آرام از منزل سایه با ثریا خانم تماس گرفت و گفت منتظرش نباشد و هر وقت مایل بود ، برود .
سعید برای خرید ناهار بیرون رفت .
سایه مدام آرام را سوال پیچ می کرد و می خواست همه چیز را بداند.آرام نیز به کنجکاوی او پاسخ داد.
سایه گفت : تو انگلیس بودی؟ حدسش مشکل بود . اتفاقی که برای فرید افتاد واقعا وحشتناک بود.اگر مادر را ببینی نمیشناسی . خیلی شکستته شده . چطور فرید از وجود بهار بی اطلاع است؟
_ وقتی به انگلیس رفتم خودم هم چندان مطمئن نبودم . فرید طوری رفتار می کرد که مجبور به چنین عکس العملی شدم.
_ می فهمم . هر دو عاشق ! هر دو مغرور ! چه عشق عجیبی !
_ سایه من خیلی مر ترسم . نمی دانم آیا فرید مرا می بخشه ؟
_ حقیقتش را بخواهی من هم نمی دانم که فرید چگونه برخورد کند و نمی خواهم بی خودی دلخوشی بدهم.
_ می دانم چه کار کنم ! از چه راهی جلو بروم . تمام این جداییها ، سو تفاهمی بیش نبوده . چطور می توانم فرید را قانع کنم .
_از زمانی که فرید تصادف کرده کسی جرات پرسیدن هیچ سوالی را نداشته . نمی توانم حدس بزنم چه می شود . اما به خاطر بهار باید پیش قدم بشوی !
_ نمی خواهم وجود بهار را مطرح کنم . اول باید بدانم فرید هنوز به من علاقمند است یا نه ! شاید با دیدن بهار نتواند درست تصمیمی بگیرد . سایه متوجه منظورم می شوی؟ باید بدانم فرید هنوز مرا دوست دارد یا نه ! این برای من خیلی مهمه است . خیلی !
_ میفهمم ! تو خیلی صدمه دیده ای . حق با توست ! می خواهی بروی کلبه؟
_بهتر است بروم . تنها! بدون بهار . می توانی از بهار مراقبت کنی؟
_ حتما! خیالت راحت باشد . تا فردا که بخواهی بروی به من عادت میکند.
_ با اتومبیل سعید میروم .اشکالی ندارد؟
_ این چه حرفی است؛ می دانم که چقدر برای دیدن فرید بی تابی .
_ سایه جان ! یک سوال از تو دارم که البته هیچ اثری در تصمیم گیری من ندارد . فقط به خاطر اینکه کنجکاوی خودم را ارضا کنم.
_ هر چه دوست داری بپرس !
_ فرید چهره اش تغییر کرده؟
_ خوشبختانه نه ! فقط کمی صورتش شکسته تر شده
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : خدا را شکر ! در غیر اینصورت تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم
آرام صبح زود از خانه خارج شد . بهار در خواب بود. سایه و سعید او را بدرقه کردند . سعید گفت : مواظب باشید ! جاده خطرناک است.
_ حتما ! به امید دیدار !
ساعتی بعد در قهوه خانه کوهستانی ایستاد . جایی که فرید برای استراحت بین راه در ان مکان توقف می کرد و چای می نوشید . نفسی تازه کرد . اخرین بار آن روز صبح را بیاد آورد که به اجبار او را با خود همراه کرده بود . و با اصرار به او چای خوراند . قهوه خانه لبه دره ای قرار داشت که رودخانه ای وحشی و خروشان از پایین ان عبور می کرد . آرام دقایقی در انجا ایستاد و خستگی از تن بیرون در اورد . دوباره به راه افتاد . زیبایی جاده ، شور انگیز بود . دو سال را در میان انسانهایی بی روح و خشک زندگی کرده بود . اکنون تمامی آنچه می پنداشت باید پشت سر بگذارد و فراموش کند ، فرا رویش نهاده بود و می دید از هیچ کدام نتوانسته عبور کند . وطن ، مادر ، همسر و فرزندش او را فرا می خواندند . در طول راه تمام صحنه های زندگی اش از برابر دیدگانش عبور می کرد . اما هنوز فرید و او اندر خم یک کوچه قرار داشتند . آرام به یاد عکسی از چهره اش افتاد که فرید ان را به دیوار اویخته بود و با خطی زیبا زیر ان شعری به چشم می خورد :
سایه بان نگاهت ،
در دمادم بارش ابرها ؛
مخمور و شکننده و پرتاب .
وقتی بر گونه های لعابینت ، قطرات اشک می غلطد ،
چه زیباست !
دیدگان نمناکت.
در کنار جاده ایستاد و گریه سر داد و از رنجهایی که خود و فرید کشیده بودند ناله ای سر داد
چگونه باید با او روبه رو شود. چه باید می گفت . از غرور نا به جای خود حرف می زد یا از تعصب و خود خواهی فرید . به راستی تاوان زخمهای تن خسته انها را چه کسی می پرداخت . او که در غربت با کودکی در بطن خود سر گردان بود و یا فرید که در گوشه بیمارستان چشم انتظار امدن او بود ؟ کدام حق گو تر از دیگری بود . اگر باز فرید لجاجت می کرد و او را از خود میراند چه باید می کرد . در ذهنش خاطره ای نه چندان دور نقش بست .
ماریا ! پیزن همسایه ! ان روز به حرفهای پیرزن بی توجه بود و با تفریح به آنچه ماریا می گفت ، گوش می داد . اما مثل آن بود که ماریا تمام سرنوشت او را درون فنجان یافته بود . که با قاطعیت گفت : او تو را دوست دارد و چشم انتظار توست . اگر تمام حرفهای او راست بود پس می توانست این یکی نیز حقیقت باشد
اتومبیل را روشن کرد و با اعتماد بنفس بیشتری به راه خود ادامه داد
بعد از چهار ساعت رانندگی بدون وقفه سر انجام به پیچ جاده آشنا رسید . در سکوت جنگل پیش می رفت . با نمایان شدن کلبه ، در قلبش پیزی فرو ریخت و گونه هایش گر گرفت . اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و با قدمهای محکم به سمت کلبه رفت . در کلبه قفل بود . نگاهی به اطراف انداخت . سکوت بود و تنهایی . به سمت خانه اکبر آقا براه افتاد . اکبر آقا بیرون ایستاده بود و با کنجکاوی به او می نگریست . آرام با صدای بلند سلام کرد . اکبر آقا جلوتر امد و از دیدن آرام متعجب شد
_ سلام ! خانم ! چه عجب از این طرفها ؟
_ شما خوبید؟
_ شکر خدا ! الان در را باز می کنم
_ آقا فرید کجا هستند ؟
_ رفتند سواری . معمولا همین وقتها بر می گردند .
آرام به دنبال اکبر آقا به راه افتاد . اکبر آقا در را گشود و باز گشت . آرام آبی به صورتش زد و در کنار پنجره به انتظار آمدن فرید نشست . اکبر آقا چای و میوه اورد . لحظاتی بعد صدای شیهه اسب را شنید ، بیرون دوید . فرید در حال پیاده شدن از اسب بود و در همان حال به اتومبیل می نگریست . آرام با حالتی وصف ناپذیر به فرید خیره شد. چند قدم پیش رفت و سپس ایستاد . فرید در یک لحظه متوجه او شد و خود نیز بی حرکت ایستاد . هر دو با نگاه در جستجوی یکدیگر بودند . آرام با خود زمزمه کرد : خدایا ! شکر ! او عوض نشده .
فقط چند خط روی پیشانی و صورتش محسوس بود . آرام به خود جراتی داد و گفت : سلام ! فرید ! من هستم آرام !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)