صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 90

موضوع: آرام | سیمین شیردل

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرام با صدایی لرزان گفت : با تو کار دارند .
    فرید همانطور که به چهره رنگ پریده آرام می نگریست ، گوشی را از دست آرام گرفت . آرام به اتاق خود رفت . فرید در کمال ناباوری صدای نسیم را شنید : رسیدن به خیر !
    _ چرا اینجا تلفن کردی؟
    _ دلم بریت تنگ شده ! طاقت نیاوردم . مجبور شدم به آنجا تلفن بزنم . بیا تا ببینمت.
    _ تو حق نداشتی به اینجا تلفن بزنی ! می فهمی ؟
    نسیم با گریه گفت : فرید ! من خودم را از دست تو می کشم. چه طور می توانی بعد از یکماه با من اینطوری حرف بزنی؟
    _ من به دیدنت می آیم . به موقعش .
    _ همین الان و گرنه ...
    _ وگرنه چی؟
    _ خجالت بکش . منتظرم.
    فرید دوباره همه چیز را ویران شده می دید. فرار یک ماهه هیچ سودی نداشت . نسیم در کمین بود و آرام باز گریخته بود. با چه اشتیاقی خود را به آرام رسانده بود . می خواست همه چیز را اعتراف کند . می خواست بگوید که در این یک ماه چه کشیده ، چرا رفته و حالا برای چه بازگشته . میخواست بگوید تمام لحظات تنهایی اش را فقط با عکس او گذرانده و فقط و فقط او را می خواهد ، با تمام ذرات وجودش ! اما نسیم به آسانی هر انچه در ذهنش جوانه زده و رشد کرده بود را خشکاند.
    آرام پس از ان شب دیوار بلند و قطوری ما بین خود و فرید کشید. می خواست خیلی زود از فرید بگریزد. تکرار دوستی و صمیمیت گذشته هیچ سودی در بر نداشت . فرید نیز خاموش و خوددار بود و چندان رغبتی برای آشتی نداشت و ترجیح می داد آرام را راحت بگذارد . با نزدیک شدن به آیام سال نو آرام شور و حال خاصی در خود می دید. اولین سال دور از خانواده و شهرش را سپری می کرد و تجربه شیرین و واقعی در کنار همسری که تا بی نهایت به او عشق می ورزید و خانه ای که در تمام زوایای ان خاطرات زندگی چند ماهه اش شکل گرفته بود. زمانی که می اندیشید تمام این علایقش زود گذر است و خیلی زود باید از تمام انها دل بکند ، دردی در تنش می پیچید . رها کردن و رفتن شیوه بدی بود که از آن بیزار بود. اکنون که وقت ماندن بود باید تلاش می کرد تا زندگی کند.
    عمه پوران و کبری خانم برای کمک به خانه تکانی نزد آرام آمدند . خرید شروع سال نو و دیدن چهره های خندان و پرنشاط آدم های کوچه و خیابان برایش لذت بخش بود. راحله هر از چند گاهی او را به کارهای خیریه دعوت می کرد . در واقع راحله خود را با تمام وجود وقف کارهای نیک قرار می داد و به کارش ایمان داشت . آقای فرخی از انها دعوت کرد تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فرید قبول کرده بود . آرام از این دعوت خشنود بود.
    ایام آخر سال کارهای فرید چند برابر شده بود . رسیدگی به حسابها و حقوق و عیدی کارکنان تا اندازه ای وقت او را می گرفت که گاه تا پاسی از شب را در دفتر می گذراند.
    آن شب آرام سفره هفت سین را با سلیقه تمام چید و برای ان که یخ مابین خود و فرید را آب کند یکی از لباسهایی را که فرید برایش آورده بود را به تن کرد . بوی غذای شب عید در فضای خانه مطبوع و دل چسب بود. فرید به خانه آمد و یک راست به حمام رفت . آرام شمع ها را روشن کرد و به انتظارش نشست . آرام با دیدن چهره خسته و بی حوصله فرید گفت : خسته نباشی . پیداست خیلی کار کرده ای.
    _ همین طور است . و با نگاهی به سفره هفت سین و آرام گفت : تو هم خسته نباشی . من که نتوانستم کمکی بکنم.
    _ چای می خوری؟
    فرید خمیازه ای کشید و گفت : می خورم.
    آرام با سینی چای برگشت و خود نیز روبروی فرید نشست .
    _ چیزی به تحوبل سال نمانده
    _ اولین سالی است که از خانوده ات دوری.
    _ اما تنها نیستم
    سپس قران را برداشت و بوسید و صفحه ای از آن را گشود.
    فرید درمیان شعله های شمع بر حرکات لطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود. صدای گوینده تلویزیون رسیدن سال نو را نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !
    _ سال نو تو هم مبارک!
    آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه فرید را بوسید و هدیه خود را روی میز گذاشت و گفت : این هم هیده من به تو
    فرید برخاست و رو به روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریدم.
    _ من از تو توقعی ندارم . می دانم سرت خیلی شلوغ بود. و با این جمله می خواست زندگی خصوصی فرید را گوشزد کند.
    فرید سرش را تکان داد و هدیه اش را گشود . عینک و کیف و کمربندی از جنس چرم در ان نمایان شد . فرید به چشمان آرام که برقی خیره کننده داشت نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عید و احیانا گرفتن عیدی لبریز از شوق و شور بود هیجان زده بنظر می رسید . فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر ان نهاد . آرام با چشمان مخمور در سکوت به حرکات فرید نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خود نمی دید. گرماهی لبهای فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود امد و با شرمساری گفت : غذا حاضر است . بهتر است شام بخوریم .
    و بیدن وسیله خود را از فرید دور کرد و به آشپزخانه رفت . دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوشش خورد. باز فرید رفته بود . آرام به اتاق بازگشت . مایوس و ناامید به اطراف نظر کرد . شمع های روشن بوی غذای شب عید و هفت سینس که چیده بود به او دهن کجی میکردند . فرید حتی هدیه اش را همان گونه روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت خستگی و دوندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد بر آورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را دور بریزد . تمام تنش درد می کرد و موهایش را با گیره بست . لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود. به سمت تلویزیون رفت و ان را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد.
    فرید نیمه شب بود که به خانه رسید . خانه در تاریکی فرو رفته بود. به جز نور تلویزیون که همچنان روشن مانده بود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کاناپه خوابیده بود. در کنارش زانو زد و نشست . دقایقی چند در چهره او نگریست . طره ای از موهای او را که روی صورتش ریخته بود کنار زد. سپس با خستگی دستی به صورتش کشید. از جیب کاپشنش جعبه ای در اورد و آن را باز کرد . دست بندی را که خریده بود به مچ آرام بست و لبخند تلخی زد . آرام چشمانش را گشود : فرید تویی؟ کی امدی؟
    _ تازه دسیدم چرا اینجا خوابیدی؟
    _ تلویزیون فیلم خوبی نشان میداد . نفهمیدم کی خوابم برد.
    _ شام خوردی؟
    _ نه ! تو چطور؟
    _ نخوردم . می خواهی با هم غذا بخوریم؟
    آرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت : باید غذا را گرم کنم.
    با این جمله برخاست . از صدای دست بندی که در دستش بود لحظه ای جا خورد . دستش را بالا اورد و نگاهی به آن انداخت و با حیرت گفت : فرید ! این دست من چکار می کند؟
    _ هدیه بابا نوروز برای توست . مگر اعتقادب نداری !
    _ سر به سرم می گذاری !
    _بابا نوروز گفت از قول من بگو متاسفم که هدیه ام دیر به دستش رسید .
    _ به بابا نوروز از طرف من بگو که این قشنگترین و بهترین هدیه است که تا کنون دریافت کردم .
    _ بابا نوروز خیلی گرسنه اش بود گفت از طرف من دلی از عذا در بیاور
    _ آه پس اینطور ! از طرف من بگو دفعه بعد اگر دیر بیاید نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود.
    آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خنده ای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام به اتاق بازگشت و گفت : فرید ! ماهی تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد و
    و با دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغها را خاموش کرد و به اتاقش رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !
    برای چی ؟
    من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .
    متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .
    چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .
    بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .
    به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .
    من به بچه ها قول دادم .
    من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟
    نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .
    تنها برو .
    تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است، برنامه ان را عوض كني ! نمي خواهم تعطيلات من و خانواده ات خراب شود . اين براي همه بهتر است . ( فريد مي دانست نسيم به نوعي او را تهديد مي كند . چاره اي در خود نمي ديد .)
    بسيار خوب ببينم چه مي شود .
    صبح حركت مي كنيم فراموش نكن .
    فريد ساعتي بعد به خانه رفت و با ديدن چمدان هاي بسته در گوشه ي اتاق با خشم به كنار پنجره رفت . آرام با نگراني و دلشوره به فريد مي نگريست . جرات آن را در خود نمي ديد تا سوالي بكند . هراس از اتفاقي ناگوار در مغزش پيچيد . بعد از دقايقي فريد با كف دست به ديوار كوبيد و برگشت و خود را رو در روي آرام ديد . آرام با لرزش محسوسي كه در صدايش آشكار بود گفت : اتفاقي افتاده ؟
    فريد به چشمان مضطرب آرام نگريست و با كلافگي گفت : متاسفم نمي دانم چه طور بگويم من ، من نمي توانم با تو به اين سفر بيايم .
    آرام آهي كشيد و گفت : اين مسئله ي مهمي نيست . من هم به اين سفر نمي روم .
    قرار نيست اينجا بمانم . مجبورم جايي بروم . . سپس با صدايي گرفته گفت : چند روزي !
    آرام چشمانش تنگ شد . دست به سینه ایستاد و با حالتی تدافعی گفت : که اینطور ! بهتر بود از اول برنامه خودت را مشخص می کردی
    _ نمی دانستم
    _نمي دانستي يا من را دست به سر مي كني . مي داني احتياجي به اين كار نبود .
    فريد متوجه ي خشم بيش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بيچارگي مالامال بود .
    باور كن اينطور نيست .
    من هيچ وقت نخواستم با تو بحث كنم . اگر فكر مي كني اينطور نيست من حرفي ندارم چند روزي مي روم شيراز .
    فريد با هراس گفت: شيراز ! نه نمي تواني بروي .
    آرام با لجاجت گفت : چرا نمي توانم ؟
    فريد مي خواست بگويد كه مي ترسم ، بروي و ديگر بازنگردي و يا آن كه در آن جا به نتايجي برسي ؛ كه اين مسئله در توان پذيرش او نبود .
    آرام كنجكاوانه در فريد مي نگريست تا دليل مخالفتش را بداند .
    فريد براي آن كه آرام را منحرف كند ، مغرورانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت مي شوند . آن ها روي آمدن ما حساب كردند .
    فريد به آرام نزديك شد و بازوي او را گرفت . آرام با لجاجت دستش را كنار كشيد . فريد محكم تر از قبل بازوي او را گرفت و به طرف خود كشيد . آرام چشمان تيره ي فريد را خيره در چشمانش ديد . احساس نزديكي بيش از حد به فريد آزرده اش مي كرد . فريد خم شد و لبانش را بوسيد . آرام لحظه اي به خود آمد و از كنارش گريخت .
    فريد با صدايي كه هيجان در آن موج مي زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمي دانم چرا !
    وسخنش را ناتمام گذاشت و بيرون رفت . آرام لحظاتي چند در آن حال باقي ماند . صداي بسته شدن در به گوشش خورد . بر زمين نشست و با اندوه سرش را روي زانو گذاشت . فريد با تحقير و توهين رفتار مي كرد و فقط مي خواست عكس العمل او را ببيند . مي خواست خوردش كند و هر بار به بهانه اي به او نزديك مي شد ، تا شايد او را رام كند . آرام با درد و نفرت گفت : فريد من انتقام خواهد گرفت . جواب توهين هايت را خواهم داد . دست تو به من نخواهد رسيد . من بازيچه ي تو نيستم . درست است كه تو بازي را شروع كردي اما بدان كه من آن را تمام خواهم كرد . فرید بیمار گونه و ناامید در خیابانها بی هدف می راند ، نمی دانست چند ساعت در همان حال پیش می رفت . زمانی به خود امد که در خانه نزد مادر نشسته بود و سایه فنجانی چای پیش روی او نهاد .مادر گفت : فرید! با تو چه کار کنم ؟ بیچاره آرام ! چطوری تو را تحمل می کند ! هر روز یک ساز می زنی
    _ آرام تلفن کرد؟
    _ بله طبق معمول کارهای تو را توجیه کرد . سپس با کنجکاوی گفت :حالا چه کاری پیش امده؟
    _ببین مادر ! آرام قبول کرد ، چون من را درک می کند . اما مثل اینکه شما نمی خواهید دست بردارید!
    مادر با طعنه گفت : خوب بلدی همه را قانع کنی . اما من آرام نیستم . بهتر است بهانه نگیری و با ما بیایی .
    _ اگر توانستم خودم را می رسانم .
    _ حتما اینکار را بکن . چون پدرت مهمان دعوت کرده . می دانی که دکتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نیست تو نیایی
    فرید چنان از جا برخاست که خانم فرخی با ترس گفت : چیزی شد؟
    _ چی می خواستید بشود؟ چرا قبلا به من نگفته بودید؟
    _ من فکر می کردم پدرت گفته . در واقع چیز مهمی نبود . ما همیشه در ولا مهمان داریم .چیز عجیبی نیست .
    _ دکتر فرهمند ! من از او خوشم نمی آید.
    _ ای خدا! از دست تو چکار کنم؟ آن از محمود بیچاره ، این هم از دکتر . تو از کی خوشت می آید؟
    _ در هرحال خوب شد که گفتید . آرام بهتر است برود شیراز تا با شما بیاید.
    سایه وا رفت .خانم فرخی گفت : دیگر داری زیاده روی می کنی. نکند به زنت شک داری؟
    فرید با خشم گفت : این حرفها نیست.
    _ خوب خودت را نشان دادی . اگر دوست داری بفرست برود شیراز . اما گمان نکنم آنجا هم چندان دلت راضی باشد.
    فرید فریاد زد : من از دست شماها خسته شدم. به من مربوط نیست که آرام کجا می رود . بهتر است شما هم این قدر پا پیچ من نشوید .دست از سرم برداری . ( و سپس با گام های بلند از انجا خارج شد. )
    خانم فرخی مات و مبهوت برجای ماند .سایه اندیشید : بیچاره مادر! از چیزی خبر ندارد . وگرنه به این حال نمی افتاد . به طرف مادر رفت و گفت : مادر حالتان خوب است .
    خانم فرخی نشست و گفت : تو سر در می آوری ، چرا فرید به این حال و روز افتاده ؟ خیلی عصبانی بود . تا بحال سر من داد نزده . سایه دستان مادر را نوازش کرد و گفت : بهتر است راحتش بگذارید ، به موقع خودش می فهمد نگران نباشید.
    آرام تا ساعتی که آقای فرخی به دنبالش امد فرید را ندید و از این بابت خشنود بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هوای شمال سرد و بارانی بود. دریا طوفان زده و سرکش به هر سو می تاخت . فضای ویلا گرو ودلنشین بود. سایه و آرام تا ساعت ها در کنار پنجره و اتش بخاری به گفتگو پرداختند . هنگام خواب آرام اندیشید : فرید اکنون کجاست و چه می کند ؟ با به یاد آوردن حرکات نسنجیده فرید چهره اش یخ زد .
    فرید را فراموش کن ! بگذار به حال خودش زندگی کند ! او برای تو ساخته نشده . این را به خودت بقبولان
    باران یکریز می بارید . آرام با صدای دل نواز از خواب برخاست . شب قبل ، خانم فرخی گفته بود که ان روز مهمان دارند . او نپرسیده بود که چه کسانی مهمان انها هستند .آرام پایین رفت و به خنام فرخی در تدارک ناهار کمک کرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتی به ظهر مانده صدای همهمه و شلوغی از پایین شنیده می شد. لباس پوشید و دستی به موهایش کشید و پایین رفت.
    سایه به محض دیدن آرام گفت : می خواستم صدایت کنم . مهمان ها آمدند .
    سپس هر دو به اتاق پذیرایی رفتند. سایه او را به سمت مهمانها کشید . آرام لحظه ای جا خورد و ایستاد ، نام دکتر فرهمند در گوشش زنگ زد . دیگر توجهی به معرفی سایر افراد نداشت . دکتر با نگاهی گیرا و متین به او نگریست و گفت : این دومین برخورد ما با هم است.
    آرام با لبخندی گفت : شما هنوز ایران هستید ؟
    _ بله ! اما تا یکماه دیگر راهی هستم.
    آرام در کنار آقای فرخی جای گرفت و کم کم نظری به اطراف انداخت . مردی که برادر دکتر بود به همراه همسرش و پسر پانزده ساله اش و دختری که نه ساله بنظر می رسید ، زن و شوهر جوانی که از دوستان نزدیک آنها بودند و خواهر دکتر ، دختری 22 ساله و زیبا ، که سایه او را ستاره معرفی کرد ، در آن جمع حضور داشتند. بنظر آرام ستاره بیش از حد عشوه گر و جذاب بود . او با طنازی تمام حرف می زد و نگاه ها را به سوی خود می کشید.
    آقای فرخی گفت : دکتر ! عروس من بی همتاست ! بی اغراق باید بگویم به اندازه سایه دوستش دارم.
    دکتر گفت : بله ! مشخص است . از این بابت به شما تبریک می گویم .در ضمن فرید خان را همراه شما نمی بینم.
    _ فرید بعدا خواهد آمد. کاری برایش پیش آمده.
    دکتر با نگاهی سوال برانگیز به آرام نگاه کرد . آرام برخاست و بیرون رفت . تحمل نگاه های سنگین و پر از کنجکاوی دکتر را نداشت.
    ************************************************** **********************
    فرید به همراه نسیم از اتومبیل پیاده شد . نسیم ار ترس برهم خوردن آرایش گیسوانش به زیر سقف پناه برد . فرید بدون توجه به ریزش باران چمدان ها را در آورد . نازی به استقبال انان شتافت و آنها را به داخل ویلا راهنمایی کرد .
    نسیم غرولند کنان گفت : چه باران مزخرفی ! خسته ام کرد .
    نازی با صدایی که تن بالایی داشت گفت : قشنگی شمال به همین چیزهاست عزیز دلم! فرید جان خوش آمدی !
    فرید چمدان ها را به اتاق برد و خود راروی تخت انداخت . نسیم به کنارش امد و گفت : می خواهی موهایت را خشک کنم؟ سرما میخ وری .
    _ احتیاجی نیست . خسته ام . می خواهم بخوابم.
    _ چه بی حال ! مگر کوه کندی ؟ سه ساعت راه بود .
    _ خسته رانندگی نیستم . بدنم درد می کند.
    _ اخ ! نکند سرما خوردی ! می خواهی ماساژت بدهم ؟
    فرید به سمت دیگر چرخید و گفت : لازم نیست . تنها یم بگذار.
    نسیم از اتاق بیرون رفت .
    ساعتی بعد نسیم به اتاق آمد و گفت : فرید ! بس کن چقدر می خوابی ! حوصله ام را سر می بری .بیا پایین امید دارد آواز می خواند صدایش خیلی قشنگ است ! نمی خواهی به ما ملحق شوی؟
    فرید با نگاهی به نسیم برخاست و پایین رفت و در کناری نشست . او به خنده ها و شوخی های سبک سرانه آن جمع بی توجه بود و به ریزش مدام باران در قاب پنجره چشم دوخته بود.
    نازی در گوش نسیم چیز هایی زمزمهمی کرد و نسیم با دقت به حرفهای او گوش می کرد . سپس برخاست و در کنار فرید نشست و گفت : نازی گفت کمی برایمان گیتار بزن.
    فرید با نگاهی سر در گم گفت : حالش را ندارم.
    _ حداقل کمی با بچه ها قاطی شو . اگر این طوری کز کنی بنشینی فکر می کنن با من قهری !
    _ من از این جماعت خوشم نمی آید.
    _ هیس ! نازی می شنود.
    _ من می روم بیرون کمی هوا بخورم.
    نسیم بدنبال او برخاست و بیرون رفت . فرید در زیر باران ایستاده بود . نسیم فریاد زد : فرید ! سرما می خوری ، بیا تو !
    جوابی نشنید به ناچار کنارش امد و دست فرید را گرفت و گفت : چرا اینطور می کنی؟ من فکر می کردم با آمدن به اینجا روحیه ات تغییر می کند . تو به کل عوض شده ای . من را می ترسانی.
    _ ببین نسیم ! من از این شوخی ها و مسخره بازی ها ی بچه ها حالم بهم می خورد . هر چه از دهنشان در می آید حواله هم می کنند.
    _ خودت می گویی شوخی می کنند . چه اشکالی دارد ؟
    _ از نظر تو هیچ اشکالی ندارد.
    _ بهانه نگیر!
    _ بهانه نیست . چرا نمی فهمی !
    _ دوروز امدیم خوش باشیم . چرا خرابش می کنی؟
    _ تو به هر قیمتی حاضری خوش باشی . واقعا برایت متاسفم .
    _ فرید نگاه کن . خیس شدم . بیا برگردیم ویلا.
    _ من می روم . اگر میخواهی با هم برگردیم.
    _ نمی توانم . آبرویم می رود . نازی کلی ندارک دیده.
    _ تو بمان و آبرو داری کن ! این به خودت مربوط است . اما من نیستم .
    و با این جمله به سمت اتومبیل رفت و بدون توجه به فریاد های نسیم به سرعت از آنجا دور شد.
    نسیم خیس از باران و به هم ریختن آرایش موهایش با خشم گفت : حسابت را می رسم فرید خان ، منتظر باش ! اگر قرار است مرا نخواهی اول باید زندگی ات را خراب کنم بعد رهایت می کنم . مجازات تو بیشتر از این است که فکر میکنی .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در ویلا آقای فرخی به همراه آرام شطرنج بازی میکرد . و دکتر به بازی آن دو نگاه می کرد . در یک حرکت پیچیده ، آقای فرخی آرام را کیش و مات کرد . و سپس با صدای بلند شادمان از این پیروزی قهقهه سر داد.
    _ پدر ! قول میدهم اینبار شما را شکست بدهم!
    _ من منتظر آن روز هستم.
    _ مانوری که شما دادید تکراری بود. اگر کمی دقت می کردم در تله شما گیر نمی افتادم!
    _ دکتر ! شما بگویید تا حالا کسی پیدا شده که مرا کیش و مات کند؟
    بنده به یاد ندارم .
    _ آرام جان ! زیاد خودت را ناراحت نکن ! من عادت به شکست رقبا دارم .
    دکتر گفت : حالا که آرام خانم شکست را پذیرفتند بد نیست کمی در هوای آزاد قدم بزنیم شاید آن را فراموش کنند!
    _ بله دکتر ! با شما موافقم . آرام جان . دکتر را همراهی میکنی؟
    آرام با تردید گفت : البته ! فقط کمی صبر کنید تا بارانی ام را بپوشم .
    آرام به همراه دکتر به کنار ساحل رفت . باران نم نم می بارید و شدت آن نسبت به قبل کاسته شده بود.
    _ حیف نیست در چنین هوایی خود را در خانه حبس کنیم ؟
    _ بله همینطور است .
    _ چهره شما با قبل خیلی تفاوت پیدا کرده .
    _ جدا ! خودم متوجه تغییراتم نیستم.
    _ اصولا روان شناسی ما پرشکان در هر رشته ای که باشیم خوب است . خطوط صورت نشان از درد های درون انسان می دهد.
    _ روان شناسی در هر رشته ای لازمه کارست .
    _ بله ! مثل شما که وکالت می خوانید . چطور به این رشته علاقمند شدید ؟
    _ نوعی احساس مسئولیت در قبال جامعه
    _درک می کنم . بنظرم شما از چیزی در رنجید .من هم زمانی نه چندان دور عاشق بودم.
    _ منظورتان چیست ؟
    _ منظورم شما و فرید هستید . اگر حمل بر جسارت نباشد می توانم پرسشی از شما بکنم ؟
    _ بستگی به نوع پرسش دارد .
    _ شما اختلاف خاصی دارید؟
    _ ترجیح می دهم در مورد مسائل خصوصی زندگی ام صحبت نکنم.
    _ بله متاسفم ! قصدم آزردن شما نبود.
    _ جای تاسفی نیست . از این که شما خیلی خوب مرا شناختید از خودم مایوش شدم .
    دکتر لبخندی زد و ترجیح داد گفتگو را با مطلبی دیگر ادامه دهد.
    ساعتی بعد ان دو به ویلا بازگشتند. دکتر به آرام کمک کرد تا بارانی اش را در آورد. آرام با خنده گفت : متشکرم !
    و با خنده ای که بر لب داشت متحیر به فرید که روبروی آن دو ایستاده بود نگریست .
    دکتر با دیدن فرید به سویش رفت و دست داد . سپس به اتاق نشیمن رفت . فرید پرستیز و خشمگین ایستاده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    _ کی امدی؟
    _ مثل اینکه خیلی خوش می گذرد !
    _ اشتباه نکن ! ما فقط چند دقیقه برای قدم زدن بیرون رفتیم .
    _ من از تو توضیح نخواستم . هر چه که باید ببینم دیدم.
    _ فرید!
    اما فرید از کنار او گذشت .
    آرام خود را به اتاقش رساند و گریه سر داد.
    دقایقی بعد سایه به اتاق آمد و موهای خیس آرام را نوازش کرد .
    _ متاسفم ! من ناخود اگاه همه چیز را دیم . تو هیچ تقصیری نداشتی .
    _ سایه من خیلی بدشانسم ! فرید هر روز نفرتش از من بیشتر می شود.
    _ تو اشتباه می کنی ! فرید تو را دوست دارد.
    _ تو فرید را نمی شناسی . فرید برای آزار من به اینجا آمده . اولین بهانه به دستش آمد.
    _ اگر اینطور فکر می کنی باید مقاومت کنی . نگذار رنجت بدهد. مبارزه کن !
    آرام برخاست و اشک های روی گونه اش را سترد و گفت : چه طور مبارزه کنم! فرید با کارهایش ، با رفتارش اجازه هر کاری را از من می گیرد .
    _ تنها راه تو مبارزه با فرید است . در غیر اینصورت تا آخر عمر بازنده ای
    آرام با نگاهی به سایه سرش را تکان داد و گفت : حق با توست . من از شکست متنفرم.
    _ تا الان تو پیروز بودی . مطمئن باش که موفق خواهی شد.
    _ آه سایه ! خیلی دوست داشتم حرفهای تو واقعیت داشت ، اما تا کنون پیروزی در کار نبوده .
    _ چرا ! بوده ، تو خودت متوجه آن نیستی . حالا بلند شو برویم پایین . تا کسی متوجه ناراحتی ات نشود.
    آرام برخاست و پلیور خاکستری رنگی به تن کرد . موهایش را از پشت بست . آرایش ملایمی کرد ، تا قرمزی چشمانش کم رنگ شود و با گردنی افراشته پایین رفت.
    فرید درکنار بخاری با آقای فرخی صحبت می کرد . آرام در گوشه ای نشست . فرید هیچ توجهی به حضور او نداشت .
    سایه به همراه ستاره وارد سالن شد. فرید با دیدن ستاره چشمانش برقی زد که فقط آرام متوجه ان شد.
    ستاره با گرمی با فرید برخورد کرد و گفت : جای شمادر اینجا خیلی خالی بود . سالهای گذشته یادتان می اید چقدر خوش می گذشت ؟ من خیلی از ان سالها یاد می کنم .
    فرید گفت : اتفا قا من برای تجدید خاطرات به اینجا آمدم.
    ستاره خندید و گفت : شما هیچوقت جدی حرف نمی زنید . آرام جان ! من هیچ وقت نفهمیدم فرید کی شوخی می کند و کی جدی حرف می زند.
    آرام از طرز صحبت ستاره فهمید که ان دو کمی بیشتر از صمیمی با یکدیگر آشنایی دارند و از این که فرید را به نام خواند چندان متعجب نشد.
    سایه به میان حرف ستاره پرید و گفت : ستاره ! باید کمی برایمان گیتار بزنی !
    _ حتما ! بعد از شما خوب است؟
    _ عالی است . آرام ، ستاره خیلی خوب گیتار می زند.
    _ به پای فرید که نمی رسد . درست است استاد ؟
    _ من خیلی وقت است استعفا دادم
    آرام برخاست و بیرون رفت . فرید می خواست تلافی کند و چه وسیله ای بهتر از ستاره فتان و طناز
    بعد از صرف شام هر کس در اتاق نشیمن مشغول کاری بود . آقای فرخی به همراه برادر دکتر شطرنج بازی می کرد . دکتر با همسر برادرش گفتگو می کرد . فرید نیز با ستاره گرم گفتگو بود.
    سایه گفت : زیاد روی ستاره حساب نکن . او همینطوری بار امده ، خیلی راحت و آزاد است .
    _ من ناراحت نیستم.
    _ خانم فرخی گفت : ستاره جان ، کمی برایمان گیتار بنواز.
    ستاره برخاست و گیتارش را از گوشه دیوار برداشت و مجددا در کنار فرید نشست و گفت : با اجزه استادم.
    ستاره آهنگی به سبک امریکای جنوبی نواخت . مرکز توجه همگان ستاره بود و خوب می دانست چه طور جمع را مفتون خود سازد.
    او بعد از قطعه اهنگی که نواخت گیتار را باژست خواصی به فرید داد و گفت : حالا نوبت شماست استاد گرامی.
    فرید گیتار را گرفت و آهنگ جاودانی قصه عشق را به زیبایی تمام نواخت . در انتها لبخند محزونی به ستاره زد ، همگان دست زدند . آرام دیگر توان نشستن در خود نمی دید برخاست و بیرون رفت. دیگر باران نمی بارید . در گوشه ای ایستاد و به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید بی انصافانه رفتار می کرد. در تمام حرکات و تک تک زوایای چهره اش نوعی غرور و خود پسندی بیش از حد به چشم می خورد . و به نوعی با جنس مخالف برخورد می کرد که گویی اطمینان دارد در دل آنها جا کرده است و توانسته برتری خود را ثابت کند و در مقابل این شیوه اش رفتار زنان و دختران به نحوی بود که این حالت را در او تقویت می کرد . آرام تمام اینها را درک می کرد . اما هیچ گاه نمی توانست فرید را از پایین بنگرد و همواره خود را دوشادوش و رخ در رخش می دید و فرید را با چنین شیوه رفتارش عذاب می داد. فرید او را شکسته و زیر پایش خرد شده می طلبید . اما او در خود چیزی کم نمی دید که بخواهد پا پس کشد ، همواره گردنش افراشته و چشمانش پر ستیز بود و اجازه مانور بیش از حد را از فرید می گرفت . آرام میدید کوچکترین اشتباهش حربه ای در دست فرید خواهد بود ، زیرا فرید به غیر از رفتارهای او به خیلی از مسائل دقت می کند . به آرایش و طرز لباس پوشیدن و حتی نوع عطرش توجه بیش از حد دارد و دنبال نقطه ضعفی است تا بتواند با ریشخندی غرور انگیز ، به او بنگرد . اما تا کنون موفق نشده بود و آرام بی نقص تر از ان بود که تصور می کرد . در کنار تمام این مسائل آرام نیز به درستی نمی توانست عیبی در فرید بجوید که از او منزجر و متنفر شود . فرید آراسته وبا نزاکت بود و بغیر از موارد کوچک که در طبیعت مردانه اش بچشم می خورد ، میدی که او مقبول خاص و عام است و باعث حسادت مردان و جذابیت در بین زنان می شود. تنها نقطه ضعف فرید همان زندگی خصوصی اش بود که با زرنگی تمام از همه چوشیده مانده بود و آرام چندان رغبتی برای کنکاش و جستجو در خود نمی دید زیرا ممکن بود فرید به حساب خیلی چیزهای دیگر بگذارد.
    در دل سیاه شب و در شبح بیدار افکارش دردناک و عاجزانه اندیشید : چرا باید سرنوشتش با تمام دختران و پسرانی که در اطرافش میدید تفاوت داشته باشد . چرا فرید او را انتخاب کرد ، چه چیز در او دیده بود و یا وجود داشت که فرید جرات ازدواج با او را در خود یافته بود و خیلی چراهای دیگر که در سکوت و تنهایی اش شکل می گرفت و دوباره متلاشی می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روزهای گذشته و خاطراتش پیش چشمش شکل گرفت . دیدار های کوتاهی که فرید داشت . چه گونه آرزو مند نگاه فرید بود . اما هیچ گاه فرید اورا به درستی نمی دید . حتی در شمال و یا روز خواستگاری چنان لود که آرام تابلویی آویخته به دیوار است ؛ که حتی ارزش نگاه کردن را ندارد. به نظرش اولین نگاه فرید همان لحظه ای بود که با لباس آرزوهایش ظاهر شد و فرید مشتاقانه او را نگریست . اما حالا چه؟
    حالا که او را خوب دیده بود و به دام این ازدواج دیوانه وار انداخته بود . چه سود که او را چگونه دیده . تمام جذابیتش ، سادگی و لطافتش به پشیزی نمی ارزید . اگر گیسوانش را می بست و یا آن را به روی شانه رها میکرد ، هیچ اشتیاقی در چشمان فرید به وجود نمی امد.
    تنها چیزی که فرید رامی آزرد همان بی تفاوتی و متانتش بود . آرام دستانش را به روی چهره اش کشید و در سکوت جیرجیرک ها و تلاطم امواج دریا از اندوه و خستگی نالید.
    او آهسته و پاورچین بدون انکه توجه کسی را جلب کند به درون اتاق خزید و در را بست . نفس بلندی کشید و لحظه ای به همان حال باقی ماند.
    ناگهان فرید را نشسته بر لبه تخت در حالیکه به او زل زده بود دید . روی برگرفت تا دوباره از در خارج شود .
    _ کجا؟
    _ به تو مربوط نیست .
    _ تا وقتی زن من هستی به من مربوط است . این را در مغزت فرو کن !
    آرام مغرورانه نگریست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان کمتر خاطرات گذشته را مرور می کردید .
    _ پس اینطور! از همین دلخوری ؟
    _ به خودت نگیر ! اما باید بدانی تا زمانی که اسم تو روی من است باید ملاحظه حضور من را در جمع داشته باشی.
    فرید با پوزخند گفت : اما در تنهایی و نبود هم می توانیم هر کاری انجام بدهیم ! منظورت همین بود ؟
    _ تو اشتباه میکنی
    _ اشتباه میکنم ! می خواهی بگویی امروز صبح تو نبودی ؟
    _ من بودم . اما کارم خطا نبود.
    _ کار تو خطا نبود ، اما کار من گناه بزرگی محسوب می شود.
    _ من مستحق این مجازات نبودم . با تمام وجود ، تو موفق شدی .
    فرید برخاست و به کنار آرام امد و با خشم گفت : چرا بودی !
    _ نبودم .
    فرید با تمام قدرت چنگ در گیسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت اما نمی خواست فریاد بزند . فرید با خشمی بی نهایت گفت : حیف که نمی توانم تو را بکشم . گرنه با همین دستام خفت می کردم!
    او را رها کرد و سپس از در خارج شد.
    آرام دیوار را گرفت تا زمین نخورد . در سرش درد شدیدی پیچید . کم کم باورش می شد که فرید دیوانه ای بیش نیست .
    آرام آن روز تا نزدیک ظهر در رخت خواب ماند . سایه صبحانه اش را به اتاق آورد . ساعتی بعد سایه به دیدارش امد و گفت : حالت بهتر شود؟
    _ بهترم !
    _ مهمانان رفتند . من به انها گفتم که تو تب داری و نمی توانی پایین بروی.
    _ متشکرم ! سایه اگر تو نبودی من چه می کردم .
    سایه با خدنه گفت : می توانی در عروسی ام جبران کنی .
    _ اگر باشم حتما جبران می کنم.
    _ خیال داری جایی بروی؟
    _ پیش بینی کردم . یکی از آرزوهایم دیدن عروسی توست .
    _ گرسنه نیستی ؟
    _ نه ! اگر کمی بخوابم بهتر می شوم .
    _ فرید بیرون رفته . اگر کاری داشتی صدایم بزن !
    ساعتی بعد خانم فرخی با ظرف سوپی که از ان بخار دل پذیری متساعد بود ، نزد آرام رفت .
    _ بخور ، عزیزم ! تا بهتر شوی .
    _ نمی توانم حالت تهوع دارم .
    _ نکند حامله هستی ؟
    آرام در عین دردمندی خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و کمی از ان را خورد.
    خانم فرخی پایین رفت . آقای فرخی با دیدن همسرش گفت : آرام حالش چطور است؟
    _ به زور کمی غذا خورد .طفلک بدجوری افتاده وسپس رو به فرید کرد و گفت : شاید حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .
    آقای فرخی با اشتیاق گفت : خانم ! ببرید دکتر چرا دست دست می کنید .
    فرید گفت : نه! طوری نیست آرام گاهی این طوری می شود .نگران نباشد.
    خانم فرخی : نمی خواهی قبل از رفتن یک سر به آرام بزنی؟
    _ می خواستم بروم گفتم شاید خواب باشد . سپس برخاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به در زد . صدای آرام او را فراخواند.
    آؤام با دین فرید روی برگرداند . فرید در کنارش نشست . دستش را روی پیشانی آرام نهاد و گفت : بنظر تب نداری . حالت بهتر است؟
    وقای سکوت آرام را دید گفت : مادر گفت بیایم حالت را بپرسم.
    ضربه کاری بود . آرام نیم خیز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نکنی . از مادر تشکر خواهم کرد.
    _ من بر می گردم تهران . امید تلفن کرد و گفت شرکای تجاری مان از ایتالیا آمدند . باید برای اسکان انها بروم .
    _ حرفهایی که زدی برایم هیچ اهمیتی ندارد.
    _ می دان . تهران می بینمت.
    سپس برخاست تا از اتاق بیرون برود. آرام کوسن روی تخت را برداشت و به طرف فرید پرتاب کرد . فرید جا خالی داد و گفت : نشانه گیری ات خوب نیست !
    و با خنده بیرون رفت .
    فرید در طول راه سر مست و پیروز مندانه می تاخت . اکنون ایمان داشت آرام بیشتر از هر زمان دیگر مجذوب اوست . از سویی هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام بیمناکش می کرد و تنها مساله ای که او را وادار به ادامه این رویه می کرد آن بود که آرام هنوز نتوانسته بود دست او را بخواند و همچنان در چنگش بود و این پیروزی بزرگی به حساب می امد . باید در فکر راه چاره ای باشد . اکنون فرصت برای راندن نسیم و نزدیکی به آرام را داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف تصورش این مسافرت او را خسته و افسرده تر کرده بود. بخصوص با رفتاری که از فرید دیده بود ، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد . آرام بعد از این که وسائلش را جابجا کرد ، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا حستگی و کسالتی که او را در بر گرفته بود از خود دور کند . دو ساعت به امدن فرید مانده بود . به سراغ یخچال رفت . می خواست غذای دلخواه فرید را تهیه کند . صدای زنگ در برخاست ، به ساعت نگریست با خود گفت : نمی تواند فرید باشد . شاید هم کارش را زود تمام کرده و به خاطر او زود به خانه امده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جوانی رو در رو دید . ان زن سلام کرد . آرام گفت : عذر میخ وام شما را به جا نیاوردم .
    نسیم لحظه ای خود را باخت . می خواست بازگردد ، اما نه پای رفتن داشت ، نه ایستادن . آرام وقتی سکوت آن زن را دید گفت : با کی کار داریر؟ و چون جوابی از طرف آن زن نشنید ، باز سکوت برقرار شد . آرام تصمیم گرفت که در را ببندد . نسیم با دست در را نگه داشت و گفت : شما همسر فرید هستید؟
    آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه کسی هستید؟
    نسیم بدون توجه به سوال آرام داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر کمی تحمل کنید خواهم گفت
    آرام به ناچار گفت : بفرمائید بنشینید.
    نسیم روی نزدیکترین مبل نشست و آرام برای اوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفت . نسیم از فرصت پیش آمده استفاده کرد . از دیدار آرام شکه شده بود . نمی توانست باور کند ، رقیبش بیش از حد زیبا و ظریف و متین است . انچه در ذهنش در مورد آرام تجسم کرده بود ، با آنچه می دید بسیار فرق داشت .
    آرام با سینی نوشیدنی امد و ان را روی میز گذاشت . نسیم به لباس ساده و راحت آرام نگاه کرد . او شلوار جین و پیراهنی از همان جنس به تن داشت و بسیار بی تکلف و ساده بنظر می رسید.
    _ معذرت می خواهم شما خودتان را معرفی نکردید ؟
    نسیم با ژستی خاص و پر تکبر و با ناز و کرشمه گفت : من نسیم همسر فرید هستم.
    آرام لرزش خفیفی را در تمام اعضای بدنش حس نمود . لحظاتی مبهوتانه به نسیم نگریست .
    _ شاید درست نبود که اینطور و یک باره خودم را به شما معرفی کنم .
    آرام تلاش کرد تا خونسردی خود را حفظ کند و با لبخندی که بنظر خودش احمقانه بود گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم ! من آرام هستم
    ( اسم قشنگی دارید .
    _ متشکرم .
    _ خانه قشنگی هم دارید . معلوم است ، خانه داریت خوب است!
    آرام هیچ گاه بیاد نداشت که ناچار شود چنین تصنعی لبخند بزند . نمی دانست نسیم برای چه انجا آمده و چطور به خود اجازه داده وارد حریم زندگی او شود.
    نسیم لیوان نوشیدنی را برداشت و به لبانش نزدیک کرد و آرام به آرایش غلیظ و بی نقص او نگریست . موهای بلوندش را بسیار زیبا آراسته بود . چند زنجیر ظریف از دست و گردنش اویزان بود . با لباسی شلوغ و پرچین ، که از روحیات خود او تراوش می کرد . به نظرش چنین امد که نسیم زن زیبایی به شمار می رود و اگر کمتر آرایش می کرد زیباتر به چشم می خورد . زنی که فرید به خاطرش او را قربانی کرده بود با پای خودش به دیدارش امده بود . آرام از این که نیمی از واقعیت زندگی فرید را کشف کرده بود نوعی ارضای روحی در خود می دید. مدت ها بود که می خواست بداند در زندگی خصوصی فرید چه می گذرد . اما جرات آن را در خود نمی دید . می خواست به نوعی فریب وار عشقش را هر چند یک طرفه همچنان ادامه دهد .
    _ کمکی از دست من بر می اید ؟
    _ خوشحالم که با دختر فهمیده ای روبه رو هستم ! این را از برخوردت فهمیدم . حقیقتش من و فرید سر شما اختلاف داریم . قرار بود بعد از چندماه مرا به عنوان همسر رسمی خودش معرفی کند . اما حالا دلش برای شما می سوزد . نمی خواهد شما بی سر و سامان شوید و تاآخر عمر عذاب وجدان داشته باشد . فرید خیلی دلسوز است ، در واقع من هم از این وضع خسته شده ام و دیگر طاقت ندارم . از شما خواهش می کنم تا از زندگی ما بیرون بروید ! فرید را آزاد بگذارید !
    آرام متحیر و تحقیر شده برجای ماند. آن زن با وقاحت از او می خواست تا زندگی یی را که چندین ماه به پای ان نشسته بود و هر روز آن به اندازه یک عمر بر او گذشته یود بگذرد و برود . انصاف آن دو کجا رفت ! چرا حماقت کرد و زودتر خودش نرفت . تا چنین روزی را نبیند و این طور رانده نشود و مگر غیر از این است که این زن واقعیت را می گفت . زمان پذیرش واقعیت ها از راه رسیده بود.
    _ فرید ، از شما خواست تا به این جا بیایید ؟
    _ نه! اگر بداند عصبانی می شود . خواهش می کنم این حرفها بین خودمان بماند . در ضمن شما هر چه زودتر بروید می توانید زندگی تازه ای را شروع کنید.
    آرام به تلخی گفت : از نصیحت شما ممنونم.
    _فرید عاشق من است ، تمام زندگی و برنامه هایش را به خاطر وجود من پیش می برد . حتما تا کنون به این مساله پی بردید .
    _ حتما شما هم می دانید که من از وجود شما هیچ اطلاعی نداشتم . در این صورت هیچ گاه راضی به این ازدواج نمی شدم.
    _ از این بابت متاسفم وبا بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
    گفت : عشق باعث کارهای جنون آمیزی می شود.
    آرام از این که نسیم چنین جسورانه و با اطمینان از عشق فرید نسبت به خودش سخن می گفت حسادتی عمیق در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد ، آرام گوشی را برداشت . نسیم با دقت به حرکات رقیبش چشم دوخته بود.
    صدای مضطرب عمه پوران در گوشی پیچید : آرام جان ! خیلی زود وسایلت را جمع کن ! تا یکساعت دیگر می رویم شیراز
    آرام با وحشت گفت : شیراز ! چه اتفاقی افتاده؟
    _ ببین عزیزم ! من هم چیزی نمی دانم ، فکر کنم حال پدرت خوب نیست .
    آرام ناله ای سر داد و گفت : عمه جان تو رو خدا زودتر بیایید.
    گوشی تلفن لحظاتی در دستانش ماند . نسیم گفت : مساله ای پیش امده ؟ آرام با صدایی لرزان گفت : مطمئن باشید من برای همیشه می روم.
    نسیم با لبخندی پیروزمندانه از ان جا خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرام با دستپاچگی لباسهایش را جمع کرد . شناسنامه اش را برداشت . جواهرات و حلقه ازدواجش را روی میز گذاشت و با شتاب پایین رفت . آرام با دیدن چشمان گریان عمه پوران چون تندیسی یخ زده بر جای ماند . لادن به آن دو در حمل وسایلشان کمک می کرد . چشمانش می سوخت . فکر های بیهوده چون کرم های شب تاب در مغزش پیچ و تاب میخورد و رقص نوری از استرس و هیجان کاذب در وجودش می افکند.
    پدر قلبش ناراحت بود . می خواسته با این بهانه مرا ببیند . پدر ! راه خوبی برای دیدن من انتخاب نکردی . به محض دیدنت از تو گله خواهم کرد . چرا عمه پوران را که همیشه خندان و با روحیه بود اینگونه طلبیدی ؟ تو که کار نسنجیده انجام نمی دادی . لادن او را تکان داد . آرام ! بیداری ؟ رسیدیم.
    _ لادن من می ترسم.
    _ از چی می ترسی ؟ پدر فقط بیمار است . بلند شو! من کمکت می کنم . فرید هر چه زنگ زد جوای نشنید . به ناچار کلیدش را در اورد و در را گشود.خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود . به اتاق ها سر کشید . خبری از آرام نبود. کیف و جواهرات روی تخت رها بود . کمدها گشوده و به هم ریخته بود . جواهرات و حتی حلقه ازدواجشان را که آرام انی از خود جدا نمی کرد روی میز پراکنده بود. فرید به سمت تلفن رفت.
    _ سلام مادر ! آرام انجاست؟
    _ سلام چی شده ؟ چرا مضطربی؟
    _ چیزی نشده . نگفتید آرام پیش شماست یا نه؟
    _ نه ! آرام را به خانه رساندیم . دیگر خبری ندارم . شاید رفته خرید
    _ ماشین در پارکینگ بود
    شاید پیاده رفته
    _ نمی دانم . فعلا خداحافظ!
    _ من را بی خبر نگذار
    فرید شماره منزل دکتر سخاوت را گرفت و گفت : کبری خانم سلام . خانم سخاوت تشریف دارند ؟
    _ نه والله . یک ساعت پیش از شیراز تماس گرفتند و خبر دادند حال بردار خانم خوب نیست
    فرید مابقی حرفها را نشنید . گوشی روی زمین رها شده بود . احساس خفگی می کرد . دگمه های پایین پیراهنش را گشود . قلبش گواهی می داد که اتفاق بدی افتاده . حلقه ازدواج ، ریخت و پاش آرام و نگذاشتن پیغام برای او . تمام اینها معنای خوبی نداشت . وحشت از این که باری همیشه آرام را از دست داده باشد . دیوانه اش می کرد .
    آخ احمق بیچاره .
    آنقدر دست دست کردی که شاید هیچوقت اسمت را نیاورد . لعنت به من ! به غرور بیجای من ! آرام مرا ببخش ! مرا ببخش
    فرید تنها و سر در گریبان در خانه ای که بوی آرام را می داد مانند گودکی گریست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كلمات مانند رگبار بر سرش كوبيده مي شد . تسليت عرض مي كنم . ما را در غم خود شريك بدانيد ! خدا صبر بدهد!
    اين حرف ها چه معنايي مي دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سياه و ديوارها كدر شده بود . مگر اينجا خانه ي پدر نبود. چرا مادر گريه مي كرد . عمه پوران غش مي كرد . امير خميده و گريان به ديوار تكيه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست مي كرد . چرا هيچ كس جواب مرا نمي دهد . مگر من چه گناهي مرتكب شدم . سرش گيج رفت و به ديوار چنگ زد . لادن به سويش دويد و ديگر هيچ چيز نفهميد.
    صداي همهمه در گوشش پيچيد . صداي لادن بود ، نه شايد هم سايه بود. لحظه اي صداي فريد . آنها مدام پچ پچ مي كردند. مي رفتند و مي آمدند . از همه ي آنها بيزار بود . فقط پدر را مي خواست . پدر كه او را عاشقانه مي پرستيد و هرگز تنهايش نمي گذاشت . شبح دختر كوچكي با پيراهن سپيد و پرچين در ميان باغ ، دوان دوان به سوي پدر مي دويد . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم . هميشه در كنارت خواهم ماند . آرام سعي مي كرد از جايش بلند شود و در همين حالت پدر را صدا مي كرد . آرام با سر سنگين خود به روي بالش مي كوبيد . كسي نمي توانست آرامش كند . در همين حين فريد دكتر را صدا كرد .
    _ امير ! آرام حالش بد تر شده
    فريد نگران و خسته لحظه اي آرام را تنها نمي گذاشت . در كنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را مي بوسيد و در انتظار لحظه اي بود . ، تا آرام چشمانش را بگشايد . اما آرام همچنان در خواب بود . دكتر تاكيد نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوك شديدي به او دست داده. اگر بهبود نيابد بايد در بيمارستان بستري شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خيره بر نقطه اي نامعلوم بود. . مادر با ديدن چهره ي دخترش ناله مي كرد .
    _ آرام جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمي دهي ؟ مي خواهي مرا دق بدهي ! اي خدا نجاتم بده !
    آرام مي شنيد اما نمي خواست جواب بدهد . آن گونه بود كه در خلسه فرو رفته بود . دكتر هر روز به عيادتش مي آمد . بعد از معاينه ي آرام ، فريد را به كناري كشيد و گفت : همسر شما بايد به خودش بيايد . حقيقت را قبول كند ، گريه تنها راه علاج اوست . اگر گريه كند مطمئنا خوب مي شود. فريد بار ها او را بر سر مزار پدر مي برد ، اما آرام بي تفاوت و خاموش نگاه مي كرد . فريد مي دانست كه بايد حوصله به خرج بدهد
    آن روز نيز آرام را بر سر خاك برد . در كنارش نشست و گفت : آرام جان اينا پدرت خوابيده او تو را خيلي دوست داشت . الآن نگران توست . يادت مي آيد آخرين بار كه آمديم چقدر خوش گذشت . نمي خواهي با پدرت حرف بزني ؟ چرا روح پدرت را آزار مي دهي .
    آرام مشتي خاك برداشت و دوباره بر زمين ريخت . فريد نااميد و كلافه به او نگاه كرد.
    _ ! آرام
    اما جوابي نشنيد . بازوان او را گرفت و تكان داد و گفت : آرام ! بس كن ! تو با خودت چه كار مي كني . چرا همه را عذاب مي دهي . چرا نمي خواهي به خودت بياي . اگر اين طور پيش بروی ، ديوانه مي شوي . آرام خواهش مي كنم ! .
    آرام به فريد نگريست و ديوانه وار قهقه سر داد . فريد او را رها كرد و چنر قدم دور تر به درختي تكيه داد . ناگهان صداي خنده ي آرام قطع شد و فريادي در گلو خشكيده در سكوت دنيا ي مردگان طنين انداز شد . آرام سرش را روي خاك نهاده بود و ضجه مي زد . فريد روي بر گرفت تا درد او را نبيند .
    ****************************
    آرام سر بر شانه ي فريد نهاد و آهسته حرف مي زد . چنان كه گويي در خواب هذيان مي گويد . : براي پدر عيدي خريدم . آن روز كه براي خريد رفتم ، يادت مي آيد . براي تو هم خريدم . در فروشاه پيراهن سفيدي ديدم . خيلي خوشگل بود ! اندازه ي پدر بود . قول داده بودم ايام عيد به ديدنش بروم . خيلي منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمي رفتم مي توانستم فقط و فقط يك بار ببينمش ، دلم اين طور نمي سوخت . حالا تا ايام قيامت بايد چشم به راه باشم .
    فريد در حالي كه دستان آرام را نوازش مي كرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببيني ، تا هميشه تصور كني كه زنده است و منتظر توست . در انتظار آن است كه تو را خوشبخت و شاد ببيند . مثل هميشه ! !
    آرام در آغوش فريد گريه سر داد . فريد او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلاي روحي ميافت
    بعد از مراسم هفت ، خانه کم کم خلوت شد. مهمانان و مسافران در تکاپوی رفتن بودند . فرید می دانست که آرام باید نزد مادر بماند . عمه پوران و لادن نیز می خواستند آنجا بمانند.
    لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟
    _ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی ... و سکوت نمود.
    فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .
    اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.
    فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟
    _ حتما ! من مواظبش هستم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    _ نمی دانم چرا نگرانم !
    _ طبیعی است . چند وقت که بگذرد حال آرام خوب می شود . نباید نگران باشید!
    _ همین طور است . اما احتیاج به مراقبت دارد.
    لادن لبخندی زد . از وسواس فرید که گویی گلدان چینی را به او می سپرد حنده اش گرفت .
    آرام در سکوت غم زده خانه با دلی پر درد از گوشه ای به گوشه ای دیگر می خزید و هیچ جا را امن نمی یافت . دیدن چهره تکیده مادر و عمه پوران برایش عذاب اور بود. لادن در کنار امیر ، مراقب او بود. عادت به دیدن و بودن در کنار فرید اکنون خلا بزرگی را بوجود اورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را پر کند . اگر اندکی شهمات داشت اجازه نمی داد فرید برود و او را در کنار خود نگاه می داشت . باید به تنهایی عادت می کرد . با رفتن فرید احساس دلتنگی شدیدی می کرد . اما ان زن با ان سیمای متکبر او را مزاحم زندگی فرید خوانده بود . باید واقعیت را دیر یا زود پذیرا می شد . در واقع او بود که نا خواسته وارد حریم زندگی ان دو شده بود. فرید در همان شب ازدواج با اعتراف خود تکلیف او را روشن نموده بود.
    صداقت فرید حداقل در این مورد جوانمردانه بود. زیرا می توانست حقیقت را نگوید و بعد از چند ماه او را رها کند. هر روز که بر سر مزار پدر می رفت ، اندوهش را با ریختن اشک و درد دل کردن التیام می بخشید .
    مادر و لادن با عذر خواهی ، نبود آرام ، سر درد یا خواب بودنش را بهانه می کردند ، چرا که آرام حاضر نبود پای تلفن حاضر شود . مادر کم کم به رفتار های آرام مشکوک می شد.هفته دوم لادن و مادر از دست به سر کردن فرید خسته شدند . لادن گفت : من دیگر به تلفن ها جواب نمی دهم. در ضمن فرید شوهر توست . وظیفه داری با او حرف بزنی . فرید واقعا نگران حالت است !
    _ فرید وظیفه خود می داند حالم را بپرسد . نه چیز دیگر!
    _ من نمی دانم بین شما دو نفر چه گذشته ! اما من دیکر نیستم .
    روز بعد مادر او را صدا کرد و گفت : دخترم ! فرید پشت خط منتظر است
    آرام به ناچار گوشی را برداشت . دستانش آشکارا می لرزید . او به شدت ضعیف شده بود.
    _ الو ! سلام !
    _ آرام ! تو هستی ؟ حالت خوب است ؟
    _ صدای فرید لبریز از هیجان بود . آرام گفت : خوبم !
    _ چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی ؟
    _ حالم خوب نبود.
    _ باور کنم ؟
    _ نه ! بهتر است باور نکنی . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : موضوع اینست که دیگر نمی خواهم تلفن بزنی . ما هیچ بهانه ای برای هم نداریم.
    _ موضوع چیست ؟
    _ موضع زندگی است و تو باید بروی دنبال زندگی ات ! من هم به دنبال سرنوشتم.
    _ زندگی ما از نظر تو اشکالی داشت ؟
    _ کاش همینطور بود که می گفتی ! من دیکر برنمی گردم به خاطر همه چیز از تو ممنونم ! به خاطر این که مرا تحمل کردی . من را ببخش که گاهی خوب نبودم.
    _ آرام ! می فهمی چه می گویی ؟
    آرام با هق هق گریه گوشی را رها کرد و بی رمق روی زمین نشست و
    فرید گوشی را قطع کرد و مجددا شماره را رگفت : الو ! سلام خسته نباشید ! با اولین پرواز بلیت به مقصد شیراز می خواستم . ممنون ! گوشی را روی دستگاه کوبید و با شتاب از انجا خارج شد.
    آرام به اصرار مادر شام مختصری خورد و به ایوان رفت . خیره به درختان که بهار انها را رنگین نموده بود نگریست . جای خالی پدر چه قدر نمایان بود. دستان مهربان و نگاه نوازشگرش .
    _ اخ ! پدر چه قدر زود مرا تنها گذاشتی . حالا که به تو محتاج تر از هر زمانی هستم بار سفر بستی .
    مادر به ایوان آمد و آهسته گفت : آرام ! دخترم ! فرید آمده . می خواهد تو را ببیند . مادر به گمان ان که صدایش را نشنیده بازوی او را گرفت و گفت : شنیدی عزیزم ؟
    آرام با خود زمزمه کرد : برای همه چیز دیر شده ، خیلی دیر ! حتی برای حرف زدن . فرید باید خود را در معذوریت قرار ندهد . باید من را رها کند . مثل ان چرنده ای که خرید و در پارک رهایش کرد . اکنون من همان پرنده ام که از سر دلسوزی باید رهایم کند . تا با درد تنهایی ام بمیرم.
    _ آرام ! صدای فرید بود . چقدر به صدای مردانه و گیرای او عادت داشت . فرید به طرفش امد دستانش را گرفت و بوسه ای بر ان ناهد. آرام صورتش را برگرداند تا فرید اشک های او را نبیند.
    + چرا از من فرار می کنی ؟ حتی نمی خواهی نگاهم کنی . من نفهمیدم چطور خودم را به تو رساندم .می خواستم پیش تو باشم . ببیینمت . حرفهای امروزت نگرانم کرد. تو زن من هستی . می دانی یعنی چه؟
    آرام از فرید فاصله گرفت . باید قاطعانه حرف میزد .
    _ همسرت بودم . اما دیگر نیستم . بازی تمام شد.
    _ کدام بازی؟
    _ خودت بهتر می دانی . اگر مشکلت پدر و مادر هستند ف من همه چیز را گردن می گیرم.
    _ مشکل ! این حرفها معنایی ندارد . من بچه نیستم که بخواهم به خاطر پدر و مادرم کاری بکنم . اصلا تو روی من چه جور حساب می کنی؟ من می خواهم تو برگردی!
    _ برای من مهم نیست . باور کن!
    _ نمی توانم باور کنم . تو با خودت روراست نیستی.
    _ چرا باید برگردم ؟
    _ به خاطر من !
    _ تو احتیاجی به من نداری. فقط میخواهی وجهه اجتماعی ات خراب نشود و پشت سرت حرف نزنند . تو را به خدا به فکر من باش ! من چه گناهی مرتکب شدم که نمی توانم مثل همه امدها زندگی کنم. برای آینده ام برنامه ریزی کنم ، امید داشته باشم . فرید ! این خواسته زیادی نیست . تو حق نداری آرزوهایم را از من بگیری . نباید به خاطر خود خواهی ات مرا نابود کنی . خواهش می کنم ! بگذار و برو!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/