صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 90

موضوع: آرام | سیمین شیردل

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب آرام در حالی که شالی بدور خود پیچیده بود زیر درخت نارون نشسته و به آسمان پر ستاره چشم دوخته بود .سایه به کنارش امد و گفت : سردت نیست؟
    _ نه هوا خوب است
    _ چرا در فکری؟ تا تو را به حال خودت بگذارند به فکر می روی؟ می توانم بپرسم چرا؟
    _ چرا ! نمی دانم.
    _ تو اینطور نبودی ، دوست دارم من را به چشم یک دوست ببینی . نه خواهر شوهر.
    _ تو هیمشه دوست من هستی . می دانی وقتی که پیش تو هستم احساس خوبی دارم.
    _ خوشحالم که این را می شنوم . با فرید چطوری؟
    _ فرید مرد خوبی است.
    _ همین! فقط خوب است .تو خشبخت نیستی؟
    آرما نیاز شدیدی برای حرف زدن و درد دل کردن با کسی را در خود می دید.
    _ سایه من نمی توانم به همه دروغ بگویم . باید با کسی حرف بزنم.
    _ خوشحال می شوم آن یک نفر من باشم.
    _ مشکل من طوری است که نمی توانم با خانواده ام و یا حتی لادن که آنقدر به هم نزدیکیم بگویم.
    _ من نمی توانم بفهمم منظورت چیست؟ گاهی فکر می کنم که آنقدر ها که باید باهوش نیستم.
    آرام پس از لحظاتی سکوت گفت : فرید هیچ علاقه ای به من ندارد. در واقع به اجبار با من ازدواج کرده.
    _ نه این راست نیست . فرید تو را می خواهد . چند روزی که بیمار بودی او نگرانت بود . من فرید را هیچ وقت اینطور ندیده بودم.
    _ شاید باور کردن این مسئله سخت باشد . اما ما در واقع اصلا زندگی زناشویی نداشتیم .فرید همان شب ازدواج رفت . گفتن این حرف نزد دیگران خنده دارو خجالت آور است . چه طور می توانم خودم را مضحکه مردم کنم.
    سایه با ناباوری به آرام نگریست . اگر آرام را بدرستی نمی شناخت او را دروغگویی بیش نمی دید.
    _ این حقیقت تلخی است که بدانی هیچ ارزشی برای کسی که عاشقش هستی نداری. من مثل طفیلی شدم که باید تحملم کند. رابطه من و فرید دوستانه است . این چندان مهم نیست . اما تا کی می توانم تنها باشم . با دور و دیوار خانه حرف بزنم؟ شب ها از ترس تنهایی کابوس می بینم . چطور روی بازگشت به خانه را داشته باشم؟ به مادرم ، به پدرم و به امیر چه بگویم؟
    _ آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادی ، اینطور زندگی کنی؟ شجاعت و شخصیتت کجا رفته؟ تو به خودت ظلم کردی!
    _ من عاشق فرید هستم . حاضرم شجاعت و شخصیت و هر آنچه را که تو اسمش را می خواهی بگذاری بدهم تا فرید را داشته باشم . اما من همه اینها را داده ام و هیچ چیزی بدست نیاورده ام . هیچ چیز.
    _ باور نمیکنم . دلم می خواهد فرید را بکشم . تو باید از فرید جدا شوی . باید خودت را نجات بدهی . فردی لیاقت عشق تو را ندارد.
    _ دیر یا زود باید بروم . فقط احتیاج به زمان دارم .
    _اشتباه نکن ! باید آبرویش را ببری ! فرید از تو سواسفتاده کرده.پشت تو پناه گرفته تا کسی متوجه کارهایش نشود.
    _امیدوارم فرید خودش به زبان بیا ید .دلم نمی خواهد خودم پیش قدم شوم.اما فرید هنوز بازی می کند. او مثل بچه ها عاشق بازی کردن است. من همبازی خوبی برایش هستم. می خواهم خسته اش کنم . اما خودم خسته شدم.
    _ تمامش کن!
    _ تا آخرین نفس مبارزه می کنم . می خواهم زمیانی که می روم پیروز باشم. نه یک شکست خورده احمق ! فقط از تو خواهش می کنم با کسی راجع به این موضوع حرف نزنی ! حتی مادر.
    سایه در میان هق هق گریه گفت : قول می دهم ! ارام تو خیلی خوبی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.
    نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود .سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .
    با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.
    جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .
    - در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .
    - به نظر دختر خوبي مي آمد.
    - من هم همين عقيده را دارم .
    فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند .
    * * * *
    براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟
    آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .
    فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .
    آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .
    مثل هميشه بي نقص.
    آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .
    جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .
    آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.
    فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .
    سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .
    دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .
    - آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.
    - آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.
    - - پيداست چندان رزايتي نداريد .
    - تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .
    - با همسرتان آمده ايد ؟
    - دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .
    فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟
    - افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - با اجازه تان .
    او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .
    - چي مي گفتيد؟
    - حرف خاصي نبود.
    - حسابي درد دل مي كرديد .
    - جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .
    - بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .
    - من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .
    فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !
    - نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.
    - آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .
    آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .
    سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .
    آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .
    فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه اي افتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !
    - بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .
    - آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .
    - آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟
    - - به تو مربوط نيست .
    - تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .
    - تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .
    - تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟
    - اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .
    - بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .
    - چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .
    - اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .
    - برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .
    - تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .
    - تو زده به سرت .
    صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .
    آرام در را بست و آن را قفل كرد.
    لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .
    لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.
    فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت
    - لطفا قبول كن .
    - در مقابل گل اراده اي ندارم .
    - در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟
    - در مقابل آن هم همين طور.
    - بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.
    آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .
    آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .
    - قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .
    وسپس جعبهي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .
    آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .
    - تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .
    - سعي ميكنم . كمي سخت است .
    - حداقل اميدوار باشم .
    آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .
    آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نسیم تمام وسائل بوفه فرانسوی اش را شکست . فرید در کناری نظاره گر حرکات دیوانه وار او بود . نسیم نفس زنان خود را روی مبل رها کرد و بعد از دقایقی با چشمانی گرد شده رو به فرید گفت : خوشت آمد ! تمام اینها را با پول تو خریده بودم . ببین چجوری شکستم ! لذت بردی ! شش ماه تمام است که داری من را می رقصانی . کو دو سه ماهی که قول دادی ؟ من می روم در خانه ات واقعیت را به پدر و مادرت می گویم.
    فرید با تاسف در چهره نسیم نگریست . چه گونه تا کنون واقعیت وجود او را ندیده بود ! به مانند آن که پرده ای از برابر دیدگانش کنار رفته باشد . چهره واقعی معشوق را می دید.
    نسیم با خشم گفت : به چه زل زدی ! خیلی عجیب غریب شدم ! تو من را دیوانه کردی . باید هم اینطور نگاه کنی.
    _بس کن. خجالت بکش ! دست از این کارها بردار!
    _باید تکلیف مرا روشن کنی ! من خسته شدم . چرا نمی فهمی !
    _ با این کارهایی که می کنی تکلیف خودت را روشن کردی.
    _ به این راحتی که فکر میکنی نیست .
    _ تو باید از خودت و رفتارت خجالت بکشی ! یک کم به فکر آن طفل معصوم باش!
    _ به تو مربوط نیست . بچه خودم است . زندگی خودم است.
    _ پس دست از سر من بردار!
    سپس تکه ای از گیلاس شکسته را با نوک کفشش به کناری پرتاب کرد و از انجا خارج شد.
    نسیم هاج و واج در میان بلورها و کریستال های زیبایی که با هزاران سختی تهیه کرده و خریده بود وا رفت . رفتارهای فرید همان بود که روزی از آن بیم داشت. فریدی که به یک اشک او سر درد می گرفت و به یک اشاره او به پایش می افتاد حالا از او خسته شده و به دنبال همسر و خانه ای برای زیستن می گشت. نسیم تمام اینها را به وضوح می دیدو می دانست . اما زندگی بی بند و بارش فرصت زیستن همانند مردم عادی را از او گرفته بود . او عاشق مهمانی ، لباس ، لوازم آرایش ، فال قهوه ، موسیقی و مسافرت بود. برای او فرزند و مادرش که بهانه ای برای جدایی از شوهرش بودند معنایی نداشت . خوابیدن در هتل و یا خانه برایش لذت یکسانی داشت . غذای بیرون حتی در بدترین مکان را بهتر از غذای خانگی می دید . او دنبال خوشگذرانی و لذت دنیا بود . عشق و معنویات برایش مفهومی در بر نداشت . همسر اولش از او بریده بود و هرگز سراغی از او نگرفته بود . اما از دست دادن فرید دردناک بود . او به امید روزی زندگی می کرد که به عنوان عروس خانواده فرخی به همه کس معرفی شود . با خود اندیشید : این زن هر که هست باید خیلی زرنگ باشد که توانسته فرید را به سوی خود بکشاند و اینطور حواس او را پرت کند . اما وقتی مرا ببیند قبول خواهد کرد که جایی برای او وجود ندارد و فرید دیر یا زود به طرف من باز خواهد گشت .
    نسیم با اعتماد به نفسی که به زیبایی خود داشت مطمئن بود که رقیب را میخکوب خواهد کرد. مرموزانه در آینه به خود نگریست و دستی به موهای آشفته اش کشید . او هنوز به طور کامل بازنده نبود . برگ برنده در دستش بود و باید به موقع آن را به زمین می زد.
    فرید از این که دستاویزی برای فرار از دست نسیم یافته بود ، مسرور بود. به سمت خانه پیش می رفت تا آرام را برای گردش بیرون ببرد . از فکر بودن در کنار آرام احساس خوشی یافت .
    _ این وقت روز آمدی خانه؟
    _ می خواهم با هم بیرون بریم.
    _ کجا؟
    _ هر جا که دوست داری .
    آرام لحظه ای اندیشید و سپس گفت : اگر بگویم قبول می کنی؟
    _ قول می دهم.
    _ پیش مارال
    فرید کمی فکر کرد و گفت : نکند دوستی به این اسم پیدا کردی! خانه شان همین طرفهاست ؟
    _ با دلخوری گفت : می دانستم قبول نمی کنی
    _ واقعا می خواهی بریم؟
    _ خیلی ! در ضمن فردا جمعه است ، می توانیم زود برگردیم.
    _ موافقم برو حاضر شو !
    آرام به سرعت حاضر شد و کیف دستی کوچکی برداشت . فرید گفت : هوا سرد است ، بهتر است لباس گرم بردااری
    _ تو چی لازم داری؟
    _ کاپشن و شلوار برداشتم.
    فرید با سرعت از تهران خارج شد و در جاده های پر پیچ و خم با مهارت می راند . او عاشق سرعت بود.
    _ کمی یواشتر رانندگی کن. عجله نداریم.
    _ می ترسی؟
    _ نه ! اما اگر کمی صدای موزیک را کم کنی و آهسته رانندگی کنی ، می توانیم از زیبایی جاده لذت ببریم.
    _ سرعت و موزیک ! خیلی بهم می آیند . موافق نیستی؟ ( و در چهره آرام نگریست )
    آرام فریاد زد : فرید مواظب جلو باش !
    فرید لحظه ای تعادل اتومبیل را از دست داد و نزدیک بود به کامیونی که از رو بهرو می آمد برخورد کند.
    _ گمان نکنم موفق بشوم مارال را ببینم.
    فرید خندید و گفت : تو باید اعتراف کنی که می ترسی
    _ خیلی خوب . می ترسم . حالا بخاطر خودت یواشتر برو.
    _ فقط بخاطر تو ، چون می ترسی.
    _ من نمی ترسم .فقط دوست ندارم به این شکل بمیرم . چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم . خواهش می کنم برگرد خانه !
    فرید با صدای بلند خندید و گفت : معذرت می خواهم ! فقط می خواستم سر به سرت بگذارم . ببین برایت نوار موسیقی اصیل پیدا کردم . می خواهی گوش کنی؟
    آرام تبسمی کرد و گفت : تو که علاقه ای به این موسیقی نداشتی؟
    _ چرا اتفاقا چند وقتی می شود که علاقمند شدم.
    سپس نواری از داشبورد بیرون آورد و داخل ضبط قرار داد. نوای سه تاری که استادانه نواخته میشد گوش نواز بود.
    _ فکر جالبی کردی ! راستش خیلی خسته شدم . احتیاج به هوای تازه داشتم .
    _ از چی خسته شدی؟
    _ از کارهای خانه ، کار دفتر و برو وبیا . تمام کارها روی سرم ریخته . تا امید از ماه عسل برگردد دست تنها هستم.
    آرام به شوخی گفت : فکر میکنی واقعا در ماه عسل ، عسل می خورند؟
    _ امتحانش ضرر ندارد.
    آرام خود را به نشنیدن زد و گفت: امید عاشقانه سارا را می پرستد.
    _ سارا همبه امید علاقه مند است . آن دو از کودکی به یکدیگر علاقه مند بودند.
    _ عشق دو طرفه هیچوقت به بن بست نمی خورد.
    فرید جمله آخر را در ذهنش مرور کرد. آرام به بن بست زندگی فکر می کرد و او به شورع آن . اما چگونه آن را بازگو کند. آیا آرام باور می کرد . نمی توانست سر در بیاورد که چرا در مقابل این دختر ، تا این حد خوددار و خاموش است . هراس از گفتن واقعیت و از این که آرام از محبت او به نفع خود استفاده کند همانند نسیم که مدام از عشق او نسبت به خود بهره برداری می کرد و آن را وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود قرار می داد ، قلبش را به تلاطم می کشید . باید سکوت می کرد . آرام نیز یک زن بود . باز آن غرور بی جا ذهنش را پر کرد و خود را در حصاری پیچیده و محفوظ می دید ؛ که جز تعصب و غرور چیز دیگری نبود.
    آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
    آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
    فرید با خنده گفت : آن وقت همه خلاف می کردند تا جریمه بشوند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرام متعجب گفت : چرا؟
    _ شوخی کردم.
    _ تو دوست داشتی چه کاره بشوی؟
    _ تا پانزده سالگی آرزو داشتم راننده کامیون بشوم.
    _ اتفاقا خیلی به تو می آید.
    _ سیگار اشنو می کشیدم و سبیلم را تاب می دادم.
    آرام به قیافه ای که فرید مجسم می کرد خندید و گفت : اما من افسر خوش تیپی می شدم.
    _ خیلی از خودت تعریف می کنی .
    آرام برای سر به سر گذاشتن فرید گفت : فرقی به حال من نکرده ، چون الان هم می توانم وکیل خوش تیپی باشم .
    _ به نظر من تو الان یک خانم خانه دار خوش تیپ هستی . این خیلی قشنگ تر از اولی است.
    _ نکند با کار کردن خانم ها مخالفی؟
    _ نه ! اما از پیشرفت آنها می ترسم.
    _ پیشرفت در زندگی خوب است ! چرا می ترسی؟
    _ من دوست دارم زن متکی به مرد باشد .
    _ این حرف تو کاملا طبیعی است و از خصوصیات همه آقایان به شمار می رود.
    _ اگر یک زن به مرد متکی باشد ان وقت مرد تلاش می کند تا زندگی بهتری درست کند . امنیت دادن به خانواده در ذات مردهاست . در غیر اینصورت همه چیزها را رها می کند.
    _ یعنی اگر زن قدرت بیشتری پیدا کند. مرد نسبت به مه چیز بی تفاوت می شود؟
    _ یک چیزی در این مایه ها
    _ معلوم می شود خیلی متعصبی .
    _ کجا را دیدی!
    فرید در کنار رستورانی اتومییل را متوقف کرد . در ان فصل سال کمتر اتومبیلی در جاده یافت می شود. رستوران گرم و دنج بود . فرید غذای مفصلی سفارش داد و هر دو با اشتهای زیاد غذا خوردند . ساعتی بعد به جاده فرعی رسیدند . جنگل در تاریکی ان شب مه آلود اندکی مخوف بنظر می رسید. دقایقی بعد کلبه نمودار شد . با شنیدن صدای اتومبیل اکبر آقا بیرون آمد. در کلبه را گشود و چراغ ها را روشن کرد و پس از احول پرسی به خانه خود رفت . فرید شومینه را روشن کرد و آرام چای درست کرد و آن شب مه الود در دل جنگل آن دو چون دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کردند و سپس در کنار آتش بخاری به خواب رفتند. تا کنون هیچ گاه یکدیگر را این چنین صمیمی و تا این حد نزدیک به هم نیافته بودند و این تما م خواسته های وجودی انها را تشکیل می داد.
    صیح همراه نم باران اسب ها زین کردند و در طول جنگل به تاخت رفتند. زمانیکه باران شدید شد ناچار به بازگشت شدند . هر دو خیس از باران به کلبه پناه بردند . آرام موهایش را خشک کرد و لباس هایش را عوض کرد . طروات خاصی در چهره اش دمیده بود. فرید به گیسوان خیس و مواج آرام به حسرت می نگریست.
    _ بهتر است کم کم راه بیفتیم.
    _ اول باید نهار حسابی بخوریم .بعد راه می افتیم.
    _ شکمو ! همیشه فکر غذا هستی .
    _ اگر غذا نخورم چشمم جاده را نمی بیند.
    _ تو همین طوری چشم بسته می روی ، وای به حالم اگر گرسنه هم باشی .
    آن دو از اکبر آقا خداحافظی کردند . سپس فرید در نزدیک ترین غذا خوری استاد . باران سیل آسا می بارید . در راه بازگشت آن دو از زیبایی جاده لذت می بردند. جاده خلوت بود و کتر اتومبیلی به چشم می خورد . فرید گفت : بد نبود یک شب دیگر می ماندیم.
    _ حتما پدر و مادر نگران شدند. آن قدر عجله کردیم که فرصت نکردم تلفن بزنم . خیلی بد شد.
    _ لذت این جور سفرها به این است که یک دفعه تصمیم بگیریو بدون برنامه راه بیفتی.
    _ بنابرین پدر و مادر نگران نیستند چون به عادت پسرشان کاملا آشنایی دارند.
    _ آن وقت ها هم همینطور بودم . با بچه ها یک دفعه به سرمان می زد و از شمال یا جنوب سر در می اوردیم.
    _ جنوب ؟ کجا رفتی؟
    _ باور کن ! یک بار یکی از بچه ها بند عباس کار داشت ما هم همراهش رفتیم . هیچ کدام پول نداشتیم از بندر زنگ زدم به پدر که پول بفرستد.
    _ چرا آدم وقتی ازدواج می کند ، دوستان خودشان را کنار می کشند؟
    _ به نظر من چون زن لولو خورخوره ست ! دوستان بیچاره هم می ترسند.
    _ اتفاقا شوهر مثل هیولا می ماند ( و به تشبیه خود خندید)
    _ من شبیه هیولا هستم؟
    _ من چه طور شبیه لولو خورخوره ام !
    فرید نگاهی جدی به آرام انداخت و گفت : تو یک کمی شبیه هستی !
    _ خیلی بدجنسی از خودم نا امید شدم .
    این بار فرید بود که لب های اویخته ارام می خندید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    راحله ! كجا مي روي ؟ مي خواهي برسانمت ؟
    _ نه آن جايي كه مي روم به درد تو نمي خورد .
    _ خوب كجاست ؟
    _ خانم خوشگل پولدار ، برو به زندگيت برس . الآن شوهر نازنازي ات مي رسد . آرام به اين طرز صحبت كردن راحله عادت داشت . او از زندگي آرام انتقاد مي كرد ومي گفت : تو اصلا مي داني درد چيست ؟ از درد و رنج بچه هاي بي سرپرست آگاهي ؟ دور و برت پر از آدم هاي شاد و بي دردند .
    _ خوب اگر نمي دانم تو يادم بده !
    _ خوشحالم كه بهت بر نمي خورد .
    _ من انتقاد پذيرم و فرصت جبران گذشته را در خود مي بينم .فكر نكن از زندگي اطرافيانم خشنودم .
    آن روز آرام كلاس نداشت و در خانه كاري براي انجام دادن نداشت ._ راحله خواهش مي كنم ! تو خيلي مشكوك به نظر مي رسي .
    راحله در اتمبيل را گشود و نشست : دست پدر شوهرت درد نكنه عجب هديه اي تقديم عروسش كرده .
    _با آن همه ثروت اين كه چيزي نيست .
    راحله خود، دختري خود ساخته بود . با داشتن 8 خواهر و برادر و زندگي در جنوبي ترين نقطه ي ايران ، اراده اي قوي و انديشه اي روشن داشت و با تلاش و كوشش به نقطه اي كه در آن قرار داشت، رسانده بود . پدرش پير مردي از كار افتاده و برادرانش هر كدام به سوي بد بختي خود رفته بودند .راحله با کار روزانه و درس خواند شبانه از پله های ترقی بالا رفت . او از ثروتمندان بیزار بود و آنها را انسان هایی به دور از واقعیت اجتماعی می دید که باعث بر هم خوردن توازن زندگی در دنیا می شوند. راحله با انتخاب شغل وكالت درواقع مي خواست از حقوقي كه خود فاقد آن بود دفاع كند و بدين وسيله به سياست روي آورد . اما در آرام با وجود متمول بودن انگيزه هايي به چشم مي خورد . او مي خواست خوب باشد اين مهم ترين اصل او بود .
    آرام – خوب ! نگفتي كجا بروم ؟
    _ برو بالا ! شما ها كه سر بالايي را خوب مي رويد .
    آرام خندید و گفت :خدا كند شوهر پولدار پيدا كني آن وقت مي دانم چه بگويم .
    _ خدا آن روز را نياورد !حالا راستي در خانه ي شما استخر هم هست ؟
    _ در خانه ي من نه . استخر كه چيز عجيبي نيست . كمي از حوض بزرگ تر است . عجيب آدم هاي ساكن در اين خانه ها هستند .
    _ مثل عمه ي جنابالي !
    _ غيبت نكن !
    _ آفرين ! غوره نخورده مويز شدي .
    _ كمال همنشين در من اثر كرد.
    _ نه خير ! ديگر نمي شود با شما بحث كرد . يادم باشد در كلاس از مقاله شما ايراد نگيرم .
    _ آن بار كه مهلت ندادي بخوانم . مطمئن باش تلافي مي كنم .
    _ اگر سر استاد فرامرزي بود ، مي تواني . آخر او هم از من خوشش نمي آيد . با همديگر حسابي مرا بكوبيد .
    _ تو مقاله هايت بي نقص است . هيچ كس حتي استاد فرامرزي هم جرات انتقاد نخواهد داشت .
    راحله در خيابان فرعي جلوي ساختماني قديمي و آجري دستور ايست داد . آرام به دنبال راحله پياده شد . دربان پير با ديدن راحله در را گشود . راحله حال او را جويا شد و گفت :خانم دكتر زندي هستند ؟
    بله دفتر تشريف دارند.
    آرام – اين جا مهد كودك است ؟
    راحله به تابلوي بالاي ساختمان اشاره كرد .
    آرام چنين خواند شيرخوارگاه ....
    دكتر زندي زن جوان و خوش بر خوردي بود . او يكي از دوستان دوران كودكي راحله بود .
    راحله گفت :دكتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببينيم .
    _ البته .
    سپس راحله مقداري پول از كيفش در آورد و روي ميز گذاشت و گفت : اينها كمك هاي مردمي هستند . البته چند نفر از معتمدان محل، قول هايي دادند كه قرار شد به زودي به آنها عمل كنند .
    _ براي تعميرات صحبتي نشد ؟
    _ چرا ! در اين باره قول هايي گرفتم .بسيار خوب خيلي زحمت مي كشي . سپس رو به آرام گفت : با وجود كمك هاي دولت و مردم كمبود ها فراوان است . اين بچه ها جزء سرمايه و آينده اي اين كشورند. همايت از آنان وقت زياد و پول زيادي را مي طلبد .
    _ شما بايد خيلي خوشبخت باشيد.داشتن اين همه كودك موهبت است .
    _ من عاشق شغلم هستم و همواره از اين كه خدا مرا در اين راه هدايت نموده سپاس گزارم .
    آرام از جواني و خوش صحبتي و خوش فكري و حس انسان دوستي دكتر در تعجب بود .
    در حياط آن جا كودكان در حال بازي و برخي از آنان در گوشه و كنار كز كرده و نشسته بودند . دختران زيبايي در پي نوازش دستي خود را به آنان مي ساندند و پسران كوچكي با چشمان حيران در جست و جوي غريبه اي بودند تا آشناي ديرنه ي آنها شود . آرام قلبش تير كشيد . دوست داشت گريه كند .
    _ راحله كاش مي شد چند تا از آنان را با خود ببرم . راحله ببين اين دختر چقدر قشنگ است . ببين چه پسر بچه ي با مزه اي است .
    راحله آرام را در ميان مشتي عاطفه رها كرد و خود نظاره گر ترحم و اندوه آرام بود . در راه بازگشت لحظه اي چهره هاي معصوم كودكان از برابر ديدگانش كنار نمي رفت .
    _ راحله مي توانيم فردا هم بياييم ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ فردا كار دارم نمي توانم .
    _ مي خواهم برايشان هديه بخرم امروز نبايد دست خالي مي رفتيم .
    _ نگران نباش اين بار فرصت جبران داري .
    آرام غمگين و آشفته بود . درونش مانند امواج دريا متلاطم بود فريد متوجه شد كه آرام مثل هميشه نيست . و حالت چشمانش طور ديگري شده . درواقع در خانه حضور داشت اما روحش جاي ديگري بود .
    فريد – امروز دانشگاه خبري بود ؟
    _ نه چه طور ؟
    _ همين طوري مي خواهي برويم بيرون ؟
    _ حوصله ات سر رفته ؟
    _ نه به خاطر تو گفتم .
    _ ممنونم ! امروز كمي خسته ام .
    فريد مدتي بود كه هر شب به خانه مي آمد و اين براي آرام كمي عجيب بود . هيچگاه در صدد كنجكاوي بر نمي آمد . چنين به نظر مي رسيد كه آن دو قرار پنهاني بسته بودند . و هر دو به اين پيمان احترام مي گذاشتند.
    صبح آرام ميز صبحانه را چيد . دلشوره داشت . هر چند دقيقه يك بار به ساعت مي نگريست . فريد پشت ميز صبحانه نشست . آرام برايش چاي ريخت و در همان حال گفت : فريد مقداري پول لازم دارم .
    _ بسيار خوب ! چه قدر مي خواهي ؟
    _ از هميشه كمي بيشتر !
    آرام ، دو روز بيشتر نبود كه از فريد پول گرفته بود . ردواقع فريد هيچ وقت اجازه نميداد تا آرام از او چيزي بخواهد . خودش زودتر متوجه ميشد و آن را روي ميز مي گذاشت . آرا هرگز از اين بابت در مضيقه قرار نداشت و همواره از اين كه فريد تا اين اندازه به او احترام مي گذاشت ، ممنون بود .
    خريد به خصوصي داري ؟
    تقريبا !
    فريد دسته چكش را در آورد و مبلغي را روي آن نوشت . آرام براي نخستين بار از ثروتمند بودن همسرش خرسند بود. در اين گونه مواقع داشتن پول لذت بخش بود .
    فريد در گوشه اي از خيابان ايستاده بود ، كه آرام اتومبيل را از پاركينگ بيرون آورد و حركت كرد . فريد بلافاصله به دنبالش به راه افتاد. او از اين كار نفرت داشت ؛ آرام اسرار آميز به نظر مي رسيد ، بايد سر از كارش در مي آورد . آرام در مقابل فروشگاه بزرگي ايستاد. و داخل فروشگاه شد . پس از نيم ساعت با چندين جعبه ي بزرگ خارج شد و آن ها را در صندوق عقب اتومبيل گذاشت و مابقي را روي صندلي جا به جا كرد . فرشنده ي فروشگاه او را در اين كار ياري كرد . سپس در مقابل قنادي ايستاد و چندين جعبه شيريني خريد . . بعد از طي مسافتي در خيابان فرعي ايستاد و داخل ساختمان بزرگ و قديمي شد . بعد از دقايقي به همراه چند مرد براي بردن جعبه ها بازگشت . فريد به تابلوي بالاي ساختمان نگاه كرد . شگفت زده لحظه اي ايستاد . صداي همهمه و شلوغي او را به محوطه كشاند . از لا به لاي ميله ها كودكاني را ديد كه همچو پروانه به دور آرام حلقه زده بودند . آرام از درون جعبه ها ، هداياي آنان را مي داد . راحله نيز او را در اين كار ياري مي كرد . فريد مات و بي حركت به اين صحنه چشم دوخته بود . شايد عريض ترين پرده ي سينما هم نمي توانست چنين صحنهي زيبايي را بيافريند . فريد به سمت اتومبيل رفت ؛ اكنون معناي چشمهاي افسرده ي آرام را درك مي كرد . چرا او را شريك و همراز خود نمي دانست . چگونه او را شناخته بود و رويش حساب مي كرد .
    آرام رو به راحله گفت : كي آمدي ؟
    _ نيم ساعتي مي شد . خوب ! چه طور بود ؟
    _ عالي احساس خوبي دارم . مثل جوجه اي مي مانم كه تازه سر از تخم بيرون آورده و به دنياي اطرافش مي نگرد .
    دوست دارم كارهايم را بگذارم و بيفتم دنبال بچه ها .
    _ اولا كار هايت را كنار نگذار .دوم اين كه به شوهرت گفتي ؟
    _ نه اما امشب مي گويم . چون نمي خواهم فكر كند كه پول هايش را به باد مي دهم .
    راحله با خنده گفت : مواظب باش عقلت را به باد ندهي . درضمن فردا بعد از ظهر جاي ديگري مي رويم .
    _ من در اختيارشما هستم .
    فريد به خانه رسيد آرام را خندان و شاد يافت و علت آن را به خوبي مي دانست . بعد از خوردن شام چكي در مقابل آرام نهاد . آرام نگاهي به چك و فريد كرد و گفت : اين چيه ؟
    _ مال توست هر طور كه دوست داري خرجش كن .
    _ آرام با لبخند زيبايي ، برخاست و صورت فريد را بوسيد و گفت : اين هم براي اين كه هميشه من را غافل گير مي كني .
    _ فريد از كار آرام خنده اش گرفت و گفت : اما تو بيشتر من را غافل گير كردي .
    _ آرام با شيطنت گفت : از كجا فهميدي ؟
    _ اگر ندانم كه همسرم چه كار مي كند، شوهر خوبي به شمار نمي روم .
    آرام از كلمه ي همسرم شوقي وصف ناپذير در وجودش دميد . مهم نبود كه فريد چگونه فهميده ، اما اين را مي دانست آن قدر براي فريد اهميت داشته تا سر از كارش دربياورد . آرام در حالي كه رانندگي مي كرد گفت : راحله اگر بداني فريد چك را به من داد ، چه حالي شدم . فريد بر خلاف ظاهرش كه مغرور به نظر مي رسد خيلي مهربان است .
    _ شكر خدا كه برخورد شوهرت خوب بوده و مانع تو نشده . فكر مي كنم كم كم بايد عقايدم را عوض كنم .
    _ آن دو به خانه ي سالمندان رفتند . راحله دسته ي بزرگي گل گرفت و آن را ميان پير زن ها پخش كرد . آنها از ديدار آن دو ، اظهار خوشحالي كردند و مي خواستند ساعتي با آنان گفت و گو كنند . آنها فقط محتاج هم صحبتی و همدردی بودند .
    آرام انديشيد : انسان ها ، حتي فرصت ندارند چنين خواسته ي ساده اي را به همنوع خود هديه كنند.
    پيرزني دستان آرام را رها نمي كرد و مي گفت : تو شبيه نوه ام هستي . آرام بي صدا اشك مي ريخت . اكنون زندگي برايش مفهوم تازه اي يافته بود . دیگر نمی خواست آن را سخت بگیرد . او خوشبخت بود زیرا خداوند به او فرصت ان را داده بود تا درد دیگران را لمس کند و از خود بدر آید . از کودکی که به دنبال نشانی از خود بود تا پیرزنی که در جستجوی گذشته حال را چنگ میزد.
    خدایا از تو ممنونم ! مرا به خود آوردی ، فرید ! از تو هم متشکرم . چرا کخ اگر در تو غرق نمی شدم شاید هیچ گاه بدنبال حقایق زندگی نبودم و در قفس طلایی خود را کامیاب می دیدم . باید جستجو کرد ، باید در پی کشف زیبا یی ها ، از دورن بر امد. آری ! زندگی باور اندیشه ای نو در تکامل روح انسان هاست .
    فرید ای کاش امروز با من می امدی ! می دانی در دنیا خیلی چیزهاست که ما از انها بی خبریم . من پدر و مادرم را مقصر می دانم ، آنها مرا طوری بار آوردند که فکر می کردم همه مثل من هستند و پدرم هر انچه را که باید به من آموخته اما حالا نگاهم عوض شده . دنیا برایم رنگ دیگری است.
    فريد در حالي كه به سخنان آرام كه با احساس و قاطعانه حرف مي زد ، چشم دوخنه بود ، انديشيد : با اين طرز تفكر مي تواند هر كه را بخواهد قانع كند . مگر من هيچ كاري غير از رفاه خود و خانواده ام انجام داده ام . فريد برخاست و در كنار آرام نشست دستان آرام را در دست گرفت . آرام از اين كه فريد به او تا اين حد نزديك شده بود ، شرمگين نگاهش را به زير انداخت .
    _ به من نگاه كن .
    _ آرام نگاهش را بر او تافت . فريد شمرده شمرده گفت : تو از اين به بعد آزادي هر كاري كه دوست داري انجام بدهي به شرط اين كه به زندگي ما آسيبي نرساند . من هم تا آنجايي كه بتوانم كمكت مي كنم . دوست دارم طرز فكرت عوض شود و سهمي در اين كار داشته باشم .
    _ باور كنم ؟
    _ چرا نمي خواهي باور كني .
    _ نمي دانم مي ترسم .
    _ از چه مي ترسي؟ مي خواهم كه با من رو راست باشي .
    _ نمي دانم !نمي دانم!
    برخاست و از كنار فريد گريخت و به اتاقش پناه برد.
    فريد به آرام حق مي داد . او يك بار صادقانه اعتماد كرده بود ، اما او از اعتمادش سوءاستفاده كرده و او را به بازي گرفته بود . فريد بايد مجازات مي شد . هنوز گرماي دست آرام دستانش را مي سوزاند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نسيم كم كم باور مي كرد كه فريد را براي هميشه او را ترک کرده . یک ماه از مشاجره ان دو می گذشت و فرید هیچ تما یلی برای تماس با او نداشت . فرید مبالغی را که هر ماه برایش می فرشتاد بدون هیچ پیغامی به دست او می رساند . نسيم از اینکه پا پيش گذاشتن متنفر بود . هميشه عادت داشت كه فريد پا پيش بگذارد و التماس كند .اما نازی به او گوشزد کرد که اگر دست روی دست بگذارد و هیچ حرکتی انجام ندهد به ضررش تمام خواهد شد .بهتر بود یکبار هم که شده پیش قدم می شد و این هیچ اشکالی نداشت.
    نسيم شماره ي فريد را گرفت
    _ سلام
    _ فريد با شنيدن صداي نسيم به ناچار گفت : سلام
    _ نمي خواهي حالم را بپزسي ؟
    _ چرا حالت خوب است ؟
    _ تو چه طوري ؟
    _ خوبم سينا دلتنگت شده نمي خواهي امشب سري به ما بزني ؟
    _ اگر بتوانم حتما
    _ ساعت 8 منتظرم .
    فريد خواست بگويد منتظرم نباش ! اما صدا در گلويش خشكيد . او آن طور كه فكر مي كرد نمي توانست از دست نسيم رهايي يابد اگر به يك باره از او مي بريد نسيم نيز تلافي مي كرد. فريد اين را هم مي دانست كه بايد نسيم را تحمل كند . اما جواب آرام را چه مي داد ؟ با آرام چه مي كرد ؟ تنها دلخوشي او در خانه آرام بود . جوابش را چه می داد حالا که باور کرده بود فرید می خواهد زندگی کند و در کنارش بماند ، هر چند دوستانه و بی هیچ خواسته ای . صداي تلفن او را به خود آورد . صداي آرام بود .
    _فريد امشب زود بيا مي خواهم غذاي مكزيكي درست كنم . آخر شب هم سري به مادر بزنيم . امروز گله گي مي كرد . از وقتي كه دانشگاه مي روم فرصت كم تري پيش آمده . فريد ! چرا حرف نمي زني ؟
    _ ببين آرام ! امشب برايم كاري پيش آمده . بهتر است خودت تنها بروي . اگر توانستم يك سر مي آيم .
    آرام با صدايي بي نهايت پايين گفت : بسيار خوب نبايد برنامه مي گذاشتم تقصير من بود . متاسف .
    _ نه اصلا اين طور نيست . الو ؟
    آرام گوشي را قطع كرده بود .
    خانم فرخي صورت آرام را بوسيد وآقاي فرخي كه در حال کشیدن پیپ و خواندن روزنامه بود ، روزنامه را تا کرد و کناری نهاد و گفت : خوش آمدي عروس خوشگلم ! ستاره ي سهيل شدي .
    _شرمنده ام نكنيد .
    _حق داري كار خانه و درس خواندن كمي ناما نوسند. حتما وقت كم مي آوري ؟
    _راستش را بگويم وقت كم نمي آورم بيشتر وقتم را فريد مي گيرد .
    آقاي فرخي خنديد و گفت : امان از دست فريد از بچگی همين طور شلوغ و پر سر وصدا بود . یک جا بند نمی شد ، بر عکس امید که یک جا می نشست تا فردا صبح به زور جایش را عوض میکرد.
    خانم فرخی به اتاق وارد شد و در کنار آرام نشست و گفت : فرخی ! باز هم غیبت بچه ها را می کنی!
    _ بچه نگو ! شاخ شمشاد !
    _آرام جان عروسي امير و لادن چه وقت است .
    قرار بود خيلي زودتر از اين ها برگزار شود ولي با وسواسي كه عمه جان در تهيه ي جهاز دارد به اين زودي ها خبري نسيت .
    آقای فرخی گفت : از جناب سرهنگ و مادر اطلاع داری؟ حالشان چطور است؟
    _ به لطف شما ! پدر قول داده هفته آینده سفری دو روزه به تهران داشته باشند.
    _ انشا الله زیارتشان می کنیم.
    سپس رو به خانم فرخی گفت : خانم شام حاظر نیست؟
    _الان حاضر می کنم ( و برخاست تا به آشپزخانه برود )
    آرام و سايه براي صرف برخاستند تا به خانم فرخي كمك كنند . خانم فرخي گفت : كاري ندارم شما بشينيد .
    آقاي فرخي مشغول ديدن تلویزیون بود سايه كنار آرام نشست و گفت : با فريد چه طوري ؟
    _خوب !
    _فقط خوب ؟
    _ما با هم خيلي دوستيم شايد در كمتر زندگي يي بشود اين دوستي را پيدا كرد .
    _مي خواهي ادامه دهي ؟
    _نمي دانم همه چيز با گذشته فرق كرده . شرايطي پيش نيامده تا بخواهم تصميم جدي بگيرم .
    _تو هنوز عاشق فريد هستي ؟
    _درواقع با او نفس مي كشم . زمانی که از هم بگذریم مطمئنا نفسی که می کشم برای زندگی کردن نیست ، برای جان دادن است.
    _فريد خوشبخت است كه همسري مثل تو دارد !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
    _ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
    نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
    فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
    _ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
    _ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
    _ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
    _ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
    _ من از تو پرسیدم .
    _ الان وقت این حرفها نیست .
    _ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
    _ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
    _ گرفتاری ات برای چیست؟
    _ کارخانه !
    _ مطمئن باشم ؟
    _ مطمئن باش.
    _ امشب این جا می مانی؟
    فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
    _ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
    _ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
    _ به کجا؟
    _ ایتالیا!
    _ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
    _ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
    _ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
    _ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
    _ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
    در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
    _ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
    _ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
    نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
    فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
    فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
    آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
    _ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
    آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
    فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
    _ اتفاقی افتاده؟
    _ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
    _ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
    _ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
    آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
    فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
    _ تو چه کار می کنی؟
    _ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
    _ تنها؟
    _ تنها !
    _ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
    آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
    _ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
    _ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
    فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
    صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
    _ صبح به خیر.
    _ صبحانه نمی خوری ؟
    آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
    فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
    آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
    _ می خواهی بریم دکتر ؟
    _ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
    _ به من دروغ نگو!
    _ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
    _ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
    _ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
    _ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.
    آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
    _ امید وارم خوش بگذرد.
    _ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
    یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
    با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس می گرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فرید بفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظار آمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد. اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوت و کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انها برود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این که در کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینما موزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت . اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
    آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
    _ سلام رساند. دل نگران بود.
    _ از چی؟
    _ از ما ! از زنش !
    _ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
    _ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
    _ اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش می فرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد می شد
    _ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
    _ چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام این جا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زد به سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفن را گرفته دستش گزارش می گیرد.
    _فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
    _ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
    _ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
    _ به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسر کارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
    _ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
    دوری از فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشته بود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، اما با تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند که با کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت به ساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد . دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایش اندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را در فرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
    ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
    آرام به همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرار و ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
    _ سایه بنظرت دیر نکرده؟
    _ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
    فرید با دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فرید لاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید به سوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند. آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فرید همچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
    آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
    فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
    آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
    _ حقیقت را گفتم .باور کن.
    سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
    آقای فرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند . فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امده سخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آرام متوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقاب غذایش که دست نخورده بود نگریست.
    آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
    خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
    سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشته باشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولی فرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایه میز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
    فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
    _چرا خیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفر آمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همه اینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
    _ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
    سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
    _ تا دلت بخواهد !
    خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
    آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
    سایه گفت : برای من چی آوردی؟
    _ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
    _ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
    فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
    _ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
    خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
    _سایه حقیقت را می گوید.
    سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
    خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
    فرید گفت : مادر شما چرا؟
    _ اذیتش نکن!
    _ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
    سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
    سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
    _ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
    _ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
    _ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
    فرید در راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود : این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
    _ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
    _ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
    در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
    _ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
    آرام شیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است . سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
    _ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
    آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
    فرید با دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در ان لباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت : بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
    آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
    _ بهتر است ندانی چرا !
    _ باید بگویی
    _ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
    _ پس چرا خریدی؟
    _ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
    صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
    فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/