روزهای گذشته و خاطراتش پیش چشمش شکل گرفت . دیدار های کوتاهی که فرید داشت . چه گونه آرزو مند نگاه فرید بود . اما هیچ گاه فرید اورا به درستی نمی دید . حتی در شمال و یا روز خواستگاری چنان لود که آرام تابلویی آویخته به دیوار است ؛ که حتی ارزش نگاه کردن را ندارد. به نظرش اولین نگاه فرید همان لحظه ای بود که با لباس آرزوهایش ظاهر شد و فرید مشتاقانه او را نگریست . اما حالا چه؟
حالا که او را خوب دیده بود و به دام این ازدواج دیوانه وار انداخته بود . چه سود که او را چگونه دیده . تمام جذابیتش ، سادگی و لطافتش به پشیزی نمی ارزید . اگر گیسوانش را می بست و یا آن را به روی شانه رها میکرد ، هیچ اشتیاقی در چشمان فرید به وجود نمی امد.
تنها چیزی که فرید رامی آزرد همان بی تفاوتی و متانتش بود . آرام دستانش را به روی چهره اش کشید و در سکوت جیرجیرک ها و تلاطم امواج دریا از اندوه و خستگی نالید.
او آهسته و پاورچین بدون انکه توجه کسی را جلب کند به درون اتاق خزید و در را بست . نفس بلندی کشید و لحظه ای به همان حال باقی ماند.
ناگهان فرید را نشسته بر لبه تخت در حالیکه به او زل زده بود دید . روی برگرفت تا دوباره از در خارج شود .
_ کجا؟
_ به تو مربوط نیست .
_ تا وقتی زن من هستی به من مربوط است . این را در مغزت فرو کن !
آرام مغرورانه نگریست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان کمتر خاطرات گذشته را مرور می کردید .
_ پس اینطور! از همین دلخوری ؟
_ به خودت نگیر ! اما باید بدانی تا زمانی که اسم تو روی من است باید ملاحظه حضور من را در جمع داشته باشی.
فرید با پوزخند گفت : اما در تنهایی و نبود هم می توانیم هر کاری انجام بدهیم ! منظورت همین بود ؟
_ تو اشتباه میکنی
_ اشتباه میکنم ! می خواهی بگویی امروز صبح تو نبودی ؟
_ من بودم . اما کارم خطا نبود.
_ کار تو خطا نبود ، اما کار من گناه بزرگی محسوب می شود.
_ من مستحق این مجازات نبودم . با تمام وجود ، تو موفق شدی .
فرید برخاست و به کنار آرام امد و با خشم گفت : چرا بودی !
_ نبودم .
فرید با تمام قدرت چنگ در گیسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت اما نمی خواست فریاد بزند . فرید با خشمی بی نهایت گفت : حیف که نمی توانم تو را بکشم . گرنه با همین دستام خفت می کردم!
او را رها کرد و سپس از در خارج شد.
آرام دیوار را گرفت تا زمین نخورد . در سرش درد شدیدی پیچید . کم کم باورش می شد که فرید دیوانه ای بیش نیست .
آرام آن روز تا نزدیک ظهر در رخت خواب ماند . سایه صبحانه اش را به اتاق آورد . ساعتی بعد سایه به دیدارش امد و گفت : حالت بهتر شود؟
_ بهترم !
_ مهمانان رفتند . من به انها گفتم که تو تب داری و نمی توانی پایین بروی.
_ متشکرم ! سایه اگر تو نبودی من چه می کردم .
سایه با خدنه گفت : می توانی در عروسی ام جبران کنی .
_ اگر باشم حتما جبران می کنم.
_ خیال داری جایی بروی؟
_ پیش بینی کردم . یکی از آرزوهایم دیدن عروسی توست .
_ گرسنه نیستی ؟
_ نه ! اگر کمی بخوابم بهتر می شوم .
_ فرید بیرون رفته . اگر کاری داشتی صدایم بزن !
ساعتی بعد خانم فرخی با ظرف سوپی که از ان بخار دل پذیری متساعد بود ، نزد آرام رفت .
_ بخور ، عزیزم ! تا بهتر شوی .
_ نمی توانم حالت تهوع دارم .
_ نکند حامله هستی ؟
آرام در عین دردمندی خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و کمی از ان را خورد.
خانم فرخی پایین رفت . آقای فرخی با دیدن همسرش گفت : آرام حالش چطور است؟
_ به زور کمی غذا خورد .طفلک بدجوری افتاده وسپس رو به فرید کرد و گفت : شاید حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .
آقای فرخی با اشتیاق گفت : خانم ! ببرید دکتر چرا دست دست می کنید .
فرید گفت : نه! طوری نیست آرام گاهی این طوری می شود .نگران نباشد.
خانم فرخی : نمی خواهی قبل از رفتن یک سر به آرام بزنی؟
_ می خواستم بروم گفتم شاید خواب باشد . سپس برخاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به در زد . صدای آرام او را فراخواند.
آؤام با دین فرید روی برگرداند . فرید در کنارش نشست . دستش را روی پیشانی آرام نهاد و گفت : بنظر تب نداری . حالت بهتر است؟
وقای سکوت آرام را دید گفت : مادر گفت بیایم حالت را بپرسم.
ضربه کاری بود . آرام نیم خیز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نکنی . از مادر تشکر خواهم کرد.
_ من بر می گردم تهران . امید تلفن کرد و گفت شرکای تجاری مان از ایتالیا آمدند . باید برای اسکان انها بروم .
_ حرفهایی که زدی برایم هیچ اهمیتی ندارد.
_ می دان . تهران می بینمت.
سپس برخاست تا از اتاق بیرون برود. آرام کوسن روی تخت را برداشت و به طرف فرید پرتاب کرد . فرید جا خالی داد و گفت : نشانه گیری ات خوب نیست !
و با خنده بیرون رفت .
فرید در طول راه سر مست و پیروز مندانه می تاخت . اکنون ایمان داشت آرام بیشتر از هر زمان دیگر مجذوب اوست . از سویی هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام بیمناکش می کرد و تنها مساله ای که او را وادار به ادامه این رویه می کرد آن بود که آرام هنوز نتوانسته بود دست او را بخواند و همچنان در چنگش بود و این پیروزی بزرگی به حساب می امد . باید در فکر راه چاره ای باشد . اکنون فرصت برای راندن نسیم و نزدیکی به آرام را داشت.