آرام با صدایی لرزان گفت : با تو کار دارند .
فرید همانطور که به چهره رنگ پریده آرام می نگریست ، گوشی را از دست آرام گرفت . آرام به اتاق خود رفت . فرید در کمال ناباوری صدای نسیم را شنید : رسیدن به خیر !
_ چرا اینجا تلفن کردی؟
_ دلم بریت تنگ شده ! طاقت نیاوردم . مجبور شدم به آنجا تلفن بزنم . بیا تا ببینمت.
_ تو حق نداشتی به اینجا تلفن بزنی ! می فهمی ؟
نسیم با گریه گفت : فرید ! من خودم را از دست تو می کشم. چه طور می توانی بعد از یکماه با من اینطوری حرف بزنی؟
_ من به دیدنت می آیم . به موقعش .
_ همین الان و گرنه ...
_ وگرنه چی؟
_ خجالت بکش . منتظرم.
فرید دوباره همه چیز را ویران شده می دید. فرار یک ماهه هیچ سودی نداشت . نسیم در کمین بود و آرام باز گریخته بود. با چه اشتیاقی خود را به آرام رسانده بود . می خواست همه چیز را اعتراف کند . می خواست بگوید که در این یک ماه چه کشیده ، چرا رفته و حالا برای چه بازگشته . میخواست بگوید تمام لحظات تنهایی اش را فقط با عکس او گذرانده و فقط و فقط او را می خواهد ، با تمام ذرات وجودش ! اما نسیم به آسانی هر انچه در ذهنش جوانه زده و رشد کرده بود را خشکاند.
آرام پس از ان شب دیوار بلند و قطوری ما بین خود و فرید کشید. می خواست خیلی زود از فرید بگریزد. تکرار دوستی و صمیمیت گذشته هیچ سودی در بر نداشت . فرید نیز خاموش و خوددار بود و چندان رغبتی برای آشتی نداشت و ترجیح می داد آرام را راحت بگذارد . با نزدیک شدن به آیام سال نو آرام شور و حال خاصی در خود می دید. اولین سال دور از خانواده و شهرش را سپری می کرد و تجربه شیرین و واقعی در کنار همسری که تا بی نهایت به او عشق می ورزید و خانه ای که در تمام زوایای ان خاطرات زندگی چند ماهه اش شکل گرفته بود. زمانی که می اندیشید تمام این علایقش زود گذر است و خیلی زود باید از تمام انها دل بکند ، دردی در تنش می پیچید . رها کردن و رفتن شیوه بدی بود که از آن بیزار بود. اکنون که وقت ماندن بود باید تلاش می کرد تا زندگی کند.
عمه پوران و کبری خانم برای کمک به خانه تکانی نزد آرام آمدند . خرید شروع سال نو و دیدن چهره های خندان و پرنشاط آدم های کوچه و خیابان برایش لذت بخش بود. راحله هر از چند گاهی او را به کارهای خیریه دعوت می کرد . در واقع راحله خود را با تمام وجود وقف کارهای نیک قرار می داد و به کارش ایمان داشت . آقای فرخی از انها دعوت کرد تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فرید قبول کرده بود . آرام از این دعوت خشنود بود.
ایام آخر سال کارهای فرید چند برابر شده بود . رسیدگی به حسابها و حقوق و عیدی کارکنان تا اندازه ای وقت او را می گرفت که گاه تا پاسی از شب را در دفتر می گذراند.
آن شب آرام سفره هفت سین را با سلیقه تمام چید و برای ان که یخ مابین خود و فرید را آب کند یکی از لباسهایی را که فرید برایش آورده بود را به تن کرد . بوی غذای شب عید در فضای خانه مطبوع و دل چسب بود. فرید به خانه آمد و یک راست به حمام رفت . آرام شمع ها را روشن کرد و به انتظارش نشست . آرام با دیدن چهره خسته و بی حوصله فرید گفت : خسته نباشی . پیداست خیلی کار کرده ای.
_ همین طور است . و با نگاهی به سفره هفت سین و آرام گفت : تو هم خسته نباشی . من که نتوانستم کمکی بکنم.
_ چای می خوری؟
فرید خمیازه ای کشید و گفت : می خورم.
آرام با سینی چای برگشت و خود نیز روبروی فرید نشست .
_ چیزی به تحوبل سال نمانده
_ اولین سالی است که از خانوده ات دوری.
_ اما تنها نیستم
سپس قران را برداشت و بوسید و صفحه ای از آن را گشود.
فرید درمیان شعله های شمع بر حرکات لطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود. صدای گوینده تلویزیون رسیدن سال نو را نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !
_ سال نو تو هم مبارک!
آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه فرید را بوسید و هدیه خود را روی میز گذاشت و گفت : این هم هیده من به تو
فرید برخاست و رو به روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریدم.
_ من از تو توقعی ندارم . می دانم سرت خیلی شلوغ بود. و با این جمله می خواست زندگی خصوصی فرید را گوشزد کند.
فرید سرش را تکان داد و هدیه اش را گشود . عینک و کیف و کمربندی از جنس چرم در ان نمایان شد . فرید به چشمان آرام که برقی خیره کننده داشت نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عید و احیانا گرفتن عیدی لبریز از شوق و شور بود هیجان زده بنظر می رسید . فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر ان نهاد . آرام با چشمان مخمور در سکوت به حرکات فرید نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خود نمی دید. گرماهی لبهای فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود امد و با شرمساری گفت : غذا حاضر است . بهتر است شام بخوریم .
و بیدن وسیله خود را از فرید دور کرد و به آشپزخانه رفت . دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوشش خورد. باز فرید رفته بود . آرام به اتاق بازگشت . مایوس و ناامید به اطراف نظر کرد . شمع های روشن بوی غذای شب عید و هفت سینس که چیده بود به او دهن کجی میکردند . فرید حتی هدیه اش را همان گونه روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت خستگی و دوندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد بر آورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را دور بریزد . تمام تنش درد می کرد و موهایش را با گیره بست . لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود. به سمت تلویزیون رفت و ان را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد.
فرید نیمه شب بود که به خانه رسید . خانه در تاریکی فرو رفته بود. به جز نور تلویزیون که همچنان روشن مانده بود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کاناپه خوابیده بود. در کنارش زانو زد و نشست . دقایقی چند در چهره او نگریست . طره ای از موهای او را که روی صورتش ریخته بود کنار زد. سپس با خستگی دستی به صورتش کشید. از جیب کاپشنش جعبه ای در اورد و آن را باز کرد . دست بندی را که خریده بود به مچ آرام بست و لبخند تلخی زد . آرام چشمانش را گشود : فرید تویی؟ کی امدی؟
_ تازه دسیدم چرا اینجا خوابیدی؟
_ تلویزیون فیلم خوبی نشان میداد . نفهمیدم کی خوابم برد.
_ شام خوردی؟
_ نه ! تو چطور؟
_ نخوردم . می خواهی با هم غذا بخوریم؟
آرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت : باید غذا را گرم کنم.
با این جمله برخاست . از صدای دست بندی که در دستش بود لحظه ای جا خورد . دستش را بالا اورد و نگاهی به آن انداخت و با حیرت گفت : فرید ! این دست من چکار می کند؟
_ هدیه بابا نوروز برای توست . مگر اعتقادب نداری !
_ سر به سرم می گذاری !
_بابا نوروز گفت از قول من بگو متاسفم که هدیه ام دیر به دستش رسید .
_ به بابا نوروز از طرف من بگو که این قشنگترین و بهترین هدیه است که تا کنون دریافت کردم .
_ بابا نوروز خیلی گرسنه اش بود گفت از طرف من دلی از عذا در بیاور
_ آه پس اینطور ! از طرف من بگو دفعه بعد اگر دیر بیاید نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود.
آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خنده ای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام به اتاق بازگشت و گفت : فرید ! ماهی تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد و
و با دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغها را خاموش کرد و به اتاقش رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)