كلمات مانند رگبار بر سرش كوبيده مي شد . تسليت عرض مي كنم . ما را در غم خود شريك بدانيد ! خدا صبر بدهد!
اين حرف ها چه معنايي مي دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سياه و ديوارها كدر شده بود . مگر اينجا خانه ي پدر نبود. چرا مادر گريه مي كرد . عمه پوران غش مي كرد . امير خميده و گريان به ديوار تكيه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست مي كرد . چرا هيچ كس جواب مرا نمي دهد . مگر من چه گناهي مرتكب شدم . سرش گيج رفت و به ديوار چنگ زد . لادن به سويش دويد و ديگر هيچ چيز نفهميد.
صداي همهمه در گوشش پيچيد . صداي لادن بود ، نه شايد هم سايه بود. لحظه اي صداي فريد . آنها مدام پچ پچ مي كردند. مي رفتند و مي آمدند . از همه ي آنها بيزار بود . فقط پدر را مي خواست . پدر كه او را عاشقانه مي پرستيد و هرگز تنهايش نمي گذاشت . شبح دختر كوچكي با پيراهن سپيد و پرچين در ميان باغ ، دوان دوان به سوي پدر مي دويد . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم . هميشه در كنارت خواهم ماند . آرام سعي مي كرد از جايش بلند شود و در همين حالت پدر را صدا مي كرد . آرام با سر سنگين خود به روي بالش مي كوبيد . كسي نمي توانست آرامش كند . در همين حين فريد دكتر را صدا كرد .
_ امير ! آرام حالش بد تر شده
فريد نگران و خسته لحظه اي آرام را تنها نمي گذاشت . در كنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را مي بوسيد و در انتظار لحظه اي بود . ، تا آرام چشمانش را بگشايد . اما آرام همچنان در خواب بود . دكتر تاكيد نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوك شديدي به او دست داده. اگر بهبود نيابد بايد در بيمارستان بستري شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خيره بر نقطه اي نامعلوم بود. . مادر با ديدن چهره ي دخترش ناله مي كرد .
_ آرام جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمي دهي ؟ مي خواهي مرا دق بدهي ! اي خدا نجاتم بده !
آرام مي شنيد اما نمي خواست جواب بدهد . آن گونه بود كه در خلسه فرو رفته بود . دكتر هر روز به عيادتش مي آمد . بعد از معاينه ي آرام ، فريد را به كناري كشيد و گفت : همسر شما بايد به خودش بيايد . حقيقت را قبول كند ، گريه تنها راه علاج اوست . اگر گريه كند مطمئنا خوب مي شود. فريد بار ها او را بر سر مزار پدر مي برد ، اما آرام بي تفاوت و خاموش نگاه مي كرد . فريد مي دانست كه بايد حوصله به خرج بدهد
آن روز نيز آرام را بر سر خاك برد . در كنارش نشست و گفت : آرام جان اينا پدرت خوابيده او تو را خيلي دوست داشت . الآن نگران توست . يادت مي آيد آخرين بار كه آمديم چقدر خوش گذشت . نمي خواهي با پدرت حرف بزني ؟ چرا روح پدرت را آزار مي دهي .
آرام مشتي خاك برداشت و دوباره بر زمين ريخت . فريد نااميد و كلافه به او نگاه كرد.
_ ! آرام
اما جوابي نشنيد . بازوان او را گرفت و تكان داد و گفت : آرام ! بس كن ! تو با خودت چه كار مي كني . چرا همه را عذاب مي دهي . چرا نمي خواهي به خودت بياي . اگر اين طور پيش بروی ، ديوانه مي شوي . آرام خواهش مي كنم ! .
آرام به فريد نگريست و ديوانه وار قهقه سر داد . فريد او را رها كرد و چنر قدم دور تر به درختي تكيه داد . ناگهان صداي خنده ي آرام قطع شد و فريادي در گلو خشكيده در سكوت دنيا ي مردگان طنين انداز شد . آرام سرش را روي خاك نهاده بود و ضجه مي زد . فريد روي بر گرفت تا درد او را نبيند .
****************************
آرام سر بر شانه ي فريد نهاد و آهسته حرف مي زد . چنان كه گويي در خواب هذيان مي گويد . : براي پدر عيدي خريدم . آن روز كه براي خريد رفتم ، يادت مي آيد . براي تو هم خريدم . در فروشاه پيراهن سفيدي ديدم . خيلي خوشگل بود ! اندازه ي پدر بود . قول داده بودم ايام عيد به ديدنش بروم . خيلي منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمي رفتم مي توانستم فقط و فقط يك بار ببينمش ، دلم اين طور نمي سوخت . حالا تا ايام قيامت بايد چشم به راه باشم .
فريد در حالي كه دستان آرام را نوازش مي كرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببيني ، تا هميشه تصور كني كه زنده است و منتظر توست . در انتظار آن است كه تو را خوشبخت و شاد ببيند . مثل هميشه ! !
آرام در آغوش فريد گريه سر داد . فريد او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلاي روحي ميافت
بعد از مراسم هفت ، خانه کم کم خلوت شد. مهمانان و مسافران در تکاپوی رفتن بودند . فرید می دانست که آرام باید نزد مادر بماند . عمه پوران و لادن نیز می خواستند آنجا بمانند.
لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟
_ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی ... و سکوت نمود.
فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .
اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.
فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟
_ حتما ! من مواظبش هستم .