بنى صدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و پيگيرى مى كنم نگران نباشيد، بعد هم زودتر جلسه را تمام كرديم كه ايشان برود دنبال اين كار و من ديگر خاطرم جمع شد. البته آن روز جمعه بود و چون معمول اين بود كه من روز جمعه مى آمدم براى نماز و بعد از نماز، عصر جمعه يا صبح شنبه بر مى گشتم ، اما آن شنبه را كار داشتم و نمى دانم چطور بود كه من ماندم اين جا، صبح يكشنبه رفتم اهواز، به مجرد اين كه وارد اهواز شدم ، رفتم داخل ستاد خودمان ، آن جا از آشفتگى و كلافه بودن سرهنگ سليمى و اين بچه ها فهميدم هيچ كارى نشده است . پرسيدم ، گفتند بله هيچ كار نشده . خيلى اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برويم كارى بكنيم . در اين بين كه بنى صدر دزفول بود، يا او تلفن زد به من و شايد هم من تلفن زدم به او، كه فعلا يادم نيست ، ولى به نظرم من تلفن زدم و گفتم يك چنين وضعى ست اينها هيچ كارى نكرده اند، بنابراين تو يك دستورى بده . او به من گفت خوب است شما برويد ستاد لشكر يك نوازشى از مسؤ ولين آن لشكر بكنيد و آنها را تشويق كنى ، بعد من هم دستور مى دهم مشغول شوند و كار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمديم ستاد لشكر، ضمنا آقاى قرضى هم آن وقت استاندار خوزستان بود كه البته صورتا استاندار بود ولى باطنا نظامى بود چون تمام اوقاتش در كارهاى نظامى صرف مى شد و مركز استاندارى هم شده بود يك ستاد عمليات و به طور فعال كه كارهاى جنگ شركت مى كرد، در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مساءله ى نداشت تا واقعا يك استاندار و فرماندار خيلى فعالى بخواهد. لكن به نظرم ايشان اصلا به كارهاى خوزستان نمى رسيد و تمام وقتش صرف جنگ مى شد، مرحوم شهيد چمران
![]()
و آقاى غرضى با يكى از برادران ديگر كه يادم نيست چه كسى بود، رفته بودند منطقه را از نزديك بازديد كنند، ما هم رفتيم ستاد لشكر 92 و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود اينها برگشتند كه البته شهيد چمران رفته بود ستاد خودمان و اين جا در لشكر نيامد، اما آقاى غرضى و بعضى از فرماندهان نظامى بودند و ما نشستيم ، بعد از مباحثات و تبادل نظرهاى زياد متفقا به يك طرحى رسيديم و آن طرح اين بود كه ، چون شما مى دانيد مشكل عمده ى آن روز ما نيرو بود و ما اصلا نيرو نداشتيم ؛ يعنى لشكرهايمان محدود بود و همان هم كه بود به قول ارتشى ها منها بود؛ يعنى كم داشتيم . تيپ منها و گردان منها، به اين معنا كه از استعداد سازمانى اش ، هم تجهيزات كمتر داشت و هم نفر كمتر داشت ، منتها تجهيزات را مى شد فراهم كرد ولى نفر را نمى شد فراهم كرد. لذا عمده ى مشكل طرح اين بود كه نيرو از كجا پيدا كنيم ، لذا آن جا نشستيم و بعد از بحث زيادى كه يك كلمه اين گفت و يك كلمه آن گفت ، بالاخره بعد از 2 الى 3 ساعت به اين نتيجه رسيديم كه يك گروه رزمى به نام گروه رزمى 148 كه متعلق به لشكر خراسان بود، بيايد. و اين گروه رزمى يك چيزى ست بين گردان و تيپ ، يعنى يك گردان تقويت شده ى بزرگى را كه نزديك يك تيپ است به آن مى گويند گروه رزمى . اين گروه در بلندى هاى فولى آباد استقرار داشت كه مشرف به شهر اهواز است و از نظر ما يك نقطه ى خيلى مهم و استراتژيك بود. لذا سعى داشتيم اين جا را به هر قيمتى شده نگاه داريم ، به همين جهت گفتيم اين گروه بيايد با يك گروهان از تيپ 3 لشكر 92 كه در همين منطقه بين اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزديك همان كوه هاى الله اكبر و پادگان حميديه بود؛ (با توجه به اين كه اين لشكر خودش در آن جا يك مواضع و خطوطى داشت كه جايز نبود آنها را رها كند؛ اما يك گروهان را مى توانست رها كند) لذا گفتيم آن گروهان با اين گروه 148 لشكر خراسان كه در آن جا ماءموريت آمده بود، اينها جاده ى محور حميديه - سوسنگرد را تا خط تماس طى كنند و آن جا مستقر شوند تا بعد تيپ 2 لشكر 92 كه قبلا در دزفول و حالا ماءمور به اهواز شده بود؛ بيايد و از خط عبور كند، يعنى بيايد از لابلاى اينها برود و حمله كند. بنابراين ما نيروى تكاورمان ، يعنى نيروى حمله ورمان فقط يك تيپ مى شد و آن هم تيپ 2 لشكر 92 بود كه در دزفول مستقر و بسيار تيپ خوبى بود فرمانده ى خيلى خوبى هم داشت كه خدا حفظش كند و الان ، نمى دانم در كجاست ، اين فرمانده به شجاعت معروفيت داشت و من هم ديده بودمش ، مرد شجاع و علاقه مند و ايثارگرى بود، قرار شد ايشان بيايد و برود حمله را با اين تيپ انجام دهد. البته نيروهاى سپاه و نيروهاى نامنظم ما هم كه متعلق به ستاد شهيد چمران بود، آنها هم بودند و نيروهاى سپاه را ما صحبت كرديم بروند داخل نيروهاى ارتش ادغام شوند و در آن وقت فرمانده ى سپاه در آن جا جوانى بود به نام رستمى از اهالى سبزوار، خدا رحمتش كند شهيد شد و اين شهيد رستمى بسيار بسيار پسر خوبى بود كه چهره هاى فراموش نشدنى در سپاه پاسداران يكى همين برادر عزيز است . ايشان آن وقت فرمانده ى سپاه بود و از خصوصيات اين جوان اين بود كه با ارتشيها خيلى راحت كار مى كرد و قاطى مى شد، يعنى هم او زبان ارتشيها را مى فهميد و هم ارتشى ها زبان او را مى فهميدند ضمن اين كه ارتشيها او را خيلى هم دوست داشتند اما بعد هم ايشان شهيد شد. بنابراين شد كه بچه هاى سپاه به ((خورد)) واحدهاى ارتشى بروند. به اين معنا كه مثلا يك گردان ارتشى صد نفر سپاهى را در داخل نيروهاى خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بيفزايد، چون اين بچه ها هم مى توانستند بجنگند و هم مى توانستند روحيه بدهند و براى اين كه شجاع و فداكار و پيشرو بودند، يك كارآيى بالاترى به اين واحدها مى دادند. لذا اين گروه عبارت از نيروى نظامى و سپاهى بودند و نيروى نامنظم هم تعدادى بودند در مشت مرحوم شهيد چمران كه اينها قرار بود جلوتر از همه بروند و به اصطلاح خط شكنهاى اولى آنها باشند، البته آنها تعدادشان خيلى زياد نبود اما يك فرماندهى مثل شهيد چمران داشتند كه مى توانستند كارآيى زيادى به آنها بدهد.
اين ترتيبى بود كه ما براى كار داديم و الحمدلله خيالمان راحت شد و گفتيم انشاءالله فردا صبح (ساعت 3 هم ) به اصطلاح ساعت حمله على الطلوع صبح 26 آبان ماه باشد لذا ما خوشحال برگشتيم به ستادمان ، و فورا رفتم مرحوم چمران را پيدا كردم توجيهش كردم كه قرار اين شد، ايشان هم خيلى خوشحال شد و قرار شد دستور را آن آقاى سرهنگ قاسمى و فرمانده ى آن وقت لشكر بنويسد بفرسد براى ستاد ما، چو قاعدتا دستور را مى نويسند بكلى سرى و در پاكتهاى لاك و مهر شده مى فرستند براى همه ى واحدهاى مشترك و درگير تا هر كسى وظيفه خودش را بداند كه چيست . لذا ما آمديم آن جا نشستيم و يك ساعتى صحبت كرديم كه آن شب هم جزء شب هاى خاطره انگيز من است و واقعا شب عجيبى بود. آن شب در اتاق نشسته بوديم ، من بودم و شهيد چمران و سرهنگ سليمى و شايد يك نفر ديگر بود، يك جوانى هم به نام اكبر محافظ شهيد چمران ، خيلى شجاع و خوش روحيه و متدين كه حقا و انصافا يك جوان برازنده اى بود و آن شب آن جا رفت و آمد مى كرد و من اصلا وقتى آن شب به چهره ى او نگاه مى كردم ، مى ديدم اين جوان به نظر من چهره ى عجيبى دارد - كه شايد واقعا همان نور شهادت بود به اين صورت در چشم ما جلوه مى كرد - به هر حال خيلى شب پرحادثه و خاطره انگيزى بود و بالاخره ما نشستيم تا ساعت مثلا 11 الى 12 صحبتهايمان را كرديم بعد رفتيم بخوابيم كه صبح آماده باشيم براى حركت ؛ من رفتم خوابيدم ، تازه خوابم برده بود، ديدم شهيد چمران آمده پشت در اتاق من و محكم در مى زند كه فلانى بلند شو، گفتم چه شده است ؟ گفت طرح به هم خورد. پرسيدم چه طور؟ گفت بله ، از دزفول خبر دادند كه ما تيپ 2 لشكر 92 را لازم داريم و نمى توانيم در اختيار شما بگذاريم و اين بدين معنا بود كه وقتى نيروى حمله ور اصلى گرفته شود، ديگر حمله بكلى تعطيل خواهد شد. لذا من خيلى برآشفته شدم كه اينها چرا اين كار را مى كنند و اصلا معناى اين حركت چيست ؟ و اين چيزى جز اذيت كردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق ، گفتم تلفنى بكنم به فرمانده ى نيروهاى دزفول ، آن وقت تيمسار ظهيرنژاد بود، وقتى تلفن كردم به ايشان كه چرا اين دستور را داديد و چرا گفتيد كه اين تيپ فردا نيايد و وارد عمليات نشود، ايشان گفت دستور آقاى بنى صدر است و علتش هم اين است كه اين تيپ را ما براى كار ديگرى مى خواهيم و آورديم اهواز براى آن كار. بنابراين اگر بيايد آن جا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام اين تيپ هست و اين تيپ را هم ما لازم داريم و تيپ خيلى خوبى ست ، ما نمى خواهيم اين تيپ را وارد عمليات فردا بكنيم مگر به امر، يعنى اين كه از سوى فرماندهى يك دستور ويژه اى بيايد كه برو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)