صبح كه بيدار شدم او را ديدم كه سرش را روي ميز تحرير گذاشته بود و همان طور خوابيده بود . بار ديگر از خودم خجالت كشيدم . هر روز صبح او صبحانه را آماده مي كرد . آن روز تصميم گرفتم من اين كار را بكنم . آهسته از اتاق بيرون رفتم .

ميز صبحانه كه آماده شد به اتاق برگشتم هنوز خواب بود . به آرامي صدايش زدم . همراه با خميازه اي بلند و كش و قوسي طولاني چشم از هم گشود . سلام مرا با لبخند پاسخ داد و گفت:" ديشب خيلي اذيتم كردي!"

سرم را پايين انداختم و گفتم:" معذرت مي خواهم . شما گفتيد روي زمين مي خوابم چرا اينجا..."

حرفهايم را با بالا آوردن دستش تمام كرد و دوباره خميازه كشيد . وقتي فهميد صبحانه آماده كرده ام دستهايش را به هم كوبيد و گفت:"آفرين . كم كم به يك كدبانوي خوش سليقه تبديل مي شوي ."

صورتم گر گرفت . پشت ميز نشست و به خوردن مشغول شد .

" امروز ساعت آخر را مرخصي ميگيرم بايد بروم اداره آموزش و پرورش برايم دعوت نامه آمده فرستاده اند ."

" ساعت آخر با كدام كلاس درس داشتيد؟"

" نيم نگاهي به من انداخت و گفت:" كلاس اولي ها چطور مگه؟"

با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" پس امروز برايشان عزاي عمومي است."

لقمه اش را فرو داد و گفت:" جدي . يعني تا اين حد به كلاس من علاقه مندند."

سرم را تكان دادم . از گوشه چشمش نگاهم كرد و گفت:" تو هم همينطوري ؟!"

جا خوردم زود خودم را جمع و جور كردم و گفتم:" من ... فرق مي كنم... آخر هميشه شما را مي بينم...ولي..." فوري چايم را سر كشيدم . از دستپاچگي ام خنده اش گرفت .

" چند بيت شعر حفظ كرده ا؟"

" روي هم سه هزار بيت. البته امشب بايد آنها را مرور كنم مي ترسم يادم برود ."

زل زد به صورتم و گفت:"

" ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بي تو بنشينم
به جز رويت نمي خواهم كه روي هيچ كس ببينم ."

منتظر پاسخ من بود من هم خيره شدم به چشمانش و خواندم:

" من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم."

با تعجب نگاهم كرد و بعد به صندلي تكيه داد و آهسته گفت:" صبحانه ات را بخور دير نشود . "

نگاهش انديشناك بود . من ديگر ميلي به خوردن نداشتم . او از آشپزخانه بيرون رفت و من ميز را جمع كردم .


تازه از تمرين تئاتر برگشته بودم كه تلفن زنگ زد . ماريا بود .

" سلام ماريا حالت خوبه ؟ آره تازه رسيدم تمرين تئاتر بودم آنالي چطوره ؟ دلم برايش تنگ شده ... مادر هم برايت سلام رساند ... نه فكر نكنم پدر به اين زودي تسليم مادر شود... فريبرز؟ نيست حمام است ... نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست ... ديگر چه كار بايد مي كردم ؟ هر راهي را كه مادر پيش پايم گذاشت را رفتم ...چي ؟ كم محلي كنم ؟"

ماريا قاطعانه گفت:" آره ماني به بعضي از مردها اگر بي اعتنايي بكني به طرفت كشيده مي شوند . منظورم اين است كه در عين طنازي خودت را برايش غير قابل دسترس نشان بده ... آنالي است دارد گريه ميكند ! مي خواهد با گوشي بازي كند... كاري نداري ؟ خداحافظ ."

گوشي را گذاشتم و تازه متوجه او شدم كه ربدوشامبر بر تن داشت و با حوله موهاي سرش را خشك مي كرد . زود از مقابلش گذشتم . به دنبالم تا آشپزخانه آمد .

" مادرت بود ؟"

بي آنكه نگاهش كنم گفتم :" نه ماريا بود سلام رساند."

روي صندلي نشست و تقاضاي چاي كرد . گفتم:"چاي نداريم . "

با تعجب گفتم:" پس كتري بي خودي روي بخاري قل مي زند ؟"

" نمي دانم اگر مي خواهيد خودتان بريزيد."

به حرفها ي ماريا فكر مي كردم يعني مي شود بي اعتنايي هم جلب توجه كند ؟ يعني مي شود كه...

" بيا من مثل تو خسيس نيستم براي تو هم چاي آوردم . " نه انگار حق با ماريا بود براي من هم چاي ريخت .

" من چاي نمي خواهم ."

" اشكالي ندارد خودم مي خورم."

از جا بلند شدم و از آشپزخانه بيرون رفتم . نمي دانستم آيا كارم درست بود يا نه ؟ چند دقيقه بعد او به اتاق نشيمن برگشت و كنار من روي مبل سه نفره نشست . از جا بلند شدم و به طرف مبل نزديك تلويزيون رفتم . او هم دنبالم آمد نگاهي پر از شگفتي به من انداخت و گفت :" ببخشيد من مرض مسري دارم و خبر ندارم؟"

" براي چي ؟"

" براي اينكه از من فرار مي كني ..."

لبخندي از سر خونسردي تحويلس دادم . دلش مي خواست با من حرف بزند .

" مي خواهي با هم مشاعره كنيم؟"

با ناخنهايم بازي كردم و گفتم:" نه !"

" شطرنج چطور ؟ شنيدم عضو گروه شطرنج مدرسه هستي ."

"آره ! ولي فعلا حوصله ندارم."

"ببخشيد مي شود بگوييد شما براي چه كاري حوصله داريد ؟"

بعد كه نگاه بي تفاوت مرا ديد با لبخند موذيانه اي گفت:" مي خواهم بروم بيرون كمي قدم بزنم تو هم ميايي ؟"

دلم نمي خواست از اين يكي چشم پوشي كنم . " آره پيشنهاد خوبي است ."

سرش را خاراند و گفت:" متاسفم الان فهميدم براي قدم زدن حوصله ندارم ." و به خشم چشمانم با تمسخر خنديد .

" اجازه هست تلويزيون را روشن كنم ؟"

كمي نگاهش كردم هنوز از چزاندن من خوشحال بود .

" روشن كنيد چرا از من اجازه مي گيريد؟"

از جا بلندشدم و به طرف اتاقم رفتم . صدايش را شنيدم كه خيلي بلند گفت:" اگر رعد و برق زد نترسي ها ؟"

غش غش خنديد . در را محكم به هم كوبيدم . از حرص به نفس نفس افتاده بودم . هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه در به صدا در آمد. با بي حالي به سمت در رفتم . پالتو پوشيده بود و آماده بيرون رفتن .

" زود باش پالتويت را بپوش تا كمي قدم بزنيم."

" نه ! حال و حوصله ندارم خودتان تنها برويد ."

دستم را گرفت و با گفتن چي را حوصله ندارم ؟ تنهايي كه نمي شود قدم زد پالتويم را تنم كرد و كلاهم را سرم گذاشت و به شوخي گفت:" ديدي سرت كلاه گذاشتم."

خنده ام گرفت . از نگاهش خجالت كشيدم . متوجه شد . زود جهت نگاهش را عوض كرد . " فكر كردم دارم به آينه نگاه مي كنم ."

دست در دست هم از خانه بيرون زديم . بر خلاف هميشه كه مسيرمان به سمت پارك بود اينبار از جهت ديگري رفتيم . دستهايمان از هم جدا شد و داخل جيبها فرو رفت .

" ماندانا تو تا حالا عاشق شدي؟"

به فكر فرو رفتم . من تا به حال به معناي واقعي عاشق نشده بودم .

" نه . "

" خوب است ! عشق در سن و سال شما كمي نگران كننده است ."

" مگر عشق به سن و سال است ؟"

" نه نه . منظورم اين نيست . چون در سن بالا هم ممكن است در مورد احساسات دچار اشتباه شد . به نظر من دوست داشتم قشنگ از از عشق است ... جايي خواندم : عشق در دريا غرق شدن است و دوستا داشتن در دريا شنا كردن .

متفكر و خاموش به اين جمله زيبا مي انديشيدم . با وجودي كه مي دانستم چرا بحث عشق و دوست داشتن را پيش كشيده اما اين جمله به نظرم زيبا مي آمد.

جلوي در مسجد ايستاده بوديم . بانگ " الله اكبر " چند لحظه ما را در آرامشي عرفاني غرق كرد . عده اي زن و مرد براي اقامه نماز به مسجد مي رفتند . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه پيشنهاد داد :" برويم نماز بخوانيم ؟"

خواسته قلبي مان يكي بود . هر دو بعد از وضو داخل مسجد رفتيم . با قلبي روشن قامت بستم .

پس از پايان نماز نشستم و به آية الكرسي كه روي پارچه سياهي زري دوزي شده بود زل زدم . به آرامي زير لب آرام زمزمه كرد : خدايا مرا ببخش ! خدايا مرا ببخش ! خدايا ...