فصل ۲-۱
:
پیش از پنج سالگی را به یاد نمیآورم زیرا شیطنتهای دوران بچگی و ناز و نوازش بزرگترها سالهاست فراموشم شده.آن زمان تعداد نوههای آقا بزرگ هشت دختر و ۱۰ پسر بود.عمو علی نوزده ساله بود و باید پنج سال منتظر میماند تا با رعنا خانم که آقا بزرگ سالها پیش انگشتر بره بود ازدواج کند
.
صبحهای گرم نهبندان همین که بزرگترها راهی بازار میشدند قرق میشکست و سیل بچهها به حیعاط سرازیر میشد.نیمی از آب حوض با آب تنی کردن بیرون میریخت و نیم دیگر ترکه درخت بید را خیس میکرد که جواهر با آن به تن لخت بچهها ضربه میزد.وقتی وارد خانه میشودیم مادر با هله سر و بدن من و مهدی را خشک میکرد و میپرسید:((خشک شدین؟))بد صورت خیسمن را میبوسید و در اتاق را کیپ تا کیپ میبست که غرولند عزیز را نشنویم
.
خانهٔ عمو منصور و زن عمو زهره از یک سؤ مجور ساختمان موع از سوی دیگر دیوار به دیوار آقا بزرگ بود.مرتضی پسر بزرگ عمو منصور ،نوه ارشد ،کوتاه قد و چاق و چلّه بود.پیجامهٔ راه راهش را تا زیر سینه بالا میکشید و زیرپش و رکابی میپوشید و موهایش همیشه چرب و نه مراتب بود.آن قدر موذی بود که تا غیبش میزد تن بچهها میلرزید.محمد برادر کوچکتر ،لاغر و استخوانی،با موهای صاف و همیشه مراتب،خجالتی بود و کم حرف و بیشتر وقتها سرش توی کتاب بود.زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود که همی کاسههای زیر نیم کاسه را میدید.زرنگ بود و باهوش ،با پوستی سبزه اخلاقی شبیه مادرش
.
عصرهای تابستان مرتضی و محمد و زری با مشت به دیوار خانهٔ ما میکوبیدند و با من و مهدی قرار بعضی میگذاشتند.من مجبور بودم در تمام مدت بازی مواظب پریسا و مهرداد خر و برادر کوچک ترم باشم که دست بچههای عام منصوره ،پوریا و پژمان و پویا کتک نخورند.آنان مقابل ساختمان ما زندگی میکردند و همین که وارد حیعاط میشودیم پشت سر ما میآمدند بیرون
.
پوریا پسر موقر و درس خون عمه منصوره مثل پدرش مبدی ادب و معاشرتی بود.به دخترها احترام میگذشت و پسرها را آدم حساب نمیکرد.خودش را یک سر و گردن بالاتر از همه میدید و ادعا میکرد در آینده دست به کشف مهمی میزند.پژمان با پویا برادران کوچک تر ،دست نشندگن بی جیره و مواجبش بودند که همیشه کارهای سخت را به جای او انجام میدادند
.
عمه طاهره و شهر او محسن هم رو به روی ما زندگی میکردند که من و مهدی از پشت شیدهه برای بچههای پر فیس و افادهٔ او شکلک در میاوردیم.پروانه ،دختر بزرگ عمه طاهره خودش را زیباترین دختر دنیا میدانست .افسانه هم کم از او نبود و پا جای پای خواهرش گذشته بود.مصطفی،پسر کوچک عمه طاهره که هیچوقت هیچ کس از کارش سر در نی آورد.تنبل بود و کودن و گوشه گیر.دیوار به دیوار خونهٔ ما عمو کریم و زن عمو ملیحه ساکن بودند که همیشه جیغ و داد کاظم و مینا به هوا بود.در مقابلشان ،ساختمان عمو امیر و مرضیه خانوم بود که احمد و مهتاب و مرجان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که ازارشان به کسی برسد.خانهٔ عمو رحیم و زن عمو فاطمه که بچه نداشتند چسبیده بود به در ورودی زیر زمین و رو به رویش ساختمان خالی قرار داشت
.
روز اول مهر که قرار بود به کلاس اول بروم،عزیز از وسط حلقه یاسین رادم کرد و مادر قرآن بالای سرم گرفت.مثل زندانی تازه آزاد شدهای که فضای باز خیابان را تا چند لحظه باور نمیکند ،حج و واج به اطرافم خیره شدم تا آند روز هرگز بدون مادر از در بیرون نرفته بودم.انگار همه جا رنگ دیگری داشت.احساس بزرگ شدن میکردم و طور دیگری نفس میکشیدم
.
اولین روز مدرسه با تشویش بیرون ماندن از خانه گذشت.وقت تعطیل شدن،زری که کلاس دوم بود آمد دنبالم در کلاس،وقتی رسیدیم به منزل،مادر برای همهٔ بچهها اسفند دود کرد و به افتخار شروع ساله تحصیلی ناهار در شاه نشین صرف شد.دوران ،کودکی با همهٔ شیرینیهایش ،به سرعت برق گذشت.همچنان که به بلوغ نزدیک میشدم،اندوهی موهوم بر روحم سنگینی میکرد.انگار شیطنت و بی خیالی روزها و شبها جایش را با دغدغههای آزار دهنده و پرسشهای مبهم و بی پاسخ عوض کرد که موجب بی خواب شدن و قرمزی پوست صورتم میشد
.
مرتضی ،با پیشانی پر از جوش که نوک تعدادی از آنها چرکی بود،و دماغ بزرگی که نصف صورتش را گرفته بود و چشمهای از حدقه در آمده که یکی از آنها زیر موهای چربش مخفی بود دائم دنبال سرم بود.آنقدر آب زیر کاه و چشم چرن و آزار رسان بود که همه دخترها از سایه آاش هم میگریختند،چه رسد به خودش.همان زمان بود که تغیرات جسمی دخترها ،پسران را متعجب کردکه به تغییر در تراز نگاه کردن و خجالت کشیدن آنها انجامید.در حالیکه همه سر گردن از حالت عجیب و قریب ظاهری و فکری خودمان بودیم و هیچ کس نیز پاسخ گو نبود.در پی پچ پچهای مستمر و خفقان آور در عرضه یک هفته ،در مقابل بهت و حیرت زدگی نوجوانان،در فاصله میان خانهها دیوار کشیده شد ،دیواری که تنها ایوانها را از هم جدا میکرد و حوض وسعت حیاط من از جدایی کامل میشد.بنابر این،ارتباط بچهها همچنان بر قرار بود ،فقط روابط شکل دیگری به خود گرفت.انگار همه با هم غریبه شدیم .تنها مجرای ارتباطی مطمئن زیرزمین بود که اغلب اوقات دخترها در آن دور هم جمعه میشدند
.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)