صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
    من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
    نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
    شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
    که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
    من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
    قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
    فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
    ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
    خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
    خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
    هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
    نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
    کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
    صدایم زد کجایی حواست نیست
    چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
    نکند از ازدواج می ترسی
    لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
    ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
    با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
    از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
    هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
    چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
    بی جهت انکار می کردم
    درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
    لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
    مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
    ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
    صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
    فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
    عروس رفته گل بچیند
    خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
    عروس رفته گلاب بیاورد
    خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
    مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
    حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
    وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
    چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
    او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
    باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
    پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
    فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
    نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
    وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
    امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
    تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
    فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
    مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
    اتاق حجله اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
    نیم خواهی بخوابی
    از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
    هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
    با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد "چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم "
    اهسته سرم را تکان دادم "فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
    چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
    بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
    برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
    بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
    نمی دانم در قلبش چه می گذشت اما چهره اش لحظه به لحظه در هم رفت و نگاهش تیره تر گشت من نفس نفس می زدم و در انتظار شدیدترین برخورد ها بودم گاهی نگاه از عکس بر یم داشت و ناباورانه به صورت من زل می زد و دوباره با نفرت و انزجار عکسها را یکی یکی از نظر می گذراند من سبک شده بودم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم دیگر مهم نبود چه واکنش از خود نشان می دهد اما عاقبت اشتفشان فوران کرد عکسها را به زمین پرت کرد و با دستهایی مشت کرده به طرف اشپزخانه رفت دیوانه وار تمام ظرفهای چینی و کریستال را از قفسه ها بیرون اورد و بر کف اشپزخانه کوبید فنجانها پارچ و قوری هم از خشمش رد امان نماندند در حین شکستن عربده می کشید محکم به صندلی چسبیده بودم می دانستم به جای این شکستنیها باید مرا تنبیه می کرد تمام تابلوها را از روی دیوار کند و زیر پایش خرد کرد فریاد می زد مرا چه راحت به بازی گرفتید چه ساده و ابله بودم که نفهمیدم چه نقشه ای در سر دارید
    به طرفم امد انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت تو مادرت پیش خودتان گفتید چه ابلهی بهتر از فریبرز چه هالویی بهتر از فریبرز یک پسر دهاتی احمق برای سرپوش نهادن بر این ننگ خوب تله ای برای من گذاشتید گریه نکن خوب می فهمم زیر این چهره به ظاهر زیبا و معصوم چه بازیگر خوش نقشی را قایم کرده ای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد ليوانها را روي ميز محكم به ديوار كوبيد . صداي خرد شدنش همه جا منعكس شد .. چشمانش يك كاسه خون شده بود و رنگ چهره اش مثل گچ سپيد بود .

    " تو امروز مرا از خودم بيزار كردي . از اينكه تا اين حد احمق و ابله بودم آره ! از سادگي و صداقت من سوء استفاده كرديد...نمي بخشمتان . مادر حقه بازت با دسيسه و ترفند تو را پيش من گذاشت تا شايد تسليم هوا و هوس شيطاني پشوم و تمام گناهان را بر گردن من بيندازيد ... برو از اين خانه بيرون . حالم از ديدنت به هم مي خورد . شب عروسي برايم آلبوم عكس مي آوري. بهتر از اين نمي شود ! گمشو از جلوي چشمانم دور شو."

    به هق هق افتاده بودم . هرچند خودم را براي واكنش او آماده كرده بودم . اما براي من شكستن او از تحقير شدن خودم سختر بود . مادر و ماريا در آغو ش هم بين راه پله ايستاده بودند و رعب و وحشت از نگاهشان مي باريد . فريبرز نگاهي پر از انزجار و خشم به سويشان روانه كرد و گفت:" بفرماييد . اين هم دختر شما . آنقدر گستاخ است كه شب زفاف پرده از بي شرمي هاي خودش بر مي دارد . عكسهاي مبتذل خودش را نشان مي دهد ... به خدا اگر به او رحم نكرده بودم الان بايد سرش را بريده باشم! به روح پدرم خيلي بهش رحم كردم..."

    در چشمانش آنقدر صلابت و اراده ديده مي شد كه من و مادر و ماريا فهميديم مي توانست اين كار را انجام دهد ... در حالي كه دستش به در چسبيده بود با همان فرياد پر غضبش رو به من گفت:" فردا همه چيز را تمام مي كنيم...همان بهتر كه شروع نشده تمام شود ."

    وقتي در را محكم پشت سر خودش بست با صداي بلند گريستم . مرايا و مادر زير بغلم را گرفتند .و به زحمت مرا از پله ها بالا بردند
    مادر سرزنشم کرد همین را می خواستی دیدی چه کار کرد
    ماریا رو به مادر گفت شما را به خدا ولش کنید مادر مانی وضع خوبی ندارد
    کاش فقط وضع خوبی نداشتم تمام تنم درد می کرد قلبم در هم فشرده می شد و گلویم می سوخت بر موهایم چنگ می انداختم و بردیا را لعن و نفرین می کردم می دانستم با او چه کرده ام با قلب بی ریا و بی الایش او اری خدای من حق دارد مرا نبخشد حق دارد فردا طلاقم بدهد من به او که بد نه که ظلم نه برایش فاجعه افریدم او را با یک دنیا ارزو در شب زفاف از خودم و از زندگی بیزار کردم نه مادر می توانست ارامم کند نه ماریا می توانست دلداریم دهد
    هر کدام تا صبح گوشه ای چمباته زده بودیم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گریخته بود تنها انالی بود که پاک و معصومانه دیده زیبایش را به دست خواب سپرده بود کاش همه عمر چون کودکیمان پاک و بی الایش و معصوم بودیم مادر که گاهی ناله سر می داد و دوباره سرش را به دیوار می چسباند
    نمی دانم که چشمانم برهم افتاد اما یادم است سینه خونین اسمان از گوشه پنجره نمایان بود با صدای انالی دیده از هم گشودم ماریا هنوز چرت می زد انالی را در اغوش کشیدم و ارامش کردم با دیدن جای خالی مادر و در نیمه باز وحشتزده به همراه انالی از پله ها پایین رفتم از لای در نیمه باز صدای جر و بحث ان دو را شنیدم
    ما قصدمان فریب دادن تو نبود خودت پیشنهاد ازدواج به ماندانا دادی
    صدای فریبرز ارام تر از شب پیش بود اما هنوز هم کینه توزانه بود
    بله ولی می توانستید قبل زا خطبه عقد این حقیقت را بر ملا کنید چرا وقتی همه چیز تمام شد راستگو شدید
    مادر نه علنی ولی سعی داشت او را از بابت طلاق و مهریه بترساند با طلاق که چیزی حل نمی شود مهریه ماندانا خیلی بالاست از پس پرداختش بر نمی ایی
    فریبرز با لجاجت گفت اگر لازم باشد این خانه را اتش می زنم زیر قیمت می فروشم و مهریه را می پردازم حتی اگر لازم باشد زمین شمالم را هم بفروشم می فروشم
    فکر می کنم مادر زیاد از این بابت ناراحت نشد به هر حال فکرهایت را بکن طلاق حق مسلم توست
    مادر که از در بیرون امد با دیدن من تعجب کرد انالی را به دستش دادم و گفتم شما بروید می خواهم با او حرف بزنم
    مادر انالی را بوسید و گفت یک ساعت است دارم با او حرف می زنم تا راضی شود و تو را ببخشد ولی اهل این حرفها نیست حتی مهریه سنگین تو هم نمی تواند جلوی تصمیممش را بگیرد بیا برویم بالا
    سرم را تکان دادم و گفتم نه باید خودم با او صحبت کنم
    شانه اش را بالا انداخت و به ارامی از پله ها بالا رفت
    در هنوز باز بود و من بی انکه ضربه ای به در بزنم قدم به داخل گذاشتم او روی مبل پشت به من نشسته بود با صدای بسته شدن در به عقب برگشت نگاهش مثل دیشب سرکش و یاغی به نظر نمی رسید اما در برکه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود
    خرده های ظرفهای شکسته را جمع کرده بود برگشت وبا صدای پر تحکم گفت امدی اینجا که چی مگر نگفتم نمی خواهم ببینمت
    به خودم جراتی دادم و گامی به سوی او برداشتم وقتی مرا جلوی خودش دید از جا برخاست و با لحنی خشن گفت همین الان از اینجا برو بیرون خودت را برای رفتن به محضر اماده کن قبل از اینکه ناممان در شناسنامه هم نوشته شود باید خطبه عقد را باطل کنیم
    اگر چه قلبم با هر کلمه ای که بر زبان می اورد زخم یم خورد اما هرگز از یاد نمی بردم که او حق دارد سرم را پایین انداختم و گفتم شما خیلی بیشتر از اینها حق دارید من خیلی به شما بد کردم حقش این بود که پیش از اینکه مراسم عقد برگزار شود واقعیت را به شما می گفتم ولی به من هم حق بدهید که اعتراف به این حقیقت تا چه حد سخت و کشنده وبد فریبرز خواهش می کنم مرا ببخش و فرصتی برای جبران در اختیارم قرار بده قول می دهم تا اخر عمر همانی باشم که تو می خواهی قول می دهم هر گز دست از پا خطا نکنم
    مشت محکمی روی میز عسلی کوبید و با صدای بلند گفت ساکت کاری که تو با من کردی هیچ کس تا امروز نکرده بود تو همه امال و ارزوهایم را بر باد دادی عشق و علاقه و احساسم را به بازی گرفتی و مغرورانه به صدای شکستن وجودم گوش سپردی تو با هیچ تنبیهی نمی توانی تاوان شکست احساس و عاطفه ان را پس بدهی دیگر نمی توانم به زندگی کردن در کنار تو فکر کنم چون تو همه ارزوهایم را به باد دادی بروخودت را برای رفتن به محضر اماد کن جمله اخر را با لحنی حزن الود بیان کرد
    دوباره روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت جلوی پایش زانو زدم و التماس امیز گفتم خواهش می کنم به من فرصت بده طلاق پایان کار من و تو نیست من خودم فریب خورده بود باور کن به تمام مقدساتی که می پرستی قسم قصدم فریب دادن تو نبود چون دوستت داشتم فریبرز من دوستت دارم دوستت دارم و بعد به گریه افتادم
    نخستین باری بود که به او می گفتم چقدر دوستش دارم در اینه شفاف نگاهش سایه کم رنگ عشقی عمیق هویدا شد چند دقیقه به چشمان نادم و پر از خواهش من نگاه کرد و نمی دانم چرا از سکوت او قلبم به تپش افتاده بود
    وقتی سکوت را شکست و گفت باوجود اینکه سزاوار بخشش و گذشت نیستی ولی از طلاق صرف نظر می کنم اما انتظار یک زندگی عادی را نداشته باش
    هاج و واج نگاهش می کردم یعنی باید باور کنم که مرا بخشیده است و از طلاق دادن من صرف نظر کرده است
    از اینجا دیگر خوشم نمی اید حتی از شغلی که دارم هم دیگر راضی نیستم می خواهم برگردم به دیار خودم تو هم اگر می خواهی با من زندگی کنی باید همراهی ام کنی باید همانطور باشی که من می خواهم حق دیدن پدر و مادر و خواهر و فامیلت را هم نداری تا اخر زندگیمان هیچ رابطه زناشویی هم نخواهیم داشت خوب فکرهایت را بکن در واقع این زندگی تنبیه تدریجی تو محسوب می شود این را هم بخاطر داشته باش که هیچ وقت این برنامه عوض نخواهد شد اگر فکر می کنی می توانی به این نوع زندگی عادت کنی همین فردا ترتیب رفتنمان را می دهم در غیر این صورت برای رفتن به محضر مشکلی ندارم
    اگر چه شرایط زندگی که شرح داده بود سخت و غیر ممکن به نظر می رسید اما چون دوستش داشتم نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم هر چند طلاق و جدایی به نظر من از ادامه این نوع زندگی بهتر بود
    لبخند اشک الودی تحویلش دادم و گفتم من فکرهایم را کرده ام هر جا بروی و هر طور بخواهی خواهم بود تشکر می کنم از اینکه فکر طلاق را از سرت دور کردی
    لحظه ای نگاهش در نگاهم ثابت ماند بعد نفس عمیقی کشید و وقتی که مرا اماده رفتن دید گفت به مادرت بگو به فکر خانه ای برای خودش باشد اینجا را در اسرع وقت زیر قیمت خواهم فروخت
    چه کسی گفته باید خوشحال باشم مگر چه اتفاق خوبی در زندگی من افتاده بود
    چه می گویی در مقایسه با شب پیش من امروز خیلی خوشبخت بودم
    مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
    راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
    با افتخار گفتم قبول کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری
    حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود
    مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
    ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود
    معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد
    نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود
    ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود
    مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد
    روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم
    وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است
    ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم
    عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
    خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود
    مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی
    مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم
    دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید
    با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم
    خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد
    وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ماندانا پس چرا نمی ایی
    خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
    ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
    اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
    رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
    ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
    چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
    فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
    نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
    لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
    به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
    مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
    فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
    لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
    پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
    اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
    صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
    می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
    کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
    تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
    پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
    من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
    با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
    بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
    نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
    غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
    هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
    سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
    مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
    بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
    چی درست می کنی
    ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند
    پرسیدم گوجه ندارید
    هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
    اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید
    کجا رفته بودی
    صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
    حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فهمیدی."اشكم سرازير شده بود ." بله فهميدم." بعد حسرت آميز به گوجه فرنگيها چشم دوختم." حالا برو گمشو نمي خواهم ببينمت."نگاهي پر درد به مارجان و ننه ملوك انداختم و بعد دوان دوان به سمت خانه رفتم.به چه حقي در مقابل آن دو نفر اين گونه با من صحبت كرد؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ رفتم تا برايش گوجه فرنگي بخرم. با صداي باز شدن در سرم را از روي تخت برداشتم و به طرف در برگشتم . نگاهش همچنان غضبناك بود." زود باش دست و رويت را بشور موقع ناهار است." از جا بلند شدم و روبه رويش ايستادم . ديگر گريه نمي كردم آرام گفتم:"من كه كار بدي نكرده بودم.فكر كردم گوجه ندارند خوب من كه زبان شما را نمي فهمم . چه ميدانستم.." با بي حوصلگي گفت:" نمي خواهد براي من توضيح بدهي . باغ ما خياي بزرگ است. با كمك ننه ملوك و مارجان يكگوشه از زمين را شخم بزن وگوجه و بادمجان و سيب زميني و پياز بكار."در مقابل حيرت من افزود:"فكر مي كني شدني نيست . ازهمين فردا بايد شروع كني البته مارجان فقط مي تواند كمكت كند." آه از نهادم بر آمد . همين را كم داشتم كه صيفي جات بكارم.
    دست و رويم را شستم . وقتي از اتاق بيرون رفتم پرسيد:" ماندانا ناهار چي داريم؟" به پشتي لم داده و نگاهش به من بود .
    "ننه ملوك بادمجان شكم پر درست كرده است." با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" خوي تو چي درست كرده اي؟" كمي گيج گفتم:"مگر من بايد ناهار درست كنم . فكر كردم با ننه ملوك و مارجان غذا مي خوريم مثل دفعه قبل." از جا بلند شد و عصباني گفت": آنوقت تو اينجا مهمان بودي اما حالا نيستي . بايد ياد بگيري كه چطور مستقل زندگي كني ... فهميدي؟" وقتي فهميد به اندازه كافي مرا ترسانده آرام شد و دوباره روي زمين نشست."تخم مرغ كه داريم نيمرو درست كن." من كه دنبال فرصتي براي فرار بودم با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم . سفره را پهن كردم و به انتظارش نشستم . نگاهي به نان ها انداختو گفت:" اين كه بيات شده است يادت باشد از همين امروز طريقه پخت نان تنوري را ياد بگيري ." لقمه اي نان و تخم مرغ قروت دادم.احساس كردم نياز مبرمي به /اب ئارم و چون آب روي سفره نبود با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. يك ليوان آب را سركشيدم.تازه نفسم سر جاي خودش برگشت.وقتي برگشتم نگاهي به پارچ و ليوان انداخت و گفت:" تا همه چيز را سر رفته نچيدي پاي سفره نشين."از آن همه عيب و ايرادي كه از كارهايم مي گرفت عصبي شده بودم اما همه را به خاطر سپردم . پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و ظرفه را شستم. همانجا روي زمين چزتي زد . نگاهش كردم . خوا بود . زيبا و جذاب.خدايا اين مرد خوش قيافه و مغرور شوهر من بود اما من حق ندارم از گرماي پر مهر تنش بهره مند شوم و سر بر آغوش مردانه اش بگذارم.و احساس آرامش و امنيت كنم. حق نداشتم از لب هاي خوش تركيبش حرفهاي محبت آميز و عاشقانه بشنوم . به آرامي به طرفش رفتم . كنارش نشستم و موهاي پريشان روي پيشاني اش را پس زدم. دلم مي خواست بر سيماي مردانه و مغرورش بوسه اي بزنم . اين هوس شيرين وادارم كرد كه فرصت را از دست ندهم . خم شدم و به آرامي لب هايم را به گونه اش نزديك كردم .
    هنوز لبم به پوست لطيف صورتش نرسيده بود كه ديده از هم گشود . شرمگين و وحشت زده خودم را كنار كشيدم . با شگفتي نگاهم كرد .. چاره اي جز فرار نديدم و به اتاقم رفتم و در را محكم پشت سرم بستم . قلب بي امام مي تپيد ... خنده دار بود مثلا زن و شوهر بوديم و من از بابت قصد بوسيدن او اينطور شرمزده شده بودم .با ياد نگاه پر از حيرتش آرام آرام به خواب رفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بيلچه دسته بلندي كه مارجان به آن "بلو" مي گفت در دستم بود . روي خطي كه مارجان نشانم مي داد زمين را كندم. البته زمين سفت و سخت نبود و احتياجي به زور آزمايي نداشت . يك ساعت از شروع كارم مي گذشت . اگر چه خسته به نظر مي رسيدم و بازوانم درد مي كرد اما پيشرفت كار به قدري لذت بخش بود كه دلم مي خواست تماما باغ را زير و رو كنم.
    پنج رديف بيست متري را تمام كردم و سنگ و كلوخ ها را گوشه اي ريخته بودم . مارجان گفت براي امروز كافي است.براي استراحت به خانه برگشتيم. وقتي فريبرز برگشت سري به باغ زد و كار من را ارزيابي كرد . اگرچه رضايتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب مي شناختم . ننه ملوك ناهار ترشي اسفناج درست كرده بود . من با دقت همه چيز را زير نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست كرده بودند اما برنج دمي مارجان خيلي خوشمزه بود . پس از ناهار براي اينكه طرز تهيه آن را فراموش نكنم در دفترچه يادداشت روزانه آن را نوشتم . فريبرز نگاهي به دفترچه انداخت . لبخند محوي روز لبانش نشست اما هيچ اظهار نظري نكرد.
    روز بعد در رديف هاي كنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگي و بادمجان كاشتيم. به توصيه فريبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .
    مارجان به زبان محلي چيزي گفت . فهميدم مي گويد بقيه كار را بگذار براي عصر . ساعت يازده بود و بايد غذاي تازه اي را ياد مي گرفتم . ننه ملوك اشكنه مي پخت . سيب زميني ها را برايش پوست كندم . او ضمن كار برايم توضيح هم ميداد كه متاسفانه نمي فهميدم چه مي گويد . اشكنه غذاي خيلي سختي نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعي زير درت گردو ناهار خورديم.
    فريبرز صبح زود از خانه بيرون ميرفت و موقع ناهار برميگشت . خيلي كم با من حرف ميزد فقط پاسخ پرسشهايم را ميداد . وقتي از خريد زمين ده هزار هكتاري اش صحبت مي كرد چهره ننه ملوك لحظه به لحظه شاداب تر به نظر مي رسيد! فريبرز هيچوقت با من به زبان خودش صحبت نمي كرد . هميشه فارسي حرف مي زد . نمي دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگيري نمي كرد . وقتي از گرماي هوا كاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به كندن زمين مشغول شدم . آفتاب كه غروب كرد عرق ريزان روي چمنها نشستم و نفسي تازه كردم . نگاهي به رديفهاي كاشده انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم . باورم نمي شد با دستهاي خودم كشت كنم . فكر كردم اگر مادر اينجا بود چه واكنشي نشان ميداد . يا اگر آرميني مي ديد چه ؟لابد از اينكه فريبرز او را به عنوان همسر انتخاب نكرده بود خدا را شكر مي كرد .
    پس از پايان كار به خانه برگشيم . حمام گرم و من با حوله و يك دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خيلي سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم . فريبرز در اتاقش بود و اهميتي به رفت و آمد من نشان نداد .
    روي تخت نشستم و فكر كردم . چقدر شيوه زندگي ام با قبل فرق كرده است . كجا فكرش را مي كردم كه روي زمين را شخم بزنم و كشت كنم ؟ يعني راستي اين من بودم و فريبرز همان دبير خوش پوش و خوش قيافه بود كه تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت كلاس او لحظه شماري ميكردند ؟ چقدر همه چيز عوض شده بود . آه مادر دلم برايت تنگ شده است . كاش مي توانستيم يادي از هم كنيم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
    وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
    مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
    از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
    دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
    مارجان داد زد چی شده ماندانا
    اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
    هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
    از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
    از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
    ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
    ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
    چه احساسی داری
    از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
    می دانی چند وقت است اینجایی
    بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
    روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
    چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
    در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
    کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
    با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
    با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
    نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
    خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
    نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گاهي هوا شرجي مي شد و گاهي يك باران از دماي هوا كم مي كرد . بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان به بار نشسته و سير و پياز ها هم سبز شده بودند . بوته هاي سيب زميني هم چيزي تا برداشت فاصله نداشت. سبزيها فوق العاده خوب از آب در آمده بودند . هر روز براي ناهار سبدي سبزي تازه مي چيدم . فريبرز هر زوز كه سر سفره سبزي تازه مي ديد نگاهي به من مي انداخت و براي تشويق و تشكر از من تربچه سرخ كوچكي را بر مي داشت و به دهان مي گذاشت .( مسخره...)
    پاييز از راه رسيد و درختان رفته رفته رنگ آميزي شدند . از ننه ملوك ياد گرفتم چطور مرباهاي مختلف درست كنم .
    همراه مارجان با سطلي در دست از ميان كوچه باغها گذشتيم . مارجان از بوته هاي خاردار تمشك مي چيد و من هم به تبعيت از او تمشك ها را از بوته ها جدا مي كردم و در سطل مي ريختم . مارجان در حين چيدن برايم حرف مي زد . ديگر زبن محلي برايم نامفهوم نبود و كم و بيش حرفهايش را مي فهميدم اما نمي توانستم خودم به زبان آنها صحبت كنم.
    " دقت كن تمشك هاي رسيده را بچيني ...ببين اين يكي چقدر درشت است! سطل من پر شده است بيا سطل تو را هم پر كنم . راستي كار خوبي نكردي بدون اجازه با من آمدي ... فريبرز عصباني مي شود."
    دو سه دانه تمشك به دهان گذاشتم و از طعم شيرين آنها لذت بردم و گفتم:" نه ناراحت نمي شود چون ب تو آمده ام بيرون." با ديدن اسب سواري كه به سويمان مي آمد هر دو دست و پايمان را گم كرديم . با نزدك شدن اسب سوار هر دو با تعجب نگاهي به يكديگر انداختيم . اسب سوار كسي نبود جز فريبرز ! نگاه غضبناكش زهره مارجان را تركاند و بعد مو بر تن من سيخ كرد. " كي بهت اجازه داده براي چيدن تمشك دنبال مارجان را بيفتي؟"
    مزه تمشكها در دهانم زهر شد . گفتم:" شما نبوديد تا اجازه بگيرم." بي اهميت به حرفهي من با فرياد بلندي مارجان را توبيخ كرد." مگر بهت نگفته بودم بي اجازه من هيچ جا نمي رويد." وقتي مارجان سرش را پايين انداخت و لبش را به دندان گزيد دلم برايش سوخت. " مارجان تقصيري نداشت من اصرار كردم..." از ترس نگاه خشم آلودش به حرفهايم ادامه ندادم . رو به مارجان گفت:" ننه ملوك باهات كار داشت بهتر است زودتر بروي!"
    مارجان سطل تمشك را در دست گرفت و پ به فرار گذاشت . فريبرز از اسب پايين آمد افسار اسب را در دست گرفت رو به من با لحن خشكي گفت:" بهتر است خشكت نزند راه بيفت." زير چشمي نگاهش كردم و همگام با او راه افتادم . وقتي چهره اش ارام تر به نظر رسيد به خودم جرات دادم و گفتم :" چرا از بيرون آمدن من تا اين حد بدتان مي آيد؟"
    " براي اينك دلم نمي خواد برايت خواستگار پيدا شود ." از حركت ايستادم و با بهت نگاهش كردم ." خواستگار؟"
    در آن لحظه هر دو رو در روي هم ايستاده بوديم . لبخندي زد و گفت:" آره چون من به كسي نگفتم ما با هم ازدواج كرده ايم." شگفتي ام مضاعف شد و پرسيدم:" چرا ؟"
    چشم در چشمم دوخت و گفت:" براي اينكه آنوقت بايد يك زندگي عادي را پيش بگيريم... خنده دار اينكه بچه دار هم بشويم."
    صدايم را شنيدم كه بي اراده پرسيدم :" پس به آنها چه گفتيد؟" " گفتم پدر و مادرت را از دست دادي چون كسي را نداشتي با خودم آورمت اينجا اما قصد ازدواج با تو را ندارم."
    احساس كردم براي راه رفتن پاهايم سست شده است . آه كوتاهي كشيدم و خيره به چشمان مغرورش فكر كردم چه خيالي در سر دارد. " پس يعني تا آخر عمر كسي نبايد بفهمد كه ...كه...ما با هم..."
    خيلي قاطع گفت:" از نظر من ازدواج ما يك موضوع منتفي شده است . حالا لازم نيست قاضي و دادگاه حكم طلاق مار ا صادر كند. جدايي فقط به معني دور شدن نيست بلكه به معني از هم رها شدن هم هست . من به كلي از و دل كندم... طلاق عاطفي تلخ تر از طلاق دادگاهي است."
    اينها را گفت و با چند گام از من فاصله گرفت . من همچون موجودي مسخ شده بي حركت ايستاده بودم . حتي پلك هم نمي زدم . چه خوش خيال و ساده بودم كه فكر مي كردم مي توانم روزي دلش را نرم كنم و به سمت خود بكشانم . او براي هميشه از من دل بريده است . حتي حاضر نيست مرا به عنوان همسرش به ديگران معرفي كند . آه خدايا! من چه قدر بدبختم!
    " چرا ماتت برد بيا." مي رفتم و پاهايم را به دنبال خودم مي كشيدم . هنوز گيج بودم و حال خودم را نمي فهميدم . دو بار نزديك بودبخورم زمين.
    " حواست كجاست اين چه وضع راه رفتن است؟" چرا طلاق نگرفتم؟
    " ماندانا كجايي مواظب چاله ها باش ."
    او هيچ وقت نظرشه نسبه به من عوض نمي شود . كاش طلاق مي گرفتم.
    " ماندانا ببين چي كار كردي تمام لباسهايت گلي شد."
    نگاهي به سر و وضع خودم انداختم و بعد با نفرت به چاله پر از آب گل آلود چشم دوختم . لحنش هم عتاب آلود بود هم دلسوزانه . " مهم نيست برويم خانه عوضش كن . وقتي راه مي روي جلوي پايت را نگاه كن."
    نفهميدم چطور خودم را تا خانه رساندم . لباسم را عوض كردم و روي تخت ولو شدم . فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. بعد گريه كردم و ناله كردم و سردرد گرفتم.
    مادر ! كاش با هم مي مانديم كاش نمي رفتي و من نمي آمدم اينجا كاش طلاق مي گرفتم كاش ... مادر ... مادر ...كاش!
    مدتي گذشت و به اين نتيجه رسيدم گريه هيچ فايده اي ندارد . بايد تسليم زندگي مي شدم . شايد خدا خواست تاوان گناهم را اين گونه پس بدهم . فريبرز را دوست داشتم و سعي كردم فكر كنم هنوز دبير و شگرد هستيم. آري بايد روابطمان را در همين حد نگه مي داشتيم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي دختر هاي همسن خودم را ديدم كه با روپوش دسته دسته به طرف مدرسه مي رفتند دلم مي خواست من يكي از انان بودم و به جاي نشستن روي سبزه ها و عصه خوردن روي نيمكت مي نشستم و درس مي خواندم . شاليها جمع شده بودند و سير و پياز پر محصول از آب در آمده بودند . فريبرز فكر تدريس را براي هميشه از سرش بيرون كرده بود چون از ديدن بچه مدرسه اي ها نگاهش پر حسرت نمي شد و آه نمي كشيد . همه چيز خيلي سريع عوض شده بود . دلم براي خواندواده ام تنگ شده بود . گاهي كه باران مي باريد و رعد و برق مي زد با ديدن اشباح و خوابهاي آشفته جيغ مي كشيدم و خودم را به در و ديوار مي زدم .
    هواي هميشه باراني شمال را دوست داشتم چون فريبرز مجبور بود در خانه بماند و جايي نرود . وقتي در خانه بود گوشه اي مي نشست و به من زل مي زد من با خوشحالي در روزهي باراني برايش يك غذاي شمالي خوشمزه درست مي كردم .
    پرتقالها رسيده بودند . فريبرز از من خواست همراه مارجان و كارگرها پرتقال بچينم . يك روز سرد زمستاني بود . خودش هم لباس گرم پوشيده بود و كار مي كرد . نمي دانم جرا با وجود اين همه كارگر باز ما مجبور بوديم كار كنيم .پرتقال چيدن كار سختي بود . بايد از نردبان بالا مي رفتيم تا به شاخه بلد درخت برسيم و بعد از ميان تيغ ها پرتقال را بچينيم . چندين بار تيغ به دستم فرو رفت .
    عمه كبوتر زخم زبان مي زد. " آخر تو را چه به پرتقال چيدن ! معلوم نيست پرتقال مي چيني با تيغ ها را ..." فريبرز در پاسخ او گفت:" همه از اول بلد نيستند كاري را انجام دهند بلد مي شوند!" عمه كبوتر دماغش را بالا كشيد و گفت:" مارجان را نگاه كن چالاك و با عرضه اس." بعد كلي قربان قد و بالايش مي رفت و مارجان تا بنا گوش سرخ مي شد.
    عمه كبوتر شگردش اين بود كه مارجان را هميشه به رخ من و فريبرز بكشد اما مارجان زياد از تعريف هاي عمه اش خوشش نمي آمد و يك جوري تو ذوق عمه اش مي زد . من و مارجان خيلي به يكديگر عادت كرده بوديم . او بر خلاف شناخت قبلي ام دختر بي ريا و ساده اي بود و كم كم رولبطش با من گرم و صميمي تر شد.

    وقتي سال تحويل شد در خلوت نشستم و ساعتي اشك ريختم . فريبرز مقابل تنگ ماهي نشست و به آن زل زد . مارجان و ننه ملوك در فكر تدارك شام بودند كه لابد مثل سال پيش سبز پلو ماهي شكم پر بود .
    با شنيدن صداي در زود اشكهايم را پاك كردم . فريبرز به آرامي به طرفم آمد و نگاهي عميق به چهره ام انداخت و گفت:" گريه مي كردي؟" دماغم را بالا كشيدم . " بلند شو از اتاق بيا بيرون دوست داذم شام عيد دست پخت تو باشد."
    نگاهش كردم و نگفتم كه من هم دوست داشتم شب عيد كنار خانواده ام باشم . " فريبرز من طاقت اين زندگي را ندارم شايد باورت نشود كه چقدر اين زندگي برايم سخت ... خواهش مي كنم كاري بكن." نگاهي بي تفاوت به من انداخت و بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و من فهميدم نبايد منتظر هيچ تغيير و تحولي از جانب او باشم.

    زمان مي گذشت و همه چيز برخلاف آرزوهاي من پيش مي رفت . تيم جار سبز شده بود . ( تيم جار : جايي كه تخم نشا را در آنج پرورش مي دهند و براي كاشتن در زمين آماده مي كنن.) و كارگرها مشغول جمع كردن بودند . اين بار بر خلاف سال گذشته چكمه ساق بلندي به پا كردم و داخل زمين رفتم . مارجان و عمه كبوتر كنار من روي مرز نشسته بودند . ننه ملوك كه در طرف راست من نشسته بود در دسته كردن نشا ها استاد بود . در همان حال خطاب به عمه كبوتر گفت :" ديشب فريبرز در مورد ازدواج با مارجان با من صحبت كرد و از من خواست تا نظر مارجان را هم بپرسم ... خيلي هم اصرار دارد تا جمع كردن شالي مراسم عروسي برگزار شود..."
    نشا ها يكي يكي از دستم افتاد . انگار زالو به قلبم چسبيده بود . آن را مي مكيد. زمين كارگرها دور سرم تاب خورد . همان جا روي زمين گل آلود نقش بر زمين شدم . صداهاي درهم و گنگ به گوشم مي رسيد ." بيچاره يك دفعه جني مي شود!"
    مارجان برايم آب قند درست كرد . ننه ملوك توي صورتم آب پاشيد اما صداي فريبرز تاثيرش براي به هوش آمئن من بيشتر از آب فند بود ." چي شده ننه ملوك ! از عمه كبوتر شنيدم ماندانا يك دفعه غش كرده و افتاده توي گل." از ميان پلكهاي نيمه بازم چهره ي نگران او را ديدم . از خودم پرسيدم: ديگر چرا نگران حال من هستي؟ تو كه شب قبل از دختر ديگري خواستگاري كردي ... مگر نگفته بودي مارجان شرايط ازدواج با تو را ندارد ... پس حالا چرا...
    وقتي با هم تنها شديم او رو به رويم نشست . سبزي چشمانش به من مي گفت همه چيز امكان پذير است . هر دو به يكديگر نگاه كرديم.
    " چرا حالت بد شد؟" "براي اينكه ننه ملوك به عمه كبوتر گفت شما از مارجان خواستگاري كرديد."
    " خوب اين غش كردن داشت ؟!"
    " نداشت؟!" از اينكه درست شنيده بودم بغض كردم و اشك به ديده آوردم . او ... او چطور تا اين حد خونسرد بود؟ " دير يا زود اينكار را مي كردم."
    " چرا مگر ما با هم ازدواج نكرديم ؟ پس چرا مي خواهي با مارجان ازدواج كني ؟"صدايم مي لرزيد بضغضم را به زور فرو دادم . از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . " مي خواهم با مارجان عروسي كنم و يك زندگي عدي را آغاز كنم (نامرد)زندگي كه هرگز با تو نمي توانم داشته باشم." بلند شدم و به سمتش رفتم و گتم:"چرا ... چرا به خاطر گذشته ام آينده ام را خراب مي كني ؟ من كه دوستت داشتم سعي كردم هماني باشم كه تو مي خواهي . پس چرا..پس چرا..."
    به گريه افتادم . به طرفم برگشت . رنگ چهره اش تيره شده بود و حالت چشمانش عوض شده بود . " يادت رفته با من چه كردي ؟ من براي تو طعمه اي بيش نبودم . طعمه اي كه به وسيله آن خودت را از ننگ و بدنامي نجات بدهي! شب عروسيمان را به ياد مي آوري . به خاطر داري چطور مرا در خود شكستي ؟ اگر يادت رفته بگدار من ياد آوري كنم."
    با صداي بلند داد كشيدم:" خواهش مي كنم بس كن . باشد ازدواج كن . حق من همين است . آره ! من يك بار اشتباه كردم و بايد چندين هزار بار تنبيه بشوم ولي شما هم يادتان باشد وقتي كسي با شهامت به اشتباشه اعتراف مي كند نبايد سركوبش كرد چون يك بار فريب خورده . شما حق داري من به شما بدكردم . پس شما چه فرقي با من مي كنيد ؟ چرا گناه گذشته مرا امروز تلافي ميكني؟ به خدا اين حق من نيست..."
    بعد لبه تخت نشستم و هق هق گريه سر دادم . با لحن عصبي رو به من گفت:" فكر نكن با اين اشكها و حرفها مي توان مرا نرم كني . تو همان شب رحم و شفقت را از قلبم گرفتي . مي خواهم با تو همان كاري را بكنم كه با من كردي. من با مارجان ازدواج مي كنم هرچند اين ازدواج به نوعي تنبيه قلب منم هست كه ديگر اينقدر ساده و خوش باور نباشد" با سرعت از اتاق بيرون رفت و در را محكم پشت سرش خودش را بست . از آن روز تا روز عروسي در لاك خودم فرو رفتم .
    شلهي جمع شد و مراسم خرمن كوبي به پايان رسيد . ننه ملوك جهاز مارجان را تهيه مي كرد و فريبرز سفارش گوشت و مرغ مي داد. من هم گاهي به كمك ننه ملوك مي رفتم . خنده دار بود كه در تهيه جهاز زن همسرم من هم سهم داشتم. مارجان سر از پا نمي شناخت . عمه كبوتر كيفش كوك بود . من و فريبرز مثل هميشه از نگاه هم در گريز بوديم.
    " ماندانا اين ملحفه براي بستر حجله چطور است ؟"
    " خوب است ننه ملوك خوب است ." و بعد آهسته قطرا اشكي از ديده فرو ريختم و در دل گفتم خيلي خوب است . از اين بهتر نمي شود . عروسي شوهرم است . چرا گريه مي كنم ؟ چرا نمي خندم ؟ خنده دار است !
    " ماندانا فكر مي كني ابروهاي مارجان پيوسته بماند بهتر است يا وسط بروانش را بردارم."
    " نمي دانم عمه كبوتر در هر دو صورت خوب است." بلند شدم و از نگاه پرغيظ عمه كبوتر گذشتم . سينه به سينه فريبرز جلوي در متوقف شدم .نگاهش نكردم . در دستش دسته گلي زيبا بود . " كجا مي رفتي مي خواهم اين دسته گل را برايم تزئين كني." با غيظ از كنارش رد شدم و خودم ا به باغ رساندم.
    تمام خشم و غضبم را روي بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان و سير و پياز خالي كردم و در همين حين فرياد مي زدم:" باغ نمي خواهم ... برويد به جهنم ... برويد به جهنم."
    نمي دانم مارجان كي از راه رسيد . محكم مرا در آغوش كشيد و گفت:" چه كار ميكني ماندانا ! به اين زبان بسته ها چه كار داري؟ بيا ... بيا برويم."
    دستم را از مين بازوانش رهانيدم و نگاه پر كينه اي به چشمان مهربانش انداختم و گفتم:" ولم كن ! چه كار به من داري ؟ بگذار به حال خودم باشم."
    با تعجب نگاهم كرد و بعد از كنرم رفت. عاجزانه نگاهي گذرا به بوته هاي لگد كوب شده انداختم و با عجز و پشيماني روي زمين نشستم و اشك ريختم.
    چقدر براي اين زمين زحمت كشيده بودم . فريبرز مي خواهي عروسي كني ؟ پس من چي؟ من برايت به حساب نمي آيم؟ فريبرز ! به خدا قسم بامن بد كردي . دل من امروز كبود است . مي خواست رنگ باز كند اما تو له اش كردي ...
    باشد عروسي كن !

    عروسي كن !

    ولي يادت باشد يادم مي ماند كه چطور مرا در گور آرزوهايم دفن كردي

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ماندانا میوه ها را شستی ریختی توی ابکش
    بله ننه ملوک سبزیها هم تمام شدند
    دستت درد نکند ننه جان انشاءالله عروسی خودت
    عروسی خودم
    ماندانا که باید عروس خودم شود
    عمه کبوتر ریسه رفت و ننه ملوک از فرط خنده صورتش پر از چین و چروک شد با دیدن اسفندیار که نگاهش به من بود چندشم شد عمه کبوتر رو به فریبرز که تازه از راه رسیده بود با ذوق گفت به ننه ملوک گفتم که ماندانا عروس خودم است
    فریبرز زیر چشمی به من نگاه کرد و من بی اعتنا روبرگرداندم
    بیخود از این وعده ها به خود ندهید دختر عمه من قصد ازدواج ندارد
    بله معلوم است که قصد ازدواج ندارد فقط مردها حق دارند چند زن بگیرند و جلوی چشم زنهایشان عروسی راه بیاندازند کی گفته مردها حق دارند چند زن بگیرند
    ماندانا حواست کجاست
    وسایلت را جمع کردی بیاوری اینجا
    چی وسایل
    فریبرز رفته بود و ننه ملوک نگاهش به من بود اره دیگر تمام وسایلت را جمع کن باید جهیزیه مارجان را در ان اتاق بچینند تو قرار است با من زندگی کنی
    با شما اینجا اوه نه
    از این خانه گلی با سقف چوبی اش که هر ان ممکن بود سر ادم بریزد با طاقچه های عریض و پنجره های کورش بدم می امد تمام دیوارها ترک برداشته بود هر چقدر جارو می زدی انگار نه انگار
    ماندانا اسفندیار را ندیدی
    من چه می د انم اسفندیار کجاست پسر شماست سراغش را از من می گیرید
    وای چه بی ادب مگر من چه گفتم
    بعد زد پشت دستش و لبش را ور کشید دوان دوان خودم را به ساختمان رساندم باید وسایلم را جمع می کردم مارجان کاسه ها و قابلمه ها را در قفسه ها می چید بی انکه از من چیزی بپرسد برایش توضیح دادم که باید وسایلم را جمع کنم باید پیش ننه ملوک زندگی کنم
    لبخند زنان گفت اگر از ان خانه گلی خوشت نمی اید با فریبرز صحبت می کنم که همین جا...
    به طرف اتاقم رفتم نه لازم نیست
    در حالی که لباسها و وسایل دیگرم را جمع و جور می کردم این چندمین جابجایی من در طول این مدت است این جا بمانم که چه شاهد زندگی عادی شما باشم و حسرت بخورم ان خانه گلی شاید ارامشش بیشتر از اینجا باشد
    در باصدا باز شد با دیدن فریبرز حرکاتم در جمع کردن وسایلم رنگ غیظ و خشونت به خود گرفت
    داری اتاق را تخلیه می کنی
    اره دارم تخلیه می کنم نمی بینی
    درچمدان را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم رفتنیها باید بروند
    از جا برخاستم امد روبه رویم ایستاد صدایش گرفته بود غصه نخور برای تو هم شوهری پیدا می شود
    از شوخی اش بغضم ترکید اما اجازه ندادم اشکهایم بریزد
    به سر باغ بیچاره ات چه بلایی اوردی
    حوصله اش را پیدا کنم دوباره از نو می سازمش
    ماندانا
    بله
    در نگاهمان غم کهنه ای سوسو می زد احساس کردم او هم بغض کرده است چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت اشکم در امد مدتی تنها و به دور از هیاهوی عروسی روی تخت نشستم و گریستم خدا لعنتت کند بردیا ببین چه به روز من اوردی
    وسایلم را در یکی از سه اتاق خانه گلی چیدم به اطرافم نگاه کردم اگر برق می رفت این خانه مثل گور می شد
    چند بالش دور تا دور اتاق چیده شده بود که به عنوان پشتی استفاده می شد یک تخته فرش شش متری و یک موکت ابی فرش اتاق بود گوشه دیوار هم یک چوب لباسی بود و چند لباس و چادر از ان اویزان بود بخاری هیزمی هم گوشه راست اتاق قرار داشت مادر خدا را شکر که قرار نیست همدیگر را ببینیم والا با دیدن من در این اتاق حتما دق می کردی
    تو اینجایی ماندانا بیا برویم سفره عقد را بچینیم عاقد بعد از ظهر می اید
    باشد امدم
    سفره منجوق دوزی شده سپیدی در هال پهن بود دور تا دور اتاق را با کاغذ کشی تزئین کرده بودند سفره عقددر خانه دست چپی عمه کبوتر بود
    ماندانا به نظر تو چند تخم مرغ رنگی باید در سفره عقد گذاشت
    نگاهی به تخم مرغهای رنگی در دست رخسار کردم و گفتم همه خوش رنگند
    به سلما در چیدن میوه ها رد ظرف کمک کردم سه برگ پرتغال توی کاسه اب انداختم و جلوی اینه گذاشتم به یاد سفره عقد خودم افتادم قلبم به هم فشرده شد وقتی کار تمام شد به همراه دیگران از اتاق بیرون امدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/