خاطره ى خيلى جالب از روز اولى كه امام آمدند
يكى از خاطرات خيلى جالب من ، آن شب اولى است كه امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن شايد اطلاع داشته باشيد لابد شنيده ايد كه امام ، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى كردند، بعد با هلى كوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت كسى خبر نداشت كه امام كجا هستند! علت هم اين بود كه هلى كوپتر، امام را در جايى كه خلوت باشد، برده بود! چون اگر مى خواست جايى بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مى ريختند و اصلا اجازه نمى دادند كه امام ، يك جا بروند واستراحت كنند، مى خواستند دور امام را بگيرند!
هلى كوپتر در نقطه يى در غرب تهران رفت و نشست ، بعد اتومبيلى امام را سوار كرد. همين آقاى ناطق نورى ماشينى داشتند، امام را سوار مى كنند مرحوم حاج احمد آقا هم بود امام مى گويند: من را به خيابان ولى عصر ببريد؛ آنجا منزل يكى از خويشاوندان است . درست هم بلند نبودند؛ مى روند و سراغ به سراغ ، آدرس مى گيرند، بالاخره پيدا مى كنند منزل يكى از خويشاوندان امام بى خبر، امام وارد منزل آنها مى شوند!
امم هنوز نماز هم نخوانده بودند عصر بود از صبح كه ايشان آمدند ساعت حدود نه و خرده يى و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكى استراحت كرده بودند! آن جا مى روند كه نمازى بخوانند و استراحتى بكنند. ديگر تماس با كسى نمى گيرند؛ يعنى آنجا كه مى روند، با كسى تماس نمى گيرند. حالا كسانى كه در اين ستادهاى عملياتى نشسته بودند ماها بوديم كه نشسته بوديم چه قدر نگران مى شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت ، هيچ كس از امام خبر نداشت ، تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله ، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى آيند، كسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه ى رفاه بودم كه مركز عمليات مربوط به استقبال از امام بود همين دبستان دخترانه ى رفاه كه در خيابان ايران است ، كه شايد شماها آشنا باشيد و بدانيد آن جا در يك قسمت ، كارهايى را كه من عهده دار بودم ، انجام مى گرفت ، دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه ى روزانه منتشر مى كرديم ، در همان روزهاى انتظار امام ، سه چهار شماره روزنامه منتشر كرديم . عده يى آنجا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام مى داديم .
آخر شب حدود ساعت نه و نيم ، يا ده بود همه خسته و كوفته ، روز سختى را گذرانده بودند و متفرق شدند. من در اتاقى كه كار مى كردم ، نشسته بودم و مشغول كارى بودم ، ناگهان ديدم مثل اين كه صدايى از داخل حياط مى آيد جلوى ساختمان مدرسه رفاه ، يك حياط كوچك دارد كه محل رفت و آمد نيست ، البته آن هم به كوچه ، درب دارد، ليكن محل رفت و آمد نيست ، ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مى آيد؛ مثل اين كه كسى آمد، كسى رفت . پا شدم ببينم چه خبر است . يك وقت ديدم امام از كوچه ، تك و تنها دارند به طرف ساختمان مى آيند!
براى من خيلى جالب و هيجان انگيز بود كه بعد از سالها ايشان را مى بينم پانزده سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ماديگر ايشان را نديده بوديم فورا در ساختمان ، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدد شايد حدود بيست ، سى نفر آدم ، آن جا بودند همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند كه امام را اذيت نكنيد، ايشان خسته هستند.
براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معين شده بود كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه ، هنوز آن اتاق را نگه داشته اند و ايام دوازده بهمن ، گرامى مى دارند به نحوى طرف پله ها رفتند تا به اتاق بالا بروند، نزديك پا گرد كه رسيدند، برگشتند طرف ماها كه پاى پله ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مى كرديم ، روى پله ها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نمى آيد كه اين بيست ، سى نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پله ها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند، حالا دقيقا يادم نيست چه گفتند. به هر حال ، ((خسته نباشيد)) گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند.
البته فرداى آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوى شماره ى دو منتقل شدند كه بر خيابان ايران است نه مدرسه علوى شماره ى يك كه همسايه ى رفاه است و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آنجا بود. اين خاطره به يادم مانده است .(12)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)