مارجان دسته چک مرا ندیدی؟توی کیف کوجکم بود.هر چقدر میگردم پیدایش نمیکنم.
خیلی دلم می خواست بگویم دسته چک تو را کدام حیوان پست فطرتی دزدیده است واو را از ان همه نگرانی در اورم اما خوب می دانستم که با این کار تمام نقشه هایم نقش بر اب می شود.بردیا کسی نبود که دم به تله کسی بدهد.
سفره را جمع کردم و برای شستن استکانها از مارجان پیشی گرفتم.مارجان لباس بهار را تنش کرد وگفت:من نمی دانم!تا به حال چشمم به دسته چک تو نیافتاده است...لابد بین وسایل خودت است.خوب بگردی پیدایش میکنی.
فریبرز با حالتی عصبی روی لبه پنجره نشست و گفت:لعنتی!اگر گم شده باشد چه؟اگر دست یک ادم ناحسابی بیفتد چه؟
زود وسط حرفش پریدم وگفتم:پس تا پیدا شدن دسته چک حسابت را مسدود کن.....زودتر به بانک اطلاع بده.
سرش را تکان داد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:اره فکر خوبی است باید قبل از مدرسه به بانک سر بزنم.
وقتی کمی ارام تر به نظر می رسید من نیز دلم اندکی از تب و تاب افتاد.


رخسار خبر نامزدی خودش وبرادرش اسفندیار را همه جا پخش کرد.بیچاره سر از پا نمی شناخت.یادش هم نبود که روزی پسر کربلایی حسن به خاطر موهای فری و ریش بزی وچشمهای چپش یکی از موضهای شوخی و تمسخر او بود.
من در فکر نقشه ای برای شب بودم.می خواستم ذهن بردیا را از هدف اصلی اش پرت کنم اما چیزی به فکرم نمی رسید.هر چه فکر کردم بی فایده بود.
فریبرز دسته چکش را پیدا نکرد.ظهر برگشت هنوز اخمهایش توی هم بود.کمی از او دلجویی کردم وگفتم:ناراحت نباش پیدا میشود.
دور از چشمان مارجان دستم را گرفت واهسته گفت:خدا کند تو را گم نکنم.بعد چشمکی زد و من مبهوت مانده بودم که در ان شرایط چگونه می تواند با این لحن حرف بزند.


بعد از ظهر ان روز اتفاق بدی افتاد.
ماندانا بهار نیامده پیش تو؟
در تنور را برداشتم وگفتم:نه!اتفاقا برایش دو سه تا تتک گذاشتم.
از بعد از ظهر تا حال پیدایش نیست.وقتی بیدار شدم دیدم تو جایش نیست دلم شور میزند.
نانهای پخته شده رالای پارچه پیچیدم و گفتم:نگران نباش لابد با بچه ها رفته بازی.وقتی خسته شد خودش بر میگردد.
ولی شب شد و از بهار خبری نشد.فریبرز مارجان را تا ان جا که میتوانست به باد سرزنش و ملامت گرفت.مارجان گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.فریبرز همراه همسایه ها همه جا را زیر پا گذاشتند اما هیچ کس بهار را ندیده بود حتی بچه های هم سن و سال بهار هم از او خبری نداشتند.
فریبرز پلیس را در جریان گذاشت.ان شب چون همه بیدار بودند نتوانستم سراغ بردیا بروم.نگران بهار بودم.اگر افتاده باشد توی رود خانه چی؟یا چاه عمیق باغ عمه کبوتر!رخسار گفت خواهر پنج ساله اش توی همان چاه افتاد وخفه شد.
ماندانا....بهارم.
نه!رخسار این را گفت که بعد از ان جریان در چاه را بستند.