آن شب آرام در حالی که شالی بدور خود پیچیده بود زیر درخت نارون نشسته و به آسمان پر ستاره چشم دوخته بود .سایه به کنارش امد و گفت : سردت نیست؟
_ نه هوا خوب است
_ چرا در فکری؟ تا تو را به حال خودت بگذارند به فکر می روی؟ می توانم بپرسم چرا؟
_ چرا ! نمی دانم.
_ تو اینطور نبودی ، دوست دارم من را به چشم یک دوست ببینی . نه خواهر شوهر.
_ تو هیمشه دوست من هستی . می دانی وقتی که پیش تو هستم احساس خوبی دارم.
_ خوشحالم که این را می شنوم . با فرید چطوری؟
_ فرید مرد خوبی است.
_ همین! فقط خوب است .تو خشبخت نیستی؟
آرما نیاز شدیدی برای حرف زدن و درد دل کردن با کسی را در خود می دید.
_ سایه من نمی توانم به همه دروغ بگویم . باید با کسی حرف بزنم.
_ خوشحال می شوم آن یک نفر من باشم.
_ مشکل من طوری است که نمی توانم با خانواده ام و یا حتی لادن که آنقدر به هم نزدیکیم بگویم.
_ من نمی توانم بفهمم منظورت چیست؟ گاهی فکر می کنم که آنقدر ها که باید باهوش نیستم.
آرام پس از لحظاتی سکوت گفت : فرید هیچ علاقه ای به من ندارد. در واقع به اجبار با من ازدواج کرده.
_ نه این راست نیست . فرید تو را می خواهد . چند روزی که بیمار بودی او نگرانت بود . من فرید را هیچ وقت اینطور ندیده بودم.
_ شاید باور کردن این مسئله سخت باشد . اما ما در واقع اصلا زندگی زناشویی نداشتیم .فرید همان شب ازدواج رفت . گفتن این حرف نزد دیگران خنده دارو خجالت آور است . چه طور می توانم خودم را مضحکه مردم کنم.
سایه با ناباوری به آرام نگریست . اگر آرام را بدرستی نمی شناخت او را دروغگویی بیش نمی دید.
_ این حقیقت تلخی است که بدانی هیچ ارزشی برای کسی که عاشقش هستی نداری. من مثل طفیلی شدم که باید تحملم کند. رابطه من و فرید دوستانه است . این چندان مهم نیست . اما تا کی می توانم تنها باشم . با دور و دیوار خانه حرف بزنم؟ شب ها از ترس تنهایی کابوس می بینم . چطور روی بازگشت به خانه را داشته باشم؟ به مادرم ، به پدرم و به امیر چه بگویم؟
_ آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادی ، اینطور زندگی کنی؟ شجاعت و شخصیتت کجا رفته؟ تو به خودت ظلم کردی!
_ من عاشق فرید هستم . حاضرم شجاعت و شخصیت و هر آنچه را که تو اسمش را می خواهی بگذاری بدهم تا فرید را داشته باشم . اما من همه اینها را داده ام و هیچ چیزی بدست نیاورده ام . هیچ چیز.
_ باور نمیکنم . دلم می خواهد فرید را بکشم . تو باید از فرید جدا شوی . باید خودت را نجات بدهی . فردی لیاقت عشق تو را ندارد.
_ دیر یا زود باید بروم . فقط احتیاج به زمان دارم .
_اشتباه نکن ! باید آبرویش را ببری ! فرید از تو سواسفتاده کرده.پشت تو پناه گرفته تا کسی متوجه کارهایش نشود.
_امیدوارم فرید خودش به زبان بیا ید .دلم نمی خواهد خودم پیش قدم شوم.اما فرید هنوز بازی می کند. او مثل بچه ها عاشق بازی کردن است. من همبازی خوبی برایش هستم. می خواهم خسته اش کنم . اما خودم خسته شدم.
_ تمامش کن!
_ تا آخرین نفس مبارزه می کنم . می خواهم زمیانی که می روم پیروز باشم. نه یک شکست خورده احمق ! فقط از تو خواهش می کنم با کسی راجع به این موضوع حرف نزنی ! حتی مادر.
سایه در میان هق هق گریه گفت : قول می دهم ! ارام تو خیلی خوبی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)