وقتى حرف آن زن را گفتم امام گريه شان گرفت !
مادر اسيرى - نمى دانم در تبريز بود، يا در جاى ديگر - به من گفت كه بچه ام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است . شما برو به امام بگو كه فداى سرتان ، من ناراحت نيستم . اين زن ، وضع خيلى عجيبى داشت . ديدم جمعيت را مى شكافد و مى آيد. نمى گذاشتند بيايد، ببينم چه مى گويد. آمد اين حرف را زد. از اين حرف ، من خيلى تحت تاءثير قرار گرفتم . وقتى كه خدمت امام آمدم ، يادم هم رفت كه اول بگويم ؛ بعد كه بيرون آمدم ، يادم آمد. به يكى از آقايانى كه در آنجا بود، گفتم به امام عرض بكنيد، يك جمله مانده ايشان پشت در حياط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم . وقتى حرف آن زن را گفتم ، امام آن چنان چهره يى نشان دادند و آن چنان رقتى پيدا كردند و گريه شان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم . اين واقعا خيلى عجيب است . ما اين همه شهيد دادايم ، مگر شوخى است ؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قربانى شدند، ولى او مثل كوه ايستاد و اصلا انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده است ؛ حالا در مقابل اين كه يك اسير را كشتند، چهره اش گريان مى شود. اينها چيست ؟ من نمى فهمم . آدم اصلا نمى تواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند. (16)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)