خاطراتی از زمانی نازنین

آن زمان تازه جوانی بودمی
دائما وردم کجا مقصودمی
گر چه سربازی برای این وطن
بود اعلایی ترین مقصود من
گر چه سرابازی مرا مشغول داشت
لیک این دل گاه جم مغفول داشت
روزی از آن عهد رفتم بهرخیر
سوی خاله حال پرسم هم به سیر
ناگهان من را چو آن نیکو بدید
برجهید از جا بسوی من دوید
لاس و بوس وطنز و تکریم وچاخان
تا کنون وی را ندیدم انچنان
گفت خواهرزاده جان مردی شدی
لایق زن تا که برگردی شدی
من برایت دختری دیدم نکو
تو به عمرت هم ندیدی مثل او
پاک و مومن باشرف بس با حیا
از هنرهایش بگویم تا کجا
مختصر گویم که عکست پیش اوست
دیده عکست عاشق دل ریش اوست
گفته هر دم امد آن مرد رشید
آوری پیشم که باید نیک دید
من هم از تو بس هنرها گفته ام
داشته ناداشته را هم سفته ام
شب بیا تا سوی آن منزل رویم
تا که شاید بر مراد دل رسیم
انقدر گفت و پری پیکر ستود
تا که دل را از جم مسکین ربود
گفتمش پس خاله جان من می روم
اول شب باز خدمت می رسم
از محبتهایتان شرمنده ام
نیش باز و با لب پر خنده ام
گفت خاله تو چو فرزند منی
او جگرگوشه تو دلبند منی
دل برای وصلتت پر می زند
بخت تو گویا که هی در می زند
شاد و سرحال و دلی پر التهاب
خاله را ترک وخیابان انتخاب
بد مرا فکر و خیالاتی عجیب
آرزومندی که آیا شد نصیب
ناگهان فریاد و یک جیغ بنفش
خاطرم آید به سنگی همچو نقش