هوای شمال سرد و بارانی بود. دریا طوفان زده و سرکش به هر سو می تاخت . فضای ویلا گرو ودلنشین بود. سایه و آرام تا ساعت ها در کنار پنجره و اتش بخاری به گفتگو پرداختند . هنگام خواب آرام اندیشید : فرید اکنون کجاست و چه می کند ؟ با به یاد آوردن حرکات نسنجیده فرید چهره اش یخ زد .
فرید را فراموش کن ! بگذار به حال خودش زندگی کند ! او برای تو ساخته نشده . این را به خودت بقبولان
باران یکریز می بارید . آرام با صدای دل نواز از خواب برخاست . شب قبل ، خانم فرخی گفته بود که ان روز مهمان دارند . او نپرسیده بود که چه کسانی مهمان انها هستند .آرام پایین رفت و به خنام فرخی در تدارک ناهار کمک کرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتی به ظهر مانده صدای همهمه و شلوغی از پایین شنیده می شد. لباس پوشید و دستی به موهایش کشید و پایین رفت.
سایه به محض دیدن آرام گفت : می خواستم صدایت کنم . مهمان ها آمدند .
سپس هر دو به اتاق پذیرایی رفتند. سایه او را به سمت مهمانها کشید . آرام لحظه ای جا خورد و ایستاد ، نام دکتر فرهمند در گوشش زنگ زد . دیگر توجهی به معرفی سایر افراد نداشت . دکتر با نگاهی گیرا و متین به او نگریست و گفت : این دومین برخورد ما با هم است.
آرام با لبخندی گفت : شما هنوز ایران هستید ؟
_ بله ! اما تا یکماه دیگر راهی هستم.
آرام در کنار آقای فرخی جای گرفت و کم کم نظری به اطراف انداخت . مردی که برادر دکتر بود به همراه همسرش و پسر پانزده ساله اش و دختری که نه ساله بنظر می رسید ، زن و شوهر جوانی که از دوستان نزدیک آنها بودند و خواهر دکتر ، دختری 22 ساله و زیبا ، که سایه او را ستاره معرفی کرد ، در آن جمع حضور داشتند. بنظر آرام ستاره بیش از حد عشوه گر و جذاب بود . او با طنازی تمام حرف می زد و نگاه ها را به سوی خود می کشید.
آقای فرخی گفت : دکتر ! عروس من بی همتاست ! بی اغراق باید بگویم به اندازه سایه دوستش دارم.
دکتر گفت : بله ! مشخص است . از این بابت به شما تبریک می گویم .در ضمن فرید خان را همراه شما نمی بینم.
_ فرید بعدا خواهد آمد. کاری برایش پیش آمده.
دکتر با نگاهی سوال برانگیز به آرام نگاه کرد . آرام برخاست و بیرون رفت . تحمل نگاه های سنگین و پر از کنجکاوی دکتر را نداشت.
************************************************** **********************
فرید به همراه نسیم از اتومبیل پیاده شد . نسیم ار ترس برهم خوردن آرایش گیسوانش به زیر سقف پناه برد . فرید بدون توجه به ریزش باران چمدان ها را در آورد . نازی به استقبال انان شتافت و آنها را به داخل ویلا راهنمایی کرد .
نسیم غرولند کنان گفت : چه باران مزخرفی ! خسته ام کرد .
نازی با صدایی که تن بالایی داشت گفت : قشنگی شمال به همین چیزهاست عزیز دلم! فرید جان خوش آمدی !
فرید چمدان ها را به اتاق برد و خود راروی تخت انداخت . نسیم به کنارش امد و گفت : می خواهی موهایت را خشک کنم؟ سرما میخ وری .
_ احتیاجی نیست . خسته ام . می خواهم بخوابم.
_ چه بی حال ! مگر کوه کندی ؟ سه ساعت راه بود .
_ خسته رانندگی نیستم . بدنم درد می کند.
_ اخ ! نکند سرما خوردی ! می خواهی ماساژت بدهم ؟
فرید به سمت دیگر چرخید و گفت : لازم نیست . تنها یم بگذار.
نسیم از اتاق بیرون رفت .
ساعتی بعد نسیم به اتاق آمد و گفت : فرید ! بس کن چقدر می خوابی ! حوصله ام را سر می بری .بیا پایین امید دارد آواز می خواند صدایش خیلی قشنگ است ! نمی خواهی به ما ملحق شوی؟
فرید با نگاهی به نسیم برخاست و پایین رفت و در کناری نشست . او به خنده ها و شوخی های سبک سرانه آن جمع بی توجه بود و به ریزش مدام باران در قاب پنجره چشم دوخته بود.
نازی در گوش نسیم چیز هایی زمزمهمی کرد و نسیم با دقت به حرفهای او گوش می کرد . سپس برخاست و در کنار فرید نشست و گفت : نازی گفت کمی برایمان گیتار بزن.
فرید با نگاهی سر در گم گفت : حالش را ندارم.
_ حداقل کمی با بچه ها قاطی شو . اگر این طوری کز کنی بنشینی فکر می کنن با من قهری !
_ من از این جماعت خوشم نمی آید.
_ هیس ! نازی می شنود.
_ من می روم بیرون کمی هوا بخورم.
نسیم بدنبال او برخاست و بیرون رفت . فرید در زیر باران ایستاده بود . نسیم فریاد زد : فرید ! سرما می خوری ، بیا تو !
جوابی نشنید به ناچار کنارش امد و دست فرید را گرفت و گفت : چرا اینطور می کنی؟ من فکر می کردم با آمدن به اینجا روحیه ات تغییر می کند . تو به کل عوض شده ای . من را می ترسانی.
_ ببین نسیم ! من از این شوخی ها و مسخره بازی ها ی بچه ها حالم بهم می خورد . هر چه از دهنشان در می آید حواله هم می کنند.
_ خودت می گویی شوخی می کنند . چه اشکالی دارد ؟
_ از نظر تو هیچ اشکالی ندارد.
_ بهانه نگیر!
_ بهانه نیست . چرا نمی فهمی !
_ دوروز امدیم خوش باشیم . چرا خرابش می کنی؟
_ تو به هر قیمتی حاضری خوش باشی . واقعا برایت متاسفم .
_ فرید نگاه کن . خیس شدم . بیا برگردیم ویلا.
_ من می روم . اگر میخواهی با هم برگردیم.
_ نمی توانم . آبرویم می رود . نازی کلی ندارک دیده.
_ تو بمان و آبرو داری کن ! این به خودت مربوط است . اما من نیستم .
و با این جمله به سمت اتومبیل رفت و بدون توجه به فریاد های نسیم به سرعت از آنجا دور شد.
نسیم خیس از باران و به هم ریختن آرایش موهایش با خشم گفت : حسابت را می رسم فرید خان ، منتظر باش ! اگر قرار است مرا نخواهی اول باید زندگی ات را خراب کنم بعد رهایت می کنم . مجازات تو بیشتر از این است که فکر میکنی .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)