اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"
" تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
" بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
" هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
" سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
" چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)