آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .
در کلبه را باز کرد . نزد آرام بازگشت و گفت : می توانی پیاده شوی
آرام پیاده شد و به داخل کلبه رفت . بوی نم مشامش را می آزرد . به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست . با وجود اولین ماه پاییز سرما در انجا خیلی زود لانه کرده بود و هوا چنان غم آلود و پر غبار بود که هر ثانبه احتمال ریزش باران می رفت. فرید از کلبه خارج شد . آرام دیدی که او به سمت خانه اکبر آقا می رود . با خود اندیشید : بی شک امیر و مادر در جستجوی او بودند . باید به آنها خبر می داد تا نگرانش نشوند.
فرید بازگشت و گفت : به اکبر آقا گفتم که با مادر تماس بگیرد که انها نگران ما نشوند.
سپس کنار آرام زانو زد و به پیشانی بر آمده او دست کشید . آرام دست او را پس زد و صورتش را برگرداند . فرید برخاست روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد . ساعتی بعد اکبر آقا با مواد غذایی که خریده بود بازگشت و گفت که تلفن کرده و پیغام او را رسانده . فرید از او خواست برای ناهار غذایی تهیه کند . او وقتی دید آرام همینطور گوشه اتاق نشسته و هیچ حرکتی نمی کند گفت : تا کی می خواهی هیمنطور بنشینی ؟ باید به این وضع عادت کنی . می توانی بروی و دوش بگیری
آرام نیازی نمی دید تا جواب او را بدهد و بی اعتنا همچنان سکوت اختیار کرده بود.
_ اگر دوست داری برو پیش مارال!
آرام برخاست و بیرون رفت . کمی در آن اطراف قدم زد . می دانست که فرید او را زیر نظر دارد . به اصطبل رفت و کمی مارال را نوازش کرد . اما حوصله سواری نداشت . به روی تنه شکسته درختی نشست . اکبر آقا سینی غذا را به کلبه برده و بازگشت . فرید نزد او آمد و گفت : تا غذا سرد نشده بیا بخوریم!
_ اشتها ندارم !
_ کمی بخور !
_ نمی خورم!
فرید دست آرام را گرفت و با خود به کلبه برد. او را پشت میز نشاند و در بشقابش غذا ریخت .
فرید گفت : اگر نخوری به زور توی دهانت می ریزم . می دانی که اینکاررا می کنم .
آرام به فرید نگریست وقتی او را مصمم دید با اکراه قاشق را برداشت و از غذای درون بشقاب خورد . با بلعیدن غذا اشتهایش باز شد و با ولع شروع به خوردن محتویات داخل بشقاب کرد . فرید با خنده به او نگاه می کرد . آرام وقتی با نگاه فرید مواجه شد گفت : غذای محلی خوشمزه است
_ اکبر آقا دست پخت خوبی دارد.
آرام بشقاب ها را جمع کرد و به آشپرخانه برد . فرید مانعش شد و گفت : نمی خواهد کاری انجام بدهی بهتر است استراحت کنی
_ خسته نیستم
_ امروز ظرف ها با من ، موافقی؟
آرام از آشپرخانه بیرون امد و روی کاناپه دراز کشید و بعد از دقایقی به خواب رفت . وقتی چشم گشود فرید را در خواب دید . اهسته برخواست وبیرون رفت . فرید از خواب پرید و به اطرافش نظری انداخت . برخاست ، حمام و دستشویی را گشت . بیرون امد و به اصطبل رفت . مارال نبود . اسب امید را زین کرد و در اطراف به جستجو پرداخت . تا کنار رودخانه رفت . سپس به سمت دهکده تاخت و نا امید بازگشت . مارال در اصطبل بود . به کلبه دوید . آرام چای دم کرده و صدای آب به او فهماند که حمام است . نفس بلندی کشید و به انتظار او ماند.
آرام با حوله ای که دور سرش پیچیده بود بیرون امد و گفت : این لباس ها خیلی گشاد است .
فرید با قیافه جدی سر تاپای او را برانداز کرد و گفت : مثل بچه ای شدی که لباس پدربزرگش را پوشیده !
آرام آستین لباسش را تا زد و گفت : چاره ای نداشتم . چند دست لباس آنجا بود . این کوچکتر از بقیه بود. سپس به آشپرخانه رفت و با دو لیوان چای بازگشت . فرید لیوان چای را برداشت و گفت : به موقع بود !
_ کی برمی گردیم؟
_ تو که اینجا را دوست داشتی؟
_ نه لان و نه در این موقعیت
_ موقعیت ؟ چه موقعیتی بهتر از الان؟
_ مثا اینکه متوجه نیستی و یا عمدا خودت را به آنراه می زنی .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)