آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف تصورش این مسافرت او را خسته و افسرده تر کرده بود. بخصوص با رفتاری که از فرید دیده بود ، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد . آرام بعد از این که وسائلش را جابجا کرد ، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا حستگی و کسالتی که او را در بر گرفته بود از خود دور کند . دو ساعت به امدن فرید مانده بود . به سراغ یخچال رفت . می خواست غذای دلخواه فرید را تهیه کند . صدای زنگ در برخاست ، به ساعت نگریست با خود گفت : نمی تواند فرید باشد . شاید هم کارش را زود تمام کرده و به خاطر او زود به خانه امده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جوانی رو در رو دید . ان زن سلام کرد . آرام گفت : عذر میخ وام شما را به جا نیاوردم .
نسیم لحظه ای خود را باخت . می خواست بازگردد ، اما نه پای رفتن داشت ، نه ایستادن . آرام وقتی سکوت آن زن را دید گفت : با کی کار داریر؟ و چون جوابی از طرف آن زن نشنید ، باز سکوت برقرار شد . آرام تصمیم گرفت که در را ببندد . نسیم با دست در را نگه داشت و گفت : شما همسر فرید هستید؟
آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه کسی هستید؟
نسیم بدون توجه به سوال آرام داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر کمی تحمل کنید خواهم گفت
آرام به ناچار گفت : بفرمائید بنشینید.
نسیم روی نزدیکترین مبل نشست و آرام برای اوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفت . نسیم از فرصت پیش آمده استفاده کرد . از دیدار آرام شکه شده بود . نمی توانست باور کند ، رقیبش بیش از حد زیبا و ظریف و متین است . انچه در ذهنش در مورد آرام تجسم کرده بود ، با آنچه می دید بسیار فرق داشت .
آرام با سینی نوشیدنی امد و ان را روی میز گذاشت . نسیم به لباس ساده و راحت آرام نگاه کرد . او شلوار جین و پیراهنی از همان جنس به تن داشت و بسیار بی تکلف و ساده بنظر می رسید.
_ معذرت می خواهم شما خودتان را معرفی نکردید ؟
نسیم با ژستی خاص و پر تکبر و با ناز و کرشمه گفت : من نسیم همسر فرید هستم.
آرام لرزش خفیفی را در تمام اعضای بدنش حس نمود . لحظاتی مبهوتانه به نسیم نگریست .
_ شاید درست نبود که اینطور و یک باره خودم را به شما معرفی کنم .
آرام تلاش کرد تا خونسردی خود را حفظ کند و با لبخندی که بنظر خودش احمقانه بود گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم ! من آرام هستم
( اسم قشنگی دارید .
_ متشکرم .
_ خانه قشنگی هم دارید . معلوم است ، خانه داریت خوب است!
آرام هیچ گاه بیاد نداشت که ناچار شود چنین تصنعی لبخند بزند . نمی دانست نسیم برای چه انجا آمده و چطور به خود اجازه داده وارد حریم زندگی او شود.
نسیم لیوان نوشیدنی را برداشت و به لبانش نزدیک کرد و آرام به آرایش غلیظ و بی نقص او نگریست . موهای بلوندش را بسیار زیبا آراسته بود . چند زنجیر ظریف از دست و گردنش اویزان بود . با لباسی شلوغ و پرچین ، که از روحیات خود او تراوش می کرد . به نظرش چنین امد که نسیم زن زیبایی به شمار می رود و اگر کمتر آرایش می کرد زیباتر به چشم می خورد . زنی که فرید به خاطرش او را قربانی کرده بود با پای خودش به دیدارش امده بود . آرام از این که نیمی از واقعیت زندگی فرید را کشف کرده بود نوعی ارضای روحی در خود می دید. مدت ها بود که می خواست بداند در زندگی خصوصی فرید چه می گذرد . اما جرات آن را در خود نمی دید . می خواست به نوعی فریب وار عشقش را هر چند یک طرفه همچنان ادامه دهد .
_ کمکی از دست من بر می اید ؟
_ خوشحالم که با دختر فهمیده ای روبه رو هستم ! این را از برخوردت فهمیدم . حقیقتش من و فرید سر شما اختلاف داریم . قرار بود بعد از چندماه مرا به عنوان همسر رسمی خودش معرفی کند . اما حالا دلش برای شما می سوزد . نمی خواهد شما بی سر و سامان شوید و تاآخر عمر عذاب وجدان داشته باشد . فرید خیلی دلسوز است ، در واقع من هم از این وضع خسته شده ام و دیگر طاقت ندارم . از شما خواهش می کنم تا از زندگی ما بیرون بروید ! فرید را آزاد بگذارید !
آرام متحیر و تحقیر شده برجای ماند. آن زن با وقاحت از او می خواست تا زندگی یی را که چندین ماه به پای ان نشسته بود و هر روز آن به اندازه یک عمر بر او گذشته یود بگذرد و برود . انصاف آن دو کجا رفت ! چرا حماقت کرد و زودتر خودش نرفت . تا چنین روزی را نبیند و این طور رانده نشود و مگر غیر از این است که این زن واقعیت را می گفت . زمان پذیرش واقعیت ها از راه رسیده بود.
_ فرید ، از شما خواست تا به این جا بیایید ؟
_ نه! اگر بداند عصبانی می شود . خواهش می کنم این حرفها بین خودمان بماند . در ضمن شما هر چه زودتر بروید می توانید زندگی تازه ای را شروع کنید.
آرام به تلخی گفت : از نصیحت شما ممنونم.
_فرید عاشق من است ، تمام زندگی و برنامه هایش را به خاطر وجود من پیش می برد . حتما تا کنون به این مساله پی بردید .
_ حتما شما هم می دانید که من از وجود شما هیچ اطلاعی نداشتم . در این صورت هیچ گاه راضی به این ازدواج نمی شدم.
_ از این بابت متاسفم وبا بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
گفت : عشق باعث کارهای جنون آمیزی می شود.
آرام از این که نسیم چنین جسورانه و با اطمینان از عشق فرید نسبت به خودش سخن می گفت حسادتی عمیق در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد ، آرام گوشی را برداشت . نسیم با دقت به حرکات رقیبش چشم دوخته بود.
صدای مضطرب عمه پوران در گوشی پیچید : آرام جان ! خیلی زود وسایلت را جمع کن ! تا یکساعت دیگر می رویم شیراز
آرام با وحشت گفت : شیراز ! چه اتفاقی افتاده؟
_ ببین عزیزم ! من هم چیزی نمی دانم ، فکر کنم حال پدرت خوب نیست .
آرام ناله ای سر داد و گفت : عمه جان تو رو خدا زودتر بیایید.
گوشی تلفن لحظاتی در دستانش ماند . نسیم گفت : مساله ای پیش امده ؟ آرام با صدایی لرزان گفت : مطمئن باشید من برای همیشه می روم.
نسیم با لبخندی پیروزمندانه از ان جا خارج شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)