صبح ، لادن با سر و صدای اتاق برخاست و به آنجا وارد شد . آرام در حال جمع کردن ساک دستی اش بود . لادن با چشمانی خواب آلود به ساعت نگریست . ساعت هفت بود . لادن گفت : چه خبر شده صبح به این زودی چه کار میکنی؟
وقتی سکوت آرام را دید گفت : کجا می خواهی بروی؟
آرام جنان که در این عالم نبود ناگهان گفت : آه معذرت می خواهم ! لطفا آن لباس را بده !
_ نمی خواهی به من بگویی کجا میروی؟
_ میخواهم بروم تهران
_ تهران ! برای چه؟
_ باید تکلیفم را روشن کنم
_ با کی ؟ چرا تنها می روی؟
_ با فرید ! تنها نیستم . بهار را با خودم می برم.
_ بگذار امیر را صدا کنم.
_ نه ! احتیاجی نیست . در فرصت مناسب خودم توضیح می دهم
_ حداقل بگذار تو را تا فرودگاه برساند !
_ خواهش می کنم ! مزاحمش نشو ! من اینطور راحترم . با تاکسی می روم
آرام چمدانش را بست و نزد مادر رفت . دستان او را گرفت و بوسید و گفت : مادر من خیلی زود بر می گردم
_ برو دخترم ! من منتظرت می مانم . تو در مرحله ای از زندگی قرار داری که خودت باید قدم پیش بگذاری و مشکلت را حل کنی
آرام مادر را در آغوش کشید و سپس از در خارج شد . لادن بهار را به طبقه پایین برد . آرام لادن را بوسید و گفت : لادن جان ! مواظب مادر باش !
_ حتما ! تو هم مواظب خودت باش ! ما را بی خبر نگذار ! راستی بلط تهیه کردی؟
_ برای یک نفر و نصفی همیشه جا هست . به امید دیدار !
باز هواپیما اوج گرفت و آرام با هزاران فکر و خیالی که در سرش می گذشت ، سر خورده و مغموم پیش می رفت . باید از کجا آغاز می کرد . هیچ چیز به فکرش نمی رسید فقط می خواست برود.
ساعت نزدیک به یازده بود که به تهران رسید . اتومبیلی کرایه کرد و به سمت خانه رفت . بنظرش همه چیز تغییر کرده بود . رنگ شهر ، خیابانها واتومبیل ها . در کنار خانه ، اتومبیل متوقف شد . آرام لحظاتی ایستاد و به انجا خیره شد . بهار گرسنه اش بود و نق می زد . بالا رفت ؛ زنگ در را فشرد . حدس می زد که فرید ان ساعت روز خانه باشد . باز زنگ را فشرد . سپس در کیفش به دنبال دسته کلیدش گشت . در را آهسته گشود و با شوقی بی حد پا به درون خانه نهاد. بوی آشنای خانه اش ، آن جایی که بیم و امدی های فراوانی برایش به ارمغان اورده بود ، اکنون دل پذیر و گرم بود. خانه مرتب و نمیز بود. بهار را روی زمین گذاشت و چنانکه بهار حرفهای او را می فهمد گفت : خوشگلم ! اینجا خانه ماست . باور کن راست می گم ! اما نمی دونم که کار خوبی کردیم بدون اطلاع وارد شدیم یا نه ! در هر حال فرقی نمی کنه . من هنوز اینجا را خانه خودم می دانم . بیا برویم به اتاق مادر
آرام آهسته در اتاق خواب را گشود . بهار را روی تخت گذاشت و شیشه شیرش را به دستش داد . بهار در حال خوردن شیر به خواب رفت . آرام به دور و بر اتاق نگاهی انداخت . هیچ چیز تغییر نکرده بود . فقط عکس هایی که به دیوار آویخته بود جلب توجه می کرد . در هر گوشه ای از اتاق فقط عکس خودش را میدید . با چهره خندان و گیسوانی پریشان . و عکس ازدواجشان که او را مانند ملکه ها به چشم می کشید . با لبخندی ملیح و آرایشی زیبا
صدای باز شدن در خانه را شنید . آرام سراسیمه بیرون دوید . زنی پنجاه ساله را دید که به درون خانه آمد و با تعجب به چمدان می نگریست و آرام گفت : سلام !
آن زن با حیرت به آرام نگاه کرد و گفت : سلام خانم ! شمایید !
_ مرا م شناسید؟
_ بله خانم ! مگر می شود شما را از عکسهایتان نشناخت !
_ راست می گویید ، اما من شما را بجا نیاوردم
_ من ثریا هستم . هفته ای دوبار باری نظافت خانه می آیم
_ آه پس اینطور ! اتفاقا از تمیزی خانه جا خوردم
_ شما که تشریف نداشتید کارهای خانه و لباسهای آقا به امان خدا مانده بود
_ خیلی ممنون ! زحمت می کشید ! آقا کی به خانه می آیند؟
_ والله ! من آقا را زیاد نمی بینم . خبر از کارهای ایشان ندارم
_ یعنی تو هیچ وقت آقا را ندید که چه وقت می آید؟
_ چرا ! اما می آیند و زود می روند . راستش ساعت خاصی ندارند . می خواهید چایی دم کنم ؟
_ اگر زحمتی نیست ممنون می شوم
آرام به سمت تلفن رفت و شماره دفتر را گرفت
_ الو ! سلام خانم ! آقای فرخی تشریف دارند؟
_ نه خیر نیستند .شما؟
_ من از بستگان ایشان هستم چه وقت بر می گردند ؟
_ ایشان چند روزی به مرخصی رفته اند .
_ تشکر ! خداحافظ
خدایا ! کجا ممکن است رفته باشد
خانه اقای فرخی را گرفت . از آن سوی خط صدای گرم و آشنای مادر به گوش رسید . آرام قدرت آن که با مادر حرف بزند را در خود نمی دید . تلفن را قطع کرد و نمی توانست به یکباره با مادر حرف بزند . باید کمی صبر می کرد
دفتر شماره تلفن را زیر و رو کرد . با دیدن اسم سعید برقی از چشمانش گذشت
_سعید می تواند کمکم کند
ثریا خانم با فنجانی چای امد . چای را کنار آرام گذاشت و بیرون رفت
صدای آشنای سعید در گوشی پیچید : بفرمایید
آرام تمام قوای خود را جمع کرد و گفت : الو ! سلام !
_ سلام بفرمایید ! با کی کار دارید؟
_ با شما ! شما آقا سعید هستید؟
_ بله خودم هستم . شما؟
_ من آرام هستم
صدای سعید برای لحظاتی قطع شد . سپس گفت : کدام آرام ؟
_ همسر فرید هستم
سعید باز سکوت کرد . می خواست اطمینان یابد که کسی جز آرام نیست
_ ایشان که خیلی وقت است که نیستند
_ حق با شماست . اما باور کن من خودم هستم . آرام ! چطور مرا نمی شناسی؟
_ آخ ! معذرت می خواهم ! راستش باورش کمی سخت بود
_ از اینکه صدای شما را می شنوم خیلی خوشحالم . حالتان خوبست؟
_ ممنون ! شما چطورید ؟ کی امدید؟
_ امروز رسیدم . الان هم خانه هستم . می خواستم بدانم فرید کجاست ؟
_ بنظرم رفته سفر !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)