی ریش و سبیلش سایه روشن و تیره شد . کت اسپرت طوسی و بلوز یقه اسکی سفیدش با شلوار جینش ست بود . خوبه خوش تیپه .
    حواسم را جمع استاد کردم گفت :" طرح های عمرانی و سد سازی مقدار زیادی از بودجه را به خود اختصاص می دهند و ... "
    خودکار را در دستم چرخاندم و صفحات کتاب را ورق زدم . اوه تا پایان فصل هنوز ده صفحه دیگه مونده . همینطور می خواد سر ما را بخوره ؟ چشمم را بالا آوردم . متوجه شدم که مسعود دستش را گذاشته زیر چانه اش و زل زده به صورت من . جا خوردم . اولین باره که اینطوری نگاهم می کنه . یعنی چی ؟ چش شده ؟ فهمید که متوجه شدم . زود نگاهش را دزدید و تا پایان کلاس دیگه نگاهم نکرد . از بچه ها خداحافظی کردم . مردد موندم . حالا چطوری برم؟ یعنی این ترم هم مسعود باز منو می رسونه ؟
    بطرفم اومد . " چرا ایستادی . مگه نمی ری خانه ؟ تو ماشین منتظرتم . زود بیا پائین ."
    بغل ماشین ایستادم . " پس امیر کو ؟"
    " امروز با ما نمی آد . قراره با شوهر خواهرش بره جایی . "
    ذهنم فعال شد . مونا هم که دیگه کلاس کنکورش تمام شده . پس یعنی امروز فقط منم و خودش . این اولین باره که با هم تنها می شیم . تردید کردم . کاش بهانه بیاورم و باهاش نرم . مسعود در جلو را برایم باز کرد و خودش هم نشست و سریع بخاری را روشن کرد . یقه پالتویم را تا بالا بستم و کیفم را محکم به خودم چسباندم .
    " چیه سردته ؟ "
    " آره خیلی . "
    نگاهم کرد . " یکی دو دقیقه دیگه ماشین گرم گرم می شه . "
    توی مسیر اصلا حرف نزد . منم هیچی نگفتم . سکوت محض بود . تگرگ شروع به باریدن کرد . از آن تگرگ های تند دانه های سفید و یخی آن با صدای بلند به شیشه برخورد کرد . انگار روی ماشین ضرب گرفته باشد . سرعت مسعود خیلی زیاد نبود متوجه شدم که داره زیرچشمی نگاهم می کنه . چرا امروز یه جورایی با همیشه فرق می کنه ؟ اه خوشم نمی آد کسی بهم خیره بشه . معذب می شم . خودم را بی تفاوت نشان دادم . سرم را به سمت خیابان چرخاندم و سایه ها توی تاریکی یکی از پی دیگری از جلوی چشمم محو شدند . به خیابان شریعتی رسیدیم . خواستم پیاده بشم . نذاشت .
    " امروز دیگه نمی رسم برم شرکت . بذار حداقل تو را برسونم تا در خانه "
    " نه دیگه مزاحم نمی شم . خودم می رم ."
    گفت : " مگه نمی بینی چه برف سنگینی ئه ؟ ماشین گیرت نمی آد ." و قبل از اینکه اعتراض کنم توی اولین خیابان فرعی پیچید . " خوب حالا باید کجا برم ؟"
    در خانه توقف کرد . وقتی پیاده شدم شیشه سمت خودش را پائین کشید و نفس بلندی از سینه اش بیرون اومد .
    " شب خوبی داشته باشی خانم کوچولوی بامعرفت ."
    لحنش با دلخوری و آزردگی توام بود . یه جوری شدم . سرم را پائین انداختم . راست می گه . من رفتارم زیاد باهاش خوب نیست .
    آهسته گفتم ." لطف کردی منو رسوندی . خداحافظ ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    سینه عضلانی اش بالا و پائین رفت . " خواهش می کنم ." و بوق زد و رفت .
    چراغ های سردر خانه حسابی برف گرفته بودند و نور کمرنگ و مه آلودی از آنها بیرون می تابید . دستکشم را درآوردم و کلید را چرخاندم .
    صدایی از پشت سرم گفت :" سلام ساغر خانم ."
    برگشتم و تبسم کردم . " سلام بهزاد خان حال شما چطوره چه عجب از این طرف ها ."
    خندید و در را نگه داشت تا من اول برم تو و گفت ." به نظرم ما امشب خانه شما دعوت داریم نه ؟ "
    یک لحظه فکر کردم . آه یادم افتاد . بابا گفته بود که این هفته آقای نصیری و خانواده اش می آیند اینجا . من چقدر حواس پرتم. با هم از توی حیاط گذشتیم .
    بهزاد گفت ." مواظب باش . اینجاها خیلی یخ زده . لیز نخوری می خواهی منو بگیر ."
    گوشه پالتویش را گرفتم آهسته آهسته قدم برداشتیم . بابا راست می گه که بهتر از خانواده نصیری توی این کره خاکی آدم پیدا نمی شه . بیا این از تنها بچه شون که اینقدر مودب و با شخصیته . اونم از پدرش که به قول بابا توی این چند ساله بهتر و درستکارتر از این مرد شریکی پیدا نکرده . پروین خانم هم که دیگه هیچی . اصلا حرف نداره . خانم و خوش اخلاق و فهمیده . آدم دو تا از این دوستها داشته باشه به صد تا فامیل هایی مثل عمه پری می ارزه . من و بهزاد با هم وارد شدیم .
    بابا تا ما را دید با صدای بلند به مامان گفت :" نغمه خانم همه اومدند می تونی شام را بکشی ." و خودش هم رفت آشپزخانه کمکش .
    با خودم خندیدم . عجب اعتماد به نفسی بابا داره که جلوی همه تو کارهای خانه به مامان کمک می کنه و از مارک زن ذلیل بودن هم نمی ترسه . به این می گن مرد زندگی . تازه مگه نه اینکه تو کار آبلیمو و آب غوره گرفتن و تخمه بو دادن کسی به گردش نمی رسه . حتما برای همین خانه را یک طبقه و حیاط دار ساخته که تابستان ها کسی مزاحم این نوع کارهایش نشه . بعد از شام بساط آجیل و میوه راه افتاد . پروین خانم تو آشپزخانه پا به پای مامان در حال جمع و جور کردن بود . یک خرده تخمه تو بشقابم ریختم و رفتم کنار . چقدر خسته ام . بدم نمی آید یه چرت بغل شومینه بزنم . یکدفعه فکری مثل جرقه پریشانم کرد . وای نکنه موقعی که از ماشین مسعود پیاده شدم بهزاد منو دیده باشه . آخ اگه فهمیده باشه چه فکرهایی که با خودش نمی کنه . ولی نه حتما ندیده . بهزاد بلند بالا و با اندام ورزیده بین بابا و آقای نصیری نشسته بود و با سر حرفهای آنها را تائید می کرد . رفتارش کاملا دلنشین و مودبانه بود . یک لحظه بطرف ساحل برگشت و بابت چای تشکر کرد .
    بابا با مهربانی زد روی شانه اش . " خوب بهزاد جان حالا واقعا فکرهایت را کردی . تو الان واسه خودت یک مهندس ساختمان خبره ای . کلی تو خارج دوره های تخصصی گذراندی . مطمئنی که می خوای با من و بابات کار کنی ؟"
    دستش را بطرف موهای مجعد کوتاهش برد . " بله البته . اگه شما قبول کنید ."
    بابا یک بار دیگه هم زد روی شانه اش . " چرا که نه . کی از تو بهتر . من خوشحال می شم یعنی لذت می برم که با جوان هایی مثل تو کار کنم ."
    برق رضایت را تو چشم های مهندس نصیری و پروین خانم دیدم . ساحل هم با کنجکاوی حواسش به حرفهای آنها بود . نفس آسوده ای کشیدم . نه به نظرم قابل اعتماده . اگر هم فهمیده باشه اینقدر مردانگی داره که به کسی نگه . نزدیک یک شب بود . مهندس نصیری از جا بلند شد ." خوب خانم کم کم بریم ."
    مامان اینا تا دم در بدرقه شان کردند . من از خستگی همانجا روی کاناپه ولو شدم .
    ***
    صدای انفجار چند تا ترقه و نارنجک اومد مهتاب کتابش را به زور تو کیف چپاند ولی زیپش بسته نشد .
    " راستی چهارشنبه سوری برنامه ات چیه ؟ "
    کلاسورم را از این دست به آن دست کردم . " ما یعنی کلا تمام جوان های فامیل دختر خاله و پسر عمه و ... چند تا ماشین می شویم و می رویم بیرون و شلوغ بازی راه می اندازیم . خیلی کیف داره . پسرخاله ام نادر نارنجک درست می کنه به اندازه یک توپ تخم مرغی وقتی منفجر می شه باور کن شیشه ها می لرزه ولی خیلی باحاله . می خوای امسال تو هم با ما بیا ."
    شانه هایش را بالا انداخت . " حالا ببینم چی میشه . "
    فریبا آدامس تعارف کرد . " ما هم تو رشت یه محله داریم معرکه است . از بس که شلوغ میشه . چه آتش بازی راه می افته . واقعا حرف نداره . کلی هم دختر و پسر جمع می شن . اصلا اینطوری بگم . کلا محله عشاقه . همه به هم شماره می دن . هیچی دیگه همش عشق و صفاست . "
    مهتاب خندید . " پس بگو چرا می خوای دو جلسه آخر قبل از عید را غیبت کنی و زودتر بری شمال ."
    با خونسردی تمام آدامسش را باد کرد . " هوم ... خیلی خامی . من مدت هاست که طرفم را انتخاب کرده ام . "
    " چکار کردی ؟ "
    ناخودآگاه چشمم به شاهین کیوانی افتاد . یکدفعه اون و رفیق هایش جلوی ما و بقیه دخترها که در حال بیرون رفتن از دانشگاه بودند سبز شدند و یک نارنجک گنده انداختند و به سرعت فرار کردند . بچه ها جیغ کشیدند و هر کدام به یک طرف فرار کردند . منم هول کردم و دویدم ولی پایم روی برفها لیز خورد و نقش زمین شدم . فریبا برگشت و دستم را گرفت .
    جیغ زدم . " ولم کن . ولم کن آخ دارم می میرم ."
    مهتاب هم نفس زنان اومد . " چی شده ؟"
    " وای نمی دونم چم شده . ولی نمی تونم روی پایم بایستم . خیلی می سوزه . دارم آتیش می گیرم ." و دوباره روی زمین ولو شدم .
    امیر و مسعود مثل صاعقه سر و کله شان پیدا شد و بالای سرم ایستادند .
    مسعود گفت :" چی شده ؟ چرا ساغر روی زمینه ."
    فریبا از حرص قرمز شد . " هیچی یکی از پسرها نارنجک انداخت و در رفت . ساغر هم افتاد زمین . بنظرم پایش ضرب دیده ."
    مسعود صورتش از خشم کبود شد و چشمهایش غضب آلود . " عجب بی پدر و مادرهایی پیدا می شه ؟ "
    سوئیچ را به امیر داد. "تو برو در ماشین را باز کن . ما الان می آییم ."
    مهتاب اینا زیر بازویم را گرفتند و کمک کردند تا توی ماشین بنشینم .
    مسعود رو کرد به فریبا . " لطفا شلوارش را بکشید بالا ببینم چی شده ؟ شاید احتیاج به پانسمان داشته باشه . آن موقع اول باید بریم درمانگاه ."
    به فریبا اشاره خاصی کردم یعنی که نه . مسعود متوجه شد و خیلی جدی و با اوقات تلخی گفت :" الان چه وقت بچه بازیه ؟ " و خودش خم شد و شلوارم را بالا زد . نگران و جدی . از دلقک بازی های همیشگی اش اثری نبود . مچ پایم را توی دستش گرفت . انگار که موج الکتریسیته به تنم وصل شد و رعشه گرفتم . خودش هم فهمید که من یه جوری شدم . نگاه غریب و جدیدی بهم انداخت و سریع دستش را عقب کشید . لبم را گاز گرفتم و سرم را پائین انداختم . پایم یک مقدار کبود شده بود و پوست چند قسمت آن رفته و خونی بود . دست مسعود هم خونی شد . اون ابتدا نگاهی به دست خودش و بعد نگاه عمیق و طولانی به صورتم انداخت . دلم می خواست از نگاهش فرار کنم ولی نمی دونم چرا مسخ شده بهش خیره شدم .
    ملایم گفت :" احتیاج به پانسمان نداره . تو خانه ضدعفونی اش کن. "
    مهتاب گفت : " می خوای من باهات بیام ؟ "
    پاچه شلوارم را پائین کشیدم با درد گفتم: " نه ممنون چیز مهمی نیست . تو هم دیرت می شه . مزاحمت نمی شم . "
    مسعود لبهایش را با ناراحتی به هم فشرد . " من الان خودم می رسونمش خانه ."
    به قوزک پای کبود و ورم کرده ام نگاه کردم . واسه چی توی این همه بچه من باید اینطوری بشم ؟ اون از دفعه پیش که دستم سوخت و حالا هم که پایم ... می ترسم تا دانشگاه تمام بشه سرم را هم به باد بدهم .
    تو تخت جا به جا شدم . ساعت نزدیک یک شب بود . تلفن کنار دستم بود . نمی دونم چرا مطمئنم امشب زنگ می زنه . سرم را روی بالش تغییر دادم . چشمهایم کم کم داشت می رفت ... صدای زنگ تلفن پراندم . گوشی را برداشتم . " سلام خواب که نبودی ؟"
    " نه هنوز نه ."
    چند ثانیه مکث کرد . " نمی خواستم مزاحمت بشم . فقط نگرانت بودم . می خواستم ببینم حالت خوبه یا نه ؟"
    با خوشرویی جواب دادم :" پایم وقتی راه می روم درد می گیره . ولی خیلی بهتر از عصر شده . تو خیلی زحمت کشیدی . واقعا ممنون ."
    " خواهش می کنم . وظیفه ام بود ."
    سکوت کوتاهی کرد . " تو واقعا نمی دونی کی نارنجک پرت کرد ؟"
    " حالا هر کی مگه مهم ئه؟"
    " آره پس چی . طرف باید گوشمالی بشه که دیگه از این غلط ها نکنه ."
    ترسیدم راستش را بگم . " نه جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود نفهمیدم کی بود ."
    نفس بلندی کشید . " خیلی خوب دیروقته . می دونم بدموقع تماس گرفتم . هر چی بیشتر استراحت کنی برات بهتره ."
    تعجب کردم . وا .... از کی تا حالا اینقدر وقت شناس شده و رسمی حرف می زنه ؟ انگار نه انگار خودشه . از پشت تلفن گفت :" ببخشید که اگه خواب بودی بیدارت کردم . شبت بخیر . دوباره باهات تماس می گیرم ."
    گوشی تو دستم موند . یعنی این واقعا مسعوده . بدون هیچگونه شوخی و مسخره بازی و حرف اضافه . نمی دونم چرا بعضی وقتها یه جورایی عوض می شه . خشک و جدی و متعصب . حس می کنم هنوز نمی شناسمش .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اول از همه آماده شدم و جلوی در ایستادم . " زود باشید تا نیم ساعت دیگه سال تحویل می شه ها و ما هنوز اینجائیم . " هیچکس جوابم را نداد . دوباره داد زدم . " بابا دیر شد . "
    ساحل پنجره اتاق را باز کرد و فریاد کشید : " تو برو تو ماشین ما هم الان می آئیم . "
    از پله ها و از کنار چند تا گلدان بنفشه آفریقایی گذشتیم و وارد حیاط شدم . از میان تنه های لخت درخت ها که در حال جوانه زدن بودند . آسمان را نگاه کردم . آبی آبی بود . با تمام وجودم هوای پاک و تمیز از باران صبح را به مشام کشیدم و دور خودم چرخیدم . بهار چه حس قشنگی را در آدم زنده می کنه . منو که گاهی اوقات شاعر می کنه . چشمهایم را بستم و چند بار دیگه چرخیدم . درد خفیفی در پایم حس کردم . ایستادم . هنوز مثل اولش نشده . ولی بد هم نشد . بهانه خوبی بود که این هفته آخری را دانشگاه نرم و صبح ها یه خواب سیر بکنم . خودش یک تنوع بود .
    همگی دور سفره نشستیم . ماها و عمه پری اینا و عمو فرامرز . جای خالی مامانی را کاملا حس کردم . آخی خدا رحمتش کنه توی این سه سالی که فوت کرده بی چاره آقا جون چقدر پیرتر شده . البته حق هم داره . مونس هم بودند . سر و صدا و بر و بیای زیادی بود . هنوز سال تحویل نشده چندین بار کاسه های آجیل پر و خالی شد . آقا جون عینک ته استکانی اش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن قرآن . چشم هایم را بستم . چقدر لحظه سال تحویل و صدای بم و دلنشین اقا جون را دوست دارم . بغض گلویم را گرفت . خدایا خدایا به همه سلامتی بده . خدایا امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه پربرکت و با خبرهای خوب . بدون مرگ و میر و مریضی .
    نفس بلندی کشیدم و یه خرده لای چشمم را باز کردم و همه را از نظر گذراندم . آها ساحل . اره دلم می خواد خوشبخت بشه و هر چی تو دلشه برآورده بشه . دلم می خواد که ... یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل و النهار ...
    صدای تیک تاک ثانیه های آخر سال و بعد بوم ... ساز و دهل ... اوه چه باشکوه . هیچ لحظه ای به زیبایی سال تحویل نیست . همه با هم روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم . البته عمه پری با اکراه . آقا جون از لای قرآن به هر یک از ما سه تا هزاری تا نخورده داد . همه یه اندازه . من و ساحل و شهاب و مهشید . کلی ذوق کردم . من فکر کنم اگه پنجاه ساله هم بشم باز عشق عیدی گرفتن داشته باشم . عمو فرامرز هم رفت از پشت مبل چند تا بسته کادوپیچی شده بیرون آورد .
    " بچه ها این هم سوغاتیه شما. "
    زودتر از همه پریدم و ماچش کردم .
    " وای عمو . چقدر خوبه که شما محل کارتون شیرازه . من عشق چیزهای سنتی دارم که همیشه از شیراز برایم می آوری . اون کوسن هایی که دفعه پیش برایم آوردی را دادم تویش را پر کردند . گذاشتم روی کاناپه . اینقدر نرم و راحته . "
    خندید . " به جایش ایندفعه واست هم کیف آوردم و هم صندل . شماره پایت سی و شش بود نه ؟ "
    " آره ماشاءالله شما چه حافظه خوبی داری که یادت مونده . " دستش را تو موهایم برد و آن را به هم ریخت .
    " اصولا ما بازرگان ها حافظه مون خوب کار می کنه . "
    بابا صحبتش را با آقا جون تمام کرد و برگشت به سمت عمو فرامرز. " راستی تو برنامه ات چیه . تا کی می خوای شیراز بمونی ."
    صندل را به پایم کردم و به صورتش نگاه کردم . جالبه . هر چی سنش بالاتر می ره . بیشتر شبیه بابا می شه . مخصوصا موهایش که در حال عقب نشینیه . خیلی دلم می خواد زودتر زن بگیره . دیگه سی و هفت سالشه . تا کی می خواد همینطور تنها زندگی کنه . وضعش هم که خوبه . جواب بابا را داد .
    " من حالا حالاها تصمیم دارم شیراز بمونم . "
    عمه غر زد . " این همه درس خوندی زحمت کشیدی که بری شهرستان دفتر باز کنی . مگه همین تهران چشه ؟ ما سالی یکبار هم به زور می بینیمت ."
    تو دلم گفتم کاش سالی یکبار هم تو را نبینه . روی مبل استیل نشست .
    " می دونی چیه پری . من تو کارم جا افتاده ام . خیلی از تاجرهای شیراز من را میشناسند . بعد هم صنایع دستی و سنتی ایران فروش خیلی خوبی تو کشورهای خارجی داره . ما هم سال به سال صادرات بیشتری داریم . من الان موقعیت خیلی خوبی دارم. چرا باید از دستش بدم ؟"
    شهاب چند تا بادام انداخت تو دهنش . " می گم حالا که اینطوره منم به جای اینکه تو چاپخانه با بابا کار کنم چطوره برم شیراز پیش دایی فرامرز . انگار کار و کاسبی اونجا بهتره ."
    عمه چشم غره رفت . " لازم نکرده . همون دایی ات رفته شهر غریب کافیه . تو یکی حرص منو درنیار ."
    صورت درشت و گوشتالودش برای یک لحظه بدشکل شد . به ناصر خان با اون قد بلند و خیلی لاغر و چشم های ابی اش نگاه کردم. از نسل روسی ها بود . مخلوطی از شمالی و روسی ها . خیلی سال پیش پدربزرگ و مادربزرگش از روسیه به شمال مهاجرت کرده بودند و دیگه همون جا موندگار شده بودند . دوباره نگاهش کردم بی چاره بنده خدا لام تا کام حرف نمی زنه چقدر ساکت و مظلومه . یعنی همه روسی ها همین طورند . یا اینکه عمه حسابی پر و بال شوهرش را کنده .
    شهاب تا آخر شب سر به سر همه به خصوص آقا جون و ما دخترها گذاشت . صدای مهشید و ساحل درآمد . " وای کلافه شدیم . چقدر حرف می زنی . کله همه را خوردی . خسته نشدی ؟ "
    بشکن زد . " حیف که آقا جون از این آهنگ های جوونی نداره . والا یک رقصی واستون می کردم تاریخی . "
    مهشید چشم غره رفت . " بی خودی خودت را مسخره عام و خاص نکن . حالا خوبه رقص بلد نیستی . "
    ادا درآورد ." نه اینکه خودت خیلی بلدی ؟ "
    عمه نگاه تندی به آنها انداخت . هر دو در جا ساکت شدند .
    ساحل دست مهشید را کشید . " بیا تو کتابخانه آقا جون را سرک بکشیم . کتابهای قدیمی خیلی خوبی داره ."
    بشقاب آجیل را از جلویم پس زدم و به ساعت نگاه کردم . بابا گرم صحبت بود . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را روی هم گذاشتم دیگه دیروقته پس کی می خواهیم بریم خانه . تقریبا نصفه شب برگشتیم خانه . خسته روی تخت دراز کشیدم . ساحل دستش زیر سرش تو فکر بود .
    پرسیدم :" تو می دونی چرا عمو فرامرز تا حالا ازدواج نکرده ؟ اونکه از هر لحاظ شرایطش برای ازدواج مناسبه . "
    بطرفم برگشت ." دقیقا نمی دونم . فکر کنم یک شکست عشقی تو زندگی اش داشته که هنوز نتونسته فراموش کنه . "
    چشمهایم برق زد ." واقعا راست میگی ؟ "
    اخم کرد ." حالا برو همه جا را پر کن خب ؟ "
    " اِ... مگه من دهن لقم . چه حرفی می زنی ها . "
    خندید . " آی جوجه . قبل از اینکه بخوابی یک فاتحه برای پدر و مادر مامان بفرست شب سال نو صواب داره . "
    و خودش شروع کرد به فرستادن .
    با صدای بلند گفتم ." حیف که خاطره زیادی ازشون ندارم . خیلی بچه بودم که فوت کردند ."
    ساحل فاتحه اش را تمام کرد . " ولی من قشنگ یادمه . هر دو در عرض یک سال فوت کردند . خدا رحمتشون کنه . آقا جون با سکته مغزی . مادر جون با سکته قلبی . وای اصلا از ذهنم بیرون نمی ره مامان چه حال بدی داشت . تا مدتها اسمشون که می آمد بغض می کرد و گریه می کرد ."
    موهای تنم سیخ شد . خوب حق داشته خیلی دردآوره . و شروع کردم به فاتحه فرستادن .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان از دم در گفت :" خودت می دونی که آدم وقتی می ره دید و بازدید عید معلوم نیست کی برگرده . اگه من و بابات دیر کردیم شما شام بخورید . خداحافظ . "
    رفتم سراغ کمدم . چقدر نامرتبه . باید سر و سامانی بهش بدم . ساحل حوله اش را برداشت و بطرف حمام رفت .
    " اگه کسی از همکارهایم زنگ زد گوشی را برام بیار تو حمام "
    آهسته گفتم :" حالا خوبه پست ریاست نداری . دیگه یه مترجم زبان انگلیسی که توی دارالترجمه کار می کنه که این حرفها را نداره ." نشنید . سرش را برگرداند . " چی ؟ "
    " هیچی . گفتم باشه خبرت می کنم . "
    لباسهایم را ریختم روی تخت و دانه دانه آنها را پوشیدم و چرخی زدم و یک مقدار ادا و اطوار درآوردم و رفتم سراغ بعدی . نه خوبه خدا را شکر حتی یک سانت هم به دور کمرم اضافه نشده . حرف یک هفته پیش ساحل تو ذهنم اومد . جوجه چهل و پنج کیلو دیگه وزنیه که تو روزی سه بار می ری روی ترازو و می آیی پائین ؟ تلفن زنگ زد . دستم را از آستین بلوز بیرون آوردم و گوشی را برداشتم . " بله بفرمائید ؟ "
    " سلام خانم عیدت مبارک . "
    با تقلای زیاد اون یکی دستم را هم از استین بیرون آوردم . " عید تو هم مبارک مسعود خان . "
    لحنش شاد و سرزنده بود . گفت :" گوشی خیلی تکان می خوره داری چکار می کنی ؟ نکنه باز زیر پتویی ؟ "
    غش غش خندید . دوباره همانطور شوخ و شیطون بود . همون مسعود قدیم .
    " نخیر هم دارم لباس عوض می کنم . "
    " اِ... چه کار قشنگ و پسندیده ای . از دست من کمکی برنمی آد ؟ "
    پرخاش کردم ." رویت را کم کن بچه پررو . "
    خندید و حرف را عوض کرد . " راستی پایت چطوره ؟ "
    " خیلی بهتره . "
    " پس خوب شد فردا می تونی بیای کوه . "
    " کوه ؟ "
    " آره کوه . هوای این چند روزه خیلی عالیه . می رویم بالا و شب هم همانجا چادر می زنیم می مونیم ."
    " کی ما ؟ "
    " آره من و تو . "
    جا خوردم و سکوت کردم . گفت :" چیه چرا حرف نمی زنی نکنه هول کردی ؟ "
    " آره که هول کردم . من و تو تنها شب بالای کوه توی چادر چه غلطی بکنیم ؟ "
    از خنده ریسه رفت . " حالا تو بیا بعدا بهت می گم اگه بدونی چه صفایی داره ! "
    عصبانی شدم . " مسعود تو خیلی بی ادبی . داری شورش را درمی آوری . تا من قطع نکردم خودت گوشی را بذار ."
    یه خرده جدی شد . " تو چقدر بی جنبه ای . یعنی نفهمیدی دارم شوخی می کنم . نترس بابا مونا هم می آد . در ضمن امیر هم می آد . صبح می ریم تا عصر هم برمی گردیم . "
    حالت عصبانی ام را حفظ کردم .
    " نه نمی آیم . از نوع صحبت کردنت اصلا خوشم نیامد . سعی کن از حد خودت پا فراتر نذاری . "
    " اِ... به جون مونا فقط می خواستم سر به سرت بذارم . همین و بس . بعد هم تو هنوز مونده تا منو بشناسی . ولی مطمئن باش از اونی که تو فکر می کنی خیلی مردترم . حالا هم قهر نکن خانم کوچولوی نازنازی . فردا منتظرت هستم . "
    جواب سربالا دادم . " حالا ببینم چی میشه ؟ ولی اگه خواستم بیام حتما با خواهرم می آم . "
    " باشه ولی سعی کن حتما بیای . تا شب منتظر تماست هستم . خبرش را بهم بده . "
    " باشه فعلا خداحافظ . "
    لباس ها را همانطور جمع نکرده روی تخت ول کردم و شروع کردم به قدم زدن باید یه جوری جریان مسعود را به ساحل بگم بدونه بهتره . ولی آخه اون که .... عجیب با این مسائل مخالفه . شر به پا نکنه خوبه . کلافه منتظر شدم از حمام بیرون اومد . پشت به من بدنش را خشک کرد و لباس پوشید . بطرفش رفتم .
    " تو برس بکش من سشوار را برایت می گیرم . "
    از تعجب سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد .
    " چیه ؟ خبری شده تو که هر وقت بهت می گفتم سشوار را برایم بگیر نه و نو می کردی و بهانه می آوردی . حالا امروز می بینم که ...." سشوار را روشن کردم . " حالا یه روز می خوام خوب باشم تو نمی ذاری ؟" خشک کردن موهایش ده دقیقه طول کشید . بعد دستش را توی قوطی کرم کرد و مالید به صورتش . از فرصت استفاده کردم . " راستی ساحل تا حالا با پسری دوست شدی ؟ " از تو آینه نگاهم کرد . " نه . "
    " تو دانشگاه چی ؟ یعنی این همه همکلاسی پسر داشتی با هیچکدام دوست نشدی ؟ یعنی از هیچکدام خوشت نیومد ؟ "
    خونسرد جواب داد ." نه . "
    لجم گرفت . چقدر بی تفاوته . چقدر بی احساسه . ولی من از رو نمی رم .
    باز پرسیدم ." چرا ؟ "
    برگشت به طرفم و اخم کرد . " اینا چیه که می پرسی ؟ "
    موهایم را دور انگشتم پیچیدم . " حالا تو بگو ." دمپایی روفرشی اش را پوشید و پائین شلوارش را صاف کرد .
    " چون همش الافیه . همش سرکاریه . نمی خوام وقتم را با چیزهای مزخرف پر کنم ."
    روی تختش نشستم . " ولی به نظرم تو غیرطبیعی هستی . آدم نیاز داره تا با جنس مخالفش ارتباط داشته باشه . "
    مکث کوتاهی کردم و نفسم را حبس کردم . " منم جدیدا با یکی از همکلاسی هایم دوست شده ام . "
    ضربه را ناگهانی وارد کردم و منتظر عکس العملش شدم . چشمهای میشی اش تیره شد و بهم زل زد . مثل ببری در کمین شکار . اوه ... فقط معلوم نیست کی می خواد حمله کنه ؟
    جسارتم را بیشتر کردم و ادامه دادم : " فردا هم قرار کوه گذاشتیم . تو هم دوست داری بیا . "
    عصبانی از جایش بلند شد . واویلا الانه که قات بزنه . بهش فرصت ندادم .
    " ببین ساحل تو چه بیایی چه نیایی من می رم . فقط می خواستم تو را در جریان بذارم . "
    دیگه نتونست خودش را کنترل کنه . دمپایی اش را درآورد و با شدت به طرفم پرت کرد . سرم را دزدیدم درست از نزدیک پیشانی ام رد شد .
    داد زد ." دختره احمق و بی شخصیت . آخه عقل نداری ؟ مگه تو چقدر این پسره را می شناسی که می خوای باهاش کوه بری ؟ با چه اعتمادی ، چه اطمینانی ؟ اگه بلایی سرت بیاره چی ؟ "
    با حرص فریاد زدم : " ما که تنها نمی ریم . چند نفر دیگه هم با ما هستند . "
    عصبی تر شد . " باشه . این دلیل نمی شه . این کارها فقط مال دخترهای بی سر و پا و لش و لوشه . نه یه دختر خانواده دار و با شخصیت ."
    از غضب و خشم صدایم لرزید . " لش و لوش خودتی فهمیدی . خودت . خودت . "
    و در رو کوبیدم و آمدم بیرون . با خودم کلنجار رفتم . " به درک که ساحل نمی آد . ولی من می رم . اصلا توی این زمستونی حتی یک بار هم کوه نرفته ام . حوصله ام سر رفته . باید برم . اخر شب مامان اینا اومدند . توی این مدت ساحل خودش را با خواندن کتاب مشغول کرد و حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد .
    توی آشپزخانه مامان را تنها گیر آوردم و گفتم :" فردا با بچه های دانشگاه می خوام برم کوه . "
    تعجب کرد ." چه یکدفعه ای؟ چرا زودتر نگفتی ؟ "
    " خودم هم نمی دونستم . همین امروز خبرم کردند ."
    " ساحل هم می آد ؟ "
    " نه فکر نمی کنم "
    " حالا چند نفرید . دقیقا کجا می روید ؟ کی برمی گردید ؟ "
    " نمی دونم احتمالا دربند . ولی با بچه ها می روم و با آنها هم برمی گردم . تعدادمون زیاده . عصر نشده برمی گردم . نگران نباشید . "
    یک کم تردید کرد ." باشه برو . ولی اگه ساحل را راضی کنی باهات بیاد خیالم راحت می شه . "
    از خوشی ذوق کردم و توی یک فرصت مناسب به مسعود خبر دادم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/